#413
با دیدنش انگار دل و جرات زیادی پیدا کردم. ضربه ی محکمی زیر دست سیامک زدم و به سرعت از جام بلند شدم.
چند قدم جلو دویدم و امیر هم با چند قدم بلند خودش را به من رسوند.
با همون چهره ی برافروخته و نگاه پر از خشمش به من خیره شده بود و من بین وحشت و بغض، لب باز کردم
_اَ...امیر...
و همین یک کلمه، کلید انفجار انبار باروت روبروم را فعال کرد و در یک آن، فقط ضربه ی سنگین دستش را روی صورتم حس کردم.
برای لحظه ای ضربان قلبم متوقف شد. انگار تمام تنم را به جریان برق وصل کرده بودند و فقط شوکه، به مرد خشمگین روبه روم نگاه می کردم که دوباره صدای پر غضبش از بین دندونهاش بلند شد
_داشتی چه غلطی می کردی؟ هان؟
هنوز هاج و واج نگاهش می کردم.
با صدایی که حالا بلند شده بود پرسید
_ گوشیت کو؟ گوشیت کجاست؟
گوشیم کجاست؟ کوروش ازم گرفت اما الان نمی دونم کجاست. به خودم التماس می کردم، باید حرف بزنی راحله، الان وقت سکوت نیست.
صورتم از اشک خیس شده بود و با بغض لب باز کردم
_اَ...امیر... با... باور... کن...
_ چی رو باور کنم؟
دستش رو تو جیب شلوارش فرو کرد و بعد من گوشیم رو توی دستش دیدم.گوشی من دست امیر چکار می کرد؟! سوالش را با صدای بلندتر تکرار کرد
_چی رو باور کنم راحله؟ پیام های عاشقانه و قرار مدارهات رو؟ یا آب میوه خوردنت با این مرتیکه رو؟ کدومش را باور کنم؟
کدوم پیام؟ قرار مدار چی؟ امیر از چی حرف می زنه؟ هنوز مشغول آنالیز حرفهای توی ذهنم بودم و به گوشی توی دستش نگاه می کردم. صفحه ی پیام گوشیم جلوم باز بود و من اصلا توان تشخیص نداشتم تا بدونم تا ببینم توی اون صفحه چی نوشته شده.
فقط صدای امیر را میشنیدم
_ چطور تونستی راحله؟ چطور راضی شدی با من این کار رو بکنی؟
باز هم حرفی نزدم که چنگی به چادر و روسریم زد با حرص گفت
_برو بشین تو ماشین
نگاهش کردم و بین گریه هام لب زدم
_ امیر ...بذار حرف بزنم
با همون لحن پر حرص پاسخ داد
_حرف که باید بزنی. اگه تو هم نخوای حرف بزنی، خودم به حرفت میارم. فعلا برو بشین تو ماشین
هنوز همونجا ایستاده بودم که صدای سیامک رو از پشت سرم شنیدم
_هوی مرتیکه چیکارش داری؟
نگاه امیر به سمت سیامک کشیده شد و در یک حرکت مشت محکمی حواله صورتش کرد و سیامک نقش زمین شد.
اونقدر ضرب شست امیر محکم بود، که ناخودآگاه هینی کشیدم.
باز نگاه تندش به سمتم برگشت
_این مرتیکه کیه؟
بین هق هق هام گفتم
_ نمی دونم... به خدا نمی دونم
همون لحظه سیامک بلند شد و به سمت امیر یورش آورد و با هم درگیر شدند و من فقط با گریه نگاهشون می کردم که صدای فریاد امیر من را به خودم آورد
_مگه بهت نگفتم برو بشین تو ماشین
فقط دلم می خواست از اون معرکه دور بشم. چند قدم به عقب بر داشتم.
هنوز چشم از دعوای امیر نگرفته بودم که کوروش را دیدم که خودش را به معرکه رسوند و باز صدای فریاد امیر
_ برو
دیگه موندن رو جایز ندونستم. قدمهای بی جونم را تندتر برداشتم.
