39.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واقعا دست مریزاد باید گفت به همه دست اندر کاران این کلیپ بسیار جالب
حتما ببینید و نشر دهید خیلی عالیه
قسمت یازدهم تاپانزدهم
کاردینال👇👇👇
این داستان واقعی وامنیتی رودنبال کنید ونظرات خودتون روهم برای ما
به شماره
۰۹۱۳۳۶۳۹۰۴۰ ارسال کنید
📚 #کاردینال
#قسمت_یازدهم
✍ #م_علیپور
در حالی که به سیستم زل زده بودم و تیتر آخرین مقاله ی یه بلاگفای گمنام و جدیدالساخت رو نگاه میکردم ،
به همراه شهریار داشتیم از تعجب شاخ در میاوردیم.
- دلایل #مرگ_مهسا_امینی چه بود؟
دختره بیچاره هنوز روی تخت بیمارستان و توی کما بود.
اما یک ماه پیش در مورد دلایل مرگش مقاله نوشته شده بود!
گزینه های اون مقاله همچین چیزایی بود :
- ضربه ی باتوم گشت ارشاد به مغز مهسا
- استرس بیش از حد که موجب سکته مغزی در مرحومه شد.
- ضربات ناشی از کتک کاری وی در پاسگاه
- تجاوز به مرحومه توسط نیروهای گشت ارشاد
و ...
اون شب با تعجب و تمسخر مقاله ی سراسر کذب از مرگ دختری که هنوز زنده بود رو
به همراه شهریار خوندیم.
و هیچ فکر نمیکردیم که باید از اون مقاله ی اینترنتی عکس بگیریم.
اما وقتی در روزهای آینده خبر دستگیری و مرگ مهسا امینی به خبر اول کشور تبدیل شد
تازه متوجه شدیم که تمام پست هایی که مربوط به ماه ها پیش بود آپدیت شدن!
و هیچ اثری از اینکه اون شب با چشم های خودمون تاریخ ۱ ماه پیش
در بارگزاری خبر مرگ مهسا امینی رو خونده بودیم نمایان نبود ...!
انگار که دست های پشت پرده ای از ماه ها قبل،
هشتگ مهسا امینی رو روی پلتفرم های متفاوت و فضای مجازی کار کرده بودن
که در عرض ۲ روز به هشتگ ترند سال تبدیل بشه!
اون روز به همراه شهریار خودمون رو به سختی به دانشگاه رسوندیم.
خیابون به شدت شلوغ بود ...
دختر و پسرهایی که ظاهراً از مرگ این دختر حسابی عصبی و ناراحت بودن
همگی توی خیابون ریخته بودن و شعار میدادن ... !
درب اصلی دانشگاه غلغله بود ...
به سختی از بین جمعیت وارد دانشگاه شدیم.
شهریار رو به من گفت :
- باید بعد کلاس حتماً بریم پاسگاه نزدیک دانشگاه!
من یکی که تو کَتَم نمیره که این دختره به مرگ طبیعی مرده باشه!
صدام رو پایین آوردم و رو بهش گفتم :
- چیه نکنه تو هم فکر کردی که گشت ارشاد کتکش زده و مُرده ...؟
مگه ندیدی خبرش در اومد که دختره از بچگی مریض بوده؟
شهریار به سمت بورد دانشگاه که پر از عکس های دختر طفلی با انواع و اقسام فحش و ناسزاهای نامناسب بود رفت و جواب داد :
- فعلاً که باباش زیر بار نرفته
امروز هم با رسانه های اون ور آبی حرف زد و کلی آه و ناله که دولت دروغ میگه و دخترش سالم بوده ...!
یکی از پوسترهای بی حجاب دختر مرحومه رو از روی برد کندم و مچاله کردم.
توی سطل زباله انداختمش و گفتم :
- این دختره مگه اسمش مهسا نبود؟
پس این ژینا دیگه چیه که جدیداً بهش میگن؟
شهریار پوستر بعدی که فحش خیلی بدی به نظام روش بود رو برداشت و گفت :
- شاید دو اسم داشته ...!
دختره کُرده و ژینا هم یه اسم کُردیه
ولی میدونی من تو فکر چی هستم؟
قبل از اینکه شهریار ادامه ی حرفش رو بزنه یکی از پشت یقه شو گرفت و فریاد زد :
- داری چه غلطی میکنی؟
به چه حقی این پوستر رو از برد کندی؟
شهریار یقه شو از دست پسر بی اعصابی که روبرومون بود درآورد و گفت :
- تو دیگه چی میگی؟
پسر جوون به سینه ی شهریار کوبید و به دیوار چسبوندش و به حالت تهدید گفت :
- نکنه تو هم از اون جوجه فکلی های طرفدار رژیمی ها؟
ای که خدا نسل همه تون رو برداره ...
به سمتش رفتم و تلاش کردم از هم جداشون کنم.
یهو فریاد زد :
- آی بچه ها ... بیاید که نفوذی جیره خور نظام رو پیدا کردم
داشتن پوستر های مهسا رو از روی برد میکندن !
یهو چندین دختر و پسر به سمت ما هجوم آوردن.
قبل از اینکه بتونم شهریار و اون پسره رو جدا کنم یا حرفی بزنم ؛
مشت محکمی بهم خورد!
تلو تلو خوردم ...
چشمم تار شد و خودم رو کنترل کردم
شهریار و اون پسره درگیر بودن و به شدت در حال کتک کاری بودن!
شروع کردم به فریاد زدن :
- دارین چیکار میکنید ... !
واسه چی برای چیزی که هنوز علتش مشخص نشده جنجال به پا میکنید؟
مثلاً شما قشر تحصیلکرده ی جامعه هستین!
یهو یکی از دخترا شروع کرد به فریاد زدن و گفت :
- تو یکی دیگه خفه شو!
مگه این رژیم و نظام به فکر ما تحصیلکرده های نخبه هست؟
تا کی باید سکوت کنیم؟
تا کی باید یه مشت عوضی مسئول و غیر مسئول و آخوند زاده به ما حکومت کنن؟
زدن دختر مردم رو کشتن میفهمی؟
موهاش رو از جلوی مقنعه بیرون کشید و گفت :
- واسه همین یه لاخه مو ...
جمعیت زیادی دورمون جمع شده بود
و به نشانه ی حمایت از اون دختره همگی جیغ و کف و هورا و سوت بلبلی میزدن!!
به سمت شهریار برگشتم
مشت محکمی روانه ی پسرجوون کرد و روی زمین افتاد.
یهو جمعیت به شهریار حمله کردن.
دختری که مشغول سخنرانی بود بازم شروع کرد به فریاد زدن :
- ای که بر پدر و جد و آبادتون لعنت که همه چی رو از ما گرفتین!
کل دنیا داره پیشرفت میکنه و اون وقت شما لَنگ همین لَچِک روی سر زنای بدبختین!
نمیخوایم این حجاب جهنمی تون رو ...!
👇
یهو مقنعه از سرش کشید و موهای بور رنگ شده ش رو نمایان کرد ...!
دخترای جوونی که اطرافش بودن همگی مقنعه شون رو در آورن.
پسرا که مشخص نبود واقعاً طرفدار جنبش راه افتاده بودن،
یا خوشحال از کشف حجاب هم کلاسی های دخترشون ؛
همگی شروع کردن به دست زدن و شعار دادن!
محشر کبری به پا شده بود انگار ...
فرار و بر قرار ترجیح دادم و به هر بدبختی که بود شهریار رو از جمعیت جدا کردم.
یهو یکی بازوم رو گرفت و گفت :
- کجا جوجه فُکلی؟
به سمت صدا برگشتم
یه پسر جوون که چندسالی از من بزرگتر بود و هیکل درشت تری داشت یقه مو گرفت و گفت :
- نشد دیگه ...
نمیشه که جنگ و هیاهو رو راه بندازین و در برین؟
آی ایهاالناس !
این پسره همونه که عکس بی حجاب مهسا رو توی سطل آشغال انداخت ...
اینا همون جوجه امنیتی های دانشگان که یه عمر به اسم همکلاسی داشتن ذاغ سیاه ما رو چوب میزدن
و به کمیته انضباطی و حراست راپورتمون رو میدادن!
حالا وقتشه ما از خجالت این عوضی های آخوند زاده در بیایم!
قبل از اینکه بتونم از خودم دفاعی بکنم مشت سنگینی پای چشمم حواله شد!
و شهریار که به سختی از مهلکه جدا شده بود بازم مشغول کتک کاری شد ...
ادامه دارد ...
