eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :) پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) تاییدیه رو که از عقیله گرفتم انگار دنیا رو دو دستی تقدیمم کردن اون روز بعد از این که براش توضیح دادم قصدم از اینکار ازدواج هست و ضمن اینکه به زودی زود با اون دختر به نتایج خوبی میرسم با نگرانی گفت _ مطمئنی که پدر اون دختر بهت اجازه میده خونه مستقل داشته باشی و اونقدری استقلال داشته باشی که بتونی مثل الان با من رفت و آمد داشته باشی؟ از این که نگران این بود که دوباره تنها نمونه حال دلم زیر و رو شد دوست داشتم برای نگرانیش بمیرم دوست داشتم برای نگرانیش جون بدم مادری که سالها تنها مونده بود توی این سن از تنهایی میترسید همونجور که روی جانمازش نشسته بود با حالتی آشفته و پریشون چهار دست و پا خودمو بهش رسوندم و سرمو گذاشتم روی زانوهاش و با لحن آرومی گفتم _از تنهایی نترس دورت بگردم محمد مهدی آدم تنها گذاشتنت نیست اینبار با رضایت خودش دستشو آوورد بالا کشید توی موهام میدونستم بغض داره و دلش داره پر میکشه برای زمانی که خودش مردی ازجنس من داشته مادر بی نوای من هیچ وقت نتونسته بود به اندازه خیلی از زنهای دیگه همسرداری کنه و سایه مردی که دوسش داره بالای سرش باشه چقدر دلم برای غربتش می سوخت بهش این اطمینان رو دادم که محمدمهدی هرگز تنهاش نمیزاره بعد از اینکه خیالش از بابت من راحت شد شام مفصلی برام آماده کرد و حال دلم را بهتر کرد دنده ماشین را جابجا کردم و به این فکر کردم که امروز چقدر روز خوبی بود با سلما قرار گذاشتیم که امشب با مامان عقیله بریم و توی یک مراسم غیر رسمی پدرش را ملاقات کنیم سلما مادری نداشت که بزرگش کرده باشه می گفت که پدرش همه زندگیشه و باید رضایت آن را بگیریم مامان عقیله گفته بود گرفتن رضایت پدری سرسخت که با چنگ و دندون دخترش را بزرگ کرده کار سختیه ولی نشدنی نیست لبخندی زدمو فرمون ماشین رو چرخوندم به حرف عقیله اعتماد داشتم می دونستم که کمکم میکنه از این سد مستحکم عبور کنم بالاخره رسیدم سیاه کمر دوست داشتم هر چه زودتر خودمو برسونم خونه و آماده بشم برای عصر و امشب از جلوی عمارت وفایی که رد شدم باز هم ذهنم پیچید سمت الهه اون دختر امروز چش بود چرا دلم اروم نمیگرفت و احساس مسیولیت میکردم در برابرش بی هوا گوشیمو از جیبم بیرون آووردم و شمارشو گرفتم با بوق اولی جواب داد _ بفرمایید باورم نمیشد صداش پر از شادی بود چقدر یهو‌و ناگهانی تغییر کرده بود الحمدلله خیالم کمی راحت تر شد با چندتا جمله ابکی تماسو قطع کردم و خودمو رسوندم به پناهگاه عقیله بانو 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
به نام خدایی که زبان صبح را به گویایی تابش و روشنایی اش برآورد ☀️🌿
سلام پارت رمان هر شب ساعت ۲۱ به بعد اجرا خواهد شد🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) به محض اینکه رسیدم به خونه وارد حیاط شدم طراوت و شادابی رو توی خونه دیدم انگار امروز همه چیز عالی بود و به نفع من عقیله بانو از حمام خارج شده بود و همونجا توی آفتاب تقریباً گرم زمستون در حال شانه زدن موهای مشکی و حناییش بود بوی صدری که به گوشه موهاش زده بود تمام خونه رو پر کرده بود چشمامو بستم و کمی بو کشیدم از دور خندید و گفت _بس کن پسر لوس من کمتر دلبری کن لبخندی زدم و از همانجا آغوشم را باز کردم و رفتم نزدیکش ایستادم و سرمو خم کردم و گفتم _ اجازه هست یه دل سیر بغلتون کنم بهترین مادر دنیا برسی که توی دستش بود رو تهدیدوار توی هوا تکون داد و گفت _ لوس