eitaa logo
💠 امام زمان (عج)💠
11.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
1.3هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 امام زمان (عج)💠
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهاردهم صبح بعد از رفتن امیر احسان بلافاصله به حوریه ز
نمیخواستم با حوری در رابطه باشم اما مجبور شدم تماس بگیرم.داشتم دیوانه میشدم.این قطعات درهم پازل جور نمیشد که نمیشد. -الو حوریه؟ -هان؟ واسه چی زنگ زدی؟ خودت میگی.. -شاهینو دیدم. با بهت گفت: -چرند؟ -نه..خودمم باورم نمیشه میخوام بخندم.گریه دیگه تکراری شده.زندگی ما... _چرت نگو!! کجا؟ کی؟ وای... -دوست امیراحسانه! صدای بوق اشغالی آمد!.فکر میکنم آنقدر شوکه شده بود که همچین کاری کرد. دودقیقه ى بعد پیام داد: -حاضرباش میام دنبالت. نمیدانم با جت آمد یا نه فقط دیدم حدود ده دقیقه ى بعد در خانه ام است. سوار ماشینش شدم و راه افتاد -بگو ببینم چی دیدی؟ -شاید توهم باشه حوری! باعصبانیت نگاهی به سمتم انداخت و گفت: -واسه توهم منو کشوندی؟ -حوریه دیشب اومده بود خونمون دیدمش.خودش بود.البته خیلی خیلی تغییر کرده بود اما من شناختمش! )نمیدانم لحنم چطور بود که حوریه با نگرانی گفت: _باشه آروم تر بهار ! تکیه دادم و صورتم را با دو دستم مخفی کردم حوریه کناری پارک کرد و گفت: _کامل بگو چیشد. من گیجم -دیشب امیراحسان گفت دوستش اومده خونمون. من نبودم.وقتی رسیدم دیدم شاهین اونجاست. امیراحسان گفت سرگرد نادرلو دوست وهمکارم هستن. -یعنی چی؟! یعنی جاسوس بوده؟! مطمئنی خودش بود؟ -آره..خیلی عوض شده بود.موهاش کوتاهه کوتاه.با شخصیت و پرابهت.مثل یه پلیس. چیکار کنم حوری؟ _طلاق بگیر! منم دارم میرم مونترال.اینجا جای موندن نیست.بکّن و برو.جدا شو..پس فردا میپّرم.فرحنازم احتمالا طلاق بگیره وبره ترکیه..حالا که میگی شاهین سروکلش پیدا شده از رفتنم خوشحال ترم. حالا فهمیدم چرا زیاد نگران ومتعجب نیست _ نمیخوای کمک کنی تهش رو در بیاریم؟ سرش را به طرفم کج کردوگفت: _واقعا چرا انقدر احمقی؟ سری که درد نمیکنه دستمال ببندم؟ به من چه؟ من که تا پسفردا رفتنی ام. -کاش یکی رو داشتم بهش تکیه کنم...من پام گیره...خدا چیکار کنم... نگران امیر احسانم..نگران خودش ابروش. _جداشو ازش.مگه نمیگی با ابروعه؟ میخوای ابروش بره؟ نمیخوام تو دلتو خالی کنم ولی به نظر من تو هم جدانشی شاهین واسه عملی شدن هدفشون بی سروصدا مجبورت میکنه جدا بشی.چون تو براشون دردسری. _به چه بهونه ای جدا بشم؟! بگم چی؟ بگم چون خوبی، نمیخوامت؟ چون پاکی نمیخوامت؟ چون مؤمنی بغضم ترکید دستش را روی رانم گذاشت وگفت: -گریه نکن دوستم، از الان استارت بزن. ناسازگاری کن...حرفاشو گوش نکن چه میدونم زن عوضی ای شو! دلم نمی امد اما روزگار بازی بدی را شروع کرده بود.چشمانم را بستم و به صندلی تکیه دادم... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 امام زمان (عج)💠
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_پانزدهم نمیخواستم با حوری در رابطه باشم اما مجبور شدم
