eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2.3هزار دنبال‌کننده
20 عکس
2 ویدیو
2 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
تصمیم به رفتن نداشتم اما نمی دونستم چه جوری جواب فریده رو بدم که این بار هم از دستم ناراحت نشه. چشمی بین فریده و‌مادرش چرخوندم _ والا چی بگم، امیر که نیست _خب ما که هستیم. داداش که امروز کلا کار داره لبخندی زدم و گفتم _آخه... قبل از اینکه من حرفم رو کامل کنم، فخری خانم به کمکم اومد. _ راست میگه فریده جان، بهتره بزاریم برای بعد از ظهر، اصلا بابات هم هست همگی با هم میریم فریده که بحثش بی نتیجه مونده بود، پفی کرد و گفت _ باشه بابا، هر طور صلاح می دونید. همون بعد از ظهر می ریم نزدیک ساعت دو بود و همه مشغول آماده کردن سفره ناهار بودیم. تقریبا همه به خونه برگشتند. امیر و پدرش آخرین نفراتی بودند که اومدند. خستگی از سر و روی هر دوشون می‌بارید و انگار گرمای یک روز تابستانی شهر تهران حسابی اذیتشون کرده بود. بعد از ناهار امیر که هنوز خسته به نظر می‌رسید، ‌خواست به سمت اتاق بره که با صدای دایی برگشت _ امیر جان، به نظرم برو یه دوش بگیر. خستگیت در میره امیر از پیشنهاد داییش استقبال کرد _چشم دایی بعدهم رو به من کرد _راحله جان، من میرم دوش بگیرم. لباسهای من آماده کن _ باشه، تو برو امیر به سمت حمام رفت من هم به طرف اتاق. لباسهاش رو از چمدون بیرون آوردم. چند دقیقه بعد، فخری خانم وارد اتاق شد _ راحله، لباسهای امیر رو حاضر کردی؟ داره صدات میزنه _بله آماده اس، الان میبرم فخری خانم رفت و من هم لباس به دست از اتاق بیرون رفتم. به محض باز کردن در اتاق، نسترن و فرزانه را دیدند که کمی اونطرف تر از در، کنار دیوار ایستاده بودند و آروم با هم حرف می زدند. دست نسترن روی شونه ی فرزانه بود و سعی می کرد مانع از رفتنش بشه. فرزانه هم با صدای آرومی که داشت کنترلش می‌کرد، با اعتراض رو به نسترن گفت _ من نمیتونم نسترن، اصلا بیخیال شو _همچین میگه نمی تونم انگار میخواد بانک بزنه، همش دو دقیقه کار داره، زرنگ باشی حله _ من اصلا حوصله ی درد سر ندارم _ هیچ دردسری درست نمیشه، من بهت قول میدم یکی دو قدم از در فاصله گرفتم و هر دو متوجه حضور من شدند و نگاه کردند رمان تو کانال وی آی پی کامله با پارتهای بلند😌 سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست. برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
حکمت های ۱۶۲ و ۱۶۳.mp3
15.45M
📌 📒با موضوع: 📆 ۲۱ آذر ۱۴۰۲ 🎤 با سخنرانی: ❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم.🌺 👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇 📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
