💟 چادر رو عاقلانه انتخاب کردیم،😊
❣عاشقانه سر کردیم...❣
🔹ما اینجا اگه از چادر صحبت میکنیم،
اصلا منظورمون این نیست که هیچ حجابی جز چادر رو قبول نداریم✋
↩️همه ی حجاب ها اگه حجاب کامل باشن عالی هستن ...👏
🔹اما حرف ما اینجا اینه که ما دنبال حداقل ها نیستیم...
حجاب اگه حداقلی باشه دیگه نمیشه دوستش داشت یا بهش افتخار کرد💔😏
👈 مثلا هیچ کس نمیتونه بگه من نمازامو تند تند میخونم، آخر وقت میخونم و از روی رفع تکلیف میخونم که خونده باشم ولی من عاشق نمازمم..😳
اما کسی که نماز با توجه میخونه ، نماز اول وقت میخونه، نماز قشنگ میخونه میتونه بگه نماز رو دوست دارم...💝
بین حجاب ها ، چادر هم همین حالت رو داره.. چون حجاب برتره میشه دوستش داشت...💓
#چادر
#حجاب
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️وقت تعیین نمیکنیم ....
✅اما از حوادث اخیر رایحهی ظهور میآید
#امام_زمان
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
✨ روز بیست و پنجم ماه مبارک رمضان سالگرد رحلت علامه سید محمد تقی موسوی اصفهانی عالم مهدوی قرن چهاردهم و صاحب کتاب نفیس مکیال المکارم است.
☀️ ایشان از معدود علمایی بودند که عمر خود را صرف ترویج یاد و دعای بر حضرت ولیّعصر ارواحنا له الفدا نمودند.
🔸 شادی روح بلندشان فاتحهای قرائت فرمایید.
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️بعد از ظهور چه اتفاقی برای ما می افتد؟
#استاد_رائفی_پور
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
شبقدرهمگذشت!
خیلیامونتوبهکردیم...
خیلیامونعهدبستیم...
فقطخواستمبگمحواسمونباشه
حداقلبهعهدخودموناحترامبزاریم(:
شایدشبقدرسالدیگهنبودیم!💔
#باشهرفیق؟🙂
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_شانزدهم همه چیز قاطی و در هم شده بود.وقتی از امیراحسان
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_هفدهم
حالا تن صدایش هم تأئید میکرد که همان شاهین خودمان است.همانی که آنقدر خوب نقش عاشق را بازی میکرد. وارد شدیم و در حالی که از کنارش رد میشدم گفت:
-خیلی خوشحال شدم از آشناییتون, حالتون بهتره انشاالله؟
بخدا قسم که موذی تر از او ندیده بودم.خودش بود,خودش بود که انقدر خوب میتوانست فیلم بازی کند.آرام گفتم:
-شکر خدا!
زن جوانى با چادر سفید از آشپزخانه خارج شد:
-سلام! حال شما؟
نمیشناختمش.ساده و معصوم به نظر می آمد و باردار بود.
حتی نتوانستم.احوالی بپرسم. امیراحسان متوجه شد و دستم را بی هوا گرفت. زن با مهربانی گفت:
_عزیزم من پریسام راستی.اسم گل شما چیه؟
بجای جواب نگاهم چرخید روی شاهین،
خواستم ببینم اگر بگویم بهار ؛عکس العملش چیست؟ شاید چهره ی من هم برای او آشنا بود اما مطمئن نبود
خودم باشم. گیج و بی حواس گفتم:
_بهار.
شاهین با لبخند گفت:
-غریبی نکنید, بفرمائید خواهش میکنم.
خم شد و عسلی های کوچک را جلویمان گذاشت و پذیرایی را شروع
کرد.
وای خدا...جانم را بگیر اما اینطور مجازاتم نکن.وقتی خم میشد و پذیرایی میکرد؛حسش.حضورش بویش همان
بود. رنگ و رویم پریده بود و حالم اصلا خوش نبود. کلافه سرم را گرفتم و با بغض گفتم:
-احسان جان میشه زودتر بریم؟
چنگالی که سرش سیب بود رابه سمتم گرفت .آهسته گفت:
-به این زودی؟؟
-سرم داره میترکه.
شاهین به پریسا کمک میکرد تا میز شام را بچیند و در میدان دیدمن بود
_باشه عزیزم پس حداقل بعد شام.الان خیلی زشته.
