eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2.3هزار دنبال‌کننده
20 عکس
2 ویدیو
2 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
❌پارت اول رمان❌ پارت اول رمان روزهای التهاب https://eitaa.com/eltehab2/4 پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452 شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
با دیدنش انگار دل و جرات زیادی پیدا کردم. ضربه ی محکمی زیر دست سیامک زدم و به سرعت از جام بلند شدم. چند قدم جلو دویدم و امیر هم با چند قدم بلند خودش را به من رسوند. با همون چهره ی برافروخته و نگاه پر از خشمش به من خیره شده بود و من بین وحشت و بغض، لب باز کردم _اَ...امیر... و همین یک کلمه، کلید انفجار انبار باروت روبروم را فعال کرد و در یک آن، فقط ضربه ی سنگین دستش را روی صورتم حس کردم. برای لحظه ای ضربان قلبم متوقف شد. انگار تمام تنم را به جریان برق وصل کرده بودند و فقط شوکه، به مرد خشمگین روبه روم نگاه می کردم که دوباره صدای پر غضبش از بین دندونهاش بلند شد _داشتی چه غلطی می کردی؟ هان؟ هنوز هاج و واج نگاهش می کردم. با صدایی که حالا بلند شده بود پرسید _ گوشیت کو؟ گوشیت کجاست؟ گوشیم کجاست؟ کوروش ازم گرفت اما الان نمی دونم کجاست. به خودم التماس می کردم، باید حرف بزنی راحله، الان وقت سکوت نیست. صورتم از اشک خیس شده بود و با بغض لب باز کردم _اَ...امیر... با... باور... کن... _ چی رو باور کنم؟ دستش رو تو جیب شلوارش فرو کرد و بعد من گوشیم رو توی دستش دیدم.گوشی من دست امیر چکار می کرد؟! سوالش را با صدای بلندتر تکرار کرد _چی رو باور کنم راحله؟ پیام های عاشقانه و قرار مدارهات رو؟ یا آب میوه خوردنت با این مرتیکه رو؟ کدومش را باور کنم؟ کدوم پیام؟ قرار مدار چی؟ امیر از چی حرف می زنه؟ هنوز مشغول آنالیز حرف‌های توی ذهنم بودم و به گوشی توی دستش نگاه می کردم. صفحه ی پیام گوشیم جلوم باز بود و من اصلا توان تشخیص نداشتم تا بدونم تا ببینم توی اون صفحه چی نوشته شده. فقط صدای امیر را می‌شنیدم _ چطور تونستی راحله؟ چطور راضی شدی با من این کار رو بکنی؟ باز هم حرفی نزدم که چنگی به چادر و روسریم زد با حرص گفت _برو بشین تو ماشین نگاهش کردم و بین گریه هام لب زدم _ امیر ...بذار حرف بزنم با همون لحن پر حرص پاسخ داد _حرف که باید بزنی. اگه تو هم نخوای حرف بزنی، خودم به حرفت میارم. فعلا برو بشین تو ماشین هنوز همونجا ایستاده بودم که صدای سیامک رو از پشت سرم شنیدم _هوی مرتیکه چیکارش داری؟ نگاه امیر به سمت سیامک کشیده شد و در یک حرکت مشت محکمی حواله صورتش کرد و سیامک نقش زمین شد. اونقدر ضرب شست امیر محکم بود، که ناخودآگاه هینی کشیدم. باز نگاه تندش به سمتم برگشت _این مرتیکه کیه؟ بین هق هق هام گفتم _ نمی دونم... به خدا نمی دونم همون لحظه سیامک بلند شد و به سمت امیر یورش آورد و با هم درگیر شدند و من فقط با گریه نگاهشون می کردم که صدای فریاد امیر من را به خودم آورد _مگه بهت نگفتم برو بشین تو ماشین فقط دلم می خواست از اون معرکه دور بشم. چند قدم به عقب بر داشتم. هنوز چشم از دعوای امیر نگرفته بودم که کوروش را دیدم که خودش را به معرکه رسوند و باز صدای فریاد امیر _ برو دیگه موندن رو جایز ندونستم. قدم‌های بی جونم را تندتر برداشتم. صدای گریه ام بدون اختیار من بلند شده بود و توجه عابران را جلب می کرد. چند تا خانم نزدیکم اومدند و با هام حرف می زدند، ولی من اصلا حرف هاشون رو نمی شنیدم. فقط گاهی به عقب نگاه می‌کردم و بین گریه هام التماس می کردم _چاقو داره... الان میکشتش... کمکش کنید... در عرض چند ثانیه اونجا شلوغ شد و همه به سمت امیر و سیامک می رفتند. بی هدف جاده ی سنگفرش شده ی پارک رو به سمت خیابون می رفتم و هق می زدم. حال بدی داشتم. اصلا چیزی نمی فهمیدم، فقط می رفتم. از پارک بیرون زدم و با همون حال، مستقیم راهم را ادامه دادم. دنیا جلوی روم تیره و تار بود. خودم رو وسط تاریکی مطلق می دیدم و وحشت تمام وجودم رو گرفته بود. بعد از چند دقیقه، صدای ممتد بوق ماشین توی گوشم پیچید و ضربه محکمی که باعث شد درد عجیبی رو توی تمام بدنم حس کنم.
❌پارت اول رمان❌ پارت اول رمان روزهای التهاب https://eitaa.com/eltehab2/4 پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452 شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
animation.gif
148K
السلام علیک یا شهر الله الاکبر و یا عید اولیائه هلول ماه رمضان مبارک باد
اعمال شب اول...🌙
animation.gif
203.7K
اللّٰهُمَّ إِنَّ هٰذَا الشَّهْرَ الْمُبارَکَ الَّذِی أُنْزِلَ فِیهِ الْقُرْآنُ وَجُعِلَ هُدیً لِلنَّاسِ وَبَیِّناتٍ مِنَ الْهُدیٰ وَالْفُرْقانِ قَدْ حَضَرَ فَسَلِّمْنا فِیهِ وَسَلِّمْهُ لَنا وَتَسَلَّمْهُ مِنّا فِی یُسْرٍ مِنْکَ وَعافِیَةٍ، یَا مَنْ أَخَذَ الْقَلِیلَ وَشَکَرَ الْکَثِیرَ اقْبَلْ مِنِّی الْیَسِیرَ؛
❌پارت اول رمان❌ پارت اول رمان روزهای التهاب https://eitaa.com/eltehab2/4 پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452 شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
دعای روز دوم ماه رمضان
🌾ذکر روز چهارشنبه🌾
روزهای التهاب (کانال دوم)
#413 با دیدنش انگار دل و جرات زیادی پیدا کردم. ضربه ی محکمی زیر دست سیامک زدم و به سرعت از جام بلند
راحله:💔💔 وسعت درد فقط سهم من است باز هم قسمت غم ها شده ام دگر آیینه ز من با خبر است که اسیر شب یلدا شده ام من که بی تاب شقایق بودم همدم سردی یخ ها شده ام کاش چشمان مرا خاک کنید تا نبینم که چه تنها شده ام💔😔 💔💔💔💔 @rozhay_eltehb
راحله: 💔💔💔💔💔💔💔💔💔 برای شادی روحم کمی غزل لطفا دلم پرا از غم و درد است....راهِ حل لطفا همیشه کام مرا تلخ میکند دنیا.... به قدرِ تلخیِ دنیای تان....عسل لطفاً مرا به حالِ خودم ول کنید آدم ها... فقط برای دمی....گریه😢 لااقل ، لطفاً کسی میان شما عشق را نمی فهمد....💔 ادا...دروغ...بس است این همه دغل لطفاً کجاست کوه کنی تا نشان دهد اصلاً... به حرف نیست که عاشق شدن...عمل لطفاً به زور امده بودم.... به اختیار مرا.... ببر به آخرِ دنیا....از این محل لطفاً نمانده راهِ زیادی... کنار قبرستان پیاده میشوم اینجا همین بغل لطفاً 💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔 @rozhay_eltehb