بی تفاوت از کنارشون رد شدم. چند تقه به در حمام زدم و لباس‌های امیر را دستش دادم. بعد از چند دقیقه، لباس پوشیده از حمام بیرون اومد و در حالی که با یه دستش موهاش رو خشک می کرد، لباس های قبلیش رو به دستم داد _پیرهنت رو بشورم؟ _ نه لازم نیست، لباس دارم بذارش تو‌چمدون خونه می شورم وارد اتاق شدم. شلوار جینش رو به چوب لباسی آویزون کردم و پیرهنش رو جدای بقیه لباس هاش گذاشتم. امیر هم پشت سرم وارد اتاق شد. _ من می خوام بخوابم، یکی دو ساعت دیگه بیدارم کن امیر خوابید و من هم از اتاق خارج شدم. نسترن و فرزانه هنوز با هم بحث می کردند. اصلا حس خوبی از این ارتباط دختر خاله ها نداشتم. حس می کردم فرزانه ساده است و به راحتی خام حرفهای نسترن میشه. با اینکه کارهای این دو تا حس کنجکاویم را تحریک کرده بود، ولی بیخیال شدم و توجهی بهشون نکردم. دو ساعت بعد خواستم به سمت اتاق امیر برم که زن دایی صدام زد _ راحله جان، _بله _امیر بیدار شده؟ _دارم می رم بیدارش کنم _ من دستم بنده عزیزم، دوتا چایی برای خودت و امیر بریز، _ چشم زن دایی، ممنون با سینی حاوی دو تا لیوان چای وارد اتاق شدم اما هنوز خواب بود. آروم صداش زدم، بیدار شد. نگاهی به موهای به هم ریخته اش کردم و لبخندی زدم _سلام خوب خوابیدی _ سلام آره ،بعد از یه دوش آب خنک یه خواب دو ساعته خیلی چسبید _پس سرورم بلند شید یه لیوان چایی هم نوش جان کنید تا عیشتون کامل بشه خندید و نشست. لیوان چایی رو دستش دادم، نگاهی به لیوان کرد و‌قیافه ی متفکر به خودش گرفت _با اینکه عیشمان کامل نمیشود ناگهان دستش را زیر چونه ام گرفت و سرم را به خودش نزدیک کرد و بوسه ای از گونه ام برداشت. حسابی از کارش جا خوردم. اما اون می خندید _ الان دیگه کامل شد لب به دندان گرفتم و انگشتم رو روی جای بوسه اش گذاشتم و سر به زیر انداختم. این بار امیر لیوان دیگه ای رو از توی سینی برداشت به دستم داد _نمی خواد خجالت بکشی، چاییت رو بخور لیوان رو از زدستش گرفتم. چند دقیقه بعد،چند تقه به در خورد و صدای فریده را شنیدم. _ داداش بیداری؟ _ بیا تو فریده در را باز کرد. نگاهش بین من و امیر و سینی چای چرخید _ مزاحم شدم؟ _آره مزاحم، بیا تو فریده در حالی که آروم وارد اتاق شد، می خواست وانمود کنه که هنوز از امیر دلخوره. پشت چشمی براش نازک کرد و‌گفت _ما داریم میریم خرید، گفتم اگه صلاح میدونید اجازه بدید راحله هم با ما بیاد امیر که حالا حسابی سرحال شده بود، بدش نمیومد سر به سر خواهرش بذاره _نه صلاح نمی بینم فریده نگاه درمونده ای به برادرش انداخت _ داداش مامان بابا هم هستند دیگه _ همینکه گفتم ،به محمدم سپردم نذاره بری فریده که حسابی قیافه اش آویزون شده بود،خواست حرفی بزنه که حرفش رو خورد و ترجیح داد تو سکوت اتاق را ترک کنه. تا به سمت در رفت،صدای خنده ی امیر بلند شد _ خیلی خوب آبجی بد اخلاقه، همه با هم میریم فریده بالا فاصله برگشت و با لبخند پهنی لب زد _ واقعا میاید داداش؟ امیر هم سرش رو به علامت مثبت تکون داد. _پس من میرم آماده بشم فریده رفت و همگی به غیر از خانواده دایی آماده رفتن به بازار شدیم. امیر هم لباس پوشیده بود تو‌اتاق دنبال چیزی می گشت _ چی شده امیر، دنبال چی می گردی؟ _ گوشیم رو ندیدی؟ _ نه، کجا بوده؟ _همیشه میذاشتم توی جیب شلوارم همه جای اتاق رو دوتایی گشتیم اما پیدا نشد. امیر سراغ گوشیش رو از بقیه هم گرفت و همه تو کل خونه دنبال گوشی گشتیم و فایده ای نداشت _ آخرین بار کی دستت بود؟ امیر به پدرش نگاهی کرد _ نمی دونم بابا، ولی تو‌ماشین دستم بود _تو‌دفتر معظمی به حاج فتاح زنگ زدی، اونجا نذاشتی؟ امیر کمی فکر کرد لب زد _ نه فکر نکنم، برم توی ماشین رو یه نگاه بندازم شاید اونجا باشه چند دقیقه بعد امیر برگشت. گوشیش تو‌ماشین هم نبود. حدود نیم ساعتی همگی بسیج شدیم و دنبالش گوشی می گشتیم. قطره آب شده بود و به زمین فرو رفته بود. امیر که از گشتن نا امید شده بود رو به مادرش کرد _مامان شماها برید ،من برم دفتر معظمی شاید اونجا گذاشته باشم _ بخوای بری و برگردی بیشتر از دو سه ساعت طول میکشه نگاه امیر به سمت پدرش رفت _دیگه چاره ای نیست، چند تا چیز مهم تو گوشیم دارم باید پیداش کنم امیر آماده ی رفتن شد و قبل از رفتن به طرفم اومد _راحله جان، بمون تا خودم بیام بعد باهم میریم _ باشه من میمونم تا برگردی امیر رفت و بقیه هم به مقصد بازار راهی شدند. من هم همراه خوانواده ی دایی،خونه. موندم.
🔺 مسئله های امروز ایران عزیز ما برای بررسی کاندیدهایی که وعده و وعید می‌دهند.
نرگس خانم با ظرف میوه از آشپزخونه بیرون اومد. _ راحله جان، معلوم نیست امیرکی برمیگرده. برو لباستو عوض کن بیا میوه بخور سری تکون دادم _چشم، دست شما درد نکنه داخل اتاق رفتم چادر و مانتوم رو با چادر رنگیم عوض کردم و از اتاق خارج شدم . چند دقیقه کنار هم به صحبت کردن و میوه خوردن گذروندیم. یک ساعتی از رفتن امیر می گذشت که تلفن خونه ی دایی زنگ خورد. سپیده گوشی را برداشت _ الو _سلام عمه جون نیم نگاهی به من کرد و ادامه داد _ نه هنوز خبری نشده، امیر هم نیومده _ باشه میگم _ممنون خداحافظ گوشی رو گذاشت و به سمت ما آمد، نگاهش را به من داد _ عمه فخری بود، سراغ امیر را گرفت و گفت بهت بگم هنوز همین مغازه‌های اطرافند. گفت اگه امیر اومد زود برید بهشون می رسید _ باشه ،هنوز که خبری ازش نیست چیزی نگذشت که تک بوق پیامک گوشیم را از سمت اپن شنیدم. از جا بلند شدم و به سمتش رفتم. گوشی رو برداشتم، شماره ی امیر بود _سلام‌عزیزم، گوشیم پیدا شد ولی شارژ ندارم الان خاموش میشه. من نزدیک خونه دایی هستم. اینجا ترافیک سنگینه دیگه جلوتر نمیام. تو بیا توی پارک سر خیابون منم میام اونجا چند با پیام رو خوندم . پارک خیلی دور نبود، ولی انگار این حرف از امیر بعید بود. قبلا کلی سفارش کرده بود که تنها جایی نرم. پیامی براش دادم تا مطمئن بشم _ سلام، تنها بیام پارک؟ بعد از چند دقیقه پاسخ داد _ آره عزیزم راهی نیست. منم دارم میرسم، برو کنار اون مجسمه سفید روی نیمکت بشین تا من بیام باز کمی به پیام نگاه کردم و با تردید نوشتم _ باشه الان میام گوشی روی اپن گذاشتم و رو به نرگس خانم کردم _ زندایی، امیر پیام داده گوشیش رو پیدا کرده. گفت برم پارک سر خیابون، خودش هم اونجاست. من دیگه میرم زن دایی بلند شد و چند قدم به طرفم اومد _می خوای بری؟ پارک رو بلدی با کمی تعلل گفتم _آره.. آره میدونم کجاست _ باشه عزیزم برو، ببخشید اگه کار نداشتم همراهت میومدم واقعا هم دوست داشتم یکی باهام بیاد ولی دیگه زن دایی این رو‌گفت و منم چیزی نگفتم. لبخندی زدم و سری تکون دادم. به طرف اتاق رفتم و آماده شدم. ولی نمی دونم چرا نگران بودم. شاید به خاطر اینه که برای اولین بار که اینجا تنها بیرون میرم. هنوز توی رفتن و نرفتن مردد بودم. ولی چاره ای نبود. از اتاق بیرون زدم و گوشی رو داخل کیفم گذاشتم. از خانواده دایی خداحافظی کردم. از خونه بیرون زدم و جلوی در آسانسور ایستادم. در باز شد و سوار شدم. انگار دلم به رفتن راضی نبود. اصلا چرا امیر ازم خواست تنها برم؟ فاصله پارک تا اینجا فقط یه خیابونه. میتونست این مسیر رو هم بیاد. تو‌ذهنم کشمکش عجیبی بود. باید بگم بیاد خونه. وقتی از آسانسور پیاده شدم باز پیام دادم _ امیر جان میشه بیای خونه دنبالم؟ من دم در ایستادم چند دقیقه توی پارکینگ قدم زدم اما جوابی نیومد. از صفحه ی پیام بیرون اومدم و تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم و کسب تکلیف کنم. شماره امیر را گرفتم و منتظر وصل شدن تماس موندم. صدایی از اون طرف خط توی گوشم پیچید _ دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد... گفته بود گوشیش داره خاموش میشه، چقدر هم بد موقع خاموش شده. باز چند دقیقه همون جا موندم. اصلا نمیرم وقتی ببینه توپارک نیستم خودش میاد خونه دنبالم. ولی من بهش گفتم میام. اگه توی پارک منتظر بمونه، اگه دنبالم بگرده ونگران بشه؟گوشیش هم که خاموشی نمیتونه زنگ بزنه. کلافه شدم و‌پوفی کردم. بالاخره خودم را از این کشمکش‌ها رهاکردم و دلم را یک دل کردم و از در خونه بیرون زدم.
از اینکه برای اولین بار درخیابان های شهر غریب قدم می‌زدم، کمی استرس گرفته بودم. راه پارک را پیش گرفتم و تا به پارک برسم، چند بار دیگه به امیر زنگ زدم اما بی نتیجه بود. بالاخره رسیدم و‌ دنبال مجسمه سفیدی که امیر گفته بود، گشتم. از همونجا سه تا مجسمه ی بلند رو با فاصله زیاد از لابلای درخت ها دیدم و از بین اونها به سمت مجسمه ی سفیدرنگ رفتم. این قسمت از پارک، خلوت تر از جاهای دیگه بود. نیمکتی کنار مجسمه بود. همونطور که امیر خواسته بود، اونجا نشستم. از حضورم توی پارک استرسم بیشتر شده بود. باز هم شماره امیر را گرفتم و همچنان خاموش بود. چند دقیقه ای همون جا نشستم. نیمکتی روبه روی من بود که مرد جوانی با پیراهن آبی روشن و شلوار جین سفید روی اون نشست. اولش اهمیتی برام نداشت. بعد متوجه نگاه‌های مستقیمش به خودم شدم. کلافه از جام بلند شدم و کمی همون اطراف قدم زدم و اون نگاهش هنوز به من بود. کاش میشد