eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2.3هزار دنبال‌کننده
20 عکس
2 ویدیو
2 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از روزهای التهاب🌱
یه مورد خیلی مهم هست که باید عرض کنم دوستانی که از قدیم با ما بودند در جریان این مسله هستند و من برای دوستان جدید می گم. طبق روال کانال، و بخاطر یک سری هزینه ها ما چاره ای جز زدن تبلیغات نداریم که می دونید همه ی کانالها تبلیغ دارند که البته به نسبت، تبلیغات کانال ما خیلی کمتر از بعضی کانالها هست. اما دوستان این تبلیغات به این معنا نیست که ما اون کانال رو تایید کردیم.❌❌ ما تلاشمون بر این هست که هر تبلیغی رو نزنیم اما بارها گفتم 👈 از محتوای تک تک کانالها هم خبر نداریم.👉 معمولا اگه متن و تصویر بنر های تبلیغاتی غیر اخلاقی نباشه ما اونها رو میزنیم. حالا اگه کانالی رو بشناسیم که علیرغم تبلیغات اخلاقیش، محتوای غیر اخلاقی داره اون رو هم نمیزنیم. لذا از عزیزان درخواست دارم اگه می دونید کانالی که ما تبلیغش رو زدیم غیر اخلاقی یا بهر حال داری مشکلی اخلاقی، اعتقادی و... هست، حتما به ادمین گزارش بدید. ادمین👈@sha124 ✅گزارش شما بررسی میشه ✅از همکاران دیگه در مورد اون کانال می پرسیم ✅اگه به نتیجه رسیدیم که کانال مناسب نیست، هم خودمون دیگه اون تبلیغ رو نمیزنیم هم به همکارا اطلاع میدیم که اونها هم نزنند (کما اینکه خیلی از دوستان گزارش دادند و ما هم ترتیب اثر دادیم!) 🔴این کار شما خودش یه نوع امر به معروف محسوب میشه😉 😌 و مطمئن باشید بنده و ادمین کانال و حتی بعضی همکارانمون به شدت استقبال خواهیم کرد. با تشکر از همکاری همه ی عزیزان☺️🌹
_ این فرشته ی خوشگل راحله ی منه! ملکه ی قلب امیر، عروس بی نظیر خانواده ی مستوفی با هر جمله ای که می‌گفت ذره ای از وجودم رو به تلاطم می کشید. باز چشم هام برق نگاهش را تاب نمی آورد و مسیر نگاهم را تا یقه ی سفید پیراهنش تغییر دادم . همون لحظه انگشتش را زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا برد _مگه نمیگم به من نگاه کن؟ به اجبار دوباره نگاهم رو به چشمهاش دادم. از رقص مردمک چشم هام فهمید که زیر بار نگاهش معذبم . با همون لبخند و لحن آرومش گفت _ من که از روز اول عاشق همین حیای چشمهات شدم، ولی جان امیر راضی نشو امشب چشم از این همه زیبایی بردارم. اینقدر خوشگل تر از قبل شدی که دلم می خواد فقط یه دل سیر نگات کنم خیره توی چشم هام بود و سرش رو جلو آورد و لحظه ای گونه ام داغ شد این داغی تا عمق وجودم رسوخ کرد. و بلافاصله من را به آغوش مردونه اش کشید. عطر تلخش مشمام را پر کرد. سرم رو به سینه اش فشرده موهام رو بوسه بارون کرد _ تو فکر قلب من بدبخت رو نکردی این جوری اومدی توی اتاق من؟ نگفتی اینجوری میخوای دلبری کنی امیر بیچاره پس میوفته؟ کمی تو آغوشش موندم و بعد من رو از آغوشش جدا کرد.و با همون لبخندش لب زد _ شنیده بودم وقت نماز که میشه خدا فرشته هاش رو میفرسته روی زمین، ولی فکرش را هم نمی‌کردم فرشته هاش انقد زیبا باشند. قربون خدا برم، واقعا رو بنده هاش چه حسابی کرده؟ با خودش نگفته اگه بنده ی من فرشته به این خوشگلی رو ببینه دیگه حواسش به تنها جایی که نیست نمازشه؟ به هر زحمتی بود لبخندی نثار چشمهاش کردم. دستش را دور کمرم حلقه کرد و به سمت مبل هدایتم کرد _ بیا بشین کنارش نشستم. اون برای چندمین بار جز جزء صورتم را از نظر گذروند و خواست حرفی بزنه که صدای در بلند شد امیر چشم از من گرفت و به سمت در چرخید. _بله؟ صدای خاله گوهر را از اون طرف در شنیدم _ امیر جان پسرم اینجایی؟ _ جانم خاله، بیا تو در باز شده خاله گوهر خانم غرغر کنان یکی دو قدم وارد شد _مادر من به این امیدِ پیر شده گفتم این سبد میوه ها رو ببره ولی هنوز ... این را گفت و با دیدن من کنار امیر حرفش را قطع کرد. کم‌کم صورتش به لبخندی باز شد و با دست به سینه اش کوبید _الهی که من فدای پسرم و عروسم بشم، الهی دورتون بگردم مادر امیر که لبخند از لبش پاک نمی شد نگاهش بین من و خاله گوهر چرخید. خاله گوهر هم قربون صدقه مون میرفت _وای امیرم مادر، کی شب عروسیت بشه من براتون اسپند دود کنم