صدای گریه ام بدون اختیار من بلند شده بود و توجه عابران را جلب می کرد.
چند تا خانم نزدیکم اومدند و با هام حرف می زدند، ولی من اصلا حرف هاشون رو نمی شنیدم.
فقط گاهی به عقب نگاه میکردم و بین گریه هام التماس می کردم
_چاقو داره... الان میکشتش... کمکش کنید...
در عرض چند ثانیه اونجا شلوغ شد و همه به سمت امیر و سیامک می رفتند.
بی هدف جاده ی سنگفرش شده ی پارک رو به سمت خیابون می رفتم و هق می زدم.
حال بدی داشتم. اصلا چیزی نمی فهمیدم، فقط می رفتم.
از پارک بیرون زدم و با همون حال، مستقیم راهم را ادامه دادم. دنیا جلوی روم تیره و تار بود. خودم رو وسط تاریکی مطلق می دیدم و وحشت تمام وجودم رو گرفته بود.
بعد از چند دقیقه، صدای ممتد بوق ماشین توی گوشم پیچید و ضربه محکمی که باعث شد درد عجیبی رو توی تمام بدنم حس کنم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
❌پارت اول رمان❌
پارت اول رمان روزهای التهاب
https://eitaa.com/eltehab2/4
پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم
https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452
شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
animation.gif
148K
السلام علیک یا شهر الله الاکبر و یا عید اولیائه
هلول ماه رمضان مبارک باد
animation.gif
203.7K
اللّٰهُمَّ إِنَّ هٰذَا الشَّهْرَ الْمُبارَکَ
الَّذِی أُنْزِلَ فِیهِ الْقُرْآنُ
وَجُعِلَ هُدیً لِلنَّاسِ وَبَیِّناتٍ مِنَ الْهُدیٰ وَالْفُرْقانِ
قَدْ حَضَرَ فَسَلِّمْنا فِیهِ
وَسَلِّمْهُ لَنا وَتَسَلَّمْهُ مِنّا فِی یُسْرٍ مِنْکَ وَعافِیَةٍ،
یَا مَنْ أَخَذَ الْقَلِیلَ وَشَکَرَ الْکَثِیرَ اقْبَلْ مِنِّی الْیَسِیرَ؛
❌پارت اول رمان❌
پارت اول رمان روزهای التهاب
https://eitaa.com/eltehab2/4
پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم
https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452
شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
روزهای التهاب (کانال دوم)
#413 با دیدنش انگار دل و جرات زیادی پیدا کردم. ضربه ی محکمی زیر دست سیامک زدم و به سرعت از جام بلند
راحله:💔💔
وسعت درد فقط سهم من است
باز هم قسمت غم ها شده ام
دگر آیینه ز من با خبر است
که اسیر شب یلدا شده ام
من که بی تاب شقایق بودم
همدم سردی یخ ها شده ام
کاش چشمان مرا خاک کنید
تا نبینم که چه تنها شده ام💔😔
💔💔💔💔
@rozhay_eltehb
راحله:
💔💔💔💔💔💔💔💔💔
برای شادی روحم کمی غزل لطفا
دلم پرا از غم و درد است....راهِ حل لطفا
همیشه کام مرا تلخ میکند دنیا....
به قدرِ تلخیِ دنیای تان....عسل لطفاً
مرا به حالِ خودم ول کنید آدم ها...
فقط برای دمی....گریه😢 لااقل ، لطفاً
کسی میان شما عشق را نمی فهمد....💔
ادا...دروغ...بس است این همه دغل لطفاً
کجاست کوه کنی تا نشان دهد اصلاً...
به حرف نیست که عاشق شدن...عمل لطفاً
به زور امده بودم.... به اختیار مرا....