جای دیگه ای بشینم. ولی امیر گفته بود همون جا باشم. اگه از اینجا دور بشم ممکنه هر لحظه بیاد و دنبالم بگرده، پس سعی کردم بی تفاوت باشم و همونجا بمونم. حدود یک ربعی گذشته بود و از امیر خبری نشد. گاهی نگاهم سمت مردم روبروم می رفت. حالا دیگه با لبخند نگاهم می کرد. تا بالاخره گوشیش زنگ خورد و در حالی که با گوشیش صحبت می کرد، از جاش بلند شد و قدم زنان از من دور شد. نفس راحتی کشیدم ولی هنوز از نیومدن امیر ناراحت بودم. اون همه اصرار کرد بدون خودش حتی با خواهرهاش جایی نرم و حالا ازم خواسته تنها توی پارک بنشینم و هنوز خودش پیداش نشده بود. از این کار امیر حرصم گرفته بود. زمان می گذشت و من همونجا منتظر بودم و سعی می کردم به رهگذر های اطرافم نگاه نکنم تا مزاحمتی برام پیش نیاد. در حالی که نگاهم به روبرو بود، حضور کسی را کنار نیمکت حس کردم. تا سر چرخوندم، اون طرف نیمکت نشست. همان مرد جوان بود و سعی داشت خودش رو با روزنامه توی دستش مشغول نشون بده. کمی با تعجب و خیره نگاهش کردم و کیفم رو روی شونه ام مرتب کردم. چادرم را جمع کردم و بلند شدم که با صداش لحظه ای سرجام میخکوب شدم _ کجا میری خانم خوشگله، قدم ما شور بود؟ اینقدر عصبی بودم که دلم میخواست همونوقت چیزی بهش بگم، ولی ترجیح دادم توی این موقعیت با این آدم دهن به دهن نشم. یک قدم به جلو برداشتم که صداش رو دقیقا از پشت سرم شنیدم. تو فاصله خیلی نزدیکی پشتم ایستاده بود _ بشین دیگه، می خوام یکم باهم حرف بزنیم. سر چوندم و نگاه پر از غضبی بهش انداختم ولی اون با خونسردی لبخند زد _ چه چشم های قشنگی. بیا بشین یه کم حرف بزنیم ببینم صدات هم به قشنگی چشمات هست؟ اون می گفت و من از پلیدی آدم رو به روم حالت تهوع گرفته بودم. فقط تلاش می‌کردم جوابش را ندم. این بار محکم تر از قبل قدم برداشتم که هیکل مردونه ای مانع از ادامه راهم شد و حسابی جا خوردم. نگاه متعجبم را از سینه تا صورتش کشیدم و با دیدن چهره اش تمام وحشت دنیا به قلبم نشست. این چهره برام آشنا بود. این چشم های دریده آشنا بود. این نگاه بی شرم آشنا بود. همون حالت نگاه ،همون چهره ی خبیث. بی اختیار قدمی به عقب برداشتم و اون جلوتر اومد. اون روز اولی که جلوی در خونه دیدمش، اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینجوری دنبالم باشه. این همون موتورسوار مزاحم بود. مستقیم توی چشمهای وحشت زده ام نگاه می کرد. لبخند خبیثانه ای زد _چرا گوش به حرف نمیدی دخترکوچولو؟ مگه بهت نمیگه بشین؟