دیدم!! بخدا دیدم غیرعادی نگاهم میکرد و به محض آنکه مچش را گرفتم نگاه دزدید...نا آرام تر شدم..انگار وقتی که بی اهمیت بود حالم بهتر بود اما حالا مطمئن شدم من راشناخت
پریسا: بفرمائید خواهش میکنم .بهار جون بیاید..آقا امیراحسان بیاید خواهش میکنم.
هردوبلند شدیم و سرمیز نشستیم,پریسا روبه روی من و شاهین روبه روی احسان بود.
اصال دلم نمیخواست سربلند کنم.
شاهین:-بهار خانوم؟ بدید براتون از این بیف بکشم.
وای! اسمم را که به زبان آورد من را کشت. میخواست خاطره ى بیف خوردن را به رویم بیاورد.
-نمیخوام ممنونم.
-چرا؟ خوبه ها! امیراحسان به خانومت تعارف کن.
-بهار میخوری برات بیارم؟
ضعیف گفتم:
_نه.ممنون نمیخورم
شاهین:اولش بدش میاد آدم، ولی بعدش خوبه..
پس.منظور داشت.روزی که من را با این غذا آشنا کرد به او گفتم از ظاهرش بدم آمده اما بعدش نظرم عوض شده بود.کنترل از دست دادم و وحشیانه گفتم:
-نمیخوام.
همه جا ساکت شد.چهره ی امیراحسان مثل پدری شد که بچه اش در جمع حرف بد بزند لبهایش را گاز گرفت و ناباور نگاهم کرد.
احمقانه روسریم را مرتب کردم و با سرفه ى مصلحتی گفتم:
-بخدا حواسم نبود ببخشید.
قیافه ى امیراحسان دیدنى شده بود.هنوز همانطور ابرو بالا و لب گازگرفته نگاهم میکرد.پریسا زد زیر خنده و گفت:
-حقته علی..حقته! تو همیشه حرص دربیارى.
نگاه شاهین دوباره برق داشت.یک برق کوتاه:
-بیخیال امیراحسان چرا اونجوری نگاهشون میکنی؟! شوخی کردیم دور هم!
اما دیگر احسان آن احسان سابق نشد! تا آخر شب اخم کرده بود و میدانستم در فکر یک تنبیه جانانه است.
امیراحسان و شاهین درباره پرونده حرف میزدند. منو پریسا هم حرفهای خودمانی.
-چندساله ازدواج کردید؟ با شغلش مشکل نداری؟
مهربان خندید و گفت:
- دوسال و دو ماه. اوایلش چرا... مخصوصا مأموریت که میدادن به شهرستان.
- مأمور مخفی هم شده؟
-از ازدواجمون به بعد که نه.اما قبلا چرا.
-مثال کی؟ چندسال پیش؟؟
فهمیدم خیلی لحنم وحشتزده و مشکوک است چرا که با نگرانی گفت:
-نمیدونم گلم.میخوای بپرسم؟
_نه..نه.. نیازی نیست. فقط نگران شوهرمم.میترسم پست خطرناکی بهش بخوره.
-نه بابا...خیالت راحت این جریان شاید واسه شش هفت سال پیش باشه,اینجا ایرانه ها! مگه چقدر از این باندا
هست.
فقط روی کلمه ى شش هفت سال فکر میکردم!کی باورش میشد همان شاهین مو اسبی با آن سرو وضعش تبدیل شده است به علی و انگشتر عقیق و ته ریش! در اخرپریسا شماره مرا یادداشت کرد.
خداحافظی کردیم و درماشین نشستیم.
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هفدهم حالا تن صدایش هم تأئید میکرد که همان شاهین خودم
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_هجدهم
ساعت دوازده ظهر بود,معمولا پیام های تبلیغاتی زیادی داشتم که از فاصله ى شب تا صبح رگباری برایم می
آمد. به خیال آنکه بازهم تبلیغاتی باشند؛
یک نگاه کلی به مکالمات انداختم ودیدم که حدسم درست بوده,به عادت هرصبح؛همه را مارک کردم تا یکجا
حذف شوند اما تا آمدم کلمه ی Delete را لمس کنم؛در محدوده ى بینائیم کلمه ى"شاهین" را دیدم. دستم
شروع کرد به لرزیدن.شماره ى نا شناسی بود که به جهت رند بودن ؛جزو تبلیغاتی ها پنداشته بودم.مکالمه را گشودم:
_"سلام خانوم بهار غفاری!! فرزند فرامرز و نغمه!! خواهر مستی و نسیم!! بازم بگم؟؟"
با دستی لرزان تایپ کردم:
_"بجا نمیارم؟!"