همه چیز قاطی و در هم شده بود.وقتی از امیراحسان پرسیدم که سرگرد را چه مدت است میشناسد؟ با گفتن "دو،سه،‌ماه" ترسم صدبرابر شد. امیر این روزها کمتر به خانه می امد و درگیر پرونده جدیدی که با سرگردنادرلو اغاز کرده بود.بود. در همین حین سرگرد نادر لو ما را به خانه خودشان دعوت کرده بودند. انگار بدبختی هایم تمامی نداشتند.فکر اینکه نکند شاهین نفوذی بوده و وارد باند شده هر لحظه ترسم را چند برابر میکرد. یک چیز این وسط میلنگید اما چه بود الله اعلم... دائم به خودم امیدواری میدادم یا من اشتباه کرده باشم و او شاهین نبوده,یا شاهین بوده و من را نمیشناسد یا کلا اگر شاهین بود شاهین خلافکار باشد نه شاهینی که شاید واقعا پلیس است! مثل دیوانه ها پرسیدم: -میشه مثلا نفوذی بشه یکی؟ متعجب در حال رانندگی نگاهم کرد: _میشه واضح تر بپرسی؟ -میگم یعنی میشه یه روزی تو تونقش یه خلافکار وارد یه باند بشی؟ -آهان...آره...من نشدم تاحالا..ولی خب کلاسایی داریم که یه مدت طرف رو تعلیم میدیم بعد میفرستیمش. -برعکسشم هست؟ یعنی خلاف کار بیاد تو گروه شما؟ آره ولی خب احتمال این مورد کمتره.خیلیم کمتره... بی مقدمه گفت: -اتفاقا چه به موقع پرسیدی! همین علی نادرلو یه بارمأمور مخفی شده. با ناباوری و وحشت گفتم: -یعنی چی؟؟؟؟ _حالا امشب میگم خودش تعریف کنه.خیلی باحاله..ما دورادور همدیگرو میشناختیم.یعنی اسمی همدیگرو میشناختیم. از زاهدان اومده خیلی کارش درسته. سر تکان دادم و در دل فاتحه ای برای خودم دادم. رسیدم و امیر احسان زنگ را فسار داد در بدون پرسش با تیکی باز شد و هردو داخل شدیم.دری هم درطبقه همکف آپارتمان باز شد. در دل بسم الله گفتم و از خدا خاستم ابرویم بیشتر از این نرود. اگر یک درصد شک داشتم شاهین باشد حالا با شکستگی روی ابروی بلند و راستش مطمعن شدم. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 امام زمان (عج)💠
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_شانزدهم همه چیز قاطی و در هم شده بود.وقتی از امیراحسان
حالا تن صدایش هم تأئید میکرد که همان شاهین خودمان است.همانی که آنقدر خوب نقش عاشق را بازی میکرد. وارد شدیم و در حالی که از کنارش رد میشدم گفت: -خیلی خوشحال شدم از آشناییتون, حالتون بهتره انشاالله؟ بخدا قسم که موذی تر از او ندیده بودم.خودش بود,خودش بود که انقدر خوب میتوانست فیلم بازی کند.آرام گفتم: -شکر خدا! زن جوانى با چادر سفید از آشپزخانه خارج شد: -سلام! حال شما؟ نمیشناختمش.ساده و معصوم به نظر می آمد و باردار بود. حتی نتوانستم.احوالی بپرسم. امیراحسان متوجه شد و دستم را بی هوا گرفت. زن با مهربانی گفت: _عزیزم من پریسام راستی.اسم گل شما چیه؟ بجای جواب نگاهم چرخید روی شاهین، خواستم ببینم اگر بگویم بهار ؛عکس العملش چیست؟ شاید چهره ی من هم برای او آشنا بود اما مطمئن نبود خودم باشم. گیج و بی حواس گفتم: _بهار. شاهین با لبخند گفت: -غریبی نکنید, بفرمائید خواهش میکنم. خم شد و عسلی های کوچک را جلویمان گذاشت و پذیرایی را شروع کرد. وای خدا...جانم را بگیر اما اینطور مجازاتم نکن.