از شدت ترس تمام تنم می لرزید. بغض کرده بودم و با صدای لرزان و پر از حرص لب زدم _تو کی هستی عوضی؟ با من چه کار داری؟ برو کنار می خوام برم نیم نگاهی به مرد پشت سرم کرد و لبخندش پهن تر شد _من که کاریت ندارم،می گم بمون تا شوهرت بیاد دنبالت ،بعد برو. مگه همین جا قرار نداشتید؟ اصلا حرف هاش رو نمی فهمیدم. این از کجا میدونه؟ نکنه بلایی سر امیر آورده باشه، اشکم جاری شد _ امیر کجاست؟ چه بلایی سرش آوردی آشغال اخم‌هاش درهم شد و کمی جلوتر اومد و با عصبانیت گفت _کولی بازی در نیار ،الان همه صدات رو می شنوند. ما با امیر جونت کاری نداریم .همینجا بمون تا بیاد دنبالت ترسم چند برابر شد اما با حرفی که زد،فکری از ذهنم گذشت. باید از یکی کمک بگیرم.بدون اینکه سر تکون بدم چشمههام رو به اطراف چرخوندم. زن و شوهر میانسالی داشتند قدم می‌زدند به ما نزدیک می شدند. کمی صدام رو بلند کنم حتما می شنوند. اما نمی دونم اون عوضی چی توی صورتم دید که برگشت و به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن اون زن و مرد، ذهنم رو خوند. باز من نزدیک تر شد و این بار با حرص و تهدید بیشتری لب زد _کار احمقانه‌ای بکنی همین جا می کشمت. بلافاصله دستش را از جیب شلوارش بیرون آورد و با فشار انگشتش، چاقوی ضامن‌دارش رو جوری کنار پاش باز کرد که فقط من و اون می دیدیم. چشم هام داشت از حدقه بیرون میزد یک لحظه نفسم بند اومد . بی اختیار هینی کشیدم و دستهام رو جلوی دهنم گرفتم. دیگه توان مقابله نداشتم به التماس افتادم و با گریه گفتم _ آقا توروخدا ...بذارید من برم... آخه با من چه کار دارید؟ سرش را پایین آورد _گفتم که کاریت نداریم. اگه دوست داری زنده برگردی خونه تون عادی رفتار کن تا توجه کسی را جلب نکنی وگرنه همین جا تیکه تیکه ات می کنم. هیچی نگفتم و تو همون حال فقط نگاهش کردم و اشک مثل سیلاب از چشمهام روون بود. چاقو به بازوم چسبوند و با حرص لب زد _پاک کن اشکات رو تا نزدم ناکارت کنم _چ.. چشم... چشم برای اینکه بیشتر از این عصبیش نکنم، سریع اشک هام رو پاک کردم ولی فایده ای نداشت. به کمتر از ثانیه دوباره جاش تو‌صورتم پر می‌شد. دست آزادش رو جلو آورد و با یه حرکت کیفم رو قاپ زد. محتویاتش رو زیر و رو کرد و گوشیم رو بیرون آورد و صفحه اش رو روشن کرد بعد گوشی رو به سمتم گرفت _ رمزش؟ من فقط نگاهش می کردم. باز چاقو رو به بازوم چسبوند _ کری مگه؟ رمزش?
❌پارت اول رمان❌ پارت اول رمان روزهای التهاب https://eitaa.com/eltehab2/4 پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452 شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
با وحشت دستهای لرزانم رو بالا آوردم و آروم جلوی چشم هر دوشون، الگوی رمز روی صفحه گوشیم کشیدم. کمی روی صفحه نگاه کرد و باز نگاهش رو به چشمه های پرآبم داد و با صدایی که سعی می کرد بالا نره گفت _ مگه بهت نمیگم عادی باش؟ من رو عصبی نکن _ غلط کرد آقا کوروش، شما ببخشید. الان مثل یه دختر خوب میشینه روی نیمکت و صداش هم در نمیاد تا امیر جانش از راه برسه مرد پشت سرم جلو آمد و بر خلاف مرد وحشتناک روبروم که حالا فهمیده بودم اسم کوروشه، خیلی خونسرد و با لبخند حرف می زد دست کوروش رو گرفت و به پایین هدایت کرد _آقا کوروش فکر کنم دخترک ترسیده. تا شما دو تا لیوان آب میوه برای ما بخری، منم آرومش می کنم. کوروش نگاه از من برداشت