از این ابراز احساسات گوهر خانم خجالت می کشیدم و سر به زیر انداخته بودم. امیر که حال خوبی داشت رو به گوهر خانوم گفت _خب همین الان بیار خاله، چرا می خوای تا اون موقع صبر کنی؟ گوهر خانم که انگار منتظر همین یک کلمه بود، دیگه سر از پا نمی شناخت و از اتاق بیرون رفت _ باشه قربونت برم، الان میارم خاله رفت و باز ما تنها شدیم. امیر به سمتم برگشت و عمیق نگاهم کرد. باز دستهاش رو قاب صورتم کرد و سرم را بالا آورد _ راحله جان، تو قشنگترین اتفاق زندگی منی. من برای به دست آوردن تو خیلی سختی کشیدم. ولی حالا باور دارم همین لحظات که کنارمی، ارزش سختی کشیدن را داشت. نفس عمیق کشید و ادامه داد _من تو را از خدا خواستم. از ته قلبم خواستم. کلی نذر و نیاز کردم تا خدا تو رو به من بده و حالا به خاطر همین لحظات عاشقانه ای که کنارم هستی خدا را شکر می کنم. دوباره چند لحظه‌ای توی چشمهام خیره شد و چشمهاش رو بست. صورتم را به خودش نزدیک کرد و بوسه ی عمیق از پیشونیم گرفت و سرم را به سینه اش چسبوند. _ حواست هست چه جوری داری ازم دلبری می کنی؟ حواست هست که اصلا ملاحظه ی دل من را نمی کنی؟ چقدر صدای ضربان قلبش را دوست داشتم. چه آرامش عجیبی توی آغوشش موج میزد. هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی تو آغوش مردی آرامش بگیرم که فقط به چشم مقصر تمام سختی‌های این یکی دو ماهه زندگیم بهش نگاه میکردم. با سر و صدای گوهر خانوم که از سالن می آمد از آغوش امیر جدا شدم _ بترکه چشم حسود و بخیل، ایشالا عروسی پسرم این ها را می‌گفت و منقل و اسپند به دست، وارد اتاق شد. امیر بلند شد و به سمتش رفت. گوهر خانوم رو پنجه ی پاهاش بلند شد و سعی کرد خودش رو هم قد امیر کنه .کمی اسپند دور سرش چرخوند و روی زغال ها ریخت. _ ایشالله خوشبخت بشی مادر امیر شاد بود و می خندید. سینی منقل رو از گوهر گرفت و به طرف من اومد. کمی اسپند از توی ظرف برداشت و باز کمی نگاهم کرد. اسپند رو دور سرم چرخوند و روی آتیش ریخت و آرام لب زد _الهی کور بشه هرچشمی که بخواد عروس خوشگل من رو نظر کنه گوهر خانم که از دیدن این صحنه حسابی ذوق زده شده بود، شروع به کل کشیدن کرد. امیر از کار خاله گوهر خنده اش گرفته بود، به سمتش رفت و دستش را بالا آورد _خاله جان یکم آرومتر، الان همه مهمان‌ها میریزم تو اتاق من خاله هشدار امیر را جدی گرفت و دیگه ادامه نداد. به طرف من اومد و من را تو آغوشش کشید و بوسید _ الهی که خوشبخت بشید مادر، الهی که همیشه کنار هم شاد باشید _ ممنونم گوهر خانم، بابت اسپند هم دستتون درد نکنه امیر هم تشکر کرد و سینی اسپند را دست خاله داد. خاله هم دعاگویان از اتاق خارج شد. امیر در حالی که کتش را در می‌آورد و آستینش را بالا میزد رو به من گفت _دلبر خانوم، همینجا بشین تا من وضوبگیرم و برگردم. مثلا اومده بودم نمازم را بخونم ، اصلا دیدمت هوش و حواسم از دستم رفت با تکون سرم اعلام رضایت کردم و منتظرش موندم. چند دقیقه بعد دست با دست و صورت خیس وارد اتاق شدو به نماز ایستاد. نمازش که تموم شد نگاهی به من کرد و دو دستش را به سمتم دراز کرد و اشاره کرد که پیشش برم. کاری را که می خواست کردم. مُهر و جانمازش را جمع کرد و هدایتم ‌کرد تا روبروش بشینم. جلوش نشستم و باز توی عمق نگاهش غرق شدم. دست‌هام را گرفت و بوسه ای از دست هام برداشت سر بلند کرد و نگاهم کرد. چشمکی زد و گفت _ امشب تلافی تمام اون جریمه‌ها را درآوردما هر دو با هم خندیدیم و من عشق رو توی چشم های امیر می‌دیدم. با سر و صدایی که توی حیاط میومد، متوجه اومدن عروس و داماد شدیم . امیر بلند شد و پرده رو کنار زد و نیم نگاهی به حیاط انداخت و باز نگاهش را به من داد. _ من الان چجوری تورو ول کنم برم پیش اینها،ببین چه جوری منو هوایی کردی چشم ازش گرفتم و بلند شدم و آروم لب زدم _ بهتره برید دیگه، شما برادر بزرگ عروسید، خوب نیست تو جمعشون نباشید امیر که دیگه چاره ای نمی دید کتش رو تنش کرد و باز به سمت من اومد. با دست هاش بازوهام را گرفت و توی چشمهام نگاه کرد و با همون آرامش صداش لب زد _می خواهمت که خواستنی تر ز هرکسی کو واژه ای که ساده تر از این بیان کنم؟ باز هم بوسه از پیشونیم برداشت و از اتاق خارج شد.
شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
هنوز گرمای لبهاش رو را روی صورتم حس می کردم. با نوک انگشتام جای بوسه اش رو لمس کردم و لبخندی روی لبم نشست. چقدر امیر راحت از احساسش حرف می زد ولی من هنوز نمی تونم احساس خودم را درک کنم. چقدر راحت حرف از دوست داشتن و عشق میزد ،اما من هنوز نمیدونم دوستش دارم یا نه؟ کنارش آرامش دارم، شادی هاش شادم میکنه، همراهش حس امنیت دارم. ولی هنوز دلم توی درگیری و حسم مبهم گیر کرده. *** چند دقیقه توی اتاق موندم و وقتی راه پله خلوت شد چادر به سر انداختن و بالا رفتم. فریده که با اون لباس سفید و زیباش مثل نگینی وسط مجلس می درخشید، کنار محمد روی صندلی نشسته بود و بقیه هم مشغول دست و شادی . خواهر محمد سبد گل توی دستش بود و گلبرگ های صورتی و سفید و قرمز داخل سبد را روی سر عروس و داماد می ریخت. چند دقیقه گذشت و محمد از اتاق بیرون رفت و من هم با خیال راحت چادر از سر هم برداشتم و برای عرض تبریک پیش فریده رفتم. فریده با دیدن من خوشحال شد و از جاش بلند شد. با هم دست دادیم و بهش تبریک گفتم و ازم خواست کنارش بشینم . چند دقیقه نشستم و چند تا خانم برای عرض تبریک نزدیک ما اومدند. فخری خانم هم حسابی تحویلشون می گرفت. وقتی صحبتشون با فرید تموم شد رو به من کردند. اول خانم ً هیکلی که چهره اش بزرگتر از فخری خانم نشون می داد، جلو اومد. قبل از هر حرفی فخری خانم با لبخند رو به اون خانم گفت _ این راحله است، عروسمون بعد هم رو به من گفت _منیر خانم عمه ی بزرگ امیر، شیراز زندگی می کنتد تا حالا از فامیل امیر فقط خانواده ی خاله فرخنده و دایی فرخ را دیده بودم. اما انگار امشب قراره با فامیل های دیگشون هم آشنا بشم. از روی صندلی بلند شدم و یکی دو قدم جلو اومدم. به عمه منیر که شباهت زیادی با برادرش داشت، دست دادم و حال و احوال کردیم. بعد سه تا خانم جوان تر جلو آمدند که متوجه شدم دوتاشون دخترهاش هستند و یکی از آنها هم عروسش . تو همه ی این مدت عمه منیر سر تا پای من رو برانداز کرد و بعد رو به فخری خاتم گفت _ انشالله که خوشبخت بشند، ولی این درست نبود که یواشکی نامزد کنید و کسی را دعوت نکنید. مگه من چند تا داداش دارم فخری خانم که انگار خیلی از خواهر شوهرش حساب می برد، نمی دونست چی جواب بده. کمی دستپاچه شد و گفت _ ببخشید آبجی منیر، ولی باور کنید همه چیز یه دفعه ای شد. اما برای مراسم عقد حتما زودتر خبرتون می کنم تا تشریف بیارید عمه اخمی کرد و گفت _نه ترو خدا، میخوای اون وقت هم نگو _این چه حرفیه، شما تاج سرید منیر خانم عمه منیر گوشه چشمی برای فخری نازک کرد ودیگه چیزی نگفت اما فخری خانم حسابی خود خوری می کرد. چند دقیقه با خونواده ی عمه به گپ و گفت گذشت و کم کم با بقیه فامیل های امیر هم آشنا شدم. برام جالب بود که باز فخری خانم مهربون شده بود و راحله جان و راحله خانوم از ذهنش نمی افتاد. تقریباً همه ی فامیل های نزدیک امیر را دیدم و با هم آشنا شدیم. باز کنار فریده نشستم که متوجه ورود مامان و زندایی شدم‌ همون لحظه فخری خانوم، که کنار فریده ایستاده بود و با یکی از مهمون ها خوش و بش می کرد، به سمت در رفت و با همون روی باز مامان و زندایی را تحویل گرفت و به داخل خونه راهنماییشون می کرد. از فریده عذر خواهی کردم و به سمت مامان رفتم. سلامی به مامان و زندایی دادم فخری خانوم رو به من کرد _راحله مامانت اینا رو راهنمایی کن برندبالای اتاق بشینند _چشم با مامان و زندایی همراه شدم. با ورود مهمان های جدید فخری خانوم باز به سمت در رفت و من مامان و زندایی را راهنمایی می کردم. همون لحظه مامان برگشت و اخم ساختگی کرد و تهدید وار گفت _ شما سعی کن چند وقتی همینجا بمونی که اگه سمت خونه پیدات بشه حسابت با کرام الکاتبینه متوجه منظورش شدم. به خاطر لباسها شاکی بود. خنده ای کردم _ چرا قربونت برم ،مگه من چه کار کردم مامان چشم غره ای رفت و با لبخند گفت _بالاخره که میای خونه، من میدونم و تو مطمئن بودم اگه تو موقعیت دیگه ای قرار داشتیم، مامان به این راحتی‌ها کوتاه نمیومد و حسابی ازم ناراحت می‌شد. وقت شام شده بود و همه مشغول پذیرایی از مهمون ها. من هم کمک فریبا می‌کردم و وسایل شام رو می چیدیم. دیگه تقریباً همه چیز آماده بود و قرار شد کسایی که مشغول پذیرایی بودند، برای صرف شام به طبقه پایین برند. اونجا گوهر خانم یه سفره کوچیک پهن کرده بود. من هم همراه فریبا بودم و خواستم سر سفره بشینم که گوهر خانم صدا م ‌زد _ راحله جان بیا نزدیکش رفتم _بله گوهر خانم جلوتر اومد و آروم و با لبخند لب زد _ تو این جانشین مادر ،شامت رو بردم تو اتاق. تو برو اونجا بخور به سمت اتاق امیر اشاره کرد. با تعجب گفتم _ آخه اونجا چرا؟ _برو دیگه مادر، اینجا نشین کاری که گفته بود رو انجام دادم و به سمت اتاق رفتم. در را که باز کردم امیر را دیدم که کنار سفره
359 سفره ه ی کوچک دو نفره ای که وسط اتاق پهن شده بود، منتظر من نشسته.