#م_علیپور
📚 #کاردینال
#قسمت_دوازدهم
✍ #م_علیپور
مسئول حراست نگاهی به من با اون بادمجون پای چشمم و دست های شکسته ی شهریار انداخت و گفت :
- در هر حال یا باید صلح کنید یا شکایت تنظیم کنید!
شهریار که به شدت عصبی شده بود دست های شکسته ش رو بالا آورد و باعث شد فریاد دردش بلند بشه
و به ناچار دستش رو پایین آورد و گفت :
- چی چی صلح کنیم آقای ایزدی ...؟
مرتیکه ی عوضی اونقدر با اون هم دست هاش ما رو زدن که انگار ارث نداشته شون رو خوردیم!
ما اصلاً کاری به اونا نداشتیم که!
آقای ایزدی از جاش پاشد و شروع کرد به قدم زدن :
- اونا که میگن شما دعوا رو شروع کردین!
من که با این حرف به شدت عصبی شده بودم جواب دادم :
- من فقط عکس دختر مردم رو که بی حجاب بود از روی برد برداشتم،
حس کردم حالا که بنده خدا فوت شده درست نیست تو محیط عمومی و دانشگاهی عکسش بازیچه بشه!
و اصلاً شناختی از این افراد نداشتیم که بخوایم به هر دلیلی دعوا راه بندازیم!
شهریار با هیجان گفت :
- یه جوری اینا شاکی شدن که انگار من و امیر خواهر اینا رو کشتیم.
اصلاً معلوم نیست این ماجرا از کجا آب میخوره
اون از توییت اون شب که پاک شد
اونم از پست های چند ماه پیش با اسم این دختره ...!
اصلاً معلومه سر به نیستش کردن!
آقای ایزدی موشکافانه به ما نگاه کرد و گفت :
- کدوم توییت؟
شهریار با هیجانی که مُختص خودش بود ماجرا رو با آب و تاب تعریف کرد.
آقای ایزدی که انگار چندان باورش نشده بود رو به من پرسید :
- آقای نعمتی شما هم اون توییت و پست های از پیش نوشته شده رو دیدی؟
شهریار با ناراحتی جواب داد :
- یعنی ما دروغ میگیم دیگه ...؟
رو به آقای ایزدی با اون شکم گرد در حال راه رفتن بود گفتم :
- بله اون شب لب تاپ دست من بود و اول اون توییت و بعد پست ها رو دیدیم
اما خیلی پشیمونیم که چرا همون لحظه عکس نگرفتیم!
به قول شهریار قضیه خیلی مشکوکه!
الانم که به طرز عجیبی همه چی رو دارن بهم میریزن.
حالا شما با اون دو تا پسر و اون خانم که جنجال به پا کرد هم صحبت کردین؟
آقای ایزدی یه پرونده رو از میز بیرون کشید و جواب داد :
- اون پسر اول که الان دست آقای شفیع زاده رو شکسته،
بخاطر چند تا شیطنتی که توی دانشگاه کرده
خودش در حالت تعلیقه،
احتمال اینکه بخاطر این دعوا و جنجال اخراج هم بشه خیلی زیاده ...
اون خانم ولی جزو دانشجوهای خوب دانشگاهه و بیشتر به نظر میاد دچار جو رسانه ای شده.
شهریار باند دور دستش رو به زحمت گره زد و گفت :
- اون پسر گولاخه چی؟
ببخشید همون پسر قدبلند هیکلی رو میگم.
آقای ایزدی نیشخندی زد و گفت :
- ایشون رو ارجاع دادیم به مقامات بالاتر
چون اصلاً دانشجوی این دانشگاه نیستن!
با تعجب پرسیدم :
- پس اینجا چکار میکرده؟
- اصل ماجرا هم همینه که اینجا چکار میکرده و چطوری یهو وارد جنگ و دعوا شده ...!
بین جمعیتی که امروز جنجال بپا کردن،
یه دختر دیگه هم هست که دانشجوی ما نیست و البته سوء پیشینه داره.
ظاهراً به قول آقای شفیع زاده یه ماجرایی پشت این قضیه هست.
پرونده رو باز کرد و دو تا برگه بیرون کشید و خودکارش رو روش گذاشت و گفت :
- بهتون پیشنهاد میکنم تا این ماجرا جمع میشه خودتون رو از این هیاهو دور کنید.
سوابق تون بررسی شده و هیچ مورد خاصی توی پرونده تون نیست.
اگه خدایی نکرده توی این اغتشاشات اسم تون به عنوان مجرم یا حتی سیاهی لشکر ثبت بشه
دیگه حساب کارتون با کرام الکاتبینه
باید دیگه فکر دکترا و شغل خوب و الباقی آینده ی درخشان تون رو ببوسید و بزارید کنار!
کم دانشجو نداشتیم که توی ماجراهای هیجانی،
زندگی و آینده ی خودشون رو تباه کردن.
حالا هم بیاید این تعهدنامه رو امضا کنید و برید پی زندگیتون!
با نگرانی رو به آقای ایزدی گفتم :
- ما واقعاً کاری نکردیم ، اگه زد و خورد مختصری هم پیش اومده فقط بخاطر دفاع از خودمون بوده همین.
آقای ایزدی خودکار رو برداشت و با اشاره به ما گفت :
- اگه مقصر بودین که به همین راحتی ها ول کن تون نبودیم ...
این تعهدنامه هم بیشتر یه تذکره تا حواستون رو جمع کنید!
شهریار با تاسف سرش رو تکون داد و از جاش پاشد و جواب داد :
- حکایت ما هم شده آش نخورده و دهن سوخته ...!
اینم امضا و اثر انگشت ما خدمت شما !
از این به بعد آسه میریم و آسه میایم
دستورات اسلامی هم که یه عمر تو کتابای دینی بهمون یاد دادین که باید جلوی ظلم و دروغ وایساد رو از یاد میبریم
و مثل احکامِ رفقای مسیحی،
هر کسی یه سیلی توی گوشمون زد ؛
خودمون طرف دیگه صورتمون رو هم میاریم تا بزنه و کبود و زخم و زیلی کنه!
از جام پاشدم و برعکس همیشه که با شهریار مخالف بودم،
به شدت با این حرفش موافق بودم که نباید جلوی ظلم و ستم کوتاه اومد ...!
اما چه میشه کرد که ما توی اون لحظه مجبور به تحمل شرایط بودیم
شرایطی که قرار بود خیلی تغییر کنه ...! 👇
از در دانشگاه بیرون اومدیم
رو به شهریار گفتم :
- تونستی تاکسی پیدا کنی؟
شهریار با دست سالمش گوشی رو بست و گفت :
- نه بابا ! تو این وضعیت مگه طرف خُل و چِل باشه که ریسک کنه و ما رو اون ور شهر ببره!
میگن یه اتوبوس هم آتیش زدن ...
والا که من نمیدونم مرگ این دختره چه ربطی به این وحشی بازی ها داره!
همون لحظه یه گروه دختر و پسر شروع کردن به شعار دادن و از درب دانشگاه بیرون اومدن.
تو چهره هاشون ذره ای ناراحتی و غم نبود ...
از توی کوله و کیف هاشون عکس دختر مرحومه رو بیرون کشیدن و شروع کردن به شعار دادن!
تنها چیزی که مشخص بود آدرنالین ترشح شده ای بود که انگار مدت ها بود سرکوب شده بود ...
جوون هایی که توی ایام کرونا مدت ها توی خونه نشسته بودن و حتی کلاس هاشون رو مجازی گذرونده بودن
انگار به این هیجان و ترس و وحشت و در کنارش شلوغی نیاز داشتن.
از کنارمون رد شدن و دخترا مقنعه هاشون رو مثل دستمال گردن پایین دادن و موهای برهنه شون رو با شادی و خوشحالی رها کردن.
انگار که تو این سالها هیچوقت هوای تازه به صورتشون نخورده بود ...!
یهو پریدم به خاطرات گذشته از اون شبی که
توی اغتشاشاتی که برای گرونی بنزین اتفاق افتاده بود.
مامان با تعجب پرسید :
- این دختر و پسرا این وسط چرا خودشون رو قاطی میکنن و باعث بدتر شدن ماجرا میشن؟
یعنی نمیترسن بلایی سرشون بیاد؟
اما بابا که انگار همه چی براش اظهَرُ مِنَ الشَمس بود جواب داد :
- جوونی و دَمّ که بهت غلبه میکنه ،
فقط هیجان میخوای و اصلاً ترس و درد و زخمی زیلی شدن که حالیت نیست!