وقتی خم میشد و پذیرایی میکرد؛حسش.حضورش بویش همان بود. رنگ و رویم پریده بود و حالم اصلا خوش نبود. کلافه سرم را گرفتم و با بغض گفتم: -احسان جان میشه زودتر بریم؟ چنگالی که سرش سیب بود رابه سمتم گرفت .آهسته گفت: -به این زودی؟؟ -سرم داره میترکه. شاهین به پریسا کمک میکرد تا میز شام را بچیند و در میدان دیدمن بود _باشه عزیزم پس حداقل بعد شام.الان خیلی زشته. دیدم!! بخدا دیدم غیرعادی نگاهم میکرد و به محض آنکه مچش را گرفتم نگاه دزدید...نا آرام تر شدم..انگار وقتی که بی اهمیت بود حالم بهتر بود اما حالا مطمئن شدم من راشناخت پریسا: بفرمائید خواهش میکنم .بهار جون بیاید..آقا امیراحسان بیاید خواهش میکنم. هردوبلند شدیم و سرمیز نشستیم,پریسا روبه روی من و شاهین روبه روی احسان بود. اصال دلم نمیخواست سربلند کنم. شاهین:-بهار خانوم؟ بدید براتون از این بیف بکشم. وای! اسمم را که به زبان آورد من را کشت. میخواست خاطره ى بیف خوردن را به رویم بیاورد. -نمیخوام ممنونم. -چرا؟ خوبه ها! امیراحسان به خانومت تعارف کن. -بهار میخوری برات بیارم؟ ضعیف گفتم: _نه.ممنون نمیخورم شاهین:اولش بدش میاد آدم، ولی بعدش خوبه.. پس.منظور داشت.روزی که من را با این غذا آشنا کرد به او گفتم از ظاهرش بدم آمده اما بعدش نظرم عوض شده بود.کنترل از دست دادم و وحشیانه گفتم: -نمیخوام. همه جا ساکت شد.چهره ی امیراحسان مثل پدری شد که بچه اش در جمع حرف بد بزند لبهایش را گاز گرفت و ناباور نگاهم کرد. احمقانه روسریم را مرتب کردم و با سرفه ى مصلحتی گفتم: -بخدا حواسم نبود ببخشید. قیافه ى امیراحسان دیدنى شده بود.هنوز همانطور ابرو بالا و لب گازگرفته نگاهم میکرد.پریسا زد زیر خنده و گفت: -حقته علی..حقته! تو همیشه حرص دربیارى. نگاه شاهین دوباره برق داشت.یک برق کوتاه: -بیخیال امیراحسان چرا اونجوری نگاهشون میکنی؟! شوخی کردیم دور هم! اما دیگر احسان آن احسان سابق نشد! تا آخر شب اخم کرده بود و میدانستم در فکر یک تنبیه جانانه است. امیراحسان و شاهین درباره پرونده حرف میزدند. منو پریسا هم حرفهای خودمانی. -چندساله ازدواج کردید؟ با شغلش مشکل نداری؟ مهربان خندید و گفت: - دوسال و دو ماه. اوایلش چرا... مخصوصا مأموریت که میدادن به شهرستان. - مأمور مخفی هم شده؟ -از ازدواجمون به بعد که نه.اما قبلا چرا. -مثال کی؟ چندسال پیش؟؟ فهمیدم خیلی لحنم وحشتزده و مشکوک است چرا که با نگرانی گفت: -نمیدونم گلم.میخوای بپرسم؟ _نه..نه.. نیازی نیست. فقط نگران شوهرمم.میترسم پست خطرناکی بهش بخوره. -نه بابا...خیالت راحت این جریان شاید واسه شش هفت سال پیش باشه,اینجا ایرانه ها! مگه چقدر از این باندا هست. فقط روی کلمه ى شش هفت سال فکر میکردم!کی باورش میشد همان شاهین مو اسبی با آن سرو وضعش تبدیل شده است به علی و انگشتر عقیق و ته ریش! در اخرپریسا شماره مرا یادداشت کرد. خداحافظی کردیم و درماشین نشستیم. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 امام زمان (عج)💠