با حس ضرباتی که به صورتم می خورد، چشم های سنگینم رو باز کردم. _بیدار شو عزیزم، چشمهات رو باز کن خیلی دلم خواب می خواست ولی ضرباتی که به صورتم می‌خورد، اجازه ی خوابیدن به من نمی‌داد. در جدال بین خواب و بیداری، بلاخره چشمام رو باز کردم. صدا های گنگی رو می شنیدم و هنوز ذهنم قدرت آنالیز نداشت. چند دقیقه ای طول کشید تا کم‌کم هوشیاریم رو به دست آوردم و خودم را توی اتاق نسبتا بزرگی دیدم. سه تا خانوم و یه آقا که هرسه شون روپوش سفید تنشون بود، اطراف تخت من ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. یکی از خانم‌ها به طرفم برگشت _ بیدار شدی عزیزم؟ خوبی؟ جوابی ندادم و کمی گنگ به اطراف چشم چرخوندم _ اسمت چیه؟ میتونی اسمت رو بگی؟ اینبارهم فقط به چهره ی زن رو به روم نگاه کردم و باز هم سکوت. کمی جلوتر اومد و صورتم را کمی نوازش کرد _عزیزم اینجا بیمارستانه، تو چند ساعت پیش تصادف کردی و آوردنت اینجا یادت هست چه اتفاقی افتاد؟ بیمارستان! تصادف! اصلا نمی فهمیدم چی میگه. _جلوی پارک تصادف کردی. راننده دیده که از پارک بیرون زدی و پریدی وسط خیابون. یادت میاد؟ پارک! من از پارک بیرون زدم. خاطرات محوی یادم اومد و چند لحظه چشم هام رو بستم. کم کم همه چیز برام روشن شد. پارک! پیام روی گوشیم! مزاحم ها! چاقوکشی !امیر... امیر... امیر! با فشار بغض، توی گلوم چشمهام رو باز کردم. تازه فهمیدم کجام و آدم های اطرافم کی هستند. به سختی لب باز کردم و زبان خوشکم رو حرکت دادم و آروم ناله کردم _امیر ...کجاست؟ پرستار سرش رو پایین‌تر آورد و گوشش را جلوی لبم گذاشت _ چی میگی عزیزم، یه بار دیگه بگو ولی من نای حرف زدن نداشتم و باز به سختی لباس کردم _اَ... امیر _ امیر کیه؟ درست بگو بفهمم چی می گی بی اختیار چشمام پر آب شد و فقط نگاهش کردم. _اسمت رو به من میگی؟ آروم سرم رو تکون دادم و آروم تر لب زدم _ر...را..راحله _ راحله؟ راحله جان چیز ی یادت میاد که بگی؟ می تونی حرف بزنی... هنوز حرفهای پرستار تموم نشده بود که در اتاق باز شد و یه مامور درجه دار و سرباز، همراه خانم و آقای میانسالی وارد اتاق شدند. پرستار روبه مأمور کرد _ هنوز چیز خاصی نگفته، فقط گفته اسمش راحله اس. چند باری هم اسم امیر را تکرار کرده مامور سری تکون داد و جلو اومد. همزمان مرد میانسالی که همراهش بود، هم چند قدم پشت سر مامور برداشت و ملتمسانه رو به من کرد _ خدا را شکر که به هوش اومدی. دخترم حرف بزن، به این آقایون بگو که خودت پریدی وسط خیابون و من مقصر نبودم مامور یه دستش را به علامت سکوت بالا برد و رو به اون آقا گفت _ لطفاً اجازه بدید، می ‌بینید که حال خوبی نداره، بزارید خودش آروم آروم حرف می زنه بعد جلوتر اومد و نگاه مهربونی به من کرد _خوبی دخترم؟ آروم در جواب سوالش سر تکون دادم _ خداراشکر. ببین دخترم، شما چند ساعت پیش تصادف کردی دستش رو به سمت مرد میانسال گرفت _ با ماشین این آقا، جلوی پارک بودی، این آقا مدعیه حالت عادی نداشتی و داشتی گریه می کردی و یک دفعه پریدی وسط خیابون. چند جای بدنت آسیب دیده و تا همین یکی دو ساعت پیش تو اتاق عمل بودی. ما هر چی کیف و جیب لباست رو گشتیم، آدرس یا تلفنی از خانواده ات پیدا نکردیم. الان خودت چیزی یادت هست؟ میتونی به ما کمک کنی تا به خونوادت اطلاع بدیم؟ تا چند لحظه فقط نگاهش کردم. اما روحم در حال تکاپو برای رسیدن به گذشته بود و تمام صحنه ها مثل فیلم از ذهن رد می شد. _ دخترم، حتما تا الان خونوادت نگران شدند. اگه چیزی یادت میاد بگو. توی پارک با کی بودی؟ حرف بزن دخترم دوباره سربازان بغض و اشک، به سرزمین چشم‌هام حمله کردند و به سختی لب باز کردم _ب... با ...نامزدم... بودم _ نامزدت؟ یعنی اون موقع نامزدت همراهت بوده؟ تو پارک بوده؟ باز هم در تایید حرفش سر تکون دادم. _ پس شاید متوجه تصادف تو نشده. اسمش چیه؟ اسم نامزدت رو بگو _اَ... امیر _ امیر چی؟ _ امیر ...مُس ...مستوفی _ امیر مستوفی حرف من را تکرار کرد و روی برگه ای که توی دستش بود، چیزهایی می نوشت. _ شماره ازش داری؟ آروم سرم رو به علامت مثبت تکون دادم _ بگو یادداشت می کنم به مغزم فشار آوردم تا شماره ی امیر را کامل و صحیح یادم بیاد و بعد برای مامور روبروم بازگو کردم و اون هم یادداشت کرد. _ الان زنگ می زنم تا خودش رو برسونه حس غربت بدی پیدا کرده بودم. چرا امیر نیست؟ کجاست؟ یعنی متوجه نشده که تصادف کردم؟ دلم فقط امیر رو می خواست و چشمم به دست مامور بود. گوشی را از جیب لباسش بیرون آورد و مشغول گرفتن شماره شد. چند دقیقه گوشی رو نگه داشت و بعد نگاهش رو به من داد _ خاموشه دخترم، شماره دیگه ای ازش نداری؟
گوشی امیر خاموشه، مگه پیداش نکرده؟ چرا هنوز خاموشه؟ رو به مامور با صدایی که به زور از حنجره ام خارج می شد، لب زدم _ شماره ی... دیگه ای... نداره... فقط همینه باز شماره رو گرفت و بازهم خاموش بود. _ شماره از پدرت بده زنگ میزنیم بیاد _پدرم ...فوت... کردند نگاهش رنگ خاصی گرفت و آروم تر از قبل گفت _ خب مادرت، برادرت، کسی که بتونه بیاد مامانم بیاد اینجا؟ من رو اینجوری ببینه؟ چی بهش بگم؟ بگم برای دخترت چاقو کشیدند؟ بگم دو تا مرد نامحرمِ مزاحم، دخترت رو دوره کرده بودند؟ مامان دق می کنه. نمی خوام بفهمه. کاش امیر میومد .