ببر به آخرِ دنیا....از این محل لطفاً
نمانده راهِ زیادی... کنار قبرستان
پیاده میشوم اینجا همین بغل لطفاً
💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
@rozhay_eltehb
#414
با حس ضرباتی که به صورتم می خورد، چشم های سنگینم رو باز کردم.
_بیدار شو عزیزم، چشمهات رو باز کن
خیلی دلم خواب می خواست ولی ضرباتی که به صورتم میخورد، اجازه ی خوابیدن به من نمیداد. در جدال بین خواب و بیداری، بلاخره چشمام رو باز کردم.
صدا های گنگی رو می شنیدم و هنوز ذهنم قدرت آنالیز نداشت. چند دقیقه ای طول کشید تا کمکم هوشیاریم رو به دست آوردم و خودم را توی اتاق نسبتا بزرگی دیدم.
سه تا خانوم و یه آقا که هرسه شون روپوش سفید تنشون بود، اطراف تخت من ایستاده بودند و با هم حرف می زدند.
یکی از خانمها به طرفم برگشت
_ بیدار شدی عزیزم؟ خوبی؟
جوابی ندادم و کمی گنگ به اطراف چشم چرخوندم
_ اسمت چیه؟ میتونی اسمت رو بگی؟
اینبارهم فقط به چهره ی زن رو به روم نگاه کردم و باز هم سکوت.
کمی جلوتر اومد و صورتم را کمی نوازش کرد
_عزیزم اینجا بیمارستانه، تو چند ساعت پیش تصادف کردی و آوردنت اینجا یادت هست چه اتفاقی افتاد؟
بیمارستان! تصادف! اصلا نمی فهمیدم چی میگه.
_جلوی پارک تصادف کردی. راننده دیده که از پارک بیرون زدی و پریدی وسط خیابون. یادت میاد؟
پارک! من از پارک بیرون زدم. خاطرات محوی یادم اومد و چند لحظه چشم هام رو بستم. کم کم همه چیز برام روشن شد.
پارک! پیام روی گوشیم! مزاحم ها! چاقوکشی !امیر... امیر... امیر!
با فشار بغض، توی گلوم چشمهام رو باز کردم. تازه فهمیدم کجام و آدم های اطرافم کی هستند.
به سختی لب باز کردم و زبان خوشکم رو حرکت دادم و آروم ناله کردم
_امیر ...کجاست؟
پرستار سرش رو پایینتر آورد و گوشش را جلوی لبم گذاشت
_ چی میگی عزیزم، یه بار دیگه بگو
ولی من نای حرف زدن نداشتم و باز به سختی لباس کردم
_اَ... امیر
_ امیر کیه؟ درست بگو بفهمم چی می گی
بی اختیار چشمام پر آب شد و فقط نگاهش کردم.
_اسمت رو به من میگی؟
آروم سرم رو تکون دادم و آروم تر لب زدم
_ر...را..راحله
_ راحله؟ راحله جان چیز ی یادت میاد که بگی؟ می تونی حرف بزنی...
هنوز حرفهای پرستار تموم نشده بود که در اتاق باز شد و یه مامور درجه دار و سرباز، همراه خانم و آقای میانسالی وارد اتاق شدند.