نشو که خیلی کار داریم سرمو خم کردم و گفتم _چشم بانو هر چه شما بفرمایید همونجور با اخم مصنوعی اشاره کرد به سمت اتاق و گفت _ اول برو لباساتو بردار بیا برو حمام بعد از اون هم آماده شو از همین الان آماده مرتب میشینی توی اتاق تا من باهات تمرین کنم قراره اونجا چی بگیم چی بشنویم با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم _باورم بشه که شما میدونید قراره چی بشنوم شونه هاشو بالا انداخت و گفت _قطعاً من از ناگفته ها خبر دارم دست گذاشتم روی چشمم و با محبت گفتم _دورت بگردم که همیشه از همه چی خبر داری دوباره با اخم جواب داد _بله حواست باشه که حواسم بهت هست دوباره خم شدم و جواب دادم _من نوکر شما هستم بانو وقتی دوباره اخم کرد، قهقهه زنان ازش دور شدم و رفتم تو اتاق کیفم رو گذاشتم و لباسامو برداشتم بعد از یک حمام مفصل اومدم توی اتاق عطر قیمه محلی داشت بیهوشم می‌کرد عقیله بانو بار گذاشته بود تا قبل از رفتن یک دل سیر دلمون را از عزا در بیاریم از تو آشپزخونه صدام زد و گفت _ مهدی جان بشین غذا بخوریم بعد آماده شو سرمو تکون دادم و با خوشحالی گفتم _قربون دستت برم نمیدونی چقدر گشنمه لبخندی زد با سینی برنج از آشپزخونه خارج شد و سینی رو گذاشت روی سفره و دوباره برگشت آشپزخونه از همونجا گفت _ بخور که امشب قراره حسابی امتحان پس بدی لبخندی زدم و با خستگی چشمامو فشردم زیر لب بسم الله گفتم اولین قاشق غذا را با حرص و ولع خوردم بعد از نهار خوشمزه که مامان درست کرده بود بلند شدم رفتم جلوی آینه چند دست لباس امتحان کردم و آخرش هم مجبور شدم لباس آبی رنگی که مامان انتخاب کرد رو بپوشم آماده و مرتب روبروش نشسته بودم و منتظر بودم تا روسریشو لبنانی و‌ زیبا ببنده و بعد بیاد و بهم آموزش بده امشب باید چیکار کنم بعد از اینکه دو ساعت تمام برام صحبت کرد و بهم یاد داد که چه جوری با شخصیت باشم و مودب و موقر جواب پدری رو بدم که دخترش رو با جون و دل تنهایی بزرگ کرده و چه جوری از پس دختری بربیام که بدون مادر بزرگ شده و بسیار شکننده است، بالاخره رضایت داد که حرکت کنیم به سمت کرمانشاه بین راه باز هم به آموزشهاش دامه داد هی با خودم فکر می‌کردم عقیله با این همه مهربانی باید مادر سلما می‌شد نه مادرشوهرش البته شوهری که هنوز معلوم نبود به سرانجام برسه یا نه بعد از اینکه چند بار آدرس رو از سلما پرسیدم بلاخره روبه روی در خونشون قرار گرفتیم خونه بزرگی که حداقل چندین برابر خونه آقا محسن و عمارت پدربزرگ خان بود البته که من چیزی از خودم نداشتم ولی بزرگترین خونه هایی که من توش زندگی کرده بودم ختم میشد به عمارت پدربزرگ خان که حالا سهم الهه بود لبخندی زدم و از ماشین درب و داغونه مدل پایینم پیاده شدم و دسته گلی که به انتخاب عقیله بانو خریده بودم به دست گرفتم و با لبخندی به چهره مادرمو دعایی که زیر لب میخوندم زنگ آیفونشون را به صدا درآوردم صدای مردونه ای از پشت تلفن گفت _بفرمایید عقیله بانو زیر لب بسم الله گفت و در خونه رو باز کرد و پا به حیاط بزرگ اعیونیش گذاشت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :) پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
به نام خدایی که زبان صبح را به گویایی تابش و روشنایی اش برآورد ☀️🌿
༻﷽༺ از لحاظ روحی نیاز دارم امام حسین صدام کنه بگه پاشو بیا ببینم باز با خودت چیکار کردی :)💔 🖤 😔🥀