کاش گوشیش رو روشن می کرد. تو این فکرها بودم که نفهمیدم کی صورتم خیس شده و باز صدای مرد روبروم من رو به خودم آورد _ گریه نکن دخترم، فقط یه شماره به من بده نمیدونم چی شد که فشار بغض توی گلوم بیشتر شد و جوری به هق هق افتادم که دیگه توان حرف زدن نداشتم. صدام تو اتاق پیچید. پرستاری که از اتاق بیرون رفته بود، با عجله وارد اتاق شد. _ چی شده عزیزم، چرا گریه می کنی آروم باش ،برات خوب نیست دیگه فقط بغض و گریه نبود و حالم خیلی بد شد. حس می کردم چیزی مانع از نفس کشیدنم شده و سنگینی قفسه سینه ام را احساس کردم. چند لحظه بعد ماسک اکسیژن روی صورتم قرار گرفت و صدای پرستار رو شنیدم _جناب سروان این طفلک حالش خوب نیست، لطفاً اجازه بدید بهتر بشه بعدتشریف بیارید چند دقیقه ای گذشت و دیگه چیزی نفهمیدم. نمی دونم چقدر گذشت که با درد خفیفی که توی بدنم حس می کردم چشمام رو باز کردم. چند لحظه به اطراف چشم چرخوندم و دوباره همون اتاق و وضعیتم را یادم اومد. اما این بار اتاق ساکت بود و کسی نبود. آروم سر چرخوندم و خانمی را دیدم که سرش روی لبه تخت گذاشته. انگار خواب بود. تمام قلبم به تپش افتاد. وای مامان فهمید، مامان کی اومده؟ کی بهش خبر داده ؟حتماً امیر اومده و به مامانم خبر داده. باز هم بغض خودش را به معرکه رسوند آروم و لب باز کردم _م...مامان... مامان جون تکونی خورد و آروم سربلند کرد. با دیدن چهره اش برای لحظه‌ای خشکم زد. مامان نبود، اصلا چهره این زن برام آشنا نبود‌ فقط نگاهش کردم و اون هم با نگرانی نگاه می کرد _بیدار شدی؟ حالت خوبه؟ وقتی دید من هیچ عکس العملی نشون نمیدم ادامه داد _اسمت راحله بود دیگه؟ راحله جان من زن همون راننده ای هستم که باهاش تصادف کردی. پرستار می‌گفت همراه نیاز داری و انگار خانواده‌ات هم ازت بی خبرند و کسی اینجا نیومده. من موندم پیشت، الان بهتری عزیزم؟ باز هم چیزی نگفتم _ بزار برم پرستار رو خبر کنم این را گفت و از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد با یه پرستار به اتاق برگشت. پرستار قبلی نبود.کنار تختم اومد و سِرم توی دستم را چک کرد _ خوبی ؟حسابی همه رو ترسوندیا. نمیخوای شماره یا آدرسی چیزی به ما بدی؟ آروم لب باز کردم _ امیر... نیومد؟ _ امیر ؟ آها همون نامزدت؟ نه عزیزم تو این چند ساعت چند بار به گوشیش زنگ زدیم ولی خاموشه کمی توی صورتم نگاه کرد و چیزی نگفت و از اتاق خارج شد. اون خانم کنارم نشست و با یه دنیا نگرانی نگاهم کرد _ دخترم تو رو خدا یه کلمه حرف بزن. یه شماره ای چیزی بهشون بده کمی مکث کرد و باز با چشم‌های نگران تویی صورتم دوری زد _ راحله حان، الان شوهر من تو کلانتریه. می گن باید قضیه مشخص بشه تا بفهمیم مقصر کی بوده‌. من کنارش نشسته بودم، دیدم که تو با چشم گریون پریدی وسط خیابون. سرعت ماهم کم بود و خدا بهت رحم کرد. یعنی هم به تو هم به ما. حالا یه کلمه حرف بزن. یه چیزی بگو تا بدونند شوهر من مقصر نیست. به جون سه تا بچه هام تا وقتی اینجا باشی، تا وقتی خونوادت بیاند، خودم اینجا پیشت می مونم. خرج بیمارستان را هم خودمون میدیم ولی یه چیزی بگو تا شوهرم بتونه بیاد بیرون
چند دقیقه اون خانم حرف زد و التماس کرد و من به این فکر می کردم که چرا تو این چند ساعت، امیر از من خبری نگرفته؟ چرا هنوز گوشیش خاموشه؟ الان باید چه کار کنم؟ باید به کی خبر بدم؟ تو همین حال بودم که دوباره در اتاق باز شد و همون پرستار با همون مامور وارد شدند. دیگه اون سرباز و مردی که فهمیده بودم راننده اس از همراهش نبودند. پرستار جلوتر اومد و دستی روی سرم کشید _عزیزم نترس، اینجا همه نگران تو هستند. با این آقا همکاری کن تا خانواده ات رو پیدا کنیم سرم را به علامت تایید تکون دادم. پرستار نگاهی به مامور کرد و از من فاصله گرفت. مامور جلوتر اومد _ الان که خوبی دخترم ؟ حرف زدم برام سخت بود و با تکون سر جواب میدادم _ شما یه شماره به من دادی و گفتی مال نامزدته، امیر مستوفی. کاغذی رو جلوی روم گرفت _ یه بار دیگه نگاه کن ببین شما را درست دادی؟ همینه؟ شماره ای که نوشته بود را نگاه کردم و با حرکت سرم جواب مثبت دادم. _ دخترم، تو این چند ساعت من چندین بار با این شماره تماس گرفتم ولی خاموشه، از مادرت یا یکی از اقوامت یه شماره به من بده _ من ...تهران... کسی رو ...ندارم _ یعنی چی؟ مسافری؟ _ب..بله _خب تنها که نیومدی تهران، تنها اومدی؟ _نه ...با خانواده ی ... نامزدم.. اومده بودیم... عروسی _خیلی هم عالی، پس شماره ی یکی از اعضای خانواده نامزدت رو بده، _ شماره ی ... خواهرهای... نامزدم.. توی گوشیم بوده...‌‌‌ گوشیم رو ازم دزدیدن _دزدیدن ؟کجا ؟ _تو ...پارک مرد درجه دار نفسش را عمیق بیرون داد و ادامه داد _ یعنی غیر از شماره ی نامزدت، شماره هیچ کدومشون رو حفظ نیستی؟ _ نه _آدرس چی؟ گفتی اومده بودی برای عروسی. از خانواده‌ای که رفتی عروسیشون، از اونها آدرس یا شماره ای نداری؟ تا ما از طریق اونها نامزدت رو پیدا کنیم؟ سرم را به علامت نه تکون دادم. _ نه... من از ...‌شهرستان... با ماشین نامزدم ..مستقیم اومدم.. خونه ی دایی نامزدم.. هیچ جا رو هم بلد نیستنم _پس خانواده ی خودت شهرستان اند؟ _بله _ از خانوادت آدرسی و نشونه ای بده اصلا دلم نمیخواست مامان با خبر بشه. سکوت کردم و چیزی نگفتم _ دخترم همیشه که نمیتونی سکوت کنی، ما هم نمی تونیم اینجوری رهات کنیم. بالاخره باید یکی بیاد اینجا دنبالت. برای خودت بهتره که حرف بزنی باز غده های اشکیم تحریک شد و چشمهام را پر از آب کرد. _ نمی خوام... مامانم بفهمه _چرا؟ بالاخره که باید بفهمه. تو میگی گوشیت رو دزدیدند،ممکنه مامانت تا الان چندین بار به گوشیت زنگ زده باشه. حتما کلی نگران شده. این جوری مادرت هم از نگرانی در میاد با فکر این که آخرین بار گوشیم رو دست امیر دیدم، هیجان زده لب باز کردم _به شماره ی خودم زنگ بزنید. گوشیم دست نامزدم بود _تو که گفتی دزدیدند _دزدیده بودند ولی انگار نامزدم پیدا کرده _ باشه شماره رو بگو شماره خودم را گفتم و باز یادداشت کرد و با گوشی خودش تماس گرفت. گوشی رو کنار گوشش گذاشت و قلب من به تپش افتاده بود. امیر جواب بده، امیر گوشی را بردار. با صدای مامور انگار تمام دلم ریخت _الو سلام ببخشید مزاحمتون شدم همینطور که با گوشی حرف میزد از اتاق بیرون رفت و من دیگه چیزی نشنیدم و فقط توی دلم دعا می کردم که امیر زودتر بیاد . چند دقیقه بعد مامور به اتاق برگشت و گوشی را سمت من گرفت _گوشیت دست برادرته، بیا باهاش حرف بزن تا از نگرانی در بیاد نگاه متعجبم بین دست و صورت مامور چرخید _برادرم ؟ _آره بگیر گوشی را با تردید ازش گرفتم و کنار گوشم گذاشتم و لب باز کردم _ الو چند لحظه فقط سکوت بود و بعد صدایی که تمام وجودم را به رعشه در آورد _سلام دخترک، چه خوب که هنوز زنده ای، نسترن می گُ... حرفش رو خورد و دوباره ادامه داد _دَم پارک دیدم که تصادف کردی، نگرانت بودم. راستی ببخشید امروز یکم اذیت شدیا، فعلا بای صدای کوروش بود، همون صدای نحس. کوروش بود که با لحن پیروزمندانه این حرف‌ها را زد. اما اون گفت نسترن. خدای من یعنی تمام این ماجرا زیر سر نسترن بوده؟ چرا من نفهمیدم؟ چرا اصلا بهش فکر نکردم ؟ اصلا چرا نسترن باید با من این کار رو بکنه؟ _چی شد؟باز که داری گریه می کنی حالت بد میشه ها صدای ماموربود که گوشی رو از دستم گرفت و روی صفحه نگاهی کرد _ چرا قطع کردی؟ میاند دنبالت؟ من فقط اشک می ریختم و جوابی نداشتم که بدم. باز همون شماره را گرفته و گوشی رو کنار گوشش گذاشت _چرا خاموش کرد؟ مگه برادرت نبود؟
بین گریه ها و ترسی که به دلم افتاده بود، لب زدم _ نه ...برادرم نبود... همون کسیه که گوشیم را دزدیده مامور با کلافگی سری تکون داد _ دخترم من که نمیفهمم چی میگی. اول گفتی گوشیت رو دزدیدند، بعد میگی دست نامزدته،حالا باز می گوشیت دست کسیه که دزدیده‌. میشه درست حرف بزنی من بفهمم ماجرا چیه صدای گریه ام کمی بلند شد باالتماس گفتم _نمیدونم... باور کنید خودم هم نمیدونم ماجرا چیه _خیلی خب، الان فقط یه شماره به ما بده. شماره ای که ازش مطمئن باشی دیگه چاره ای نبود. باید به یکی خبر می دادم. با این اوضاع نمی تونم تنها توی این شهر غریب منتظر امیر بمونم. با نا امیدی به مرد رو به روم نگاه کردم _ شماره ی داییم رو میدم کمی در سکوت نگاهم کرد _اون دیگه مطمئنه؟ حتما جواب می ده ؟ _بله، فقط شهرستانند، تا برسند اینجا چند ساعتی طول می کشه _ اشکالی نداره بگو شماره دایی را گفتم و یادداشت کرد و بلافاصله زنگ زد و من با بغض گلو گیر و چشمهای پرآب نگاهش می کردم. تصور اینکه مامان و دایی وقتی ماجرا را بفهمند، چه حالی می شند، دلم را به درد می‌آورد. بالاخره صدای مکالمه مامور رو شنیدم _الو، آقای افشار؟ _ آقای افشار، شما خانمی به نام راحله می شناسید؟ باز قدم زنان از اتاق بیرون رفت و من موندم و سیل اشک روان روی صورتم. همون موقع، خانمی که گفته بود زن اون راننده است، با چند تا آب میوه وارد اتاق شد. گریه ام شدت گرفته بود و درد تمام بدنم بیشتر شده بود. تازه اون موقع بود که متوجه سنگینی دست راستم شدم و نتونستم تکونش بدم. نگاهی به دستم کردم، توی قالبی از گچ بود. درد داشتم، دستم، پام، سرم و کم کم درد همه ی وجودم را گرفت و ضعف شدید تو کل بدنم حس کردم. اون خانم سعی می کرد آرومم کنه اما موفق نشد. از اتاق بیرون رفت و با پرستار سرنگ به دست وارد اتاق شد. پرستار بدون معطلی محتویات سرنگ توی دستش رو توی سرمی که چند لحظه پیش بسته بود، خالی کرد و باز جریان سرم توی دستم را باز کرد. _ آروم باش عزیزم ،این درد طبیعیه. دستت از چند جا شکستگی داشته. ساق پا و سرت هم بخیه خورده. یه کم طاقت بیار بهتر میشی چند دقیقه ای گذشت و سنگینی عجیبی روی چشم هام حس کردم و دیگه چیزی نفهمیدم. نمی دونم چقدر گذشت که با صدای همون خانوم چشم باز کردم. _ دخترم بیدار شو ،باید یه چیزی بخوری آروم چشمام رو باز کردم و به کمک اون خانم کمی از آبمیوه ای که آورده بود را خوردم. چیزی نگذشت که در اتاق باز شد و مریض دیگه ای رو به تخته کنارم منتقل کردند. خانم جوانی بود که چند نفر همراه داشت. بین اون چند نفر، مرد جوانی که ظاهراً همسرش بود نگران نگاهش می کرد و صداش می زد. و دو تا خانم دیگه هم مثل پروانه دور اپن تخت می چرخیدند. خیلی دلم گرفت. من اینجا، تو شهر غریب، تنها، حتی یه أشنا هم کنارم نیست. امیر کجاست؟ یعنی تو همه ی این مدت سراغی از من نگرفته؟ یاد حرف هایی که توی پارک می زد، افتادم. یادضربه ای که به صورتم خورد و باز اشک و بازاشک. کاش مهلت حرف زدن داشتم. شاید... شاید فکر میکنه بهش خیانت کردم و دیگه از چشمش افتادم. اما هر چه هم ازم دلخور و ناراحت باشه، حق نداره زنش رو توی شهر غریب تنها بذاره. دلم از امیر گرفت. چرا خبری ازش نیست؟ نکنه اتفاقی براش افتاده؟ نکنه تو اون درگیری آسیب دیده باشه. با یاد آوری حرفهای کوروش و چاقویی که تو دستش دیده بودم، دلخوریم از امیر تبدیل به نگرانی شد. تو همون حال آروم اشک می ریختم که در اتاق به شدت باز شد چهره ی نگران و مضطرب زن و مردی را دیدم که ناباورانه نگاهم می کردند. چند لحظه نگاهم به نگاهشون گره خورد و بعد با تمام بغض و صدای لرزانم آروم باز کردم _ مامان
مامان اومده بود و من نمی دونستم از دیدنش خوشحال باشم یا ناراحت. قدمهای سنگینش را به سمت من برداشت و با نگاه ناباورانه اش سر تا پام را از نظر می‌گذروند. پشت سر مامان دایی وارد شد.اون هم حالش بهتر از مامان نبود. من سعی می کردم صدای گریه ام رو خفه کنم. مامان هنوز تو شک دیدن من بود و آروم و با بهت لب زد _ راحله چی شده مادر؟تو چرا اینجوری شدی ؟ دایی جلوتر اومد و دستش رو روی صورتم گذاشت و به سمتش برگشتم _راحله جان تو اینجا چیکار می کنی؟ کی تصادف کردی؟ با دیدن مردی که همیشه و همه جا حامی من بود، اشکهام بیشتر شد. اگه دایی بود، اون دوتا عوضی به خودشون اجازه ی نزدیک شدن به من رو نمی دادند. چقدر حضورش برام دلگرمی ایجاد می کرد. تمام تلاشم برای بی صدا گریه کردن، بی نتیجه موند و به هق هق افتادم. دایی با تأسف نگاه می کرد. صدای مامان رو‌باز شنیدم _ الهی دورت بگردم مادر، چی شدی تو عزیزم نگاهم از صورت دایی به سمت چشمای اشکی مامان رفت. مامان جلو آمد و دستش را روی سینه ام گذاشت و می خواست من رو در آغوش بگیره. آهنگ غم انگیز گریه ی هردومون فضا را پر کرد. مامان اشک می ریخت بوسه بارونم می کرد و من به مثل یه تیکه یخ که در معرض گرمای خورشید قرار بگیره، در حال ذوب شدن در آغوش مهربانش بودم. خانمی که تا الان سعی می کرد مراقبم باشه، هم از دیدن این صحنه گریه اش گرفته بود. دستی رو شونه ی مامان گذاشت _خانم خدا را شکر که بخیر گذشت، آروم باشید با کمک اون خانم، مامان از من جدا شد اما هنوز گریه جای خودش رو داشت. همون موقع پرستار وارد شد و رو به مامان کرد _خانم لطفاً آروم باشید، دخترتون تازه حالش بهتر شده، باید مراعاتش رو بکنید مامان کمر صاف کرد و کمی نگاهش کرد و سری تکون داد _لطفا بیاید بیرون، جناب سروان با هاتون کار داره پرستار این رو‌گفت و از اتاق بیرون رفت. مامان جلوتر اومد و بوسه ای از صورتم برداشت _ تو دیگه گریه نکن قربونت برم،حالت بد میشه آروم آروم اشکام رو پاک کرد. دلم می خواست برم توی بغلش و یه دل سیر گریه کنم. دلم میخواست توی آغوشش زار بزنم و بهش بگم چقدر ترسیده بودم. بگم چقدر احساس بی کسی می کردم. _راحله جان پس امیر کجا ست؟ نمی دونستم در جواب این سوال چی باید بگم _نمیدونم _مگه موقع تصادف با هم نبودید ؟با ماشین امیر تصادف کردید ؟ _نه ،تنها بودم _ چرا تنها مادر؟ مگه شما با هم نبودید؟ بازگو کردن اتفاقات گذشته برام سخت بود. فکر کردن به اون لحظه های جهنمی برام عذاب آور بود. ولی باید ماجرا را تعریف می‌کردم. شروع کردم و از موقعی که گوشی امیر گم شد، تا زمانی که از پارک بیرون زدم،همه را تعریف کردم. همه چیز را گفتم. ماجرای پیامک امیر، ماجرای اون مزاحم ها، می گفتم و اشک می‌ریختم. مامان هم با چشم های پرآب و مضطرب به حرفهام گوش می‌داد. دایی هم از رنگ چهره اش معلوم بود آماده ی انفجاره و سعی می کرد خودش را کنترل کنه. مامان و دایی می پرسیدند و من می گفتم. همه چیز رو گفتم. همه چیز غیر از چیزهایی که هنوز باور نکرده بودم.همه چیز غیر از سنگینی دست مردانه ای که روی صورتم نشست.غیر از حرفهایی که بوی شک و بی اعتمادی می داد و من هنوز باور نکردم. چجوری باور کنم؟ امیر برای من از عشق حرف زده بود، از اعتماد و اطمینان. امیر و شک؟! امیر و تهمت خیانت؟! باور نمی‌کنم. روایت حضور امیر از زبون من چیز دیگه ای بود _... همون موقع امیر رسید. وقتی اون دوتا مزاحم رو دید، باهاشون درگیر شد. به من هم گفت تو ماشین بشینم. من ترسیده بودم و از پارک بیرون زدم. دیگه هیچی نفهمیدم _پس الان امیر کجا ست؟ _نمی دونم دایی، نگرانشم، گوشیش خاموشه. کوروش‌چاقو داشت میترسم بلایی سرش آورده باشه _ خدا نکنه دایی جان، ان شاالله که طوری نشده بین گریه هام با بغض دایی صدازدم _دایی _جانم، گریه نکن راحله جان، آروم باش _ نمی دونی چی کشیدم...کاش زود تر میومدی هیچ وقت گریه کردن دایی رو ندیده بودم، اما اون لحظه بغض کردنش رو دیدم. اخمهاش در هم ‌شد و بوسه ای از پیشونی مجروحم برداشت _ الان دیگه پیشتم، تو فقط آروم باش
❌پارت اول رمان❌ پارت اول رمان روزهای التهاب https://eitaa.com/eltehab2/4 پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452 شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دایی رو به مامان کرد _آبجی بیا بریم باز برمیگردیم، اون مامور بیرون با ماکار داره این رو گفت و نگاهش رو به من داد _ما همین جا هستیم. بریم ببینیم چه کارمون دارند. تو هم دیگه آروم باش در حالی که سعی می‌کردم بغضم رو را قورت بدم، سرم را به علامت تایید حرفش تکون دادم. دایی از اتاق بیرون رفت و‌مامان هم با اکراه ازم جدا شد. اون خانم باز مجبورم کرد از آبمیوه توی دستش بخورم. اینقدر احساس ضعف داشتم که اگه این چند قطره را هم نمی خوردم حتما غش می‌کردم. چند دقیقه بعد مامان و دایی همراه اون مامور وارد اتاق شدند و چند تا سوال از من پرسیدند. دایی که حسابی به هم ریخته بود، از اون راننده شاکی شده بود _ جناب سروان، راننده نباید قِسر در بره، زده خواهر زاده من رو به این روز انداخته. ما رضایت نمی‌دیم اون خانم که کنارم بود، ملمتس نگاهم کرد و بعد به سمت دایی رفت _اقا به خدا سرعت ما کم بود‌ این دختر خودش پرید وسط خیابون. نگاه طلبکار دایی به سمت خانم رفت و با دستش به من اشاره کرد _ سرعتش کم بوده که اینجوری این طفلک رو داغون کرده? اگه سرعت زیاد بود که کشته بودش. همین که گفتم خانم ما رضایت نمیدیم. می فهمیدم دایی از جای دیگه ای ناراحته و الان فقط دستش به راننده ی بدبخت می رسه. آروم صداش زدم _دایی سریع به طرفم برگشت _جانم با چند قدم خودش را به من نزدیک کرد _من که همه چیز رو براتون تعریف کردم، مقصر خودم بودم. من اصلاً اون وقت تو حال خودم نبودم نفهمیدم کی رفتم وسط خیابون _راحله... _ داداش، ما الان موقعیتی نیستیم که بخوایم دنبال کار اون بنده خدا باشیم. من فقط الان به فکر بچمم. بذار این ماجرا همینجا تموم بشه نهایتا با وجود تشخیص مامور، مبنی بر عدم سرعت مطمئنه ی راننده، با حکم مامان ما رضایت خودمون اعلام کردیم مامور،برگه های توی دستش را مرتب کرد _اقای افشار، من الان به خاطر پرونده تصادف این جا هستم. اگه در مورد اون مزاحم ها شکایتی دارید میتونید تشریف بیارید کلانتری تا تشکیل پرونده بدیم _ چشم جناب سروان، لطف کردید هر دو با هم دست دادند و مامور مهربون، بعد از دعا برای سلامتی من خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد. خانم راننده هم بعد از کلی تشکر کردن بیرون رفت.
❌پارت اول رمان❌ پارت اول رمان روزهای التهاب https://eitaa.com/eltehab2/4 پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452 شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
روزهای التهاب (کانال دوم)
❌پارت اول رمان❌ پارت اول رمان روزهای التهاب https://eitaa.com/eltehab2/4 پارت اول رمان با عشق تو
سلام ادمین هستم عزیزانی که لینک وی ای پی رو میخاند لینک شرایط وی آی پی تو همین پست که ریپلای کردم هست باید اونجا عضو بشید شرایط و شماره کارت اینجا هست قبل از واریز باید شرایط رو بخونید پس از طریق همین لینک واریز انجام بدید🌹
دوستانی هم که فیش واریزی فرستادند ولی هنوز لینک دریافت نکردند فقط این استیکر🌼🌼🌼 بفرستند و بعدش هیچ پیامی ندند تا صفحه شون برام بالا بیاد پی ویم خیلی شلوغه پیام دیگه ای بدید متوجه نمی شم فقط همین استیکر رو بفرستید