پرستار روبه مأمور کرد
_ هنوز چیز خاصی نگفته، فقط گفته اسمش راحله اس. چند باری هم اسم امیر را تکرار کرده
مامور سری تکون داد و جلو اومد. همزمان مرد میانسالی که همراهش بود، هم چند قدم پشت سر مامور برداشت و ملتمسانه رو به من کرد
_ خدا را شکر که به هوش اومدی. دخترم حرف بزن، به این آقایون بگو که خودت پریدی وسط خیابون و من مقصر نبودم
مامور یه دستش را به علامت سکوت بالا برد و رو به اون آقا گفت
_ لطفاً اجازه بدید، می بینید که حال خوبی نداره، بزارید خودش آروم آروم حرف می زنه
بعد جلوتر اومد و نگاه مهربونی به من کرد
_خوبی دخترم؟
آروم در جواب سوالش سر تکون دادم
_ خداراشکر. ببین دخترم، شما چند ساعت پیش تصادف کردی
دستش رو به سمت مرد میانسال گرفت
_ با ماشین این آقا، جلوی پارک بودی، این آقا مدعیه حالت عادی نداشتی و داشتی گریه می کردی و یک دفعه پریدی وسط خیابون. چند جای بدنت آسیب دیده و تا همین یکی دو ساعت پیش تو اتاق عمل بودی. ما هر چی کیف و جیب لباست رو گشتیم، آدرس یا تلفنی از خانواده ات پیدا نکردیم. الان خودت چیزی یادت هست؟ میتونی به ما کمک کنی تا به خونوادت اطلاع بدیم؟
تا چند لحظه فقط نگاهش کردم. اما روحم در حال تکاپو برای رسیدن به گذشته بود و تمام صحنه ها مثل فیلم از ذهن رد می شد.
_ دخترم، حتما تا الان خونوادت نگران شدند. اگه چیزی یادت میاد بگو. توی پارک با کی بودی؟ حرف بزن دخترم
دوباره سربازان بغض و اشک، به سرزمین چشمهام حمله کردند و به سختی لب باز کردم
_ب... با ...نامزدم... بودم
_ نامزدت؟ یعنی اون موقع نامزدت همراهت بوده؟ تو پارک بوده؟
باز هم در تایید حرفش سر تکون دادم.
_ پس شاید متوجه تصادف تو نشده. اسمش چیه؟ اسم نامزدت رو بگو
_اَ... امیر
_ امیر چی؟
_ امیر ...مُس ...مستوفی
_ امیر مستوفی
حرف من را تکرار کرد و روی برگه ای که توی دستش بود، چیزهایی می نوشت.
_ شماره ازش داری؟
آروم سرم رو به علامت مثبت تکون دادم
_ بگو یادداشت می کنم
به مغزم فشار آوردم تا شماره ی امیر را کامل و صحیح یادم بیاد و بعد برای مامور روبروم بازگو کردم و اون هم یادداشت کرد.
_ الان زنگ می زنم تا خودش رو برسونه
حس غربت بدی پیدا کرده بودم. چرا امیر نیست؟ کجاست؟ یعنی متوجه نشده که تصادف کردم؟
دلم فقط امیر رو می خواست و چشمم به دست مامور بود.
گوشی را از جیب لباسش بیرون آورد و مشغول گرفتن شماره شد.
چند دقیقه گوشی رو نگه داشت و بعد نگاهش رو به من داد
_ خاموشه دخترم، شماره دیگه ای ازش نداری؟
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#415
گوشی امیر خاموشه، مگه پیداش نکرده؟ چرا هنوز خاموشه؟
رو به مامور با صدایی که به زور از حنجره ام خارج می شد، لب زدم
_ شماره ی... دیگه ای... نداره... فقط همینه
باز شماره رو گرفت و بازهم خاموش بود.
_ شماره از پدرت بده زنگ میزنیم بیاد
_پدرم ...فوت... کردند
نگاهش رنگ خاصی گرفت و آروم تر از قبل گفت
_ خب مادرت، برادرت، کسی که بتونه بیاد
مامانم بیاد اینجا؟ من رو اینجوری ببینه؟ چی بهش بگم؟ بگم برای دخترت چاقو کشیدند؟ بگم دو تا مرد نامحرمِ مزاحم، دخترت رو دوره کرده بودند؟ مامان دق می کنه. نمی خوام بفهمه. کاش امیر میومد .کاش گوشیش رو روشن می کرد.
تو این فکرها بودم که نفهمیدم کی صورتم خیس شده و باز صدای مرد روبروم من رو به خودم آورد
_ گریه نکن دخترم، فقط یه شماره به من بده
نمیدونم چی شد که فشار بغض توی گلوم بیشتر شد و جوری به هق هق افتادم که دیگه توان حرف زدن نداشتم. صدام تو اتاق پیچید. پرستاری که از اتاق بیرون رفته بود، با عجله وارد اتاق شد.