امیر سر بلند کرد و نگاهم کرد. لبخندی زد و به سفره اشاره کرد _بیا بشین, غذا از دهن افتاد خنده ای به این فرصت طلبی امیر کردم و داخل اتاق رفتم رو بروش سر سفره نشستم. _ شام دونفره ی امشب مال عروس و دوماده نه مال ما لیوان پر از دوغ رو جلوم گذاشت و ابروهاشو بالا داد _اتفاقا من به این نتیجه رسیدم که فریده و محمد فقط بهونه بودند. امشب شب من و توعه بعد هم اشاره ای به غذام کرد _ دوست داشتم با هم غذا بخوریم. زود بخور که من باید برم به مهمونها برسم کمی نگاهش کردم و با لبخند لب زدم _راضی به زحمتتون نبودیم آقامون! پیش مهموناتون میموندید با بالای چشم نگاهم کرد _ کم نمک بریز، غذات رو بخور _ چشم می‌خورم هر دو مشغول شدیم و شام خوشمزه ی شب عروسی فریده را می خوردیم. امیر همینطور که با قاشق و چنگال با تیکه کباب لابلای برنج درگیر بود گفت _بالا چه خبره؟فریده چطوره؟ چکار می کنه؟ یهو ذوق زده گفتم _وای فریده که ماه شده، خیلی تو لباس عروس خوشکل شده امیر چشم ازبشقاب جلوش گرفت و نگاهش رو به من داد _ ولی من که فکر نمیکنم، خوشگل تر از عروس من شده باشه غذام رو توی دهنم قورت دادم و خودم رو با دونه های برنج توی بشقابم مشغول نشون دادم وگفتم _اون رو نمی دونم ولی دامادش به خوشتیپی داماد من نیست نگاهش نمی کردم ولی متوجه شدم که سر بلند کرد و مستقیم نگاهم کرد. قاشق و چنگال اش را توی بشقاب رها کرد و به طرفم خم شد .دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بلند کرد. چشمهاش رو ریز کرد و توی چشمهام نگاه کرد _دختر خانم، شما امشب با این خوشگلیات چوب خطت پر شده، دیگه نیازی نیست زبون بریزی برام داغی صورتم را حس کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. دستش را از زیر چونم برداشت و صاف نشست. کمی با همون لبخند نگاهم کرد و باز مشغول غذا شد صدای خداحافظی مهمون ها از بیرون شنیده می‌شد. امیر بلافاصله بعد از غذا بلند شد _من دیگه برم پیش مهمونها، تو هم اگه دوست داری همراه ماشین عروس بریم، آماده شو خبرت می کنم _باشه امیر رفت و من هم سفره رو جمع کردم. کنار فریبادم در ایستاده بودم و با مهمان ها خداحافظی می کردیم. مامان پاکت هدیه اش را به فخری خانم داد و برای دخترش آرزوی خوشبختی کرد. از مامان و زندایی خداحافظی کردم و آنها رفتند. تقریباً همه مهمان‌ها رفته بودند و فقط فامیلهای نزدیک برای همراهی عروس و داماد مونده بودند. من هم آماده شدم و توی ایوون منتظر امیر بودم تا بلاخره اومد و ازم خواست سوار ماشین بشم. به سمت ماشین می رفتیم که نسترن را دیدم. دست فرزانه رو گرفته بود و بهش اصرار می‌کرد که با ماشین اونها بره. امیر یک لحظه ایستاد و اخم هاش در هم رفت و با حرص گفت _این دختره دست از سر فرزانه برنمی داره دستی لای موهاش کشید و کمی به اطراف نگاه کرد. چشمش به آرش کوچولو، پسر فریبا افتاد _ آرش ،آرش جان بیا آرش با ذوق به سمت داییش می دوید و با لحن بچه گانه اش پاسخ امیر را داد _بله دایی امیر روی دو تا پاش نشست تا هم قد آرش بشه. بوسه ای از صورتش برداشت و به سمت فرزانه اشاره کرد _ آرش جان، خاله فرزانه رو میبینی؟ _ آره اون جاست _برو بهش بگو دایی امیر کارت داره، بگو بیاد اینجا _باشه الان میرم آرش این را گفت و به سمت فرزانه دوید‌ کمی لباسش رو کشید تا فرزانه نگاهش کنه و بعد هم چیزی بهش گفت که فرزانه به سمت ما برگشت. وقتی امیر را دید به طرفمون اومد. موهایی که بیرون ریخته بود رو زیر شالش قایم کرد. نیم نگاهی به من کرد و رو به امیر گفت _بله داداش امیر کمی با تبسم به خواهرش نگاه کرد و لپش رو بین انگشتاش گرفت _ خوشگل شدی ته تغاری حاج اسماعیل فرزانه هم ذوق کر دو هم خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت امیر جلوتر رفت و دستش را روی شانه خواهرش گذاشت و مهربون باهاش حرف زد _فرزانه جان، اگه خواستی دنبال ماشین عروس بری، با فریبا یا با ماشین بابا برو. با کسی دیگه ای نرو فرزانه که منظور برادرش را فهمیده بود، کمی نگاهش کرد. معلوم بود دلش می خواست با نسترن بره ولی تو رودربایستی محبت داداشش قرار گرفت. _ چشم دادش _آفرین آبجی گلم، الان اینجا تو حیاط نمون. مردا اون طرف رفت و آمد دارند خوب نیست. برو بشین تو ماشین فرزانه چشمی گفت و رفت. چیزی به نسترن گفت و به سمت ماشین پدرش حرکت کرد. نسترن که همون جا تنها ایستاده بود، برگشت و نگاهی به امیر کرد. نگاهی که نفهمیدم چرا انقدر توی دلم رو خالی کرد. امیر اما بی توجه به نسترن در ماشین را باز کرد و از من خواست که بشینم. چند دقیقه بعد کاروانی از ماشین‌ها دنبال ماشین سفید رنگی که با غنچه های سرخ رنگ گل رز تزئین شده بود راه افتاد. امیر هم لابه‌لای ماشین‌ها می‌رفت و سعی می‌کرد از قسمت‌های خلوت تر بره. شاد بود و تبسم از روی لبش محو نمیشد. توی اون شلوغی ماشین ها، گاهی نیم نگاهی به من می انداخت
ادامه360 و سر به سرم می گذاشت. بعد از یک ساعت جلوی خونه فریده متوقف شد. فریده با چشمهای اشکی از خانواده‌اش خداحافظی کرد و در عرض چند دقیقه اون کاروان ماشین متفرقه شد. امیر هم بعد از اینکه فریده کلی ازش قول گرفت که چند روز یه بار از فروشگاه بره و بهش سر بزنه، بالاخره خداحافظی کرد و سوار ماشین شدیم و تو خیابونهای خلوت اون وقت شب راه افتادیم.
امیر کمر بندش رو بست و‌نگاهم کرد _خب، کجا بریم؟ _بریم خونه دیگه کمی فکر کرد و گفت _خیابون خلوته یکم دور می زنیم بعد می ریم امیر راه افتاد و در طول راه با هام حرف می زد _راحله،دلم می خواد شب عروسیمون کل کوچه مون رو چراغونی کنم، همه ی اهل روستا را هم دعوت کنم خندیدم و گفتم _ حتما بعدش می خواید هفت شبانه روز هم مهمونی بدین _ آره، مگه بَده؟ دلم می خواد برای عشقم بهترین مجلس عروسی رو بگیرم _ بد که نیست، فقط مشکلش اینه که تاوان عشق شما را جیب آقای مستوفی باید بده هر دو خندیدیم. امیر همچنان سر حال بود. توی خیابان‌های خلوت شهر می رفت و گاهی سکوت شهر رو می شکست. حدود یک ساعتی دور زدیم که صدای گوشیم بلند شد. امیر نیم نگاهی به گوشی توی دستم انداخت _کیه؟ _ فریبا خانم تماس را وصل کردم _ الو ؟ _الو راحله جان کجایید؟ کمی به امیر نگاه کردم و گفتم _ من و آقا امیر توی خیابون هستیم، چطور؟ _ آها، هیچی آخه ما رسیدیم خونه. بابا یکم نگران شد، گفت چی شده که تا حالا نیومدید _نه نگران نباشید، ما هم دیگه کم کم میایم _ باشه عزیزم، خوش بگذره _ ممنون ،فعلا خداحافظ گوشی رو قطع کردم و رو به امیر گفتم _امیر خان، بهتره دیگه برگردیم خونه. ظاهراً پدرتون نگران شده امیر پاسخی نداد و چند دقیقه سکوت کرد. بعد نگاهی بهم انداخت و گفت _راحله، تو کی می خوای با من راحت حرف بزنی؟ چرا مثل غریبه ها صدام می کنی؟ چیزی نگفتم و از خجالت سرم رو پایین انداختم. واقعا برام سخت بود اسمش رو بدون پیشوند و پسوند صدا بزنم. دیگه تو این مدت برام عادت شده بود. تو همون حال بودم که یک دفعه سرعت ماشین بالا رفت. سرم را بالا گرفتم و نگاهی به جاده رو برو کردم و بعد به امیر نگاه کردم که لبخند خبیثانه روی لبش بود. با یادآوری ماجرای چند روز پیش که به خاطر سرعت بالای امیر درست شد، با نگرانی و ترس گفتم _ امیرخان، باز دوباره شروع نکنید. اصلاً شوخی قشنگ نیست امیر هنوز همون لبخند رو داشت و گفت _ آقا امیر ؟امیرخان؟ غریبم دیگه؟ باشه، خودت خواستی با کلافگی سری تکون دادم و باز نگاهش کردم. صاف روی صندلی نشست و محکم و قاطع گفت _ من که امشب خوشی زده زیر دلم و بدجوری هوس کلانتری کردم، حالا تورو نمی دونم این رو گفت و با ضرب، دنده را عوض کرد و در عرض چند ثانیه سرعتش دو برابر شد. نگاهم بین جاده و صورت امیر می‌چرخید. میدونم کوتاه نمیاد. اگه این بار کارمون به کلانتری بکشه، واقعا جلوی خونواده هامون خیلی بد میشه . تجربه ثابت کرده که وقتی فرمون دست امیره، حکم هم حکم اونه. تصمیم گرفتم تا کار به کلانتری نکشیده کوتاه بیام. امیر با هر دو دستش فرمون را گرفته بود و به جلو نگاه می‌کرد. کمی جلوتر رفتم و دستم را روی دستش گذاشتم و آروم لب زد _اَ... امیر...خواهش می کنم سریع نگاهش رو از رو به رو گرفت و به چشمهام داد و لبخندی کل صورتش را پر کرد _آفرین، حالا شد، جانِ امیر دستش را از زیر دستم بیرون کشید و دنده را عوض کرد و سرعتش را پایین آورد. کنار جاده پارک کرد و چند لحظه فقط نگاهم کرد. اما کم کم نگاهش از حالت شوخی و شیطنت در اومد. دیگه مرد رو به روم جدی بود. جدی بود و غمی توی نگاهش داشت. بالاخره نگاهش رو ازم گرفت و به روبرو داد. آرام لب باز کرد _راحله، من میدونم تو هنوز با من معذبی. خب دختری با این همه حجب و حیا باید هم اینجوری باشه. من عاشق نجابت تو شدم. الان هم نمی خوام اذیتت کنم، هر جور راحتی ،هر جور دوست داری صدام بزن و باهام حرف بزن، من ناراحت نمی شم. ولی اگه بدونم توی دلت، ته قلبت هنوز من برات غریبه ام، اون وقت هم ناراحت می شم، هم نا امید. نگاهش رو از جاده ی خلوت روبروش گرفت و به چشم هام داد _به من اعتماد کن، من شوهرتم. شوهری که... شاید خوب وارد زندگیت نشد، ولی همه تلاشش رو می کنه که زندگیت رو خوب کنه. دلم می خواد با هم باشیم. کنار هم باشیم. هر لحظه، حتی وقت هایی که از هم دوریم . امیر حرف میزد و من فقط نگاهش می کرد _ اون روزی که بابا رو مجبور کردم زودتر عقد کنیم، با خودم گفتم هر چه قدر لازم باشه بهش زمان میدم تا من رو توی زندگیش بپذیره و هر کاری می کنم تا من رو باور کنه. لبخند کم رنگی روی لبش نشست و‌ادامه داد _ امشب که تو بغلم گرفتمت، وقتی آروم سرت رو گذاشتی رو سینه ام، دلم پر از امید شد. من می خوام یک عمر کنارم آرامش داشته باشی. می خوام با هم خوشبخت بشیم. نمی دونم چقدر موفق می شم ولی تمام تلاشم رو برای خوشبختیت می کنم،قول میدم. چند لحظه توی سکوت نیمه شب خیابون چشم به هم دوختیم و من اینبار فقط دلم میخواست نگاهش کنم. بالاخره امیر به این مصاف چشمها پایان داد و نگاهش رو ازم گرفت. توی سکوت، ماشین را به حرکت در آورد و راه افتادیم. حرفهای امشبش حرفهای تازه ای بود.
ادامه ۳۶۱ حرفهایی که ماهرانه راهش رو توی دلم باز کرد و به دلم نشست. امیر به روبه رو چشم دوخته بود و رانندگی می‌کرد. انگار اصلا حواسش به من نبود . اون مرد شیطون و لجوج حالا دیگه آروم شده بود و از اون شیطنش خبری نبود. بارها کلماتش رو توی ذهنم مرور کردم. این مرد واقعا تمام تلاشش رو کرد که من رو کنار خودش به آرامش برسونه، حالا من هم باید برای رسیدن به این آرامش،تلاش کنم. نفس عمیق کشیدم و نگاهم رو از شونه‌ها ی مردونه اش تا چشم هاش کشیدم. یه دستش روی دنده بود، آروم دستم را جلو بردم و روی دستش گذاشتم. نگاهش رو از روبرو گرفت و به دستم داد. لبخند دلنشینی روی لبش نشست و بعد مسیر نگاهش تا چشمهام ادامه داد. من هم با لبخند پذیرای نگاهش شدم. چشمی حواله ام کرد و بی صدا لب زد _عاشقتم
# بالاخره بعد از کلی دور زدن به خونه رسیدیم. دیگه اون ریسه های رنگی خاموش بود و تعدادی از میز و صندلی ها هم جمع شده بود. از جاده ی شنی وسط حیاط گذشتیم و امیر ماشین رو کنار حیاط پارک کرد. نگاهی به سمت عمارت کرد و گفت _ چراغ های بالا خاموشه ،فکر کنم همه پایین اند بعد جعبه ی دستمال کاغذی را روی از روی داشبورد برداشت و به دستم داد _ یکم آرایشت رو پاک کن بعد بیا. احتمالا پایین شلوغه از این غیرت و توجهش قند توی دلم آب شد. دستمال رو ازش گرفتم. اون از ماشین بیرون رفت و من آیینه ی آفتابگیر جلوم رو روی صورتم تنظیم کردم و چراغ داخل ماشین را روشن کردم. تا جایی که می شد آرایشم رو پاک کردم و چادرم رو مرتب کردم و همراه امیر از پله ها بالا رفتیم. خانواده ی مستوفی و عمه منیر توی سالن نشسته بودند اما از بقیه مهمونها خبری نبود. داخل رفتیم و سلامی به جمع دادیم. در بدو ورود متوجه جو سنگین خونه شدم. می شد ناراحتی را توی چهره ی حضار دید. آقا مستوفی با دلخوری به امیر نگاه کرد و جواب سلاممون را داد. فخری خانوم با بغض، چشم تو چشم پسرش دوخت و چیزی نگفت. عمه هم اخم هاش در هم بود. نگاهی به امیر کردم و اون هم متوجه حالت پدرش و بقیه شده بود.با ابروهاش اشاره‌ای به سمت اتاق کرد و آروم لب زد _برو خودش هم پشت سرم اومد. همراهش به طرف اتاق رفتم. همون لحظه فریبا و پسرش از اتاقش بیرون آمدند. نگاهی به جمع کرد و بعد نگاهش را به سمت ما چرخوند. از چهره ی اون هم معلوم بود چیزی ناراحتش کرده. امیر با چشم و ابرو ازش پرسید چی شده؟ فریبا که نمی تونست حرفی بزنه سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. از کنار فریبا که رد شدیم امیر آروم رو به خواهرش لب زد _ بیا تو اتاق دیگه واقعا نگران شده بودم. هر دو وارد اتاق شدیم و چند لحظه بعد، چند تقه به در خورد و امیر اجازه ی ورود به فریبا داد _بیا تو در باز شد و فریبا با همون چهره ی در هم وارد شد.امیر به طرفش رفت _چیزی شده فریبا؟ نگاه فریبا بین من و امیر چرخید و لب باز کرد _ چی بگم داداش، راستش از وقتی که اومدیم عمه منیر شروع کرد به گلایه گذاری که چرا برای جشن نامزدی امیر ما را دعوت نکردید. خب البته حق هم داره، اون برای همه مراسم های بچه هاش ما را دعوت کرده و حالا از یه دونه برادرش توقع داشته امیر کمی جلوتر رفت و به فریبا گفت _ الان همه به خاطر این ناراحتند؟ فریبا سری به علامت مثبت تکون داد. _بقیه کجاند؟ _دایی و خاله اینا که بالا خوابیدند. _ بچه های عمه کجاند؟ _ الهام و الهه که همون بعد از مراسم رفتند. امیرحسین و خانمش هم توی اتاق فریده خوابیدندو فردا با عمه میرند. _ مامان هم به خاطر حرفهای عمه ناراحت بود؟ _ آره، عمه رو که میشناسی، یه وقتایی یه چیزایی می گه دیگه. اولش کلی به مامان گلایه کرد و کلی حرف بهش زد. بعدش گفت تو این مدت از بابا هم دلخور بوده و به خاطر همین تو مهمونی زیارت بابا نیومده. مامان هم خیلی ناراحت شد، اصلا نمی دونست چی باید جواب بده. امیر دستی لای موهاش کشید و با شرمندگی نیم نگاهی به من کرد و نفسش را عمیق بیرون داد و از اتاق بیرون رفت. فریبا هم از من عذرخواهی کرد و پشت سر برادرش رفت . انگار ناراحتی‌های این ماجرا تمومی نداره و امیر باید حالا حالاها به خاطر کاری که کرده پاسخگو باشه. سعی کردم بیخیال دعوای خانوادگیشون بشم. دستی به موهام کشیدم. به خاطر اسپره هایی که توی آرایشگاه زدم، حسابی موهام به هم چسبیده و باید حتما یه دوش بگیرم. کاش می رفتم خونه و یه دوش می گرفتم. تو همین فکر بودم که در اتاق باز شد و امیر وارد شد. هنوز ناراحت بود. بدون حرف اومد و روی مبل نشست. دستهاش رو تکیه گاه بدنش کرد و به گل های قالی خیره شد. من هم رو به روش روی تخت نشستم و سعی می‌کردم خودم را از شر گیره هایی که به پشت موهام چسبیده بود، خلاص کنم. اما انقدر محکم بسته شده بود که موفق نمیشدم.
چند دقیقه‌ای درگیر بودم و امیر نگاهم کرد _ چه کار می کنی؟ با خستگی دست هام رو انداختم و لب زدم _ دارم گیره ی موهام رو باز می کنم ولی نمیتونم دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت _بیا اینجا کمکت کنم _نه ممنون. کار شما نیست، خودم بازشون می کنم _بیا دیگه به اصرار امیر رفتم و پایین مبل پشت به امیر نشستم. کمی موهام رو نگاه کرد و گفت _ خب حالا باید چه کار کنم؟ لبخندی زدم و گفتم _هیچی، چند تا گیره ی مشکی نازک لابه لای موهام هست، باید اونا را باز کنید بین مو های من کند و کاو می‌کرد تا گیره ها رو پیدا کنه. _ آها، دیدم ،اینها را باید باز کنم؟ _آره دست برد لای موهام و اولین گیره رو طوری ناشیانه بیرون کشید که احساس کردم تمام موهام از ریشه در اومد. از شدت درد بی اختیار کمی صدام بالا رفت و آخی گفتم. امیر که ترسیده بود، دست از کارش کشید _چی شد؟ موهات رو کشیدم؟ در حالیکه صورتم را از درد جمع کرده بودم، سرم را به علامت مثبت تکون دادم. سرش رو از پشت سرم جلو آورد و به صورتم نگاه کرد و با نگرانی گفت _دردت گرفت؟ باز لبخندی زدم و گفتم _ یکم، اشکالی نداره بی هوا بوسه ای از گونه ام برداشت و گفت _ببخشید تا من بفهمم چی شد، سرش را عقب کشید و صاف نشست. دستم را روی گونه ام گذاشتم و تا چند لحظه اینقدر مبهوت کارش بودم که نفهمیدم چه جوری گیره ها را در می آورد. بقیه گیره ها را با احتیاط و آروم بیرون کشید تا بالاخره موهام باز شد. اما هنوز عین چوب خشک بودند. تشکری کردم و بلند شدم. کیفم روی مبل، کنار امیر بود. گوشه ی مبل سه نفره نشستم و کیفم رو زیر و رو می کردم تا کش موهام را پیدا کنم. اما اینقدر کیفم شلوغ بود، که مجبور شدم محتویاتش رو بیرون بریزم. لابلای محتویات یه رژ و یه لاک صورتی و چند تا مداد بود، که وقت اومدن با عجله توی کیفم انداخته بودم. همه اش روی مبل ریخت. من هم بی توجه به اونها مشغول پیدا کردن کش مو هام شدم. ناگهان دست امیر را دیدم که به سمت قوطی سفید رنگ رژ رفت و بَرش داشت. چند لحظه بی حرکت موندم و نگاهم به دست امیر قفل شد. درِقوطی را برداشت و قسمت پایینش رو چرخوند. رز قرمز رنگ نمایان شد. لبخندی زد و با شیطنت گفت _ این چیه؟ با این خودت رو خوشگل می کنی؟ هر چی بد و بیراه بلد بودم به خودم دادم. آخه دختره احمق باید اینجوری کیفت رو بیرون بریزی؟ امیر با لبخند نگاهم می کرد و من لبم رو زیر دندونهام فشار می دادم. بدون اینکه کش موهام رو پیدا کنم، وسایلم را داخل کیفم ریختم. امیر هنوز داشت بارژ توی دستش بازی می کرد. خواستم اون فضا رو عوض کنم و حواس امیر را پرت کنم. صدایی صاف کردم و لب باز کردم _ میگم... میشه...من را ببرید خونه؟ با تعجب نگاهم کرد _ خونه؟ الان؟ _ آخه... موهام چسبیده، باید یه دوش بگیرم حرفی نزد و فقط به اون قوطی سفید رنگ کذایی نگاه می کرد و باهاش بازی می کرد. باز لب زدم _ آقا امیر؟ این حرفم نگاه تندش رو به همراه داشت. تهدید وار گفت _ تو انگار امشب هوس کلانتری کردی ها تازه یادم اومد، قرار بود دیگه باهاش راحت حرف بزنم. ولی هنوز این عادت سر زبونم بود. حرفی نزدم و نگاهم رو ازش گرفتم. خودش را روی مبل سُرداد و بهم نزدیک شد. رژ توی دستش رو نگاهی کرد و به صورتم نزدیک کرد. رژ رو محکم روی دماغم کشید و گفت _نذار کار به کلانتری بکشه، بذار این مسئله را دو نفری حلش کنیم با تعجب نگاهی به دست امیر کردم و دست روی دماغم کشیدم. دستم قرمز شد _چه کار می‌کنید؟ امیرخا... _نه انگار فایده نداره، باید اسمم رو یه جایی ثبت کنم تا تو برای همیشه یادت بمونه یه دستش را پشت سرم گذاشت و با دست دیگه اش می خواست با همان رژ، روی پیشونیم بکشه _ الان اسمم رو اینجا می نویسم که دیگه توی ذهنت حک بشه و یاد بگیری سعی کردم خودم را کنار بکشم ولی فشار دست اون بیشتر بود. شروع کرد با رژ روی پیشونیم می کشید کمی صدام بالا رفت _ این کار رو نکنید. این پاک نمیشه ولی اون گوش به حرفم نمی داد و کار خودش را می‌کرد. انگشت اشاره اش را جلوی دهانش گرفت و آروم گفت _هیس، صدات می ره بیرون ،حالا فکر میکنن داریم چه کار می کنیم من نگاهش می کردم و اون دست بردار نبود و چند جای صورتم را رژ مالید. دیگه هر دومون می‌خندیدیم. بالاخره از زیر دستش فرار کردم. امیر خندید و گفت _حالااگه جرات داری برو تو آینه یه نگاه به خودت بنداز من هم خنده ای کردم و به سمت آینه رفتم. اما با دیدن صورتم حسابی وا رفتم. روی پیشونیم نوشته بود امیر. چند جای صورتم رو هم رنگی کرده بود. باز خندید و قیافه اش را مشمعز کرد و گفت _ خیلی زشت شدی