اون شب دلگرم حضور مامان بودم و هنوز دل نگران امیر. یکی دو ساعتی با مامان صحبت کردیم و به خاطر داروهای مسکن زود خوابم برد . صبح زود با صدای مامان چشم باز کردم _ راحله، بیدار شو مادر، باید صبحانه بخوری، الان دکتر میاد آروم چشم باز کردم و چهره ی مامان را دیدم. به کمک مامان صبحانه ام را خوردم و بعد از حدود یک ساعت، مردی حدود پنجاه ، شصت ساله با عینکی که با فاصله از چشمش، روی دماغش گذاشته بود، همراه چند تا پرستار وارد اتاق شدند و مستقیم به سمت من اومدند. یکی از پرستارها پرونده را از لبه تخت برداشت و با توضیحات به دکتر داد. دکتر کمی روی برگه ی متصل به اون صفحه فلزی نگاه کرد و بعد رو به مامان گفت _دختر تون امروز مرخصه. فقط چند تا بخیه های پاش هست که باید تا چند روزه دیگه حسابی مراقبش باشید. اجازه ندید زیاد راه بره. اما زخم سرش خیلی عمیق نیست و زودتر خوب میشه. پرستار کنارش، چند تا عکس رادیولوژی را از پاکت کاغذی بیرون آورد و دکتر اونها رو به صفحه روشن و سفید رنگ کنار تخت متصل کرد و کمی متفکر نگاهش کرد و دوباره رو به مامان گفت _ دست دخترتون از چند ناحیه دچار شکستگی شده. عملی که انجام شد، خوب و رضایت بخش بود ولی یه عمل دیگه نیازه. تشخیص من اینه که یک ماه دیگه اون عمل انجام بشه‌. تا اون موقع هم حال عمومیش بهتر شده، هم زخم های دیگه اش خوب شده‌ ولی حواستون باشه این عمل حتما باید انجام بشه _ آقای دکتر، حتما باید اینجا عمل بشه؟ چون ما اینجا مسافریم. _خیر، مجبور نیستید اینجا بیارید. موقع ترخیص، پرونده کامل را همراه با توضیحات بهتون میدم. شما میتونید هر جای دیگه این عمل رو انجام بدید. فقط باید از چند روز قبل زیر نظر پزشک باشه. _بله،چشم دکتر، توضیحات لازم در مورد داروها و مراقبتهای من رو به مامان داد و بعد از اتمام کارش، از اتاق بیرون رفت . چند دقیقه بعد، دایی وارد اتاق شد و سعی می کرد روحیه ی شادی داشته باشه تا من را از این حال در بیاره. ولی حال دلم من خراب تر از این حرف‌ها بود. _ خب چه خبر ؟دکتر چی گفت ؟ این سوال رو دایی از مامان پرسید و پاسخش را گرفت _ گفت مرخصه، باید زحمت کارهای ترخیصش رو بکشی داداش _ این چه حرفیه، زحمت کدومه؟ تا شما آماده بشید من میرم حسابداری این بار من رو به مامان کردم _ مامان.. کجا میخوایم بریم؟ مامان نیم نگاهی به دایی انداخت و و دایی هم نگاه معنا داری به مامات کرد و از اتاق خارج شد. مامان چند قدم جلوتر اومد و روی صندلی کنار تخت نشست. دستی روی سرم کشید _برمی گردم خونمون عزیز دلم _ خونه! پس امیر چی؟
_داییت از دیشب چند بار بهش زنگ زده، گوشیش خاموشه. فعلاً برمی گردیم تا داییت بره و از امیر یه خبری بگیره _ مامان جان، خب بگو با آقا مستوفی تماس بگیره حس کردم رنگ چهره ی مامان کمی تغییر کرد. نگاهش را از من گرفت و از روی صندلی بلند شد. _ شماره آقا مستوفی رو‌نداره. بذار برسیم خونه، از یکی می گیره _دایی این همه برای آقا مستوفی بار جا به جا می کنه، این همه با هم کار می کنند. مگه میشه شماره اش رو نداشته باشه مامان سعی می کرد کلافگیش رو‌کنترل کنه _حالا که گفت ندارم، حتما نداره دیگه دلم نمی خواست برگردم. دلم نمی خواست تو بی خبری از امیر بمونم. اما کاری هم نمی تونستم بکنم. دلم بیشتر از قبل گرفته بود. تنها برگشتن از راهی که با امیر آمده بودم برام سخت بود، ولی انگار چاره دیگه ای نداشتم. به سقف سفید اتاق خیره شده بودم و توی افکار خودم بودم. بعد از چند دقیقه مامان کمکم کرد تا لباسهام رو عوض کنم. دو سه ساعتی از رفتن دایی گذشته بود که با یک ویلچر برگشت. _ آبجی کمکش کن بشینه هر دوکمکم کردن و با تحمل درد روی ویلچر نشستم. دایی و مامان حرف می‌زدند و من تو حال خودم بودم. وارد حیاط بزرگ بیمارستان شدیم و من بعد از حدود چهل و هشت ساعت، باز می تونستم هوای آزاد را به ریه هام هام دعوت کنم. دایی ویلچر را تا نزدیکی پژوی سفید رنگی هدایت کرد و کمکم کرد تا روی صندلی عقب دراز بکشم. مامان هم روی صندلی جلو نشست. _ آبجی من برم ویلچر رو تحویل بدم _باشه داداش، دستت درد نکنه دایی رفت و‌من رو به مامان کردم _ مامان این ماشین کیه؟ به سمتم چرخید و پاسخ داد _ ماشین محسن پسرخاله ملیحه. وقتی فهمیدند تصادف کردی به دایی گفتند با این ماشین بیاییم که موقع برگشت راحت باشیم. _پس خاله هنوز اونجاست _ آره ، رضا رو‌هم گذاشتم پیش اونها و اومدم. تا چند لحظه سکوت بین من و مامان حاکم شد و بعد دایی برگشت. ماشین روشن کرد و از بیمارستان بیرون زدیم و من هر لحظه دلم آشفته ‌تر می‌شد. فقط یک خبر از امیر می خواستم. رو به دایی لب زدم _ دایی میشه بریم همون پارکی که من جلوش تصادف کردم؟ از اونجا خونه نرگس خانم را بلدم خونواده ی امیر اونجا هستند بریم یه خبر از امیر بگیریم. دایی و مامان نگاهی به هم کردند _مگه اونجا رو بلدی؟ میدونی کدوم پارک بوده؟ کدوم خیابون بوده؟ دیگه تیرم به سنگ خورده بود و آخرین امیدم ناامید شد. با همون ناامیدی آروم زدم _نه... نمیدونم دیگه کسی چیزی نگفت و به سمت شهر خودمون افتادیم.
تو این چند ساعتی که به خونه برگشتم، خیلی بی تاب امیر بودم و هیچ آرامبخشی نمی تونست آرومم کنه. هیچ خبری از امیر ندارم. دایی می گفت هنوز خانواده اش هم برنگشتند. با وجود این که برام عجیب بود که داییی شماره ی آقا مستوفی رو نداشته باشه، ولی روی قولش حساب کردم. قول داده بود فردا شماره را از یکی گیر بیاره و زنگ بزنه. کاش آقا پرویز و گوهر بودند. حداقل از اونها می شد خبر گرفت. ولی اونها هم رفتند کرمانشاه. اوضاع خونه هم خوب نبود. توی یک روزی که مامان تهران بود، پسر آقای صادقی کارهای مادرش را انجام داده بود و حالا قراره از فردا مامان کارهای اونجا رو هم انجام بده. غم بزرگی توی دلم می نشست وقتی به این فکر می کردم که مامان تا چند وقت قراره به دوتا مریض رسیدگی کنه. خاله ملیحه ،در اصل خاله ی مامانه ولی رابطه ی خیلی خوبی با هم داریم و‌حالا مهمان ما بود. زندایی تو این غیبت یک روزه ی مامان، رضا رو همراه خودشون به خونشون برده بودند. چند ساعت بعد از برگشتن من اونها هم‌اومدند. زن دایی با دیدن من تو اون حال، خیلی ناراحت شده بود. اما خاله که انگار از همه صبورتر بود، سعی می کرد طوری برخورد کنه که به من روحیه بده. حدود یک ساعت بعد دایی‌یا الله گویان حضور خودش و مهمان همراهش را اعلام کرد. به کمک مامان آروم توی رختخواب نشستم و مامان چادر رنگی رو روی سرم انداخت و به دایی اجازه ورود داد. دایی با بغلی پر، به سمت آشپزخونه رفت تا خرید هاش رو اونجا بذاره. پشت سرش پسرخاله ملیحه وارد شد. محسن پسر دوم خاله بود و حدوداً بیست و‌پنج ساله. خاله بارها گفته بود که هر دو پسرش را با فاصله ی ده سال از امام رضا گرفته و وجود این دو تا پسر را معجزه ی خدا توی زندگیش می دونست. احسان، پسر بزرگ خاله، سالهاست مستقل شده و صاحب زن و فرزند بود. از هشت سال پیش که شوهرخاله فوت کرده،خاله با محسن زندگی می کنه. نجابت و سر به زیری محسن نشونه تربیت بی نقص خاله بود. آروم جلو آمد و بدون اینکه نگاهش را از گل های قالی بگیره سلام داد _ سلام دختر خاله، بلا به دوره انشاالله بهتریند؟ چادری که با یک دستم گرفته بودم را با همون دست کمی جلوتر کشیدم _سلام، خدا را شکر خوبم _احوالتون رو از پسر خاله می پرسیدم. _ ممنون شما لطف دارید _آقا محسن شربت آوردم. بفرمایید _ چشم، دست شما درد نکنه محسن کنار دایی نشست و‌مامان با شربت خنک ازشون پذیرایی کرد. مامان و‌خاله مشغول صحبت شدند. در مورد اتفاقاتی که برای من افتاده بود می‌گفتند. در حضور اون پسر جوان پاسخ دادن به سوالاتی که خاله در مورد مزاحم ها از من می‌پرسید، برام سخت بود و سعی می‌کردم سربسته جواب بدم. بعد از شام، خاله و زن دایی پیش من موندند و دایی برای راحتی من، محسن را به خونه خودشون برد. نیمه های شب شده بود و همه خواب بودند و من باز با بغضی که رفیق صمیمی و سنگ صبور این روز هام شده بود، بیدار بودم و آروم اشک می ریختم. یک لحظه هم نمی تونستم از فکر امیر غافل بشم. از امیر بعیده که دو سه روز از من بی خبر باشه. اونم تو موقعیتی که من بودم. اشکهام برای پایین اومدن از هم سبقت می گرفتند. دلم برای امیر تنگ شده. دلم دستهای گرمش رو می خواد‌. دلم آغوش مردونه اش رو می خواد. دلم میخواست مثل اون روزی که کوروش لعنتی رو دیدم و امیر خودش رو رسونده بود، از دست همه ی ترس و وحشت ها و دلشوره ها به آغوشش پناه ببرم. باز به پیراهنش چنگ بزنم و از ته دل گریه کنم. دیگه کنترل اشکهام دست خودم نبود. آخه تو کجایی؟ چرا سراغی از من نمیگیری؟
توی نجواهای خودم به امیر التماس می کردم و آروم اشک می ریختم. مامان که کنارم خوابیده بود با صدای گریه هام بیدار شد. چراغ کم نور بالای سرم را روشن کرد _راحله بیداری؟ راهی برای پنهان کردن اشک هام از دید مامان نداشتم و فقط نگاهش کردم _ مامان _جانم مامان _امیر کجاست؟ چرا خبری ازش نیست؟ نگرانشم مامان مامان کمی جلوتر اومد و آروم سرم را در آغوش کشید _گریه نکن قربونت برم، امیر هم میاد. نگران نباش. وقتی هم گوشیِ تو ، هم گوشی اون گم شده، چه جوری می خواد باهات تماس بگیره؟ اینقدر به دلت بد راه نده. بالاخره که بر می گردند خونه شون. از افکاری که توی ذهنم رژه می رفت می ترسیدم. از حرفی که می خواستم بزنم می ترسیدم ولی دیگه طاقت سکوت نداشتم _مامان ...نکنه... نکنه امیر به من شک داره... فکر میکنه من با اون دوتا.... مامان نذاشت حرفم تموم بشه انگشتش رو لبم گذاشت و با اخم نگاهم کرد _هیس، این چه حرفیه . امیر چرا باید به تو شک کنه؟ اصلا بیخود می کنه کسی بخواد به فرشته ی پاک من تهمت بزنه. صبر کن دخترم. صبر کن و توکل کن به خدا. اینقدرم خودت رو اذیت نکن مامان چند دقیقه ای برام حرف زد و حرف‌هاش مثل همیشه پر از آرامش بود. نمیدونم چقدر گذشت که سنگینی خواب پلکام رو به هم رسوند. صبح با صدای صحبت کردن بقیه از خواب بیدار شدم. اون روزها به کمک مامان نشسته نماز می‌خوندم. یکی دو ساعت بعد، سفره صبحانه پهن شدو باز هم به کمک مامان و زندایی کمی خوردم. حدود یک ساعت بعد مامان آماده ی رفتن به خونه ی آقای صادقی شد. خاله ملیحه و زن دایی خیال مامان رو از بابت من راحت کردند _شیرین جان تو برو، من مراقب راحله هستم. اگه کاری پیش اومد خبرت می کنم. _ شرمنده خاله جون، مثلا اومده بودی اینجا یه هوایی عوض کنی... خاله نذاشت حرف مامان تموم بشه _ دشمنت شرمنده، تویه مسئولیتی قبول کردی باید بری. من اینجا هستم دیگه،خیالت راحت برو به کارت برس مامان که هنوز شرمنده ی خاله بود، سفارش داروهام رو کرد و رفت. چند دقیقه بعد دایی اومد. ولی اینبار بدون محسن. ظاهرا پسر نجیب خاله، ترجیح داده بود توی شهر، خودش را سرگرم کنه تا با اومدنش من معذب نشم. می دونستم که اینها همه توصیه‌های خاله است. دایی بعد از حال و احوال با خاله، لیست خریدهای که مامان می خواست رو از زن دایی گرفت، خواست بیرون بره که صداش زدم _دایی با کمی تعلل به سمتم برگشت اما چیزی نگفت _ شماره آقا مستوفی چی شد پیدا کردید؟ نگاهش رو ازم گرفت و با دستپاچگی زد _شماره .... نه... یعنی آره... ولی جواب نداد _خب دوباره زنگ می زدید _ چند بار زنگ زدم جواب نمیده چرا هیچکس جواب نمیده؟ چرا خبری از این خونواده نیست؟ کاش حداقل شماره فریده یا فریبا را حفظ کرده بودم. در کمال ناامیدی با خودم حرف می زدم که چیزی از ذهنم گذشت و بی معطلی رو به دایی گفتم _دایی جون من آدرس خونه فریده رو بلدم، برو ببین اونجا کسی هست؟ ببین می تونی ازشون خبر بگیری؟ نمی دونم چرا دایی نگاهم نمی کرد. برخلاف من که با یادآوری این موضوع هیجان زده شده بودم و روزنه امیدی را جلوی خودم می دیدم، انگار دایی اصلا براش مهم نبود و خیلی بی تفاوت برخورد کرد _ باشه ،حالا بعدا آدرس اونم بده ببینم اونجا خبری هست یا نه ؟ _چرا بعد دایی؟ الان آدرس رو یادداشت کن. برای چند لحظه نگاه دایی روی صورتم قفل شد. نگاهی با هزاران حرف، که من هیچ کدومشون رو‌نففهمیدم. چشم از دایی گرفتم و رو به رضا کردم _رضا جان، یه قلم و کاغذ بیار تا دایی آدرس رو‌ یادداشت کنه رضا بی معطلی کاری رو که گفتم انجام داد و دایی آدرس رو نوشت و خیلی زود خداحافظی کرد و از خونه بیرون زد.
یک ساعت بعد دایی با خریدهایی که برای مامان کرده بود، برگشت. این بار می خواست با عجله از خونه خارج بشه که صداش زدم _ دایی چی شد؟ زنگ زدی؟ رفتی خونه ی فریده؟ دایی رو به در ایسستاد و اصلا نگاهم نمی کرد. چند دقیقه همون جا موند و نفسش را سنگین بیرون داد و خیلی بی تفاوت لب زد _ زنگ میزنم حالا اصلا دلیل این نوع رفتار دایی رو نمی فهمیدم. چرا اینقدر خونسرد و بی تفاوت رفتار میکنه؟ اصلا حال من براش مهم نیست. نگرانی من رو میبینه و کاری نمی کنه. از دایی بعیده، ولی چرا اینجوری شده؟ از رفتار دایی خیلی ناراحت شدم و بغض کردم. دایی به سمت در رفت که با صدای پر از بغض لب زدم _ دایی اگه برات زحمته،اگه سختته، اگه وقت نمیکنی، شماره ی آقا مستوفی را بده خودم از خونه بهش زنگ میزنم نگاه تند دای به طرفم برگشت و با کلافگی گفت _زنگ بزنی که چی؟ چرا اینقدر بیخودی اصرار می کنی؟ اصلا انتظار این رفتار را از دایی نداشتم و فقط نگاهش کردم _رحمت! خاله بود که شاکی دایی رو صدا زد. همنطور به دایی نگاه می کردم و بعد از چند دقیقه با فشار بغض، لب باز کردم _دایی اصرار من بیخودیه؟ این که می خوام بدونم امیر چرا من رو تو اون حال رها کرده و هیچ خبری ازش ندارم، بیخودیه؟ من نگرانم دایی. همه فکرو ذکرم شده امیر. از نظر شما نگرانی من بیخودیه؟ دایی که از رفتارش پشیمون شده بود، چند لحظه چشم هاش را بست بعد نگاهم کرد. آروم به سمتم اومد و کنارم روی زمین زانو زد و درمونده نگاهم کرد. لحنش آروم شده بود _نه دایی جان، نگرانیت بیخود نیست، می فهمم چی میگی ولی من الان بیشتر نگران خودتم. _ من امیر رو ببینم حالم خوب میشه دایی نگاهش رو ازم گرفت و چنگی لای موهاش کشید _ باشه، خیلی خب. من دارم یه سر میرم خونه، ببینم میتونم خبری از خانواده مستوفی بگیرم یا نه این رو گفت بلافاصله بلند شد _ رحمت صبر کن منم اماده بشم باید بیام خونه ،بعد دوباره برمیگردم دایی به زندایی که گوینده این حرف بود نگاهی کرد و سری تکون داد و از خونه خارج شد. زندایی هم آماده شد و بعد از عذر خواهی از من و خاله رفت و گفت یکی دو ساعت دیگه بر می گرده. هنوز تو فکر رفتار دایی بودم. دیگه دارم مطمئن میشم دایی یه چیزی رو میدونه و از من پنهان می کنه. هنوز تو حال خودم بودم که خاله با لیوان آبمیوه و بسته ی قرص توی دستش کنار نشست و مهربون نگاهم کرد _ راحلع جان،وقته قرصهاته به کمک خاله دارو خوردم و خوابیدم. حس می کنم نگاههای خاله هم یه جوریه. انگار همه چیزی می دونند و به من نمی گند. اینقدر به رفتارهای اطرافیانم فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای زنگ آیفون چشم باز کردم. خاله گوشی رو برداشت _کیه _بله همین جاست...شما؟ نیم نگاهی به من و رضا کرد و با تردید لب زد _ خواهش می کنم... بفرمایید و دکمه ی آیفن رو فشار داد و رو به من کرد _یه خانمیه، انگار مامانت رو میشناسه ولی خودش رو معرفی نکرد سر چرخوندم و به رضا نگاه کردم _ رضا جان ببین کیه _ چشم آبجی رضا بیرون رفت و چیزی نگذشت که به سرعت وارد خونه شد _ آبجی، فخری خانمه با حرف دلم هری ریخت _فخری خانم؟ خاله نگاهی به من کرد _فخری خانم کیه؟ _ما... مادر..امیر
خاله چادر روی سرش انداخت و خواست بیرون بره _خاله جون ، کمک می کنی بشینم _آره عزیزم به کمک خاله نشستم اما نمی دونم چرا حس کردم مضطربه چادرش روی سرش انداخت و به سمت حیاط رفت. هنوز از در فاصله نگرفته بود که صدای فخری خانم رو شنیدم _شیرین خانم هست؟ خاله دستش رو چارچوب در گرفت و خودش جلوی در ایستاد _ نه نیست، بزارید برم صداش بزنم _ راحله کجاست؟ _ شما مگه نگفتی با شیرین خانم کار دارید، همینجا بمونید صداش میزنم چرا خاله اینجوری حرف میزد ؟دل توی دلم نبود که صدای فخری خانم کمی بلندتر شد _خانم من با راحله کار دارم، این همه راه من نیومدم که ببینم شما اجازه ورود به من میدی یا نه دستی رو دیدم که روی دست خاله نشست و باعث شد دستش از چهارچوب در جدا بشه _چیکار می کنی خانم؟؟ اجازه بده... هنوز حرف خاله تموم نشده بود که فخری خانم وارد خونه شد. با چهره برافروخته و نگاه پر از خشم، چشم به من دوخت. من هم با چشمهای گرد شده نگاهش می کردم.خواستم لب به سلام باز کنم که با صدای فخری خانم زبونم رو توی دهانم خشک شد. _ آفرین دختر اکبر آقا، خوب روح پدرت رو شاد کردی. خوب حق پسر ساده ی من رو گذاشتی کف دستش. خوب حق عشق و علاقه‌ای که بهت داشت رو ادا کردی فخری خانم می‌گفت و هر لحظه صداش بلندتر می‌شد _آخه دختره ی احمق، پسر من ،امیر من، به خاطر تو به من و پدرش دروغ گفت. اون همه عذاب کشید، واقعاً چی فکر کردی با خودت که اینجوری چشمت رو رو همه چیز بستی و بی آبرویی کردی؟ اون می‌گفت من انگار توی یه دنیای دیگه بودم و اصلاً از حرف هاش چیزی نمی فهمیدم. _ خانم مراقب حرف زدنت باش. احترام خودت رو نگهدار این حرف خاله، نگاه تیز فخری خانم را به دنبال داشت _ احترام من رو این یک یه وجب بچه فاتحه اش رو خوند. چه احترامی برام مونده وقتی حرف نامزد پسرم نقل محفلها شده که اینجوری بی آبرویی کرده. که همه بگند پسر حاج اسماعیل مستوفی از یه الف بچه رو دست خورده و خیانت دیده باز نگاه فخری خانم به سمت من کشیده شد _واقعا حق بچه ی من این بود که بیاد زنش رو از تو بغل یکی دیگه جمع کنه؟ حقش این بود؟ حالا فکر امیر رو نکردی ،فکر آبروی خانواده خودت رو هم نکردی؟ با خودت فکر کردی اونجا شهر غریبه و هیچکس نمیفهمه چه غلطی میخوای بکنی؟خیلی بی چشم و رویی دختر
_ می دونی چی به سر خونواده ی من آوردی؟ شوهرم رو راهی بیمارستان کردی، امیر بچم که ... بغضش گرفت و دیگه نتونست حرف بزنه و به سمت در حرکت کرد. من هنوز تو شوک حرف‌هاش بودم، انگار گیرنده های مغزم فقط اسم امیر رو از بین حرفهای فخری خانم دریافت کرده بود‌ و به اون تیکه چوب خشک توی دهانم فرمان حرکت داد لب باز کردم با صدایی که از ته حنجره ام بیرون میومد، تو همون حالت بهت لب زدم _ امیر...چی... هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای پر حرص فخری خانم ساکتم کرد. این بار با گریه حرف می زد _دیگه اسم پسر من رو نمیاری،اون دیگه نمی خواد حتی یک لحظه هم تو رو ببینه. این حرف‌ها را هم به من گفت تا بیام بهت بگم. هرچی بین شما دو تا بود تموم شد. تو لکه ی ننگی بودی تو دامن ما که به زودی این لکه رو از دامنمون پاک می کنیم. تو برای امیر مُردی. فقط از خدا می خوام تقاص دل شکسته ی پسرم رو ازت بگیره. بعد همینجور که اشکش رو پاک می کرد، با نگاهش من رو برانداز کرد و با چشم و ابرو به دست مجروح و بستری که توش خوابیده بودم اشاره کرد و پوز خندی زد _ قربون خدا برم که خوب تقاص میگیره _خانم دیگه خیلی داری زیاده روی می کنی، هر چی از دهنت در میاد داری می گی، بفرمایید بیرون فخری خانم دیگه چیزی نگفت و از خونه خارج شد. ومن فقط مات و مبهوت بودم. انگار اون حرف‌ها هنوز از مجاری شنیداریم به مغزم نرسیده بود و هنوز قدرت تحلیل نداشتم. انگار مغزم از کار افتاده بود و هیچ دستوری به هیچ نقطه از بدنم صادر نمی‌کرد. تو همون حال خشکم زده بود و چشمهام بدون پلک زدن به جای خالی فخری خانم خیره بود. خاله نزدیکم اومد و شاکی از فخری خانم حرف میزد _زنه از سن و سالش خجالت نمیکشه سرش رو زیر انداخته اومده تو خونه، انگار نه انگار خونه مردمه. کاش از اول در رو براش باز نکرده بودم خاله می گفت ولی من مثل برق گرفته ها فقط به همون نقطه قبلی ذخیره بودم. دست خاله روی شونه هام نشست و با نگرانی صدام _ راحله جان، چرا رنگت پریده عزیزم؟ ببین قربونت برم، اصلا حرفهاش رو جدی نگیریا، اون اصلاً خودش هم نفهمید چی داره میگه. می شنوی راحله جان؟ می شنیدم ولی قدرت تکلم نداشتم. قدرت چرخوندن نگاهم را نداشتم. حتی قدرت پلک زدن هم نداشتم. خاله دیگه خیلی نگران شده بود رو به رضا کرد _ رضا جان، زود برو مامانت رو صدا کن رضا رفت و من درون خودم دنبال جواب سوال هام می گشتم. فخری خانم چی می گفت؟ من بی آبرویی کردم؟ من لکه ی ننگ خانواده ی مستوفی بودم؟ من به امیر خیانت کردم؟ حالا دیگه فقط صدای فخری خانم توی گوشم اکو می شد و دیگه حرف های خاله رو نمی شنیدم.