ما اون روزا تو ایام نوجوانی و جوانی این انرژی زیاد و دَمِّ غلبه کرده رو توی راهپیمایی سرنگونی شاه و بعدشم جنگ ایران و عراق ؛
خالی کردیم و تازه کاپ قهرمانی و وطن دوستی هم بهمون دادن ...!
جوون های الان چی؟
زندگی ماشینی و بیکاری و بی پولی و عزب اوقلی بودن ...
شاید اگه ما هم جای اینا بودیم
هر تَقی به توقی میخورد تو خیابون ها می ریختیم ...!
آخ که خدا لعنت کنه این دشمن های داخلی و خارجی رو
که خوب میدونن کجا ضعف داریم که همونجا رو گیر بیارن و نرم نرمک میخوان ویران مون کنن ...!
الانم این جوون ها گناهکار نیستن زن!
اینا خوبن و طرفدار بدی هم نیستن
و نه کشت و کشتارِ هم وطن!
اینا فقط هیجان میخوان و یه آینده ای که تضمین شده باشه ...
من و شمای پدر مادر هم
که پشت این بچه ها رو خالی کردیم تا حس پوچی بگیرن و جذب هر انحراف و فرقه ای بشن
اندازه ی همین دولت و مسئول و اجنبی و منافق،
که داره این جوون ها رو به انحراف سوق میده گناهکاریم ...!
توی افکار و خاطراتم غوطه ور شده بودم که شهریار فریاد زد :
- یاااااا خدااا اونجا رو نگاه کن امیر ...
یه پسر بسیجی رو الان اون عوضی ها گرفتن دارن میزنن ...
ادامه دارد ...
#م_علیپور
📚 #کاردینال
#قسمت_سیزدهم
✍ #م_علیپور
سرم رو بالا آوردم.
با دیدن جمعیتی که در حال کتک زدن کسی بودن با شهریار به سمت شون دوییدیم ...
شهریار از پشت یکی از جوون هایی که به بسیجی بنده خدا لگد میزد رو گرفت و مشت محکمی به صورتش خوابوند!
حتی نمیتونستم توی اون لحظه و شلوغی از شهریار بخوام دخالت نکن
و به یادش بیارم که ما همین الان تعهد دادیم که هیچ کاری نکنیم ...!
چون قبل اینکه بتونم فکر کنم یه دختر فریاد زد :
- این دو تا هم با این عرزشی عوضی هستن ...
از اونجا اومدن نجاتش بدن!
نیمی از جمعیت به من و شهریار حمله کردن.
فریاد زدن و گفتن اینکه ما این وسط هیچ کاره ایم بی فایده بود.
ضربه ی محکمی به سر شهریار خورد
تعادلش رو از دست داد و نزدیک بود به زمین بیفته ...
محکم گرفتمش و نگه ش داشتم.
پسری که بازم به سمت مون اومد رو پس زدم
دستش رو بالا آورد تا مشتی حواله م کنه
اما قبل از اون ضربه محکمی به پهلوش زدم
دور خودش پیچید و نفر بعدی برای زدن من و شهریار جایگزین شد!
باورم نمیشد که اینا هم وطن های خودمون بودن که به قصد کشت داشتن ما رو میزدن.
شهریار فریاد زد :
- پسره کو؟ پسر بسیجی کجا رفت؟
تو سیل جمعیتی که مشغول حمله به ما بودن
دنبال پسری بودم که شهریار به دفاع از اون ما رو به این مهلکه کشونده بود ...
اما هیچ اثری ازش نبود.
شهریار یکی از اونا رو گرفته بود و با عصبانیت مشت حواله ی صورتش میکرد و با فریاد میپرسید :
- اون پسره کجاست ها؟
مگه با تو نیستم عوضی؟
اون بچه بسیجی که دنبال خودتون کشوندین کجاست؟
به دفاع از شهریار به سمتش رفتم و تلاش کردم جداشون کنم.
یهو یه زن میانسال با عجله به سمت مون اومد و کیفش رو بالا برد و محکم به سرم کوبید ...
چشمام تار شد
حس کردم ضربه با یه چیز فلزی و سنگین همراه بود.
در حالی که داشتم تلو تلو میخوردم
روی زمین افتادم
و همه رو تار می دیدم
یکی از جوون ها چوبی برداشت و محکم به سر شهریار زد.
شهریار هم تعادلش رو از دست داد
و با دست شکسته ی وبال گردنش روی زمین افتاد.
زن میانسالی که چند ثانیه پیش با کیف تو سرم زده بود فریاد زد :
- بچه ها فِلِنگ رو ببندین .
اون بچه عرزشی رو هم ...
باقی حرفاش رو نشنیدم و از حال رفتم.
نمیدونم چقدر گذشته بود که با سر وصدای پیج بیمارستان به خودم اومدم.
چشمام رو به سختی باز کردم.
سرم به شدت درد میکرد
حس میکردم پشت سرم در حال شکافتن باشه.
توی بخش و روی تخت بیمارستان دراز بودم.
خودم رو تکون دادم و سرم رو گردوندم.
شهریار رو تخت روبرویی دراز کشیده بود.
سرم به دست هر دومون وصل بود
رو به شهریار گفتم :
- شهریار ... شهریار ...
یهو با عجله از جاش پاشد و روی تخت نشست.
- زنده ای؟
سعی کردم از جام پاشم اما سرم به شدت گیج میرفت.
رو بهش گفتم :
- حالت چطوره تو؟
من که سرم داره میترکه ...!
شهریار دست شکسته شو وبال گردنش بست و گفت :
- خدا بهت رحم کرده که الان زنده ای!
اونقدر از پشت سرت خون اومده بود که فکر کردن ضربه مغزی شدی و میمیری.
اما خوشم اومد سگ جون تر از این حرفایی!
چی تو سرت زدن که انقدر پشت سرت شکاف برداشته؟
با فهمیدن شرح حالم و خونریزی که ازش بی خبر بودم ، بیشتر احساس ضعف کردم.
به سقف چشم دوختم و جواب دادم :
- یه زن کیفش رو به سرم کوبید ...
اما میدونم که یه جسم فلزی سنگین به سرم خورد.
معلوم نیست چه کوفتی توش گذاشته بود.
شهریار از روی تخت بلند شد و سرمش رو کند و به دست گرفت و بالای تختم اومد؛
علاوه بر دستش که وبال گردنش بود
صورتشم به شدت کبود و ورم کرده بود.
با دیدنش خنده م گرفت و گفتم :
- شهید راه یه بسیجی جوجه فکلی شدی ها!
شهریار به شدت رنگش تغییر کرد و گفت :
- پسره بیچاره هنوز پیدا نشده
تو اون لحظه حواست نبود که چطوری داشتن میزدنش.
انگار که محشر کبری بود.
نمیدونم چطور تا من فریاد زدم و به سمت شون رفتیم یهو غیب شد.
انگار نصف جمعیت وایسادن من و تو رو بزنن.
نیم دیگه ی جمعیت هم اون بسیجی رو دور کردن و بردن.
قیافه ش از جلوی چشمم نمیره.
نکنه کشته باشن بچه رو؟
خداشاهده بوی شهادت میداد از بس که قیافه ش معصوم بود ...
با ناراحتی گفتم :
- مطمئن باش به اونم یه ضربه خلاص مثه ما زدن و ولش کردن ...
شهریار با تعجب گفت :
- نمیدونم این جماعت وحوش کجای ایران بودن که ما تا حالا ندیده بودیمشون؟
به قصد مرگ میزدن ها!
من تا حالا توی عمرم انقدر نزده بودم و منو نزده بودن ...!
تلاش کردم تا از جام پاشم.
شهریار نگه م داشت و گفت :
- به اون مخ تعطیلت کم فشار بیار.
👇
تازه از صد تا اسکن درت آوردن و اتاق عمل بردنت تا پشت کله تو بخیه بزنن.
چه موهای پر پشتی هم داری!
قربون خدا برم یه لاخ مو خدا به ما داده
اونم صدقه سر بابا و عمو و دایی دارم کچل میشم.
اون وقت تو اونقدر مو داشتی که یه تیکه رو تراشیدن تا بخیه بزنن!
اشکال نداره کم کم در میاد حرص نخور داداش!
با حرفای شهریار بیشتر کنجکاو شدم تا خودم رو توی آینه ببینم.
به زحمت روی تخت نشستم و سرمم رو به دستم گرفتم و به سمت آینه رفتم.
صورت منم دست کمی از شهریار نداشت.
کمی سرم رو خم کردم تا پشت سرم رو ببینم
اما نتونستم
به شدت گردنم درد میکرد
فقط یه تیکه از باند سفید مشخص بود که پشت سرم رو ظاهراً بخیه زده بودن.