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هفدهم حالا تن صدایش هم تأئید میکرد که همان شاهین خودم
ساعت دوازده ظهر بود,معمولا پیام های تبلیغاتی زیادی داشتم که از فاصله ى شب تا صبح رگباری برایم می آمد. به خیال آنکه بازهم تبلیغاتی باشند؛ یک نگاه کلی به مکالمات انداختم ودیدم که حدسم درست بوده,به عادت هرصبح؛همه را مارک کردم تا یکجا حذف شوند اما تا آمدم کلمه ی Delete را لمس کنم؛در محدوده ى بینائیم کلمه ى"شاهین" را دیدم. دستم شروع کرد به لرزیدن.شماره ى نا شناسی بود که به جهت رند بودن ؛جزو تبلیغاتی ها پنداشته بودم.مکالمه را گشودم: _"سلام خانوم بهار غفاری!! فرزند فرامرز و نغمه!! خواهر مستی و نسیم!! بازم بگم؟؟" با دستی لرزان تایپ کردم: _"بجا نمیارم؟!" _"عه! پس یه بهار غفاری دیگه بود که جنسارو جابجا میکرد! ببخشید مزاحم شدم." _"شاهین چرا برگشتی؟" "من جایی برنگشتم. جای اصلی من اینجاست. فقط نمیدونم توبین ما چیکار میکنی!؟ بچه ها فرستادنت تا مأمور مخفی بشی؟! هه!" _"باید ببینمت.تو رو خدا به امیراحسان چیزی نگو. بخدا من جاسوس نیستم. _"پس تو خونه دوست من و مسئول پرونده ى باند چیکار میکنی؟؟" _"شاهین تو روخدا بگو چطوری ببینمت" _"فردا ساعت 5 اون پارکی که جنس میبردی" یک آن باورم نشد این من باشم که انقدر راحت با او حرف میزند.کم کم داشتم عادت میکردم! واین یعنی عین بدبختی. اینکه عادت شود پنهان کاری و خیانت و دروغ.هفت سال بود آدم شده بودم ولی حالا آهسته آهسته برمیگشتم به دوران قبل.وای بر من.فکر کن امیراحسان بشنود زنش با دوستش قرار گذاشته! حالا هرچند بدون منظور، اما من باید میرفتم.دیگر از فرار و بی خبری خسته شده بودم. یک آن حس حماقت کردم.نباید کتباً آتو دستش میدادم.من علناً اعتراف کرده بودم که جنس پخش میکردم.. اما فکر مسخره ای بود,اگر واقعا پلیس باشد اثبات گناهکار بودن من برایش مثل آب خوردن بود. تا فردا دل در دلم نمیماند.مثل دیوانه ها قدم میزدم و منتظر28ساعت اینده. * ** **** حسی به من میگفت سرانجام,من وامیراحسان چه خوب چه بد؛جدایی است. ما دقیقا دو خط موازی بودیم که تلاقی ای نداشت.راه ما تا ابد جدا بود. اگر قرار بود برسیم؛باید یکی امان میشکست. یکی باید منحرف میشد از مسیرش. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 امام زمان (عج)💠
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هجدهم ساعت دوازده ظهر بود,معمولا پیام های تبلیغاتی زیا
عینک آفتابی به چشم روی نیمکتی که همیشه ساقی آن بودم نشسته بودم.انگار همین دیروز بود با فرحناز و حوریه بعد از تعطیل شدن دبیرستان می آمدیم و اینجا مینشستیم.از دور دیدمش. تیپش شبیه امیراحسان بود.کت و شلوار و تجهیزات به کمر.نه....پلیس بود واقعا. ابهت وجدیتش مثل احسان بود.با ترس ایستادم.عینک آفتابیش را برداشت و گفت: -بشین. تقریبا روی نیمکت ولو شدم هر دو به روبه رو نگاه میکردیم. -خب...بگو...میخواستی منو ببینی. -تو.. کی هستی؟! یعنى واقعا کی هستی؟! -من سرگرد علی نادرلو(از جیب داخل کتش کارت شناسایی اش را در آورد) هستم. -هه! نگو که جعل یه مشت مدارک واسه شما کاری داره! -برام مهم نیست درموردم چه فکری میکنی...