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) همانطور که روی سنگهای تزیینی کف حیاط قدم بر می‌داشتیم با خنده برگشتم سمت عقیله بانو و گفتم _ فکر کنم خیلی به هم دیگه نیایم مامان چادرش را مرتب کرد و لبخندی زد و گفت _ تا خدا چی بخواد پسرم به قدری این حرفش به دلم نشست که ناگهانی انگار نسیم خنکی از وسط دلم رد شد و به من اطمینان داد که خدا پشتمه هر اتفاقی که بیفته خدا منو تنها نمیزاره سرمو گرفتم بالا و سینمو دادم جلو من محمد مهدی بودم و همیشه خدا کمکم کرده بود بعد از چند دقیقه بالاخره رسیدیم به جلوی در ساختمان عقیله نگاهم کرد و گفت _ قاعدتاً خیلی زودتر باید میومدن استقبال لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین همون ثانیه آقای کردستانی در ساختمون رو باز کرد و نگاهی به هر دوی ما انداخت و در کمال احترام سرشو خم کرد و دستش رو به سمت ورودی گرفته و گفت _خوش آمدید بفرمایید داخل برخورد اولش که بسیار زیبا بود و بسیار به دل هر دوی ما نشسته بود و امیدوار بودم که تا پایان جلسه همین طور خوش خلق و متشخص باقی بمونه عقیله بانو زودتر از ما و ما پشت سرش وارد ساختمان شدیم با راهنمایی آقای کردستانی ورودی پذیرایی را پیدا کردیم و بعد از استرس فراوانی که به دلم افتاده بود بالاخره روی مبلهای فیروزه ای رنگ نشستیم نمیتونستم دورتر از عقیله بانو بشینم باید نزدیکش می بودم تا آرامش بیشتری داشته باشم آقای کردستانی نگاهم کرد و خندید و رو به مامان گفت _بهتون تبریک میگم بابت تربیت چنین پسری یکی از اساتید نمونه دانشگاه هستند با خجالت سرمو انداختم پایین و چند بار پشت سر هم گفتم محبت دارید عقیله بانو چادرش رو روی پاهاش انداخت و رو به آقای کردستانی گفت _ در اینکه شما محبت دارین شکی نیست آقای کردستانی ولی پسر منو باید محک بزنید تا عیارش مشخص بشه حرف مامان به قدری زیبا بود که دوست داشتم همین جا بلند شم و جلوی اون مرد غریبه صورتش را غرق بوسه کنم چقدر برای من عزیز بود این زن در گیرودار همین حرفا بودیم که صدای قدم های سلما نزدیک و نزدیکتر شد سرمو انداخته بودم پایین و قاب قاب کفشش رو میشمردم سیزده قدم برداشت تا رسید به ما رو به روی مامان ایستاد و با متانت و یا آرومی که من تا به حال ازش ندیده بودم گفت _سلام بانو خوش اومدین مامان قیام کرد رو به روش ایستاد و دستش رو به سمتش دراز کرد و گفت _ سلام عزیزم ممنونم سلما دستپاچه و سریع دست مامان رو توی دستش فشرد و با خجالت سرش رو پایین انداخت به مامان اشاره کرد که بشینه بعد از اون برگشت سمت من زیر لب صلواتی فرستادم دستمو گرفتم به دسته صندلی و از جا بلند شدم زودتر از سلما گفتم _ سلام خوشحالم میبینمتون باورم نمی شد که من این حرف را زده باشم سلما هم خیلی زود جوابم را داد و گفت _ خوش اومدین بفرمایید بار اولی بود که این غرور رو نشون میداد و چقدر زیبا بود دختری انقدر مشتاقانه غرور نشون بده به کسی که دوسش داره، واقعا تحسینش می کردم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
به نام خدایی که زبان صبح را به گویایی تابش و روشنایی اش برآورد ☀️🌿
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با نشستن سلما کنار پدرش جلسه کمی رسمی تر شد انگار خواستگاری از همین زمان شروع شده بود در دلم پوزخندی به واژه خواستگاری زدم چقدر این واژه برای من بزرگ به نظر می رسد هرگز فکر نمیکردم تو خونه ی کسی به جز خونه عمه ملیحه به خواستگاری برم همیشه فکر میکردم تنها گزینه ازدواج برای من الهه خواهد بود حتی زمانی که باهاش کل کل می کردم و به قول خودش فکر میکردم اون بچه است بچه ای که هیچی نمیفهمه و باید کسی هدایتش کنه حتی زمان هایی که با راضیه میومدن خونه و کلی اتیش