کمی آب خوردم و رو به شهریار گفتم :
- تا کی باید اینجا بمونیم؟
شهریار کاسه سوپ بیمارستانی رو جلوم گذاشت و گفت :
- من که مرخصم بخاطر سِرمم موندم
اما دکتر گفت بهتره تو امشب بستری باشی
گرچه اسکن نشون داده سالمی
البته من بهشون گفتم این تو کله ش هیچی نیست
بلایی هم سرش بیاد اتفاق خاصی نیفتاده
اما نه که برعکس من قیافه ت مظلومه ...
بیشتر از من دلشون برای تو سوخت.
هی فِرت و فِرت پرستارها دورت مثل پروانه میچرخیدن.
و ازت عکس میگرفتن ...!
با خنده شروع کردم به خوردن سوپ.
بی نمک ولی خوشمزه بود.
شهریار رو تختش نشست و گفت :
- همش حس میکنم این جوون ها یه چیزی زده بودن
اصلاً حالت عادی نداشتن.
دیدی چشم هاشون رو؟
دو دو میزد
شبیه اینایی بودن که مواد زیادی زدن
یا آب شنگولی بالا انداختن!
نمیدونم چه کوفتی زده بودن
اما هر چی بود این گروه با اونایی که تو دانشگاه بودن خیلی فرق میکردن ...!
شهریار کنترل رو برداشت و تلویزیون رو باز کرد.
بازم خبر اغتشاش و این حرفا بود.
رو به شهریار گفتم :
- یه کم صداش رو کم کن!
سرم درد میکنه ...
صداش رو کم کرد و چشمام رو بستم
باورم نمیشد توی کشور خودمون داشتم این اتفاقات رو می دیدم.
یهو شهریار شروع کرد به فریاد زدن :
- امیر خودشه
امیر خودشه
همین پسره ست
همون که داشتن میزدنش ...
همینه خودشه ...
ادامه دارد ...
#م_علیپور
📚 #کاردینال
#قسمت_چهاردهم
✍ #م_علیپور
همینطور سر مزار نشسته بودیم و شهریار عین ابر بهار گریه میکرد!
با اینکه خودمم به شدت بهم ریخته و ناراحت بودم و موقع تشییع همه مردم خون گریه کرده بودن، اما حال و روزم از شهریار بهتر بود!
دستی به پشتش گذاشتم و گفتم :
- تو نمیخوای بس کنی؟
خدا شاهده که انقدر تو امروز اشک ریختی خانواده ی خودش نریختن ...
بابا بس کن !
این بنده خدا که جاش توی بهشته
من نمیفهمم این همه آبغوره گرفتن تو برای چیه؟!
دیگه مرگ هم از این بهتر میشه ...؟
آهی کشیدم و به سکو تیکه دادم و زیر لبی گفتم :
- ای کاش من جای این جوون بودم!
کاش من بودم اونی که تا لحظه آخر زیر هر جور شکنجه ای طاقت آورد اما لب از لب باز نکرد که به ولی زمان و اهل بیت بی احترامی کنه!
دروغ چرا منم اشک ریختم
موقع تشییع و روضه خیلی اشک ریختم.
اما اشکم از دلسوزی نبود
اشکم از غبطه خوردن بود
اینکه این جوون که جای برادر کوچیکتر منه کجا بود و من الان کجام ...؟
با این حرف ها که خواستم شهریار رو آروم کنم ، بدتر آتیش جگرش رو روشن کردم و به هِق هِق افتاد.
چیزی نگفتم تا خودش رو خالی کنه!
خیلی وقت نبود که با هم رفاقت کرده بودیم!
یادمه اون روز وقتی توی سیستم قبولیم توی دانشگاه به اون خوبی رو خوندم کلی خوشحال شدم.
بلاخره این همه طعنه و نیش و کنایه اطرافیان رو شنیده بودم و خودم رو به نشنیدن زده بودم!
- این همه درس خون بودی که فیزیک قبول بشی؟
ما رو باش که فکر میکردیم قراره آقای دکتر بشی!
یاد آوری حرف های فک و فامیل و دوست و آشنا ، بازم قلبم رو جریحه دار کرد!
مخصوصاً منی که به درس خونی توی فامیل معروف بودم.
اما از شدت استرس سر جلسه حالم بد شد و نیمی از وقت کنکور اولم رو توی دستشویی بودم و داشتم بالا میاوردم.
و تموم استرس هام فقط یه دلیل داشت :
- اگه نتونم پزشکی قبول بشم چی؟
آبروم جلوی کل فامیل میره ...!
و همونم شد.
وقت کم آوردم و همه ی تست ها رو نصف نیمه جواب دادم و نتیجه همون چیزی شد که فکرشم نمیکردم.
علیرغم اینکه رتبه الف دانشگاه شدم و میتونستم توی دانشگاه شهر خودمون بدون کنکور ارشد رو شرکت کنم،
اما تصمیم گرفتم بخونم و بازم کنکور بدم!
سالها گذشته بود
دیگه اون جوون خام ۱۹ ساله نبودم که وقتی جواب کنکورم اومد با قضاوت بقیه گریه م بگیره ...!
اما وقتی بازم حرفاشون رو شنیدم که بازم میخوای درس بخونی که چی؟
پاشو برو کار کن که اگه الان یه بقالی برات باز کرده بودن وضعت بهتر بود!
اما من نشستم و خوندم و اینبار ارشد فیزیک هسته ای قبول شدم.
روز اولی که برای ثبت نام اومدم آروم و بدون هیچ جلب توجهی مشغول کارای ثبت نامم بودم!
برعکس شهریار ...
که همون اول که وارد سالن میشدی صدای شهریار کل فضا رو پر کرده بود.
داشت در مورد وضعیت اسفبار تهران و دودش حرف میزد.
و نمیدونم چی شد که وقتی روی نیمکت محوطه نشستم و زل زدم به روزنامه که بلکه محض رضای خدا یه کار پیدا کنم ،
صدای شهریار بازم تو گوشم اومد که گفت :
- اخوی علم پیشرفت کرده ها؟ هنوز تو این کاغذ پاره های صد سال پیش دنبال کار میگردی؟؟
بیا این PDF رو نگاه کن ...
کارای پاره وقت این هفته که مخصوص ما دانشجوهاس توش اومده!
تشکر کردم و نگاهی انداختم و بین تموم این کارایی که ذکر شده بود
فقط دو تا به دردم میخورد،
یکی نگهبانی تو همین کارخونه ی ورشکسته ...
یکی هم یه شرکت دانش بنیان!
و از قضا شهریار هم متقاضی همون کار بود!
خیلی راحت با هم هم مسیر شدیم.
شرکت دانش بنیانی که شرطش برای استخدام نخبه دانشگاهی و جنسیت مرد بود،
با دیدن دختر یکی از برادرزاده ی یکی از معاونان ارگان خاصی،
شرط جنسیت رو حذف کرد و اون بنده خدا رو استخدام کرد ...!
برای همین دست از پا درازتر به کارخونه ی ورشکست شده ای اومدیم تا بلکه منم بتونم اونجا نگهبانی بدم
و هم جای خواب آروم و ساکتی داشته باشم
و هم بتونم روی مقاله و پایان نامه کار کنم.
و شهریار که اصلاً به ظاهر پر از شیطنت و لودگیش نمی اومد چقدر پای رفاقت وایسه تصمیم گرفت با من نگهبانی بده ...!
از افکارم بیرون اومدم.
شهریارم ظاهراً گریه هاش تموم شده بود.
با لبخند رو بهش گفتم :
- اگه آبغوره هات تموم شده که بریم؟
- میخوام برم مسجد ...
با تعجب گفتم :
- مسجد ...؟ الان؟
مثه من به سکوی پشت سرش تکیه داد و گفت :
- میدونی من هیچوقت ایام محرم مشکی نپوشیدم.
هیچوقت مثه این پسرایی که عَلَم برمیدارن و دلبری میکنن نبودم.
یعنی هیچوقت هیئت و چه میدونم از این مراسم ها نرفتم!
میدونی چرا؟ چون از نظر من همه چی مبالغه و غُلُو و نمایش بود.
با خودم میگفتم خب چه معنی داره که ۱۴۰۰ سال پیش اومدن یکی رو بکشن بعد کلی با سنگ و چوب و شمشیر زدنش
و آخرشم تیکه تیکه ش کردن؟
خب همون اول کاری با شمشیر زدن دیگه!
معلومه که اینا تحریف شده ست و این آخوندا برای دکون دستگاه،از خودشون در آوردن
👇
امسال محرم کلی تو هیئت محل شلوغ بود.