فقط...برات عجیب نیست تو سن 28سالگی سرگرد کردن ؟! ترفیع رتبه است. بخاطر ماموریتی که قبلا انجام دادم.حالا نوبت توعه جواب بدی. اینجا...بین ما چی میخوای؟ از طرف کی اومدی؟ کریم؟ _اونو که گرفتن.تمام روزنامه ها زدن.به من یه دستی نزن. بعدشم اون خورده پا چه نفوذی میخواد بکنه ؟ _خب...جواب بده...تو یه دختر بزدل بودی، خورده پا بودید واسه همین کاریتون نداشتم,اما الان.... جرمتو بزرگ نکن، از طرف هر کی اومدی بگو و خودت رو بکش بیرون. -بخدا از طرف هیچکس...اتفاقی با امیر احسان آشنا شدم. -اما تو لیاقت اونو نداری! -من درست شدم. -یعنی میخوای باهاش زندگی کنی؟! سرتکان دادم. _خیلی پررویی! اونوقت منم وایمیستم و میذارم به دوستم وهمکارم خیانت کنی! اگه واقعا هیچ کاره ای؛بکش بیرون و برو. _برم؟ فقط رفتنم خیال تو رو راحت میکنه؟! -پس چی ؟؟ لابد دنبال دردسر میگردی؟! تو و دوتا دوستت درمقابل جرمایى که باند انجام میداد هیچ به حساب میاین. طوری که میشه چشم پوشی کرد از خطاتون. متعجب از این کارش گفتم: -قضیه زینب..!!!! اون چی میشه..؟؟ ناراحت و مغموم گفت: _مگه فقط زینب فدا شد؟؟ میدونی این وسط چه قدرا نابود شدن؟ -هه! ولی مقصر ما بودیم شاهین!! تو پلیسی؟! تو چه جور پلیسی,هستی که از من میگذری؟ زینب فرق میکرد! چرا اینجوری میکنی؟؟ چرا خودتو زدی به فراموشی؟ عصبانی نگاهم کرد: -شاهین نه، علی. هروقت جای ما بودی میتونی نظر بدی.الان احساساتی حرف میزنی. با زاری گفتم: -زینب رو جلوی چشمات تیکه تیکه کردن... بلند گفت "هیس"و به اطراف نگاه کرد... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 امام زمان (عج)💠
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_نوزدهم عینک آفتابی به چشم روی نیمکتی که همیشه ساقی آن
با جدیت تمام گفت: _پاتو از زندگی احسان بکش بیرون .اون تو همین سه ماه شده داداش من و همه کسم.فکر نکن همچینم از گناهات چشم پوشی میکنم.فقط بخاطر امیراحسان. نمیخوام خُرد بشه,میفهمی؟تو مایه ننگشی.به حرمت اینکه مَحرم امیراحسانی بهت مهلت میدم بی سروصدا بری. با درد چشمانم را بستم و درحالی که به عمر کوتاه زندگی مشترکم فکر میکردم گفتم: -ممنونم بخاطر حفظ آبروم. -من تمام تلاشم حفظ آبروی احسانه.. واقعا پیش خودت چی فکر کردی؟! اون مثل یه فرشتس! صورتش را از من برگرداند و ادامه داد: _الانم بلند شو برو. داداشم خوش نداره ناموسش بیرون باشه. اونم کنار یه غریبه. حرفهایش را زد و از کنارم بلند شد و رفت **** * ** خسته از روزگاری که هربار بازی جدیدی را شروع میکرد، به خانه برگشتم. زمانی که خوشبختی در خانه امیر احسان و خنده های شیرینش پیدا کردم. از اینکه همیشه از اشتباهاتم چشم پوشی میکرد. مسخره است اما، دلم برای "لااله الا الله" گفتنهایش حسابی تنگ شده بود. نه حتی گریه هم نمیتوانست ارامم کند. عمر زندگی مشترکم چقدر کوتاه بود. حرفهای شاهین مثل چاقویی بود که انگار محکم روی حنجره ام قرار گرفته بود. قهوه جوش را روشن کردم.