_"عه! پس یه بهار غفاری دیگه بود که جنسارو جابجا میکرد! ببخشید مزاحم شدم."
_"شاهین چرا برگشتی؟"
"من جایی برنگشتم. جای اصلی من اینجاست. فقط نمیدونم توبین ما چیکار میکنی!؟ بچه ها فرستادنت تا مأمور
مخفی بشی؟! هه!"
_"باید ببینمت.تو رو خدا به امیراحسان چیزی نگو. بخدا من جاسوس نیستم.
_"پس تو خونه دوست من و مسئول پرونده ى باند چیکار میکنی؟؟"
_"شاهین تو روخدا بگو چطوری ببینمت"
_"فردا ساعت 5 اون پارکی که جنس میبردی"
یک آن باورم نشد این من باشم که انقدر راحت با او حرف میزند.کم کم داشتم عادت میکردم! واین یعنی عین
بدبختی. اینکه عادت شود پنهان کاری و خیانت و دروغ.هفت سال بود آدم شده بودم ولی حالا آهسته آهسته
برمیگشتم به دوران قبل.وای بر من.فکر کن امیراحسان بشنود زنش با دوستش قرار گذاشته! حالا هرچند بدون
منظور، اما من باید میرفتم.دیگر از فرار و بی خبری خسته شده بودم.
یک آن حس حماقت کردم.نباید کتباً آتو دستش میدادم.من علناً اعتراف کرده بودم که جنس پخش میکردم..
اما فکر مسخره ای بود,اگر واقعا پلیس باشد اثبات گناهکار بودن من برایش مثل آب خوردن بود.
تا فردا دل در دلم نمیماند.مثل دیوانه ها قدم میزدم و منتظر28ساعت اینده.
* ** ****
حسی به من میگفت سرانجام,من وامیراحسان چه خوب چه بد؛جدایی است. ما دقیقا دو خط موازی بودیم که تلاقی ای نداشت.راه ما تا ابد جدا بود. اگر قرار بود برسیم؛باید یکی امان
میشکست. یکی باید منحرف میشد از مسیرش.
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
امام جعفر صادق (ع)میفرمایند:
برای هر چیزی ثوابی معین است ؛
جز اشڪی که برای ما ریخته میشود
که ثواب آن با خداست
📚 کثیر العبادات فی اسرار الشهادات ص ۹۹
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
هدایت شده از ♡مهدیاران♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ محبت امام زمان علیه السلام نسبت به شیعیان آخرالزمان
🔸بخشی از داستان تشرف محمد بن مهزیار خدمت امام زمان (عج)
#تشرفات
❁ @emamzaman_12 ┄┅┅┅❁✿❁┅┅┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
#دعای_عهد
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️
همراه ما باشید...
اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعایِ روز بیست وششم ماه مبارک رمضان🌙
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸سه روز مانده تا ثبت نام...
🎥بررسی ابعاد مصوبه جدید شورای نگهبان برای شرایط داوطلبان انتخابات ریاست جمهوری
🔹پاسخ عضو و قائم مقام دبیر شورای نگهبان به مخالفت های شرایط جدید ثبت نام انتخابات ریاست جمهوری
#سیاسی
#انتخابات
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
در آینده ای نزدیک...
و شاید هم همین حوالے ها
نگاهی به دور و برت بینداز👀
یک وقت هایی می شود که
خودت را
تنها☝️
چادریِ کلِ خیابان می بینی!!
لبخند بزن،🙂
و رو به آسمان بگو:
خدایا...🌸🍃
ممنونم که بهم اجازه دادی بین همه ی این آدمای رنگ و وارنگ یه دونه باشم!!👌
شک نداشته باش که این یک فرصتِ ویژه است تا برایِ او (خدا) هم یکی یک دونه باشی💕...
❗️راستے
اگـه فکر میکنی
خودت چادری شدی،
اشتباه میکنی❌
بدون که انتخابت کردن!
بدون که یه جایی خودتو نشون دادی!
بدون حتما
یه یازهـرا گفتی..
که بی بی خریدتت😔
ارزون نفروشـی خودتو..!