به بعد همدستش داد _باشه میرم ولی سیامک، این از اینجا جُم بخوره یا کسی بفهمه و بیاد طرفتون، من میکشمش این را گفت و به سمت دکه ای که چند متر اون طرف تر دیده می شد، رفت. سیامک روبروم ایستاد و لبه ی چادرم را جلو کشید _پاک کن اشکات رو دختر خوب، ما که کاریت نداریم. الان شوهرت میاد با هم میرید خونتون. ولی این رو بدون کوروش عقل درست و حسابی نداره. عصبانی بشه میزنه یه کاری دستت میده اون وقت خونت پای خودته . پس دیگه گریه نکن تو همون وحشت سعی می کردم بغضم رو قورت بدم اما نمیتونستم. سیامک خواست دستم رو بگیره که سریع یک قدم عقب گرد کردم و با خشم نگاهش کردم. خنده صداداری کرد _اوه، ببخشید دیگه دست نمی‌زنم، برو بشین ترجیح دادم قبل از این که دست کثیفش بهم بخوره، خودم بشینم. روی نیمکت نشستم و خودم را جمع کردم. نگاهم به سمت دکه رفت. کوروش با کسی حرف می زد که نمی دیدمش و پشت دکه پنهان شده بود. گوشی من رو به سمت اون شخص گرفت و چند بار با دستش روی صفحه اش کشید. خواستم از نبود اون مرد وحشی استفاده کنم و فرار کنم. دستم رو روی دسته ی نیمکت گذاشتم و آروم خودم رو به جلو کشیدم. اما سیامک خیلی زود متوجه حرکتم شد و چنگی به چادرم زد _ نشد دیگه، بخوای زرنگ بازی در بیاری از کوروش هم وحشی تر میشم با درموندگی نگاهش کردم و دیگه تلاشی نکردم. چند دقیقه بعد، کوروش با دو تا لیوان آب میوه ویه بطری آب معدنی کوچک توی دستش برگشت. نگاهی به من کرد و پوزخندی زد. آبمیوه‌ها را به دست سیامک داد و خودش خواست آب معدنی رو بخوره که سیامک نذاشت _تو چرا آب می خوری؟ این بطری را بده به من این رو بگیر سیامک آب معدنی را از دست کوروش گرفت و یکی از لیوان ها را به دستش داد. نی داخل اون لیوان را برداشت و داخل لیوانی که توی دستش بود گذاشت. _ این آب رو بده دختر ک صورتش رو بشوره. این یه لیون آب میوه رو هم ما باهم می خوریم این رو با لبخند معناداری به کوروش گفت و چشمکی بهش زد. کوروش هم لبخند خبیثانه ای به سیامک زد _ مارمولک _شما راحت باش آقا کوروش سیامک این را گفت و بطری آب را به سمتم گرفت. _ یه آب به صورتت بزن، دیگه هم گریه نکن باز هیچ عکس العملی نشان ندادم که کوروش با دو قدم فاصله اش را با من پر کرد و با کلافگی لب زد _تو انگار بدجوری هوس تیزی کردی، مگه نشنیدی چی گفت؟ به شدت از جا پریدم و ایستادم. دست سیامک روی سینه ی کوروش نشست بسپارش به من، شما عصبانی نشو نگاه کوروش بین من و سیامک چرخید _ باشه، ولی من پشت همین درخت ایستادم، اگه دست از پا خطا کنی یا گوش به حرف ندی، ازهمون پشت سرت چاقو رو تا دسته تو کمرت فرو‌می کنم این رو گفت و نفسش رو سنگین بیرون داد و به سمت درخت پشت سر من رفت. اینقدر وحشت کرده بودم که فکرمی کردم هر لحظه قلبم از حرکت می فته. سیامک بطری آب رو به سمتم گرفت _ بگیر این رو تا کوروش عصبانی نشده بطری رو ازش گرفتم و با دست های لرزانم کمی آب به صورتم ریختم. ولی خنکای