رد شدم یکی از رفقا توی ایستگاه صلواتی منو دید و صدام زد :
- گفت آقا شهریار چطوری؟
من که تا حالا یه بارم از این ایستگاه صلواتی ها چیزی نگرفته بودم و اصلاً نگاشونم نمیکردم، به اجبار رفتم و باهاش سلام علیک کردم.
بنده خدا به رسم رفاقت و هم محلی بودن،
یه چایی دبش خوشرنگ برام ریخت و یه پُرس قیمه ی نذری هم بهم داد و گفت چون سرت پایین بوده حس کردم رد شدی ندیدی ما رو!
گفتم از نذری امام حسین(ع) جا نمونی!
خواستم بهش بگم من اصلاً اهل نذری خوردن و این ماجراها نیستم.
تو رو هم گولت زدن و خبر نداری که این چرت و پرت ها رو آخوندا از خودشون درآوردن که مجلس گرم کنن!
اما نتونستم ...
یه تشکر الکی کردم و راهمو گرفتم و اومدم خونه..!
هیچکسی هم خونه نبود.
از گشنگی در ظرف قیمه رو باز کردم و دل دل میکردم بخورمش؟
یا برم نیمرو سرخ کنم ...؟
ظاهرشم چنگی به دل نمیزد
یه کم برنج بود و دو تا تیکه گوشت فسقلی و کلی لپه و سیب زمینی!
با خنده گفتم :
- چه منتی هم سرم گذاشت با این یه ذره غذا.
قاشق رو از غذا پر کردم و یه لحظه تو دلم گفتم :
- ببین آقای امام حسین!
من که قبول ندارم شما رو اینجوری کشته باشن
از نظر من یه جنگی بود و شما هم سودای خلافت داشتی و زدن کشتنت!
حالا اینا قضیه رو مثه شاهنامه حماسی کردن و میگن نه اینطور نبوده و فلان و بهمان!
معلوم نیست این داستان تخیلی رو از کجا درآوردن.
آدم مظلوم و بی گناه باشه
مگه مرض دارن که بخوان بکشن؟
تازه بخوان بکشن هم یه شمشیر میزنن و خلاص ...
دیگه این بساط کشتن و شکنجه و ... چیه؟
اگه راس میگن و تو برحقی و اینجوری کشتن و اصلاً همونیه که اینا میگن و شهید شدی ...
فقط یک نفر دیگه رو تو تاریخ به من نشون بده
که اینجوری که اینا میگن کشته باشنش!
شهریار به اینجا که رسید بغض گلوش رو گرفت و اشک از گوشه ی چشمش سر خورد :
- امیر شاید باور نکنی ...
خدا میدونه که اون قیمه ی به ظاهر الکی با دو تا تیکه فندق گوشت ، خوشمزه ترین غذایی بود که توی عمرم خوردم.
اونقدر که منتظرم محرم بیاد و فقط قیمه نذری بخورم!
این حرفای لوتی واری که زدم از یادم رفته بود به کل ...
تا اون شب که این پسره رو دیدم الکی گرفتن زیر مشت و لگد.
دیدی که چطوری دوییدم نجاتش بدم؟
انقدر که این بچه مظلوم بود ...
اصلاًَ چشماش یادم نمیره.
وقتی این فیلم های مرگش و نحوه ی شهادتش رو دیدم و فهمیدم
یهو یاد خودم و عهدم با امام حسین افتادم ...
تازه فهمیدم که حسین بر حق بوده
این منم که یه عمر سرم رو توی برف فرو بردم
تازه فهمیدم وقتی میگن :
" کُلِ یومِِ عاشورا ، کُلِ عرضِِ " کربلا یعنی چی؟
امام حسین خواست این اتفاق رو دقیقاً منی با چشم های خودم ببینم که شک داشتم به همه چی ...!
شهریار بازم به گریه افتاد
اشکام رو پاک کردم و با بغض گفتم :
- نگفتی واسه چی میخوای مسجد بری؟
شهریار ته مونده ی اشک های صورتش رو پاک کرد و گفت :
- من شیعه نیستم!
ادامه دارد ...
#م_علیپور
📚 #کاردینال
#قسمت_پانزدهم
✍ #م_علیپور
آقا بزرگ در قرآن رو باز کرد و با خط نستعلق شکسته،
روی برگه ی اول قرآن نوشت :
با استعانت به خدا جل جلاله و توکل به اهل بیت علیهم السلام ،
در مورخه ... / ... / ....
در روز شنبه ،
ساعت ۸ صبح ؛
" زهرا " خانم چشم به جهان گشود ...!
قدومش مبارک و عاقبتش بخیر
پدر بزرگش : میرزا احمد نعمتی
قرآن رو بوسید و به من داد که روی طاقچه بزارم.
همه صلوات فرستادن و به نشانه ی شادی تولد نوزاد تازه متولد شده کف زدن.
زهرای کوچیک توی قنداق سفید رو تحویل آقا بزرگ دادن تا توی گوشش اذان و اقامه بگه ...
آقا بزرگ شروع به زمزمه کرد،
چشم هام رو بستم و گوش دادم.
یکی کنارم نشسته بود و با صدای لرزان گفت :
" أشهَدُ أَنّ عَلیاً ولیَّالله "
یه قطره اشک از گوشه چشمم ریخت.
برگشتم به خاطرات گذشته و خونه ی قدیمی و آقا بزرگ رو به جمعیت گفت :
" - خداوند عالمین ، بهترین نعمتی که به بنده ش میده ؛
بعد از اعتقاد به وجود خودش که خدای یکتاست
ولایت امیرالمومنینه!
فکر نکنیم الان مثلاً توی خانواده ای متولد شدیم که شیعه ی دوازده امامیه ،
چیز کمی باشه ها؟
نه اون خدا منت سر ما گذاشته که شیعه متولد شدیم ...!
ولی وای به روزی که این نعمت رو مثه پُتک بگیریم دستمون رو باهاش فخر فروشی کنیم
که اونوقت مثل قوم یهود میشیم
که توی قرآن لعن شدن، چون که یک عمره نژاد پرستی میکنن و میگن ما قوم و نژاد برتریم ...!
گاهی وقتا ایمان کسی که از اول هم شیعه و شیعه زاده نبوده ، خیلی بیشتر از ماست.
و اون راهی که قراره یه شیعه توی ۱۰۰ سال طی کنه،
اون یه شبه خدا دستش رو میگیره و چنان نور واقعی به قلبش می تابونه که هیچوقت این نور خاموش نشه ...! "
شهریار شهادتین رو گفت.
حاج آقا کُماسی لبخندی زد و بغلش کرد و بهش تبریک گفت.
رو به ما کرد و گفت :
- شاید باور نکنید که تا الان که اینجام و خدمتتون هستم، این چهارمین نفری هست که دیدم و از دوستان خبرش بهم رسیده ؛
که سر ماجرای شهادتِ این جوون بسیجی ،
واقعه ی عاشورا براش مُسَجَّل شده و تصمیم گرفته شیعه بشه ...
دستش رو به سمت آسمون بلند کرد و گفت :
- بنازم به حکمتت ای خدا ...
که با هر قطره ی خونِ شهدا ، مردم فوج فوج و دسته دسته وارد لشکر الهی میشن ...!
شهریار هدیه ای که بهش داده بودن رو گرفت و تشکر کرد.
با حاج آقا روبوسی و خداحافظی کردیم!
از مسجد که بیرون اومدیم رو به شهریار گفتم :
- هیچوقت فکر نمیکردم از برادرای اهل تسنن باشی ...!
خندید و ادای منو موقع گفتنِ کلمه ی
" برادران اهل تسنن " درآورد و گفت :
- فعلا که از برادران اهل تشییع شدم اخوی.
با خنده گفتم :
- در هر حال بهت تبریک میگم،
اما جدی جدی نمازت رو شروع کن!
از بس نماز نمیخونی نفهمیدم سنی هستی یا شیعه.
خب خبر خوب برات دارم که دیگه لازم نیست دسته به سینه وایسی،
خیلی ریلکس دستاتو پایین بیار
پاهاتم دیگه نیاز به شستن نداره ...
همون یه مَسح کوچولو بزنی قبوله!
با خنده دستاشو به هم مالید و گفت :
- آخ جان!
یادم نبود که فی المجلس تا شهادتین رو گفتم " صیغه " هم حلال شد!
یکی به پهلووش زدم و گفتم :
- ای مردشورت رو ببرن که تو هر وضعیتی ،
آدم بشو نیستی!
با خنده جواب داد :
- بده مگه؟ حالا که فکر میکنم خیلی هم خوبه
مخصوصاً که امروز با صدف عابدینی هم کلاس دارم.
یه صیغه محرمیت میخونیم و خلاص
دیگه میرم خونه شون درس میدم.
آموزشگاه هم خیلی دوره والا!
- یه کم از خدا خجالت بکش دست از این دلالی بازی بردار.
اما جداً من با این کلمه ی " صیغه " مشکل دارم.
اولاً که اسمش " عقد موقت " هست.
دوماً متاسفانه یه جوری توی عرف ما جا افتاده که هر کی اسم عقد موقت یا صیغه رو بیاره حس میکنن به معنی خیانت و هوس بازیه ...!
در حالی که این تبصره برای اوناییه که همسرشون مشکل یا بیماری داره و ...
یا مثلاً اون بنده خدایی که مجرده و توانایی ازدواج نداره!
جالبه که اکثر کسایی که اول گارد میگیرن خانم ها هستن!
مثلاً به یه خانم بگی من مجردم و فعلا توانایی ازدواج ندارم.
توی قانون شرع و اسلامی و با ثبت تعهد، میتونم با شما موقتاً ازدواج کنم؟
شرط میبندم که هر چی از دهن شون در بیاد بارم میکنن و شاید کار به زد و خورد برسه!!
ولی اگه بگم حاضری با هم بدون هیچ تعهد و قولی دوست باشیم؟
خیلی راحت قبول میکنه و می پذیره!
شهریار یه تاکسی گرفت و در حال سوار شدن گفت :
- خب برای پسرا هم همین دوستی بهتره دیگه!
مگه خرن که برن ازدواج کنن؟👇
هدایت شده از جارچی قم
📣 امیرعبداللهیان ساختمان جدید بخش کنسولی ایران در دمشق را افتتاح خواهد کرد
🔸در جریان حضور حسین امیرعبداللهیان در دمشق، بخش جدید کنسولی سفارتخانه کشورمان افتتاح خواهد شد.
🔸حسین اکبری سفیر جمهوری اسلامی ایران در سوریه گفت: با تلاش همکارانم در وزارت امور خارجه و سفارت، بخش کنسولی سفارتخانه که در پی حمله وحشیانه صهیونیستها تخریب شده بود مجددا جهت خدمت رسانی در محل جدیدی توسط وزیر محترم امور خارجه افتتاح خواهد شد.
https://eitaa.com/joinchat/976289792Ca39fdf48c6
📣 اخبار ریزُ درشتِ استان قم👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایشون امشب مهمان برنامه محفل شبکه سه هستند ساعت ۱۷ به بعد
قرائت ایشون رو از دست ندهید
هدایت شده از جهاد تبیین
sardar ebrahimpoor 14011014 قسمت 2 قسمت 2.mp3
12.08M
به همه عزیزان توصیه می شود این فایل را کامل ملاحظه کنند. مطمئنا" علاوه بر استفاده برای بقیه هم خواهید فرستاد.
🔴 سخنان بسیار مهم سردار ابراهیم پور در رابطه با پشت پرده جریانات اخیر همراه با اخبار محرمانه های جلسات و سایت های صهیونیست ها، نامه محرمانه روحانی به آقا، اطلاعات محرماه ۱۰ عملیات عجیبی که طراحی کرده بودند و ....
@jahadetabeen8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جزییاتی از زندگی شخصی رهبری از زبان دکتر مرندی سرپرست تیم پزشکی ایشان!
🇮🇷#استاد_رائفی_پور | حتماعضوشوید👇
@ostad_aliakbarraefipour
هدایت شده از کانال علامه مجلسی
🔴 علامه مجلسی رحمه الله مینویسد:
🔵 در شب بیست و نهم ماه مبارک رمضان، غسل و زیارت امام حسین علیه السلام مستحب است. همچنین مستحب است وداع با این ماه و قرائت ادعیه وداع، خصوصا دعای وداع در صحيفه سجادیه؛ 👈🏻 و با وداع و اظهار حزن از تمام شدن اين ماه، اظهار کند که روزه و عبادات در این ماه برای ما سخت و تلخ نبود، بلکه لذت عبادت و بندگی شیرین و گوارا بود، و از فراق ماه مبارک رمضان محزون باشد. و اگر در روز آخر هم ادعیه وداع را بخواند خوب است.
📚 زادالمعاد، ط_أعلمی، ص ١٢٩
🆔 eitaa.com/majleci
هدایت شده از لشکر قدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️تعجب یه آمریکایی از تصورات مردم ایران درباره اوضاع آمریکا!
🔹به من میگفتن تو دروغ میگی!
🚨 به لشکر سایبری قدس بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/542441666C7e7c280a3b
اللهم اهل الکبریاء والعظمه
💐💐💐💐💐
نمازعیدسعید فطر
صبح عید فطر
ساعت ۷/۳۰
💐💐💐💐💐
آستان مقدس امامزاده هادی فین کاشان
https://eitaa.com/emamzadeh_hadi
برای اطلاع ازبرنامه های فرهنگی آستان به کانال مابپیوندید👆👆👆
بسمه تعالی
به اطلاع همشهریان عزیزمیرساند
👇👇👇👇
پیرواطلاعیه های قبلی مبنی بر
ممنوعیت سیستم صوتی برسرمزاراموات
جهت رفاه حال همشهریان زائران ومجاوران
👈👈 درروز عید فطر
👇👇👇👇👇
نصب سیستم صوتی وبرگزاری مجلس برسرمزار اموات به کلی ممنوع میباشد
💥💥💥💥💥
آستان مقدس یک جلسه عمومی برای همه اموات برگزارخواهدکرد
💥💥💥💥💥
عزیزانی که میخواهند برای امواتشان مجلس بگیرند بامسئول فرهنگی آستان ویابامسئول صوت آستان تماس حاصل فرمایند
💥💥💥💥💥
قبلا ازهمکاری همه مردم عزیز
صمیمانه تشکروقدردانی مینماییم
💐💐💐💐💐💐
برای هماهنگی وکسب اطلاعات بیشترباشماره های زیرتماس بگیرید
۰۹۱۳۳۶۳۹۰۴۰ آقای اعتماد
۰۹۱۳۵۴۸۷۷۹۰ آقای خسروی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
https://eitaa.com/emamzadeh_hadi
آستان مقدس امامزاده هادی فین کاشان
به کانال مابپیوندید👆👆
🔺 نامه شهید صیاد شیرازی به کروبی، رئیس وقت بنیاد شهید برای پس گرفتن مسکن اهدایی وی به خانوادهاش
🔺سپهبد شهید صیاد شیرازی در سال 1366 بعد از آنکه متوجه شد با نامهنگاری همکارانش مهدی کروبی، رئیس وقت بنیاد شهید زمینی را در اختیار آنان قرار داده است تا مسکنی برای خانواده وی که در خانههای سازمانی قرار داشتند بسازد به بنیاد شهید پس داد.
🔺 انتشار به مناسبت ۲۱ فروردین ماه، سالروز شهادت شهید امیر سپهبد علی صیاد شیرازی
🇮🇷 #نیروی_قدس | حتماعضوشوید👇
@niroughodssepah
جبهه مقاومت🚀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭😭 لحظه های آخرماه مبارک رمضان..
🎤آیتالله مجتبی تهرانی
✍ اشکی بریزیم و التماسی کنیم که :
🤲 االلَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَكُنْ غَفَرْتَ لَنَا فِيمَا مَضَي مِنْه فَاغْفِرْ لَنَا فِيمَا بَقِيَ مِنْهُ !😭😭
#ماه_رمضان
#رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 آرزوی تجربه گر
🔺 از خدا میخوام به من فرصت بده امام زمانم رو راضی کنم
🟢 چون دیدم هر عمل من به سمع ونظر امام زمان (عج) میرسه.
#امام_زمان
#اعمال_منتظران
تنها کشوری که در جهان از اختراعهای خودش واسه کشورش استفاده نمیکنه و در اصل برای ایران تولید میشه اسراییل است!
👈نمونه ۱:صنعت آسفالت
خیابانهای ما اسفالت هستش در صورتی که کشور اسراییل سنگ فرشه.
چرا؟!
چون دیابت میاره...تولید سودا میکنه...عاملی که سودا رو در بدن کم میکنه بواسطه شتاب حرکت و گردش خون در سره که در تابستان بیشتر رخ میده.
👈نمونه ۲:لباسهای زیر زنان و مردان که از پلاستیک تشکیل شده...عفونت مردان و خانمها که عامل بعدی سرطانه از همیناست.
👈نمونه ۳:صنعت مایکروفر؛
واسه ما درست کردن. دیدی که چقدر آسان، خوراک زود آماده میشه! اما نمیدونی وقتی روشن میشه انگار ۲۰۰تا موبایل همزمان روشن شده و این امواج سرطان زا هستن
👈نمونه ۴:لوازم آرایشی
۹۸%لوازم آرایشی جهان زیر نظر یهود انجام میشه. درون همین رژ لبی که خانمها به کار میبرن سرب به کار رفته. چون خورده میشه و جذب بدن میشه، باعث سرطان مثانه میشه. اکنون حدود سه هزار سرطان مثانه تو ایران داریم.
امیدوارم کمتر استفاده کنید.
👈نمونه ۵:رابرت مورداک یهودی
کارگردان شبکه Farsi1 وپشتیبان شبکهGEM
وقتی ازش پرسیدن: هدفت از راه اندازی این شبکه چی بوده؟!
گفت:میخوام از هر ۵ زوج ایرانی ۴تاش طلاق بشه وزن و دختر رو به لجن بکشم و بنیان خانواده ها رو بپاشونم.
👈نمونه ۶:بیماری دیابت
تنها بیماری که درمان نداره.
جالبه بدونی که داروهاشو خودشون دارن اما تنها یهودی ها استفاده میکنن واسه من و تو گفتن:
اول پرهیز غذایی....قرص بخور حالا...انسولین تزریق کن...آخی انگشتت سیاه شده؟؟ از مچ قطعش کن...از زانو...آخرشم مرگ به همین سادگی.
چون تلمود پزشک یهودی میگه:نباید جز یهودی کسی درمان شه.
👈نمونه ۷:آشپزخانه اوپن؛
اسلام میگه دستشویی باید بیرون از خونه باشه اما واست مدش کرد و وارد همه ساختمانها شد. از اون طرف وقتی آشپزخانه اوپنه، گازهای آلوده دستشویی وارد آشپزخانه میشه
قورمه سبزی میخوری با ..........
👈نمونه ۸:حذف حجامت از دوره بوعلی سینا توسط یاکوپ پولاک یهودی.
چون حجامت باعث میشد کسی بیمار نشه. خیلی آسان دستور حذفشو از رضا شاه پهلوی میگیره. حالا چند ساله دوباره دارن میگن: باید حجامت کرد.
سرطان سینه زنان هم واسه نکردن حجامت بود.
اکنون به اولین هدفش رسید. پاول زیمت سال نود گفت:
تا سه سال آینده سونامی سرطان وارد ایران میشه.
همین هم شد. سالانه بیش از ۴۶هزار نفر فوت بر اثر سرطان تو ایران گزارش شده که بیشترم میشه.
تو فاصله ای که این مطلب رو خوندی یک نفر بر اثر سرطان تو ایران فوت کرد به همین راحتی...
تو همه گروهها بزارید لطفا
بعضی از شکلکها که در تلگرام استفاده میشود:
😈👿 يكي از نمادهاي شیطان پرستان؛
🙏 علامت نماد هندو و مسیحی و بودايی؛
🎄علامت کریسمس؛
👐 🙌 فکر میکنید نماد دعای ما مسلمانهاست، اما خوب نگاه کنید انگشتان شصت به طرف داخل است در حالیکه باید برعکس باشد، پس این برای دعا نیست؛
دستانت را در کنار هم بگذار برای دعا ببین چگونه است؟
✳️ علامت ستاره یهود؛
✡️ نماد پرچم اسرائیل؛
♍️ لفظ جلاله الله است که وارونه شده اگه گوشی رو برعکس بگیرید متوجه خواهید شد؛
واینها همه ♈️ ♉️ ♋️ ♌️ ♎️ ⛎ ♓️ ♑️ رموز شیطان پرستی است.
🔴🔴لطفا این مطلب رابرای دوستانتان بفرستید تا ديگر ندانسته استفاده نکنیم.
ببینید دشمن چقدر فعال است!!!
نشر این پیام صدقه جاریه است
هدایت شده از فانوس
🟡 شبهه
آخوند کیست؟ بیاییم آخوند بشویم آیا میدانید: آخوندها معاف ازسربازی هستند؟ آیا میدانید: آخوندها قاضی میشوند… در اداره ها استخدام میشوند… در وزارت ارشاد… گمرک و...کار میکنند اما هیچ آخوندی در کارخانه کار نمیکند؟ کدام آخوند یا فرزند آخوند در جنگ شهید شده؟ ....
🆔 @Shobhe_ShenaSi
🟢 پاسخ
✍️ حجتالاسلام دکتر #قربانی_مقدم
🔹 آخوند کیست؟
آیا می دانید آخوندها بیش از ده برابر سایر اقشار در جنگ تحمیلی، #شهید داده اند؟ (تعداد شهدای روحانی بالغ بر 3417 نفر بوده است که 15/5 درصد کل روحانیون کشور در همان زمان می باشند. بنابراین از هر 1000 طلبه 40 نفر به درجه رفیع شهادت نائل آمدند، حال آن که طبق آمار در بقیّه اقشار از هر 1000 نفر 4 نفر شهید شده است)
📚 yun.ir/86mmt2
🔹 این آمار مربوط به شهدای روحانی است. شهدایی که از خانواده روحانیت هستند (فرزند، پدر و برادر روحانی) به مراتب بیش از این مقدار است.
♦️ آیا می دانید دکتر #شریعتی گفته است: زیر تمام قراردادهای استعماری را کسانی که امضاء گذاشته اند، همگی از میان ما تحصیل کرده های دکتر و مهندس و لیسانسیه بوده اند و همین ما از فرنگ برگشته ها. اما یک آخوند، یک از نجف برگشته، اگر امضایش بود من هم مثل شما اعلام می کنم که: آخوند دوست ندارم! اما از آن طرف، پیشاپیش هر نهضت ضد استعماری و هر جنبش انقلابی و مترقی، چهره یک یا چند آخوند را در این یک قرن می بینم. از سید جمال بگیر و میرزا حسن شیرازی و بشمار تا مشروطه و... (📚 مجموعه آثار, دکتر علی شریعتی, ج 22/ صص 320-22, انتشارات قلم.)
♦️ آیا می دانید سالانه ده ها هزار آخوند با اعزام به #مناطق_محروم سراسر کشور، علاوه بر راهنمایی دینی و مشاور فرهنگی، همدم و غمخوار رنج های روستائیان زحمت کش اند؟
♦️ آیا می دانید بسیاری از خانواده های نزدیک به طلاق، با راهنمایی و مشاوره رایگان و تلاش بی منت آخوندها به سامان رسیده اند؟ (به طور نمونه حجت الاسلام علیرضا آقایی میبدی، ۱۲۱ پرونده از ۱۴۳ پرونده طلاق را به صلح و آشتی تبدیل کرده است؟http://meybodema.ir/?p=43699 )
♦️ آیا می دانید روحانیون با همکاری خیرین، هزاران خیریه، بیمارستان و مرکز خدماتی و حتی خوابگاه دانشجویی تاسیس کرده اند؟ (به طور نمونه حجت الاسلام مهدی مظاهری تا کنون بیش از صد خیریه از جمله بزرگترین مرکز درمانی "ام اس"، انجمن مددکاری امام زمان عج، خوابگاه دانشجویی و .... تاسیس نموده است؟)
♦️ آیا می دانید شهریه طلاب با لحاظ شاخص هایی همچون: تاهل، معمم بودن، سطح تحصیل و... به عددی بین ۳ تا ۵ میلیون تومان در ماه میرسد؟
♦️ آیا می دانید همانطور که از یک پزشک یا یک وکیل یا کارمند، نباید انتظار کارگری داشت، از آخوند هم نباید انتظار داشت، اما روحانیون زیادی به انواع شغل های دوم (به دلیل نیاز مالی یا عشق بهکار و خدمت) مشغولند؟
⛔️ آیا می دانید که اگر عده ی بسیار اندکی از آخوندها به واسطه ثروت پدری، پست های دولتی، یا حتی بگویید دزدی، به ثروتی رسیده اند، ملاک قضاوت درباره صدها هزار طلبه و روحانی با خدمات بی نظیر اجتماعی نیستند؟
ــــــــــــــــ
☑️ پاسخ شبهات فضای مجازی
هدایت شده از کانال امام زمان عجل الله فرجه
❣﷽❣
🌷 #مهدی_شناسی 🌷
قسمت 196
🌹...ومختلف الملائكة...🌹
◀️قسمت چهارم
📖زیارت جامعه کبیره
✳️ یه نکته :👇
این خواست خداوند هست که در روز شهادت #صیاد_شیرازی🌷 این قسمت از مهدی شناسی که هر روز در همین کانال بارگذاری میشه، درباره این شهید بزرگوار بیان بشه
✅ واقعاً شهدا زنده هستند و خودشان ،
خودشون رو معرفی میکنند 🌷
🔸ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺎﺀ ﺍﻟﺪﯾﻨﯽ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ. ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻧﻘﻞ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ.
🔺ﺷﻬﯿﺪ ﺻﯿﺎﺩ ﺷﯿﺮﺍﺯﯼ ﮔﻔﺘﻪ ﺑود: "ﯾﮏ ﺷﺒﯽ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺒﯽ ﺍﺯ ﺟﺒﻬﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻗﻢ، ﮔﻔﺘﯿﻢ ﮐﺠﺎ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ، ﺑﻌﺪ ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﯽﺭﻭﯾﻢ ﻣﻨﺰﻝ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻬﺎﺀ ﺍﻟﺪﯾﻨﯽ.
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ. ﺁﻣﺪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ، ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺳﻤﺎﻭﺭ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺎ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺳﻪ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ بود. ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺷﻤﺎ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﯿﺪ؟ ﮔﻔﺖ ﺑﻠﻪ. ﭼﻪ ﮐﺴﯽ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﺷﻤﺎ. ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺧﺒﺮ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ! ﻓﺮﻣﻮﺩ ﻫﻤﺎﻥ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﺷﻤﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻧﯿﻤﻪﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﻦ، ﺑﻪ ﺩﻝ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﮐﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮﻡ ﺍﯾﻦ ﺳﻤﺎﻭﺭ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﮑﻨﻢ ﻭ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﮑﻨﻢ.
🔹ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﺣﺮﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﮔﺎﻫﯽ ﻭﻗﺖﻫﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﻧﻤﯽﺷﺪ.
ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺿﺮﯾﺢ ﻧﻤﯽﺭﺳﺎﻧﺪ ﺑﺮﺧﻼﻑ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯾﯽ ﻣﯽﺯﻧﯿﻢ، ﺗﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺿﺮﯾﺢ ﺑﺮﺳﺎﻧﯿﻢ!!
ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﺳﻼﻣﯽ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮ ﻣﯽﮔﺸﺖ. ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽگفتند ﭼﺮﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﻧﻤﯽﺷﻮﯾﺪ؟!
☝️🏻ﻣﯽﻓﺮﻣﻮﺩ ﻧﻪ ﺿﺮﻭﺭﺗﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﻏﺮﺽ ﺳﻼﻣﯽ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻫﻢ ﺷﻨﯿﺪﯾﻢ. ﺑﻌﺪ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﺷﻨﯿﺪﯾﺪ؟!ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ ﺑﻠﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩند...
❓ﭼﺮﺍ؟ ﭼﻮﻥ ﯾﮏ ﻓﺮﺷﺘﮕﯽ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﻟﻤﻼﺋﮑﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺷﺘﮕﯽ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺑﺎﺷﺪ و ﺭﻧﮕﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﺁﻥﻫﺎ ﺑﻪ ﺣﺮﯾﻢ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ.
🔅ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣﯽﺭﻭﯾﻢ ﺩﺭﮎ ﻭ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ، ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﻭ ﮔﻨﺒﺪ ﻭ ﺿﺮﯾﺢ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ، ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ، ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﺣﻆ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﻧﻤﯽﺑﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ است ﮐﻪ ﺧﻮﯼ ﻓﺮﺷﺘﮕﯽ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ.
🌷اگر جواب سلام امام مهدی و توجهات ایشان را نمی توانیم درک کنیم به دلیل نبود خوی فرشتگی در ماست. چون ایشان مختلف الملائكة هستند. با انسان های فرشته خو رفت و آمد دارند...
#مهدی_شناسی
#جامعه_کبیره
👈 #ادامه_دارد....
. ❣الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🕊❣
«#یاصَاحِبَ_الزَّمان_اَدْرِکنی»
«#یاصَاحِبَ_الزَّمان_أغِثنی»
کانال امام زمان عجل الله ↙️↙️
@emamolasr
هدایت شده از کانال مهدویت 🇮🇷🇵🇸
🔴 اعمال شب عید فطر
🔵 یکی از شبهای شریف است و در فضیلت و ثواب عبادت و احیای آن احادیث بسیاری وارد شده، از جمله در روایت آمده: آن شب کمتر از شب قدر نیست و برای آن چند عمل مستحب است
1⃣ غسل کردن هنگامی که آفتاب غروب کرد
2⃣ شبزندهداری به نماز و دعا و استغفار و درخواست از خداوند و بیتوته [شبزندهداری] در مسجد
3⃣ پس از نماز مغرب و عشا و نماز صبح و نماز عید بخواند:
«اللّٰهُ أَکْبَرُ اللّٰهُ أَکْبَرُ لَاإِلٰهَ إِلّا اللّٰهُ وَاللّٰهُ أَکْبَرُ اللّٰهُ أَکْبَرُ وَ لِلّٰهِ الْحَمْدُ، الْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلَىٰ مَا هَدانا، وَلَهُ الشُّکْرُ عَلَىٰ مَا أَوْلانا».
4⃣ چون نماز مغرب و نافله آن را خواند، دستها را به جانب آسمان بلند کند و بگوید:
« یَا ذَا الْمَنِّ وَالطَّوْلِ، یَا ذَا الْجُودِ، یَا مُصْطَفِیَ مُحَمَّدٍ وَ ناصِرَهُ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَاغْفِرْ لِی کُلَّ ذَنْبٍ أَحْصَیْتَهُ وَ هُوَ عِنْدَکَ فِی کِتابٍ مُبِینٍ»
پس به سجده رود و در سجده «صد مرتبه» بگوید: «أَتُوبُ إِلَى اللّٰهِ». سپس هر حاجتی که دارد از خدا بخواهد.
5⃣ امام حسین علیهالسلام را زیارت کند که فضیلت بسیار دارد.
6⃣ دو رکعت نماز به جا آورد؛ در رکعت اوّل پس از سوره «حمد»، هزار مرتبه «توحید» و در رکعت دوم «یک مرتبه» بخواند و پس از سلام سر به سجده گذارد و «صد مرتبه» بگوید: «أَتُوبُ إِلَى اللّٰهِ» آنگاه بگوید:
«یَا ذَا الْمَنِّ وَالْجُودِ، یَا ذَا الْمَنِّ وَالطَّوْلِ، یَا مُصْطَفِیَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ وَافْعَلْ بِی کَذا وَکَذا»
(بجای «کذاوکذا» حاجات خود را بخواهد)
🔹در روایت دیگری به جای «هزار مرتبه» سوره «توحید»، «صد مرتبه» وارد شده، اما این نماز را باید پس از نماز مغرب و نافله آن به جا آورد.
7⃣ شیخ طوسی در کتاب «مصباح» فرموده: که در آخر شب غسل بجای آر و تا طلوع فجر در جای نماز خود بنشین.
📚 برگرفته از کتاب مفاتیحالجنان
🆔 eitaa.com/emame_zaman
هدایت شده از کانال مهدویت 🇮🇷🇵🇸
🔴 دعا برای ظهور بعد از ختم قرآن
🔵 امام علی علیه السلام فرمودند:
🌕 هر که قرائت کند صد آیه از آیات قرآن را از هر جا که خواهد ، بعد از آن هفت نوبت بگوید : یا الله پس اگر دعا کند بر سنگی، هر آینه خدای تعالی آن را بشکافد.
📚 عدة الداعی ابن فهد حلی
🔹 پس قطعا کسی که یک ختم قرآن دارد حتما دعای پس از ختم قرآن او مستجاب است.
🌷 دعا برای ظهور فراموش نشود.
🆔 eitaa.com/emame_zaman
📌نماز عید سعید فطر، صبح #عیدفطر ساعت ۷/۳۰ صبح در مسجد اعظم امامزاده هادی(ع) فین کاشان برگزار می شود.
📍طبق اعلام روابط عمومی آستان مقدس امامزاده هادی فین کاشان به رسانه فینی ها، #نمازعید سعید فطر راس ساعت ۷/۳۰ صبح در مسجد اعظم امامزاده هادی فین کاشان برگزار خواهد شد.
📸آستان مقدس امامزاده هادی (ع) فین کاشان
📰رسانه فینی ها
💻 WWW.FINIHA.COM
🎲eitaa.com/finihaa