تو برگزیده ای بانو😇
#حجاب
#تلنگر
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر درهای حقیقت به روی شما باز شود خواهید فهمید که مهدی از همه غریب تر است💔
#امام_زمان
#کلیپ_مهدوی
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 °برای بهترین و نورانیترین هفته عمرتان کم نگذارید!❣
#ماه_مبارک_رمضان
#استاد_پناهیان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
هر گناهـے جبران شدنے ست
مگر ناامیدی از درگاهِ خـدا
ناامیدی یعنی از دست دادنِ دستی که
بعد از هر زمین خوردن بلندت میکند...
#لحظـــه_هاتون_خـــدایے💚
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
4_6003427336987347260.mp3
7.02M
💢مناجات با امام زمان عجل الله؛
🔸محبوب من!لیلای من...
🔸پیدای ناپیدای من...
#صوت_مهدوی
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هجدهم ساعت دوازده ظهر بود,معمولا پیام های تبلیغاتی زیا
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_نوزدهم
عینک آفتابی به چشم روی نیمکتی که همیشه ساقی آن بودم نشسته بودم.انگار همین دیروز بود با فرحناز و
حوریه بعد از تعطیل شدن دبیرستان می آمدیم و اینجا مینشستیم.از دور دیدمش. تیپش شبیه امیراحسان بود.کت و شلوار و تجهیزات به کمر.نه....پلیس بود واقعا. ابهت وجدیتش مثل احسان بود.با ترس ایستادم.عینک آفتابیش را برداشت و گفت:
-بشین.
تقریبا روی نیمکت ولو شدم هر دو به روبه رو نگاه میکردیم.
-خب...بگو...میخواستی منو ببینی.
-تو.. کی هستی؟! یعنى واقعا کی هستی؟!
-من سرگرد علی نادرلو(از جیب داخل کتش کارت شناسایی اش را در آورد) هستم.
-هه! نگو که جعل یه مشت مدارک واسه شما کاری داره!
-برام مهم نیست درموردم چه فکری میکنی...فقط...برات عجیب نیست تو سن 28سالگی سرگرد کردن ؟! ترفیع رتبه است. بخاطر ماموریتی که قبلا انجام دادم.حالا نوبت توعه جواب بدی. اینجا...بین ما چی میخوای؟ از طرف کی اومدی؟ کریم؟
_اونو که گرفتن.تمام روزنامه ها زدن.به من یه دستی نزن. بعدشم اون خورده پا چه نفوذی میخواد بکنه ؟
_خب...جواب بده...تو یه دختر بزدل بودی، خورده پا بودید واسه همین کاریتون نداشتم,اما الان.... جرمتو
بزرگ نکن، از طرف هر کی اومدی بگو و خودت رو بکش بیرون.
-بخدا از طرف هیچکس...اتفاقی با امیر احسان آشنا شدم.
-اما تو لیاقت اونو نداری!
-من درست شدم.
-یعنی میخوای باهاش زندگی کنی؟!
سرتکان دادم.
_خیلی پررویی! اونوقت منم وایمیستم و میذارم به دوستم وهمکارم خیانت کنی! اگه واقعا هیچ کاره ای؛بکش بیرون و برو.
_برم؟ فقط رفتنم خیال تو رو راحت میکنه؟!
-پس چی ؟؟ لابد دنبال دردسر میگردی؟! تو و دوتا دوستت درمقابل جرمایى که باند انجام میداد هیچ به حساب
میاین. طوری که میشه چشم پوشی کرد از خطاتون.
متعجب از این کارش گفتم:
-قضیه زینب..!!!! اون چی میشه..؟؟ ناراحت و مغموم گفت:
_مگه فقط زینب فدا شد؟؟ میدونی این وسط چه قدرا نابود شدن؟
-هه! ولی مقصر ما بودیم شاهین!! تو پلیسی؟! تو چه جور پلیسی,هستی که از من میگذری؟ زینب فرق میکرد! چرا اینجوری میکنی؟؟ چرا خودتو زدی به فراموشی؟
عصبانی نگاهم کرد:
-شاهین نه، علی. هروقت جای ما بودی میتونی نظر بدی.الان احساساتی حرف میزنی.
با زاری گفتم:
-زینب رو جلوی چشمات تیکه تیکه کردن...
بلند گفت "هیس"و به اطراف نگاه کرد...
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