_ چی شده عزیزم، چرا گریه می کنی آروم باش ،برات خوب نیست
دیگه فقط بغض و گریه نبود و حالم خیلی بد شد. حس می کردم چیزی مانع از نفس کشیدنم شده و سنگینی قفسه سینه ام را احساس کردم.
چند لحظه بعد ماسک اکسیژن روی صورتم قرار گرفت و صدای پرستار رو شنیدم
_جناب سروان این طفلک حالش خوب نیست، لطفاً اجازه بدید بهتر بشه بعدتشریف بیارید
چند دقیقه ای گذشت و دیگه چیزی نفهمیدم.
نمی دونم چقدر گذشت که با درد خفیفی که توی بدنم حس می کردم چشمام رو باز کردم. چند لحظه به اطراف چشم چرخوندم و دوباره همون اتاق و وضعیتم را یادم اومد.
اما این بار اتاق ساکت بود و کسی نبود. آروم سر چرخوندم و خانمی را دیدم که سرش روی لبه تخت گذاشته. انگار خواب بود. تمام قلبم به تپش افتاد. وای مامان فهمید، مامان کی اومده؟ کی بهش خبر داده ؟حتماً امیر اومده و به مامانم خبر داده.
باز هم بغض خودش را به معرکه رسوند آروم و لب باز کردم
_م...مامان... مامان جون
تکونی خورد و آروم سربلند کرد. با دیدن چهره اش برای لحظهای خشکم زد. مامان نبود، اصلا چهره این زن برام آشنا نبود
فقط نگاهش کردم و اون هم با نگرانی نگاه می کرد
_بیدار شدی؟ حالت خوبه؟
وقتی دید من هیچ عکس العملی نشون نمیدم ادامه داد
_اسمت راحله بود دیگه؟ راحله جان من زن همون راننده ای هستم که باهاش تصادف کردی. پرستار میگفت همراه نیاز داری و انگار خانوادهات هم ازت بی خبرند و کسی اینجا نیومده. من موندم پیشت، الان بهتری عزیزم؟
باز هم چیزی نگفتم
_ بزار برم پرستار رو خبر کنم
این را گفت و از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد با یه پرستار به اتاق برگشت.
پرستار قبلی نبود.کنار تختم اومد و سِرم توی دستم را چک کرد
_ خوبی ؟حسابی همه رو ترسوندیا. نمیخوای شماره یا آدرسی چیزی به ما بدی؟
آروم لب باز کردم
_ امیر... نیومد؟
_ امیر ؟ آها همون نامزدت؟ نه عزیزم تو این چند ساعت چند بار به گوشیش زنگ زدیم ولی خاموشه
کمی توی صورتم نگاه کرد و چیزی نگفت و از اتاق خارج شد.
اون خانم کنارم نشست و با یه دنیا نگرانی نگاهم کرد
_ دخترم تو رو خدا یه کلمه حرف بزن. یه شماره ای چیزی بهشون بده
کمی مکث کرد و باز با چشمهای نگران تویی صورتم دوری زد
_ راحله حان، الان شوهر من تو کلانتریه. می گن باید قضیه مشخص بشه تا بفهمیم مقصر کی بوده. من کنارش نشسته بودم، دیدم که تو با چشم گریون پریدی وسط خیابون. سرعت ماهم کم بود و خدا بهت رحم کرد. یعنی هم به تو هم به ما. حالا یه کلمه حرف بزن. یه چیزی بگو تا بدونند شوهر من مقصر نیست. به جون سه تا بچه هام تا وقتی اینجا باشی، تا وقتی خونوادت بیاند، خودم اینجا پیشت می مونم. خرج بیمارستان را هم خودمون میدیم ولی یه چیزی بگو تا شوهرم بتونه بیاد بیرون
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس