eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2.3هزار دنبال‌کننده
20 عکس
2 ویدیو
2 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
من دیگه واقعا دارم به این آدم شک می کنم. این چجوری وقتی نگاهم نمی کنه و به قول خودش ازم غافله، متوجه نگاه‌های من میشه؟ کمی خودم را روی صندلی جا به جا کردم. دستی به لبه ی روسریم کشیدم و سعی کردم جدی باشم. با همون دستپاچگی اما با لحنی حق به جانب لب زدم _ من داشتم گوش می دادم، چرا اینجوری قضاوت میکنید؟ پوزخندی زد و گفت _ آره داشتی گوش میدادی، به خاطر همین الان عین بلبل به سوالم جواب دادی کلی خجالت کشیدم، حسابی ضایع شده بودم. اصلا نمی دونم این چه اخلاقیه که امیر داره، فقط بلده راه و بیراه مچ من رو بگیره. چیزی نگفتم و امیر کتاب را بست و برگه ها را جمع کرد و لای کتاب گداشت. متعجب نگاهش کردم _چرا جمع می کنید؟ داشتم می خوندم از جاش بلند شد و به سمت میزش رفت. _ دیگه هرچی خوندی بسته، تو دیگه تمرکز نداری. پاشو جمع کن بریم _کجا؟ شما که گفتید دو سه ساعت کار دارید برگشت و با لبخندی نگاهم کرد _ کارم تموم شد دیگه _عه چقدر زود _همچین زودم نیست، الان دو ساعت و نیمه دارم کار می کنم _ دو ساعت و نیم؟ با تعجب به ساعت روی گوشیم نگاه کردم.کی دو ساعت و نیم گذشته بود که من نفهمیدم. امیر کیف به دست، پشت سرم ایستاد _ اینقدر مشغول درس خوندن بودی که متوجه گذر زمان نشدی، فقط نمی دونم چرا این آخری خراب کردی کمی مکث کرد و ادامه داد _البته خب حق داری، وقتی استاد خوش تیپ و خوش هیکلی جلوی آدم نشسته باشه، دیگه نمی تونه به این راحتیا رو درسش تمرکز داشته باشه این باز اعتماد به نفسش زد بالا، از جام بلند شدم و به سمتش برگشتم. با چشم و ابرو به در اشاره کردم و لب زدم _در میزنند کمی گنگ نگاهی به در کرد و پرسید _ در ؟ سری تکون دادم و لب زدم _اوهوم، خود پسند می برند، با شما کار دارند این را گفتم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم. صدای خنده ی امیر را شنیدم _زبون دراز چی؟ اونو‌نمی برند؟ چیزی نگفتن و از اتاق خارج شدم. امیر هم پشت سرم میومد‌ ،از آقایونی که اونجا بودن خداحافظی کرد و به سمت در خروجی رفتیم. چند تا مشتری جلوی در بودند و خانم ریاحی و صفاری حسابی سرشون شلوغ بود و اصلا حواسشون به ما نبود. به محض خروج، گوشی امیر زنگ خورد. نیم نگاهی بهش انداختم. حالت چهره اش عوض شد و با حرص به سمت من برگشت. ریموت ماشین را زد _تو برو تو ماشین، من الان میام کی بود که یک دفعه حال خوبش رو خراب کرد؟ امیر از من دور شد و مشغول صحبت با تلفن شد. به سمت ماشین رفتم و نشستم. نگاهم به امیر بود. صداش رو نمی شنیدم ولی از حرکات و حالت صورتش معلوم بود که با عصبانیت با مخاطب پشت تلفن حرف میزنه. بالاخره بعد از چند دقیقه، صحبتش تموم شد. با اخم های درهم کشیده به سمت ماشین اومد. حسابی به هم ریخته و کلافه بود. نشست و گوشی را روی داشبورد پرت کرد و بدون حرف ماشین را روشن کرد و راه افتاد. هنوز خیلی از فروشگاه دور نشده بودیم که باز گوشیش زنگ خورد، سریع برداشت. اخم هاش بیشتر شد و کلافه تر شد. کنار جاده پارک کرد و پایین رفت. باز با همون حالت با مخاطبش حرف می زد. بعد از چند دقیقه باز تماس را قطع کرد. کمی کنار جاده قدم زد با کلافگی دستی لای موهاش کشید و دوباره سوار شد و راه افتادیم. چیزی نمی گفت. دوباره گوشی رو روی داشبورد پرت کرد که این بار گوشی به سمت من سُر خورد. به مرد کلافه ای نگاه می کردم که تا چند دقیقه پیش، خندان و شوخ بود و حالا با دوتا تماس این قدر به هم ریخته. کاش می تونستم کمکش کنم با تردید لب باز کردم _چیزی شده؟ چرا اینقدر عصبی شدید؟ همینطور که مشغول رانندگی بود و به روبرو نگاه می‌کرد، نیم‌نگاهی هم به من انداخت و با حرص لب زد _ چیزی نیست، یه عوضی رفت رو اعصابم دیگه چیزی نپرسیدم و به راهمون ادامه دادیم. نیم ساعت بعد تو جاده ی روستا باز گوشیش زنگ خورد. گوشی جلوی من بود و امیر با صدای زنگ، نگران دستپاچه نگاهم کرد ولی من به روی خودم نیاوردم و گوشی را برداشتم که بهش بدم، نگاهم روی صفحه گوشی به اسم نسترن افتاد. چند لحظه نگاهم روی اسمش ثابت موند. امیر گوشی رو از دستم گرفت و بلافاصله توقف کرد. با همون دستپاچگی وحرص لب زد _ دست بردار نیست، هر روز زنگ میزنه دستش رو سمت دستگیره برد که صداش زدم _آقا امیر، خب جوابش رو ندید به سمتم برگشت و نگاهم کرد _منم دلم می خواد جواب ندم ولی مگه اون سری ندیدی، یکی دو بار که زنگ زد جوابش رو ندادم سریع به تو زنگ زد. نمی خوام تورو اذیت کنه. می دونم اگه جوابش رو ندم به تو زنگ میزنه خیلی نگران و عصبی بود. ولی من هم باید کمکش کنم. باید از این نگرانی نجاتش بدم. فکر کنم می دونم از چی نگرانه با به خیالی لب زدم _ خب زنگ بزنه، مگه چی می خواد بگه؟ نفسش را بیرون داد و باز دستی لای موهاش کشید. نسترن هم دست بردار نبود و مدام زنگ میزد ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️
بلاخره امیر نگاه نگرانش رو از روبرو گرفت و به من داد _ راحله ،باور کن ماجرای من و ‌نسترن همونی بود که بهت گفتم. باور کن حرف های این دختر یه مشت اراجیفه که هیچ پایه و اساسی نداره، باور کن من فقط تورو.... این مردی که حالا داره با این نگرانی و اضطراب با من حرف میزنه، همونیه که باعث آرامش من شد و حالا خودش آرامش نداره. اینبار نوبت منه و باید آرومش کنم. باید خیالش را راحت کنم تا دیگه هر بار با تهدیدهای نسترن به هم نریزه. عزمم رو جزم کردم و مستقیم توی چشم های سیاه رنگی که نگرانی ازش می بارید، چشم دوختم لب زدم _ باور می کنم، همون شبی که ماجرای خودتون با نسترن رو گفتید باور کردم. نیازی نیست اینقدر خودتون را اذیت کنید. بذارید به من زنگ بزنه، بذارید هر چی دلش می خواد به من بگه، مهم اینه که... نگاهم رو ازش گرفتم و سر به زیر انداختم. همان طور که لبه ی چادرم را بین انگشت هام به بازی گرفته بودم، گفتم _ مهم اینه که من الان فقط شما رو باور دارم... حالااون هرچی می خواد بگه ، اصلا برام مهم نیست باورش داشتم یا فقط می خواستم من هم براش کاری کرده باشم؟ نمیدونم، ولی یه چیزی درونم می گفت کار درستی کردم. امیر چیزی نمی‌گفت و حرفی نمی‌زد . چند دقیقه فقط صدای زنگ گوشی فضای ماشین را پر کرده بود. بعد از چند دقیقه، دست امیر آروم جلو اومد و روی دستم نشست. سر بلند کردم و با نگاه ناباورش روبه‌رو شدم به سختی لب باز کرد _ راحله... تو ...واقعا... دیگه نتونست حرفی بزنه. اصلا انتظار این حرف‌ها را از من نداشت. چند لحظه فقط نگاهم کرد و بعد آروم آروم لبهاش به لبخند باز شد. انگار نمی تونست از من چشم برداره. حالا دیگه چشمهاش پر ذوق شده بود و عمیق نگاه می کرد. گوشی توی دستش هم اینقدر زنگ خورد تا از صدا افتاد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
نگاهش رو ازم برداشت و به صفحه ی گوشی داد. دیگه تماس قطع شده بود. دستش را روی دکمه ی کنار گوشی گذاشت و خاموشش کرد و باز روی داشبورد گذاشت. نگاهی به من کرد و بدون هیچ حرفی دنده رو جا زد و راه افتادیم. ته دلم احساس خوبی داشتم. دیگه امیر کلافه و مضطرب نبود. آرام بود و لبخندی کنار لبش داشت. پس تیرم به هدف خورده و من هم تونستن آرامش رو به امیر منتقل کنم. تو مسیر حرفی نزدیم و امیر تو فکر بود،ولی آروم بود. ماشین روبروی خونه توقف کرد. سر بلند کردم و نگاهمون به هم برخورد کرد. کاش چشمهاش اینقدر نافذ نبود.گاهی حس می کنم تیر نگاه نافذش تا عمق وجودم رو می شکافه، به خاطر همین تاب موندن زیر رگبار نگاهش رو از دست میدم. چشم ازش گرفتم و آروم لب زدم _ اگه کاری ندارید من دیگه برم هنوز نگاهم می کرد و لبخندش عمیق تر شد _ کاری که نه، فقط ... باز گرمای دستاش رو روی دست هام حس کردم _ممنون که باورم داری، امروز با این همین حرفت دلم رو برای یه عمر خوشبت شدن محکم کردی مکث کرد و اخم کوچکی بین ابروهاش انداخت _مطمعن باش نمیزارم چیزی دلت رو بلرزونه. من نمی ذارم نسترن اذیتت کنه. الان دیگه پشتم به تو گرمه و حریف تموم دنیا می شم از حرفش لبخندی روی لبم اومد _ مگه قراره با دنیا بجنگید؟ اخم هاش باز شدو کمی لبهاش رو جلو داد _اگه لازم باشه آره، چرا که نه؟ فقط شاید حریف کل دنیا بشم، ولی حریف زبون تو یکی نمیشم هنوز دلش از حرفی که تو فروشگاه بهش زدم پره. جوابی ندادم و در را باز کردم که باصداش به سمتش برگشتم _ اول ببین مامانت اومده؟ بین کس خونه هست؟ باشه ای گفتم و پیاده شدم. زنگ زدم و چند دقیقه بعد صدای مامان رو از حیاط شنیدم _ کیه؟اومدم به سمت ماشین رفتم و رو به امیر گفتم _مامان خونه اس، شما می تونید برید سری تکون داد _ برو دیگه، خداحافظ _ مراقب خودتون باشید، خداحافظ این رو گفتم و در ماشین رو بستم و به سمت در رفتم. همون موقع مامان در رو باز کرد. امیر دستی برای مامان بلند کرد و کوچه را دور زد و رفت. با مامان خوش و بش کردیم و وارد خونه شدیم. به سمت اتاق رفتم تا لباس هام را عوض کنم که صدای پیام گوشیم بلند شد. گوشی را از کیفم بیرون آورد، امیر بود _ من عاشق همان "دوستت دارم" هایی هستم که نمی گویی، که با نگاهت دلم می‌لرزد، که فقط می گویی مراقب خودت باش نگاه خبیثانه ای به صفحه ی گوشی کردم . دوستت دارم؟ من گفتم دوستت دارم؟ چه یه دفعه جو گیر میشه ها. صفحه گوشی را بستم و روی میز گذاشتم. لباس عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم و کنار مامان نشستم. اون در مورد ماجرای کلانتری و اینها پرسید و من هم همه ماجراهای امروز رو براش تعریف کردم. بعد از ناهار هم کمی مطالب فردا را مرور کردم و بعد از استراحت یک ساعته، سراغ کتاب هام رفتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
کتاب ریاضی رو از کیفم بیرون کشیدم و برگه های داخلش رو نگاه کردم. امیر نکاتی را نوشته بود و راه حل را هم مرحله به مرحله یادداشت کرده بود. کمی متفکر به برگه ها نگاه کردم. ابرویی بالا انداختم. چه خط خوبی هم داره. با یادآوری درس دادن امروزش و حواس پرتی خودم خندم گرفته بود. برگه ها را جلو م گذاشتند و باز مشغول شدم. با توجه به چیزهایی که امیر نوشته بود، راحت به راه حل مسئله رسیدم. اون مسئله رو رها کردم و سراغ مطالب بعدی رفتم. ذوق و شوق زیادی موقع درس خوندن داشتم. فقط برای نماز و شام از اتاق بیرون رفتم و دوباره سراغ کتابم آمدم و تا آخر شب مشغول بودم. با صدای اذان چشم باز کردم و برگه ها و کتابم را زیر دستم دیدم. اینقدر خسته شده بودم که نفهمیدم کی تو اون حال خوابم برده بود. نماز خوندم و وسایلم را جمع کردم. سری به گوشی زدم پونزده تا پیام از امیر اومده بود. اولش سلام و احوالپرسی بود و آخرش گلایه از اینکه چرا پیامش را باز نمی کنم و جوابش رو نمیدم. فقط چند کلمه تایپ کردم _ سلام ،صبح بخیر ،ببخشید دیشب مشغول درس خوندن بودم اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. صفحه گوشی رو بستم و روی میز گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. بعد از خوردن صبحانه و انجام کارهای دیگم، نزدیک ساعت نه آماده شدم. امیر نه زنگی زده بود و نه پیامی داده بود. داشت دیرم می شد و نمی تونستم دیگه منتظر بمونم. گوشی رو برداشتم و خواستم بهش زنگ بزنم، اما فکر کردم شاید خوابه یا کاری داشته که زنگ نزده و پشیمون شدم و گوشی رو توی کیفم گذاشتم. از مامان خداحافظی کردم _مامان جان من دارم میرم، خداحافظ مامان از آشپزخونه بیرون اومد _ تنها میری ؟ _والا امیر قرار بود بیاد دنبالم، صبح زود هم بهش پیام دادم. اما نه جواب داد نه زنگ زد. خواستم زنگ بزنم گفتم شاید خواب باشه _ خوب صبر کن خودم باهات بیام _نه مامان لازم نیست، سر خیابون منتظر می مونم شاید مهدیه برسه باهم میریم _ آخه مادر معلوم نیست که اون مزاحم کجاست، یه وقت دوباره میاد سر راهت _ نگران نباش مامان، اگه اتفاقی افتاد به امیر زنگ میزنم _باشه پس مراقب خودت باش _چشم خداحافظ _خداحافظ از خونه بیرون زدم و با عجله به سمت در حیاط رفتم. به محض اینکه در را باز کردم امیر را دیدم که روبروی در، به ماشین تکیه داده و منتظر منه. از دیدنش جا خوردم. امیر با حالتی که چیزی ازش نمی فهمیدم نگاهم می کرد. انگار دلخور بود. از جلوی در ماشین کنار رفت و زیر لب گفت _ بیا بشین رفتم و روی صندلی جلو نشستم. امیر هم نشست اما ماشین را روشن نکرد. بعد از کمی سکوت برگشت و نگاهم کرد. اخم کرده بود و خیلی جدی پرسید _کجا میرفتی؟ _ مسجد دیگه _تنهایی؟ کمی نگاهش کردم و چیزی نگفتم. _ چرا بهم زنگ نزدی؟ _ آخه ...دیدم شما نه زنگ زدید نه پیام دادید. گفتم شاید خواب موندید. چشم غره ای نثارم کرد و گفت _ من عمدا زنگ نزدم، خواستم ببینم خودت زنگ میزنی که من بیام دنبالت یا نه؟ اما انگار اگه من خودم نیام تو باز تنهایی راه میوفتی میری. نفسش رو سنگین بیرون داد و ادامه داد _ مگه قرار نبود تنها نری؟ مگه قرار نبود هر جا خواستی بری به من خبر بدی بیام دنبالت؟ یادت رفت؟ راست می گفت، کلی باهام اتمام حجت کرده بود. اما من فقط نمی خواستم مزاحمش بشم. سر به زیر انداختم و لب زدم _من با خودم گفتم شاید خواب باشید کمی صداش بلند شد و محکم و شمرده گفت _ خواب بودم... بیرون بودم... سر کار بودم... هر جا بودم، تو باید به من زنگ بزنی، متوجه شدی؟ با شرمندگی سری تکون دادم _بله، ببخ... بقیه ی حرفم را خوردم تا دوباره خودم را در معرض جریمه‌های بعد از گفتن «ببخشید» قرار ندم. سر بلند کردم و نگاهش کردم. متوجه فکرم شد بود. نگاهی چپی بهم انداخت _همه جریمه‌هات رو جمع می‌کنم و همه رو یه جا تسویه می کنم چیزی نگفتم و امیر به سمت مسجد راه افتاد. هنوز ازم دلخور بود و حرفی نمی زد. به در مسجد که رسیدیم توقف کرد و اخم کرده بود و بدون اینکه نگاهم کنه، لب زد _ احتمالاً خودم ظهر نتونم بیام دنبالت. ولی گوش به زنگ باش، خبرت می کنم. اگه خودم نتونستم بیام عمو پرویز را می فرستم کمی لحنش محکم تر شد و تهدید وار گفت _ راحله، تنهایی راه نمی‌افتی بری ها. فقط منتظر تماس من باش _چشم _قبلا هم‌گفتی چشم نگاه دلخورش رو ازم گرفت. نمی دونستم چی بگم که از دلش دربیاد فقط ازش خداحافظی کردم و وارد مسجد شدم. بعد هم صدای ماشین امیر را شنیدم که از اونجا دور می شد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
امروز هم مثل روزهای دیگر با بچه ها کلاس را برگزار کردم. بعد از اتمام کار کلاس توی مسجد منتظر تماس امیر موندم. از صبح همش ذهنم درگیرامیر بود. چقدر ازم دلخور شده بود، ولی من قصد ناراحت کردنش رو نداشتم و نمی خواستم به خاطر من اذیت بشه. فکر می‌کردم خوابه یا کاری داشته که نیومده، اما انگار توقع امیر چیز دیگه ای بود. شاید هم حق داشت ازم دلخور باشه، با اتفاقی که افتاد و اون همه تأکیدی که کرد، دیگه انتظار نداشت من تنها بیرون بزنم. صدای زنگ گوشیم من را از افکارم خارج کرد. امیر بود، تماس را وصل کردم _الو سلام _سلام ،خوبی ؟کارت تموم شد؟ لحن صداش تغییر کرده بود. باز شده بود همون امیر قبلی. دیگه ازم دلخور نبود. _ خوبم ممنون، بله تموم شده، منتظر تماس شما بودم _ خیلی خب، ببین من امروز نمی تونم بیام، به عمو پرویز سپردم بیاد دنبالت. الانم زنگ زد گفت دم در منتظرته . باهاش برو و وقتی هم رسیدی خونه به من زنگ بزن گوشی به دست از جام بلند شدم و کیفم رو روی شونم انداختم _باشه، الان دارم میرم بیرون _ راحله ،ببین چند بار تاکید کردم، رسیدی خونه حتما زنگ بزن کمی لبهام رو به هم فشار دادم و به اطراف چشم چرخوندم _چشم، حتما زنگ می‌زنم _ پس منتظرم خداحافظ _خداحافظ از مهدیه هم خداحافظی کردم و از مسجد بیرون زدم. ماشین آقا پرویز رو کمی آون طرف تر دیدم . جلو رفتم و روی صندلی عقب سوار شدم. سلامی کردم و بعد از تشکر، احوال گوهر خانوم روپرسیدم. آقا پرویز مرد خوب و مهربونی بود ولی برخلاف همسرش کم حرف بود. جلوی در خونه که رسیدیم ازش خداحافظی کردم. خواستم برم که آقا پرویز گفت _ دخترم اول ببین کسی خونه هست، بعد من میرم مطمئنم سفارش امیره که تا وقتی من وارد خونه نشدم از اونجا نره. کلیدم رو در آوردم و در رو که باز کردم. مامان رو دیدم که توی ایوون مشغول پاک کردن سبزی بود. باز از حیاط خارج شدم و رو به آقا پرویز گفتم _ مامان هست، تنها نیستم اون هم خداحافظی کرد و رفت. وارد حیاط شدم و به مامان سلام و خسته نباشید گفتم و به اتاقم رفتم. خواستم لباس عوض کنم که یاد تاکیدهای امیر افتادم. گوشی رو برداشتم و شمارش رو گرفتم. انگار گوشی به دست منتظر تماس من بود، با اولین بوق، تماس وصل شد _سلام رسیدی؟ _ سلام بله، زنگ زدم بگم نگران نباشید _ کسی خونه هست؟ _ آره مامان هست _ خیلی خب، ببین من اینجا سرم شلوغه فعلا کاری نداری کمی مکث کردم و گفتم _ آقا امیر... من بابت صبح ازتون معذرت می خوام. واقعاً قصدم ناراحت کردن شما نبود چند لحظه ای صداش نیومد و فکر کردم قطع شده _ الو امیرخان؟ _ جانم، بله _ شنیدید چی گفتم؟ _ آره شنیدم، داشتم به این فکر می کردم که مستحق چه جریمه ای هستی، گرچه قبلی ها هم هنوز روی دستم مونده حرفی نزدم و خودش گفت _ این بار رو بخشیدم، ولی خواهش می کنم دیگه تکرار نکن . من اگه ناراحت شدم به خاطر اینکه نگرانتم. دلم نمی خواد اتفاقی برات بیفته. پس دیگه تصمیم نگیر تنهایی بیرون بری _باشه، حواسم هست هنوز خداحافظی نکرده بودیم که صدایی از اون طرف میومد که با امیر حرف می زد _آقای مستوفی ،امروز تا ساعت چند اینجا هستید؟ صدای امیر کمی ضعیف شده بود، پاسخش را داد _من تا چهار هستم، شما هم هر وقت کارتون تموم شد میتونید برید باز صدای امیر نزدیک شد _ راحله، هستی؟ _ بله _ ببخشید من یه کم کار دارم باید برم فعلا خداحافظ خداحافظی کردیم تماس قطع شد شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
لباس عوض کردم و بیرون رفتم تا به مامان کمک کنم _ مامان جان کاری داری کمک کنم؟ کمی فکر کرد و گفت _ این سبزی ها را خودم پاک می کنم، یکم بادمجون خریدم برو برای ناهار کشک بادمجون درست کن باشه ای گفتم و وارد آشپزخونه شدم. این غذای مورد علاقه ام بود و با کمال میل برای طبخش آماده شدم. با چاقوی تیز به جون بادمجان ها افتادم و پوستشون را جدا کردم. یکی یکی مواد لازم برای یه کشک بادمجون خوشمزه را آماده می کردم . مراحل کار را پیش می‌بردم. کار مامان هم تموم شد و به آشپزخونه اومد. سبد بادمجون هایی که تیکه کرده و شسته بودم رو برداشت و می‌خواست به طرف گاز بره _ من خودم سرخ شون می کنم، تو اگه خسته ای برو یکم استراحت کن سبد را از مامان گرفتم _ نه مامان جان بذار خودم درست می کنم. شما برو اگه کار دیگه ای داری انجام بده مامان لبخندی زد _مگه اینکه کشک بادمجون باشه که داوطلب بشی واسه پختنش من هم خندیدم و گفتم _آره دیگه، آدم باید برای زحمتی که میکشه، یه دلیل خوشمزه داشته باش. مامان از آشپزخانه بیرون رفت و من با وسواس مشغول تهیه غذای مورد علاقه ام شدم. دیگه آخرای کارم بود که رضا خسته از بازی، به خونه برگشت. وارد آشپزخانه شد و یک راست به سمت یخچال رفت. یه لیوان آب خنک خورد و سَرَکی توی ظرف غذای روی گاز کشید. _ اوه، دوباره امروز دستپخت راحله داریم، خدا به فریادمون برسه قاشق چوبی که کنار گاز گذاشته بودم رو برداشتم و تهدید وار به طرفش رفتم _مگه دستپخت من چشه؟ خیلی هم دلت بخواد _ من که دلم نمی خواد، انشالله تا چند وقت دیگه هم از دست آشپزیت خلاص می شیم. ولی دلم برای عمو امیر میسوزه که اگه دلشم نخواد، مجبوره تا آخر عمرش تحمل کنه این را گفت و با چند قدم بلند از آشپزخونه بیرون رفت. حرصم گرفته بود و قاشق به دست دنبالش رفتم. همون لحظه صدای مامان باعث توقفم شد _ چی شده ؟باز شما دو تا شروع کردید؟ معترض رو به مامان گفتم _یه چیزی بهش نمیگی؟ این هر چی دلش می خواد داره میگه ها تا مامان خواست حرفی بزنه، رضا با خنده ای لج درار گفت _ خب مگه دروغ میگم؟ واقعا فکر میکنی غذاهات قابل خوردنه؟ مامان که از شیطنت رضا خنده اش گرفته بود، سعی می‌کرد خنده‌اش را جمع کنه. اخم ساختگی رو به رضا کرد _رضا این چه حرفیه؟ غذاهای راحله خیلی هم خوشمزه است. رضا پوزخندی زد و گفت _شما که باید این جوری بگی، ولی فقط خدا از دل شوهرش خبر داره _امیر هم راضیه، یادت نیست اون شب چقدر ازغذای راحله تعریف کرد ؟ _اونم دیگه مجبور ه،ولی من که مجبور نیستم، یه چیز دیگه می خورم. مامان کمی جدی‌تر نگاهش کرد _عه، نخیر ،غذای امروز کشک بادمجونه، خواهرتم زحمت کشیده و درست کرده، همه می خوریم رضا با همون خنده ی لج درارش به سمت حیاط رفت و صداش رو کمی بلند تر کرد _باشه بابا ،اینم نهایت یه سال دیگه، تحمل می‌کنیم . با حرص نگاهش کردم و خواستم دنبالش برم که مامان مانعم شد. با خنده نگاهم می کرد _ولش کن مادر جون، سربه سرت میذاره نفسم رو سنگین بیرون دادم و به آشپز خونه برگشتم. مشغول کارم شدم. توی دلم از دست رضا حرص می خوردم. مامان هم حرفی بهش نزد، فقط گفت اون شب امیر از غذام تعریف کرده. حقش بود دعواش می کرد که هر سری سر غذا های من هم مزه پرونی نکنه. با مرور حرفهای مامان، یاد اون شبی افتادم که امیر کلی از دست پختم تعریف کرده بود. کلی با اشتها غذای دستپخت من رو می خورد. کم کم با یادآوری حرفای امیر لبخند به لبم نشست و دیگه حرفای رضایادم رفت. به یاد روزی افتادم که مشغول پختن غذا بودم و پیام داد و از من پرسید چه کار می کنم؟ من هم با حرص جوابش رو دادم که مشغول آشپزی هستم. بعدش کلی پیام داد و می خواست خودش رو برای خوردن دستپخت من برسونه و من چقدر حرصم گرفته بود. ولی به نظرم نه تنها حرص خوردن نداشت، بلکه خیلی هم خوب بود. باید چند بار جلوی رضا اشتیاقش برای خوردن غذا های من را نشون بده تا این بچه هم دیگه یاد بگیر من رو مسخره نکنه. شاید اگه امروز هم میفهمید دارم غذا درست می کنم خودش رو میرسوند. کاش میومد و روی این رضا روکم می‌کرد. یادم اومد امیر داشت به همکارش می گفت تا ساعت چهار فروشگاهه. پس اگه می خواست هم نمی تونست بیاد. با یادآوری این مطلب یه چیزی توی ذهنم قلقلکم می داد. اون که تا ساعت چهار اونجاست، پس ناهار چه کار میکنه؟ یعنی ناهار برده؟ از بیرون می گیره؟ آخرین مرحله ی کارم را انجام دادم و دیگر غذام آماده شده بود. فقط منتظر بودم سفره پهن بشه تا غذا را ببرم. مشغول شستن سبزی هایی شدم که مامان پاک کرده بود. باز هم فکر امیر به سراغم اومد. اون تا ساعت چهار فروشگاهه ولی بالاخره ناهار می‌خوره دیگه کاش میشد.... شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️
سعی کردم چیزی که به ذهنم رسید رو توی پیچ و خم ذهنم گمش کنم و بهش فکر نکنم. نگاهی به ظرف غذای خوش بویی که عطرش خونه را پر کرده بود، انداختم و سعی می کردم خودم رو سرگرم کنم. اما فکر توی ذهنم بدجوری بازیش گرفته بود و مدام می خواست خودش را به رخ بکشه‌ و قصد کوتاه اومدن هم نداشت. بالاخره حرفش رو زد، کاش می شد براش غذا ببرم، من ببرم؟ آخه نیازی نیست، دیگه وقتی که میدونه تا دیر وقت اونجاست حتما واسه غذاش هم یه فکری کرده دیگه. آره ، ولی خب اون دستپخت من رو دوست داره، خودش قبلا گفته. اصلا حالا از کجا معلوم که کشک بادمجون دوست داشته باشه؟ شاید هم دوست داره. حسابی با خودم درگیر شدم. از طرفی دنبال راه فرار بودم و سعی کردم بیخیال بشم و به کارهام برسم. اما نمیدونم چرا دلم می خواست کاری را که فکرش رو کرده بودم، انجام بدم. اون فکر شیطون توی ذهنم، جسارت پیدا کرد و کامل خودنمایی کرد.خوبه که برای امیر غذا ببرم، حتما خوشحال میشه. و من سعی می کردم مانع این فکر جسور بشم. اصلا از کِی خوشحال کردن امیر برام مهم شده بود؟نمی دونم ولی دلم می خواست خوشحالش کنم. بالاخره اون خیلی جاها من را خوشحال کرده حالا چی میشه من هم یه بار این کار رو براش بکنم؟ کار شستن سبزی ها تموم شده بود. سر غذا رفتم و کمی متفکر به غذا نگاه کردم. چه کار کنم؟نمی دونم. حتما اگه برم خوشحال می شه، ولی با یادآوری حرفای صبحش پشیمون شدم. اون قطعاً از تنها رفتن من بیشتر ناراحت میشه. صبح تا مسجد می خواستم برم اینقدر دلخور و شاکی شد، حالا دیگه تا فروشگاه بخوام برم که دیگه هیچ وقت من رو نمیبخشه. پس بیخیال، اصلا ولش کن . افکارم را رها کردم و برای پهن کردن سفره ناهار آماده شدم. سفره را انداختم و غذا آوردم. اینقدر زیاد درست کرده بودم که فکر می کنم یه وعده دیگه هم بشه خورد. سفره آماده شد و مامان رضا رو که توی حیاط بودند، صدا زدم. قبل از ورودشون به خونه، صدای زنگ در حیاط بلند شد. رضا به سمت در رفت و در را باز کرد. بلافاصله دایی را دیدم که از در وارد شد. با هر سه تامون حال و احوال کرد و رو به من گفت، _ تو بهتریی؟ کلی همه رو ترسوندیا لبخندی زدم و پاسخ دادم _خوبم ،ببخشید نگرانتون کردم _نه بابا این چه حرفیه، کلانتری چی شد ؟ رفتید؟ _ آره دیروز با امیر رفتیم اونجا. چند تا برگه دادند پر کردم و تشکیل پرونده دادند، گفتم رسیدگی می‌کنند. دایی اخمی کرد و گفت _ آخه مرتیکه کی بود که دنبال تو بوده؟ چرا زودتر نگفتی؟ _ اصلا فکر نمی کردم اینقدر جدی باشه چشم غره ای رفت و اخمش غلیظ تر شد _حالا دیگه فکر کن ،میدونی چه خطری ازسرت گذشت ؟خدا خیر بده به این امیر که به موقع خودش رو رسوند چند دقیقه ای در مورد این مسئله حرف زدیم و بعد مامان، دایی را به ناهار دعوت کرد _داداش بیا تو، سفره پهنه، هنوز ناهار نخوردیم دایی همینطور که توی جیبش دنبال چیزی می گشت رو به مامان گفت _ نه آبجی، دستت درد نکنه، می خوام برم یه کارت عابر بانک و مقداری پول در آورد و به مامان داد _این پولی که می‌خواستی، اینم کارتت، اومدم اینها را بهت بدم و برم _حالا چه عجله داری؟ خب بیا ناهار بخور، بعد می ری _ناهار خوردم ،یه باری دارم که باید برسونم شهر الانم دارم می رم _ الان؟ سر ظهر؟ _ چه کار کنم دیگه، بار مردمه، باید بهشون برسونم دایی که حرف شهر رفتن را زد، جرقه ای توی ذهنم ایجاد شد. دایی داره میره، پس من هم می تونم برم باهاش. امیر هم ناراحت نمیشه .چون با دایی می رم. اما شاید تا حالا دیگه ناهارش را خورده باشه، مهم نیست . من که نخوردم میرم. رو به مامان کردم و بی مقدمه گفتم _میشه منم با دایی برم؟ هر دو با تعجب نگاهم کردند. _ کجا بری؟ داییت می خواد بره شهر _ خب میدونم، منم می خوام برم شهر با صدای دایی به طرفش برگشتم _ راحله جان، اگه چیزی می خوای بگو‌من برات بگیرم، من معلوم نیست چقدر کارم طول بکشه. کمی من من ‌کردم _ نه... چیزی که نمی خوام... فقط... مامان گنگ نگاهم می کرد _فقط چی؟ جلوی دایی سختم بود چیزی بگم. رو به مامان گفتم _ میشه یه لحظه بیای تو؟ کارت دارم این را گفتم و داخل هال رفتم. صدای مامان رو از پشت سرم شنیدم. _وا، راحله؟ چیزی نگفتم و داخل رفتم و کنار اپن منتظر مامان بودم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
﷽ ✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
مامان از دایی عذرخواهی کرد و وارد شد. نگاه سوالش رو به من داد _ تو چرا اینجوری می کنی؟ چی شد ؟ لبخندی زدم و چند شاخه از موی بلند دم که از کنار گوشم آویزان شده بود رو دور انگشتم می پیچیدم و با مِن من گفتم _راستش... مامان.... امیر... گفت امروز تا ساعت چهار فروشگاهه... اشاره‌ای به ظرف غذای روی گاز کردم _ غذا هم که زیاده ...می خواستم... یعنی... چیزه... مامان که تا ته خط رفته بود، لبخند مرموزی زد _آها، امیر تا ساعت چهار فروشگاهه، غذا هم که زیاده، امیر هم که عاشق دستپخت راحله بانو، تو هم که حتما تنهایی غذا از گلوت پایین نمی ره از خجالت سرم را پایین انداختم و آروم لب زدم _میشه با دایی برم؟ لبخندش عمیق تر شد _آره عزیزم، برو، فقط می خوای قبلش زنگ بزن بگو ناهار نخوره تا تو بری با این حرف ، یک دفعه سرم را بلند کردم _ نه ،نه ،همین جوری میرم مامان باز با همون نگاه مرموزش رو به چشمم دوخت _پس برنامه هات رو چیدی که حسابی غافلگیر ش کنی چیزی نگفتم که دستش رو روی بازوم گذاشت _ برو زودتر آماده شو تا دیر نشده بلافاصله به آشپزخونه رفتم. کابینت‌ها را زیر و رو کردم و یه ظرف شیشه ای در دار پیدا کردم، برداشتم و پر از غذا کردم. بعد هم با وسواس خواصی با کشک و بقیه مخلفات تزیینش کردم. تو این فاصله مامان هم ماجرا را برای دایی گفت و ازش خواست چند دقیقه منتظرم بمونه. بعد هم به آشپزخونه اومد و سرکی روی غذای من کشید _ از این کار خوشگلات واسه ما هم می کردی، ما هم دلداریما در پاسخ فقط لبخند عمیق تحویلش دادم. بیچاره حق داشت. ظرفی که توی سفره گذاشته بودم، بدون هیچ تزئینی خیلی ساده بود. حالا برای این غذا دارم این همه وسواس به خرج می‌دم. دلیل این همه ذوق درونم را نمی فهمیدم، چرا اینقدر برای بردن این غذا برای امیر هیجان داشتم؟شاید به خاطر احساس دِینی هست که به گردنم داره. نمیدونم، هر چه که هست دلم می خواد زودتر برم. کارم تموم شد و در ظرف را با احتیاط بستم. همون موقع مامان با یه سبد سبزی و چند تا نون که توی سفره یکبارمصرف گذاشته بود کنارم اومد _بیا عزیزم ، اینا رو هم بزار دو تا بشقاب و قاشق هم برداشتم و همه را توی کیسه مشمایی بزرگ گذاشتم. خیلی زود آماده شدم و وارد حیاط شدم. مشغول پوشیدن کفش هام بودم، رضا که از ماجرا باخبر شده بود دوباره لب به سخن گشود و به قصد در آوردن حرص من، سخنوری کرد _ ای بابا بیخیال شو راحله، دیگه حالا ما امروز تحمل می کنیم ولی بذار عموی بیچاره امروز یه غذای درست و حسابی بخوره. این چند صباح آخر رو هم بهش فرصت بده، بزار آمادگی پیدا کنه همین طور که خم بودم و کفش هام رو می پوشیدم ، دست دراز کردم و اولین لنگه کفشی که به دستم رسید رو برداشتم و به سمتش پرت کردم اما متاسفانه جاخالی دادو تیرم به خطا رفت. دایی از کار من و رضا خنده اش گرفت. وقتی نگاهم سمت مامان رفت، خودش متوجه منظورم شد و رو به رضا خیلی جدی لب زد _بسه رضا، خواهرترو اذیت نکن دیگه منتظر بقیه افاضات رضا نموندم. خداحافظی کردم و همراه دایی رفتم. داخل ماشین نشستیم و دایی ماشین را به حرکت درآورد. کمی که رفتیم متوجه نگاه‌های دایی شدم. لبخند روی لبش داشت و به کیسه ی جلوی پام نگاهی انداخت _ حالا مطمئنی امیر هنوز فروشگاهه؟ _خودش گفت تا ساعت چهار اونجاست _ حالا چرا تو اینقدر خودت رو اذیت می کنی، خودش بره یه چیز بخره بخوره دیگه با تعجب به دایی نگاه کردم. اینجور حرف زدن ازش بعید بود. دایی متوجه نگاهم شد _چیه خب، اصلا شاید تا حالا غذا خورده باشه، تو هم الکی این همه راه رو میری نگاهم از دایی گرفتم و به جاده رو به رو دادم و لب زدم _ شاید م نخورده باشه _ خب نخورده باشه، یه روز گشنه بمونه، چی میشه مگه؟ دیگه واقعا نمی تونستم دایی رو درک کنم. کمی خیره نگاهش کردم _وا، دایی؟ تانگاهم کرد، خنده اش گرفت _آها، می خواستم بدونم چقدر امیر برات مهم شده، آخه یادمه گفته بودی اصلا برات مهم نیست نگاهی چپی به دایی انداختم _ ای بابا، حالا شما هم از من آتو گرفتیا دایی خندید و بعد از کمی مکث، نفس عمیقی کشید _ خوبه والا، قهر و اخم و گریه اش واسه منه، ناهار دونفره و سوپرایز کردنش واسه امیر خانه نیم نگاهی بهم انداخت و سری تکون داد _تو دیگه از دست رفتی راحله، خودت خبر نداری نگاه خجالت زده ام رو از دایی گرفتم و از پنجره ی کنارم به بیرون نگاه کردم. تو فکر مدتی قبل رفتم. واقعا امیر برام مهم نبود؟ الان مهم شده؟ چرا دلم می خواد خوشحالش کنم؟ چرا وقتی دایی دربارش اونجوری میگه، معترض میشم؟ وای خدا، درون من چه میدونه جنگی شده ،خودت بخیر بگذرون. دیگه تا مقصد من وسط میدان جنگی که درونم به پا شده بود ،تو افکار خودم بودم . دایی هم حرفی نزد تا این که روبروی فروشگاه توقف کرد. _ دستتون درد نکنه دایی جون، زحمت کشیدید _ خواهش می کنم ⛔️کپی ممنوع
ادامه363 فقط من یکی دو ساعت دیگه برمی گردم، بیام دنبالت یا با امیر میای؟ کمی فکر کردم و گفتم _ شما هر وقت خواستید برید یه زنگ بزنید، اگه اومدنی شدم بهتون میگم _ باشه، برو به سلامت، سلام برسون خداحافظی کردم و پیاده شدم. به سمت فروشگاه رفتم و دایی هم رفت.
دم در فروشگاه کمی شلوغ بود. سه تا ماشین نیسان روبروی در بود و چند نفر مشغول جابجایی کارتون ها و جعبه ها بودند. کمی اونجا ایستادم. نمیدونم چرا یهو استرس گرفتم. اصلا نمیدونم کارم درست بود که اومدم یانه؟ نکنه باز امیر ناراحت بشه. از دست این افکارم کلافه شدم. پوفی کردم و راه افتادم. حالا که دیگه تا اینجا اومدم، پس اینجا موندنم فایده ای نداره. باید برم پیش امیر. نزدیک پله ها شدم و از کنار یکی از نیسان ها رد شدم و پا روی پله اول گذاشتم که صدای مردونه ای رو از پشت سرم شنیدم _خانم مستوفی به سمت صدا برگشتم. همون مرد جوان بود که امیر به اسم رسول خطابش می کرد. یک کیسه مشمایی بزرگ حاوی چند تا ظرف یکبار مصرف غذا توی دستش بود. چند قدم بهم نزدیک شد و لبخندی زد _ سلام، با آقای مستوفی کار دارید؟ح _ سلام بله، هستند؟ با دست به سمت فروشگاه اشاره کرد _بله همون جا تو سالنه، داره فاکتورها را تحویل می گیره یکی از ظرفها را از کیسه درآورد و به طرفم گرفت _ ببخشید، دارید میرید بالا این رو هم بدید آقای مستوفی،من هم بقیه ی اینها را بین بچه ها پخش کنم کمی به ظرف غذا نگاه کردم و ازش گرفتم _باشه، ممنون رسول رفت و من کمی توی پله موندم. باز نگاهم را به ظرف غذا دادم. ذوقم بیشتر شد. پس هنوز ناهار نخورده و به موقع رسیدم. از پله‌ها بالا رفتم و کمی چشم چرخوندم .صفاری و ریاحی رو ندیدم . یعنی فقط چند تا آقا اونجا بودند و هیچ خانمی نبود. راهم را به سمت پله ها گرفتم که امیر را کنار یکی از قفسه ها دیدم که کاغذ و قلم به دست با دو تا آقای دیگه مشغول نوشتن و صحبت کردن درباره فاکتورها بودند. اینقدر مشغول بود که اصلاً سرش را به اطراف نمی چرخوند تا من را ببینه. هنوز همون جا مونده بودم که باز همون صدای آشنا را از پشت سرم شنیدم _خانم مستوفی، بفرمایید، آقای مستوفی اونجا هستند به سمتش برگشتم و لب زدم _بله دیدمشون، مشغولند فعلا رسول نگاهی به امیر کرد و قبل از اینکه چیزی بپرسه یا من حرفی بزنم، صداش رون کمی بلند کرد _ آقای مستوفی، با شما کار دارند این رو گفت و به سمت من اشاره کرد. امیر نگاهی به رسول کرد و با اشاره ی دستح رسول، نگاهش به سمت من کشیده شد‌. بد جوری تپش قلب گرفته بودم. نمیدونم شاید از هیجان بود، شاید هم از عکس العمل امیر استرس داشتم. امیر کمی نگاهم کرد، معلوم بود حسابی از حضور من غافلگیر شده. ولی نگاهش رنگ نگران گرفت. کمی اخم کرد و دستش را به سمت آقایی که کنارش باهاش حرف می زد به علامت سکوت بالا برد. چیزی بهش گفت و به سمت من قدم بر می داشت. هر چی نزدیک‌تر می شد تپش قلب من هم بالا تر می رفت. اگه از حضورم ناراخت بشه چی؟ هنوز ناباور نگاهم می کرد. تا به من نزدیک شد به زور لبخندی زدم _ سلام کمی نگاهم کرد و با تعجب گفت _ سلام ،اینجا چه کار می کنی؟ با کی اومدی؟ اتفاق افتاده؟ م از رفتارش خنده ام گرفت ولی سعی کردم خودم رو کنترل کنم. _ چقدر پشت سر هم سوال می کنید، حداقل یکی یکی پرسید تا بتونم جواب بدم اصلا تعجبش کمتر نشده بود. تازه کمین لحنش محکم تر شد و گفت _ راحله میگی چی شده؟ این جا چه کار می کنی؟ تنها اومدی؟ لبهام که داشت به خنده باز می شود را جمع کردم. اول باید خیالش را راحت کنم که مطمعن بشه تنها نیومدم _ هیچ اتفاقی نیفتاده. دایی می‌خواست بیاد شهر، من هم باهاش اومدم. اینجا پیاده شدم بیام شما را ببینم. نگاهی به اطراف کردم و ادامه دادمن _حالا اگه سرتون شلوغه و مزاحمتون هستم، زنگ می زنم دایی بیاد دنبالم با همون حالت محکم گفت _ با داییت اومدی؟ سر چرخوند و از شیشه ی سکوریت فروشگاه به بیرون نگاه کرد _ الان کجاست؟ _ گفتم که، کار داشت، من رو اینجا پیاده کرد خودش رفت انگار کمی خیالش راحت شده بود. ولی هنوز متعجب بود. جلوتر اومدو کمی سرش را به سمتم پایین آورد. مستقیم نگاهم کرد _ راحله، درست بگو ببینم چی شده؟ برای چی اومدی اینجا؟ نه، انگار فایده نداره، قرار نیست باور کنه. حس می کردم کمی توی ذوقم خورد. آروم لب زدم _باور کنید چیزی نشده، من فقط اومدم اینجا شما را ببینم گنگ نگاهم می کرد _ من رو ببینی؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
ای خدا ، حالا مگه باور می کنه؟ حالا یکی بیاد به این ثابت کنه هیچ اتفاقی نیفتاده و من به خاطر اون اینجا هستم. چه غلطی کردم اومدما. امیر هنوز نگاهم می کرد. معلوم بود هنوز هنگه. البته حق داشت. من تا حالا از این حرکت‌ها نزده بودم و براش غیرمنتظره بود. فقط نمی دونم اگه بفهمه براش غذا هم آوردم دیگه چه کار میکنه همینطور خیره نگاهم می کرد. کمی نفسم را سنگین بیرون دادم و لب زدم _ همینجا بمونم؟ تو همون تحیر لب زد _ چی؟ دیگه واقعا کنترل کردن خندم سخت شده بود و شدیداً داشتم تلاش خودم را می کردم. _ میگم من همینجا بمونم تا شما کارتون تموم بشه؟ انگار تازه به خودش اومده بود _ها..نه... نه.. برو بالا... منم الان میام _ باشه بی معطلی از جلوی چشمش دور شدم و به سمت پله ها رفتم. جلوی در رسیدم و از همون بالای پله ها برگشتم و نگاهی به سمتش کردم .هنوز مات و مبهوت همون جا ایستاده بود و با چشمهای گرد شده اش نگاهم می کرد. وارد اتاق شدم و در را بستم بلافاصله لبهام به خنده باز شد. نگاهم توی اتاق چرخید. روی هر دوتا میز پر از برگه های به هم ریخته بود. کمی روی صندلی نشستم و به برگه ها نگاه کردم. هنوز امیر نیومده بود، بلند شدم در را باز کردم و از اون بالا امیر رو‌دیدم که با همون چند نفر مشغول صحبت بود. در رو بستم و سر جام برگشتم. با خودم فکر کردم بهتره تا امیر میاد، سفره را پهن کنم. شروع کردم کاغذهایی که روی میز شیشه ای کوتاه که وسط صندلی ها بود را جمع کردم و روی یکی از صندلی ها گذاشتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