برای امیر احسان نوشتم میخواهم بخوابم، نگران نشود. تلفن را کشیدم و گوشی را خاموش کردم. قهوه جوش آمد؛ برای خودم قهوه ریختم. پشت میزنشستم. میخواستم یک دور هفت سال پیش را مرور کنم.حالا که قراربود بروم؛ بگذار ببینم چرا باید بروم؟ من مثل فرحناز و حوریه از حقیقت فرار نمیکردم. ترسو و بزدل و احمق بودم اما هنوز چیزی در وجودم به اسم وجدان حس میکردم که هفت سال تمام نگذاشت آب خوش از گلویم پائین برود. از قهوه ام نوشیدم و به هفت سال پیش بازگشتم..... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
😈 📚 به نام خدا...❤️ (اعوذبالله من الشیطان الرجیم) پناه میبرم به خدا ازشرشیطان رانده شده,ازشرجنیان شیطان صفت,ازشرآدمیان ابلیس گونه. من (هما)تک فرزند یک خانواده ی سه نفره ی معتقدومذهبی اما منطقی وامروزی, هستم,پدرم, آقامحسن, راننده ی تاکسی ,مردی بسیارزحمت کش ,که از هیچ زحمتی برای خوشبخت شدن من دست نکشیده ومادرم حمیده خانم,زنی صبور, بسیارباایمان ومهربان که تمام زندگیش رابه پای همسر وفرزندش میریزد. نزدیک سی سال است از ازدوجشان میگذرد ,هشت سال اول زندگیشان,بچه دارنمیشوند وباهزار دعا وثنا ودارو ودکتر ,من قدم به این کره ی خاکی میگذارم, تاخوشبختیشان تکمیل شود. پدرم نامم را هما میگذارد چون معتقداست من همای سعادت هستم که بر بام خانه شان فرو افتادم وبی خبرازاین که این همای سعادت روزگاری دیگر ,ناخواسته همای بدبختیشان را رقم میزند.... در چهره وصورت به قول مادر واقوام ,زیبایی خاصی دارم,همین چهره ی زیبا باعث شده از زمانی که خودم را شناختم ,شاید اول,دوم راهنمایی بودم,پای خواستگارها به خانه مان باز شود,محال است درجمعی حاضربشوم,درمجلسی دعوت بشوم وپشت سرش یکی ,دوتا خواستگار را نداشته باشم. الان که سال دوم دانشگاه رشته ی دندان پزشکی, هستم تقریبا به طورمتوسط هر سه ماه یکبار ,ازدانشجوگرفته تا استاد و...خواستگارداشتم,اما پدرومادرم ,انسانهای فهمیده ای هستند ومرا در انتخاب آزاد گذاشته اند ,اما من در درونم میلی به ازدواج ندارم,تمام هدفم تکمیل تحصیلات عالیه هست تا بتوانم فردی مفید برای جامعه وافتخاری بزرگ برای پدرومادرم باشم,اگرهم زمانی بخواهم ازدواج کنم ,حتما دنبال فردی فرهیخته وباایمان هستم تا مرا به کمال برساند. در کل به موسیقی,خصوصا نواختن گیتار, علاقه ی زیادی دارم,یکی از دوستانم به نام سمیرا به من پیشنهاد داد تا به کلاس استادی بروم که درنواختن گیتار سرامد تمام نوازندگان است. ازاین پیشنهاد بی نهایت خوشحال شدم,به خانه که رسیدم برای مادرم گفتم که میخواهم کلاس گیتار بروم,مادرم که ازعلاقه ی من به این ساز خبرداشت,گفت:من مخالفتی ندارم ,نظرمن ,نظر پدرت است. ووقتی با پدرم صحبت کردم,اونیز مخالف کلاس رفتنم نبود که ای کاش مخالفت میکرد ونمیگذاشت پایم به خانه ی شیطان باز شود. باسمیرا رفتیم برای ثبت نام,یک دختر خانم آنجابود که گفت ,کلاسهای جدید از اول هفته ی اینده شروع میشوند.شما شنبه تشریف بیاورید.... نمیدانم دوحس متناقض درونم میجوشید,یکی منعم میکرد ودیگری تحریکم میکرد........ ولی علاقه ام به این ساز,شوقی درونم بوجود آورده بود که برای رفتنم به کلاس,لحظه شماری میکردم. ... 🖍به قلم :ط_حسینی@emamzaman