آب هم برام مثل شراره های آتش شده بود که به صورت هم برخورد می کرد. با اشاره ی دست سیامک روی نیمکت نشستم و باز خودم را به گوشه ی نیمکت جمع کردم. سیامک کنارم نشست. طوری که فاصله مون با هم فقط کیف من بود و من از این نزدیکی حالم بدتر می شد. لیوان آب میوه ای که دوتا نی داخلش بود را جلوی صورت ‌گرفت _ بخور دخترک خنک میشی اصلا حرکتی نکردم و لیوان رو عقب برد _نترس سم توش نیست، ببین خودمم می خورم
کمی از آب میوه خورد و بلافاصله لیوان را جوری جلوی صورتم قرار داد که نی به لبم چسبید ولی من نمی تونستم بخورم. سیامک دست دیگرش روی نیمکت پشت سرم انداخت و سرش را به من نزدیک کرد _ کوروش دقیقا پشت سرته ها، سِرتِق بازی در نیار، بخور نگاه وحشت زده ام را به سیامک دادم و‌اون به لیوان توی دستش اشاره کرد. چقدر از نگاه کردن به این آدم چندشم می شد. مجبور شدم چند قطره بخورم و قطرات آب میوه مثل قلوه سنگی راه تنفسم رو‌تنگ می‌کرد. حدود نیم ساعتی تو اون حال بودم و دیگه سیامک بیخیال آبمیوه شده بود تا اینکه صدای زنگ کوروش رو از پشت سرم شنیدم و بعد صدای نحسش رو که با مخاطب حرف می‌زد. اما این بار مهربون بود _ سلام عزیزم _ آره قربونت برم حله _آها داره میاد؟ _اینجا همه چی اوکیه _ نه فقط... عاشقتم ..دوستت دارم بعد هم قهقه ای زد و سیامک رو صدا زد _ سیا حواست باشه، وقتشه سیامک که منظور کوروش را خوب فهمیده بود، لبخندی زد و چَشم کش داری گفت. باز لیوان آب میوه رو برداشت به من نزدیک کرد. از وضعیت خودم و سیامک بدم میومد. نزدیکی زیادش، دستی که پشت سرم گذاشته بود و خودش رو به سمتم کج کرده بود، لیوانی که توی دستش بود و جلوی صورتم گرفته بود، لبخندی که روی لبش بود. اما کاری نمی تونستم بکنم. فقط چهار ستون بدنم می لرزید. سیامک باز نی رو به لبم چسبوند یه کم دیگه بخور، گرم شده ولی تشنگیت رو از بین می بره نگاه پر از ترس و‌نفرتم رو بهش دادم و دستم رو بالا بردم تا لیون رو ازش بگیرم.‌ ولی دستش رو‌کنار کشید _نه دیگه صحنه رو به هم نزن، همینجوری بخور از ترسم، به سختی لب باز کردم و نی رو بین لبهام گرفتم و نگاهم به دست سیامک بود. حالت تهوع گرفته بودم و حس می کردم هر لحظه ممکنه تمام محتویات معده ام رو بالا بیارم. هنوز آبمیوه از نی به دهانم نرسیده بود که با صدای فریادی شوکه شدم _ راحله سریع نگاهم از دست سیامک به روبرو منتقل شد و تمام قلبم به تکاپو درآمد. مردی رو روی پله ی روبه روی خودم دیدم که چهره اش سرخ شده بود و از چشمهاش اتیش میبارید و مستقیم نگاهم می کرد. هنوز به چیزی که دیدم، اطمینان پیدا نکرده بودم که صدای پر از خشمش رو شنیدم. از بین دندانهای کلید شده اش غرید _ تو اینجا داری چه غلطی می کنی؟
❌پارت اول رمان❌ پارت اول رمان روزهای التهاب https://eitaa.com/eltehab2/4 پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452 شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433