eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت331 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) خیلی زود کارها ردیف شد و تا شب رسیدیم سیاه کمر لحظه آخر قبل از اینکه هواپیما پرواز کنه بابا محسن منو کشید کناری و آروم گفت _وصیت نامه بابا رو آووردم اونجا قضیه اش تموم بشه حوصله شر بازی سهیلا رو ندارم سرمو تکون دادم و اعلام موافقت کردم باید هرچه سریعتر روشن میشد قضیه هرچند تمایلی نداشتم جمشید خان بفهمه که مبادا دندون تیز کنه برای الهه هوا تاریک و بعد از نماز مغرب بود که رسیدیم سیاه کمر با هماهنگی هایی که مامان انجام داده بود خونه قدیمی صادق خان تمیزکاری شده بود و قرار بود بریم اونجا برای نماز مغرب و عشا و بعد هم خاکسپاری خونه ی صادق خان یا همون عمارت صبرایی رو به روی خونه ی اون آیینه ی دق بود و تحمل ماجرا رو برای هممون سختتر میکرد وقتی از تاکسی پیاده شدیم جیغ اول صدای عمه سهیلا بود که با نفرین سمت عمارت وفایی گفت _خدا ازتون نگذره که بابامو کشتین خدا ازتون نگذره ظالما مامان مهری لب گزید و رفت سمت عمه _سهیلا میدونم حالت خوب نیست ولی چیزی نگو که شرمنده بشی مادر _کدوم شرمندگی عزیز کدوم شرمندگی وقتی میبینم از وقتی الهه و مادرش اومدن اینجا بابام خم شد و شکست باز داشت طعنه میزد عمه ملیحه با گریه گفت _حق داره سهیلا دل خودم خون تره _دلتون خون بود که موندین اونجا؟ جالب بود که جز بابا کسی جرات نداشت حرفی بزنه، مداخله کرد _برید داخل عمارت تا نیمچه آبرومونو به فنا نداده بیحیایی کرد عمه سهیلا _جلوی کی؟ مگه کسی مونده تو این روستا؟ یا کسی این ورا هست که ما نمیبینمیش منظورش به عقیله ای بود که برای آسایش این خانواده توی دوساعت کمردرد گرفته بود برای مهیا کردن تدارکات مراسم پوزخندی زدم و ترجیه دادم تنهاشون بذارم دستمو بردم تو جیب پالتوم سرمو به شالگردنم نزدیک کردم و راه افتادم سمت خونه ی آرامشم _کجا میری مهدی؟ احسان قصد خرابکاری داشت وگرنه چند ساعته با من حرف نزده بود بهش توجه نکردم و راه خودمو رفتم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت332 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) صدای قدمهای آرومی رو پشت سرم شنیدم انقدر خرامان و زیبا راه رفتن فقط میتونست پروانه باشه دلم قرص شد از کار درستم لبخندی زدم و راهمو ادامه دادم نگاه سنگین بقیه رو روی خودم احساس میکردم ولی اهمیتشون دربرابر ارامشم کنار دوتا عزیز زندگیم خیلی کمتر بود رسیدم به در چوبی کلبه عقیله بانو با کلون در آروم نواختم میدونستم منتظرمه و میدونستم نزدیکی ها ایستاده تا برم سراغش صدای لخ لخ دمپاییشو که شنیدم با لبخند برگشتم سمت پروانه سرش پایین بود و چادرش بین دستاش زیر چونشو گرفتم آووردم بالا _مهدی برات جون میده اشک درشتی از چشماش غلط خورد و چکید روی گونه اش با انگشت گرفتم بردم سمت لبهام و بوسیدم در خونه باز شد و عقیله هم با دیدن پروانه شرمگین سر به زیر انداخت من اگه امشب برای حیای این دو نفر نمیمردم باید چیکار میکردم؟ _دعوتمون نمیکنی به استراحت بانو؟ مامان عقیله دستپاچه شد با ای وای گفتن جواب داد _توروخدا ببخشید بفرمایید تو قدم سر چشم من گذاشتین لبخندی زدم دستمو بردم پشت کمر مامان پروانه و هدایتش کردم داخل حیاط مامان پروانه که رفت داخل صورتمو چرخوندم سمت عقیله بانو با شیطنت گفتم _مهمون برات اووردم پشت چشمی نازک کرد و گفت _خوش اومد دلش دریا بود هرچند ناخوشی کشیده بود خودمو رسوندم به مامان پروانه و آروم بهش گفتم _میگن خوش اومدی جون دلِ مهدی شوکه تر از این بود که جوابمو بده به آرومی کفششو در آوورد رفت داخل اتاق خم شدم تا بند کفش اسپورتمو باز کنم که نگاهم خورد به کفش مردونه ی مشکی رنگی که از شدت واکس و روغن برق میزد _مامان عقیله مهمون داری؟ نگاهشو دزدید با لکنت جواب داد _مهمون حبیب خداست در خونه عقیله به روی مهمون باز هست همیشه پسرم خندیدم _میدونم دورت بگردم میگم یعنی کیه؟ دمپاییشو در اوورد و درحالیکه میرفت داخل اتاق گفت _بیا مادر بیا داخل که بیرون سرده رفتارش عجیب بودا نبود؟ 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🔹رهبر معظم انقلاب، هفته گذشته: این را همه‌ی دنیا قبول کردند که آمریکا در عراق و سوریه -بخصوص در عراق- به مقاصد خودش نرسیده. چرا؟ چه کسی در این قضیه فعّال بود؟ قهرمان این کار سلیمانی بود. 💞 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
جورے كہ توےِ دلـم ريشہ كردۍ😁💕 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
﷽ و أُفَوِّضُ أَمْري إِلَي اللهِ اِنَّ أللهَ بَصِيُر بِالْعِبادِْ من کار خودم رو به خدا واگذار میکنم که خدا نسبت به بنده هاش بیناست... کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•❤️• خدا گفت ࢪاز ࢪسیدن فقط همین بود؛ ڪافیست، اناࢪ دلـت ترڪ بخـورد! کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
+نـگرانـ ـ نباش!💈 خدابزرگہ‌‌‌..:) 🍓 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
░🦋| + کاۺ ؛ صاحݕ بـٖـرسـَـد''♥️🖇'' این‌ جواناݩ‌ ، همه ‌را . . . . در رهِ خـ ـود ''پیـــر'' کُـنـد💈^^ 🤍 🌱 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
یادت نره استاد موقع امتحان سکوت می‌کنه، خب؟🤫 مطمئن باش زود همه‌چی برات قشنگ میشه؛ ایمان داشته باش بهش کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🙈 با وصعیت اورژانسی که داشت نمیتوانست صبر کند تا صبح با تته پته رو به همسر دو روزه اش گفت _یه چیزی لازم دارم داوود کنجکاو نگاهش کرد و زیرلب پرسید _بگو چی لازم داری الساعه محیا میکنم بانو با خجالت لب گزید _دارو .. داروخونه داره داوود رنگ نگاهش عوض شد یاد لوبیا قرمز افتاد با ژست مردانه ای به خود بالید _پس خانم با حیای ما ماجرای زنونه براش پیش اومده به شوهرش نمیگه خندید ولی اشک نازنین بیرون آمد و فورا سر در پتو فرو برد داوود خم شد از روی پتو شقیه اش را بوسید و بعد ..🙈😍 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69 دلبرونه های دوتا زوج مذهبی😍
🍂 الهه 🍂
#پارت_خجالتی🙈 با وصعیت اورژانسی که داشت نمیتوانست صبر کند تا صبح با تته پته رو به همسر دو روزه اش گ
دستش را روی تن نازنین نامحسوس حرکت داد و روی شکمش مکث کرد، سؤالی بود که باید می پرسید: _درد نداری دیگه؟ نازنین با تمام دلهره ای که دا شت اما خنده اش گرفت، لبش را روی هم فشرد اما حرکتش از چشم های داوود دور نماند: _شیطنت اگه نداشتین که دست راست شیطون نبودین شما زنا! https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69 😍