میسوزوندن و اذیت می کردند و من هم سر به سرشون میزاشتم دقیقا همون زمان ها فکر می کردم که تنها گزینه ازدواج برای من الهه خواهد بود زمانی که شنیدم پدر بزرگش قصد داره چه کار دشواری را بر عهده اش بذاره، خودم با جون و دل پیشنهاد دادم که به عقده من در بیاد تا مشکلی براش پیش نیاد هرچند که هیچ وقت در ذهنم بهش فکر نکرده بودم و آنطور که باید و شاید عاشقانه براش نسراییده بودم ولی میدونستم مناسب‌ترین فرد برای ازدواج با من همون الهه خواهد بود که افکار بچگانه در سر می پرورانید یک آن به خودم اومدم و متوجه شدم که دقایقی هست که دارم به الهه فکر می کنم و توی مجلسی نشستم که عروس اون مجلس الهه نیست نگاهی به سمت سلما انداختم که سرش پایین بود و داشت به حرفهای عقیله بانو و پدرش گوش می‌داد چند ثانیه چشمامو بستم و باز کردم و زیر لب گفتم یا حضرت زهرا نکنه اشتباهی اومده باشم نکنه من هنوز با خودم کنار نیامده باشم و الهه را به طور کامل از ذهن پاک نکرده باشم و اومده باشم سمت دختری که از هیچ یک این جریانات خبر نداره نکنه این دختر بشه قربانیه عجله من قربانی بلاتکلیف موندن من تو همین فکرا بودم که عقیله بانو صدام زد _مهدی جان با شما هستم عینکمو از چشم بیرون آوردم و نگاهی به سمت عقیله انداختم و گفتم _ جانم متوجه نشدم عقیله بانو لبخندی زد و رو به آقای کردستانی گفت _ پسر منو دریابید آقای کردستانی ظاهراً نیومده هوش و حواس از سرش پریده آقای کردستانی که محو ادب و متانت عقیله بانو شده بود لبخندی زد و گفت _ انشالله که خیر باشه خانوم صبرایی انشالله هر چی خودا می خواد پیش بیاد من راضی به رضای خدا هستم هیچ وقت فکر نمیکردم از این پدر با این سطح از معنویت دختری مثل سلما پررو و سرکش حاصل شده باشه هر چند که سلما این روزها با دختر خیره سری که من روز های اول توی دانشگاه دیدم بسیار تفاوت داشت مامان عقیله دوباره نگاهم کرد و گفت _ مهدی جان تمام ماجرای خودش و سلما بانو را برام تعریف کرده شکر خدا من هم ناراضی نبودم از اینکه با خانواده متشخصی مثل شما آشنا شدم خوشحال هستم, فقط دوست دارم که آقا مهدی خودش رو برای شما ثابت کنه بعد این جلسات حالت رسمی به خودش بگیره بالاخره آقا محمدمهدی بزرگتری داره که باید همراهش باشه با نگاهی به سمت مامان پرسشی سرمو تکون دادم لبخندی زد و گفت _مهدی ما زیر دست عموش بزرگ شده عموش براش پدری کرده نمیدونم در جریان هستین یا نه ولی من تو بچگیه آقامهدی دچار بیماری شدم و نتونستم ازش نگهداری کنم برای همین عمو و زن عموش که بهتره بگم جای پدر و مادرش رو دارن که کفالتش رو برعهده گرفتند و بزرگش کردن برای همین میگم باید بزرگترش باشه آقای کردستانی که از این ماجرا خبر نداشت با تعجب نگاهی به سمت سلما انداخت و گفت _ نه من اطلاعی از این موضوع نداشتم انشالله که خیره خدا باشه و این دو تا جوون از هم خوششون بیاد جلسات رسمی تر برگزار بشه من مشکلی با موضوع شما ندارم دوست نداشتم توی همین جلسه اول مامان درباره آقا محسن صحبتی بکنه برای همین کمی به هم ریخته شده م و باقی صحبت‌ها را نمی شنیدم یا توجهی نمیکردم از طرفی فکر کردن به الهه مسیر ذهنم رو منحرف کرده بود و از طرفی این موضوع تونست آزارم بده به قول آقای کردستانی راضی بودم به رضای خدا و لحظه ای که پامو از در خونشون بیرون گذاشتم تمام حوادث و جریان های بعدی را به خدا سپردم انشالله خدا میتونست تمام ماجرا رو ختم به خیر کنه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :) پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