💠 امام زمان (عج)💠
#دام_شیطانی😈 #پارت_1📚 #رمان به نام خدا...❤️ (اعوذبالله من الشیطان الرجیم) پناه میبرم به خدا ازشرشیط
😈 📚 امروز شنبه بود ,طرف صبح رفتم دانشگاه,الانم آماده میشم تا سمیرابیاددنبالم باهم بریم کلاس گیتار.. زنگ دررا ,زدن. مامان ,کارنداری من دارم میرم. _:خدابه همراهت,مراقب خودت باش,عزیزم. سمیراباماشین خودش اومد دنبالم و تاخودکلاس از استاد وکارش تعریف کرد,خیلی مشتاق بودم ببینمش. وارد کلاس,شدیم ,ده ,دوازده نفری نشسته بودند اما از استاد خبری نبود.باسمیرا ردیف اخر نشستیم. بعداز ده دقیقه ای استاد تشریفشون را آوردند. من, بیژن سلمانی هستم ,خوشبختم که درکنارشما هستم ,امیدوارم اوقات خوشی را درمعیت هم سپری کنیم. بعد,همه ی هنرجوها خودشون رامعرفی کردند,اکثرا تو رنج سنی خودم بودند.استاد هم بهش میومد حدود ۴۵،۴۶داشته باشه ,چشماش خیلی ترسناک بود,وقتی نگاهت میکرد انگار تمام اسرار درونت را میدید ,نگاهش تا عمق وجودم رامیسوزاند,خصوصا وقتی خیره به ادم نگاه میکرد یه جور دلشوره میافتادبه جونم, یک بار درحین توضیح دادنش ,به من خیره شده بود ناخودآگاه منم به چشماش خیره شدم... وااااای خدای من ,انگار داخل چشماش آتیش روشن کرده بودند,به جان مادرم من اتیش را دیدم.... همون موقع اینقد ترسیده بودم,پیش خودم گفتم ,محاله دیگه ادامه بدهم,دیگه امکان نداره پام را تواین کلاس عجیب وترسناک بزارم,میخواستم اجازه بگیرم برم بیرون ,اما بدون اینکه کلامی از دهن من خارج بشه,استاد روش راکرد به من وگفت:الان وقت بیرون رفتن نیست خانم,صبرکنید ده دقیقه ی دیگه کلاس تمومه... واااای من که چیزی نگفته بودم ,این ازکجا فهمید من میخوام برم بیرون😱 از ترس قلبم داشت میومد تودهنم,رعشه گرفته بودم,سمیرا بهم گفت:چت شد یکدفعه,باهمون حالم گفتم:هیس ,بزاربعدازکلاس بهت میگم... بالاخره تموم شد,هل هلکی چادرم را مرتب کردم که برم بااینکه بچه ها دور استاد راگرفته بودند,اما ازهمون پشت صدازد: خانوم هماسعادت,صبر کنید... بازم شوکه شدم برگشتم طرفش ,یک خنده ی کریه کرد وگفت:شما دفعه ی بعدی هم میاین کلاس,فکر نیامدن رااز سرتون به در کنید,درضمن قرارنیست چیزی هم به دوستتون بگید هااا واااای خدای من ,این ازکجا فهمید من نمیخوام بیام؟؟ تمام بدنم یخ کرده بود,مغزم کارنمیکرد ... 🖍به قلم:ط_حسینی@emamzaman
💠 امام زمان (عج)💠
#دام_شیطانی😈 #پارت_دوم📚 #رمان امروز شنبه بود ,طرف صبح رفتم دانشگاه,الانم آماده میشم تا سمیرابیاددنب
😈 📚 سمیرا هرچه پرسید چی شده,اصلا قدرت تکلم نداشتم,فوری رفتم توخونه وبه مادرم گفتم سردردم ,میخوام استراحت کنم .. اما درحقیقت میخواستم کمی فکر کنم...مبهوت بودم....گیج بودم..... کلاس گیتار روزهای زوج بود اما اینقد حالم بد بودکه فرداش نتونستم برم کلاسهای دانشگاه,روز دوشنبه رسید ,قبل ازساعت کلاس گیتارزنگ زدم به سمیرا وگفتم :سمیراجان من حالم خوش نیست امروز کلاس گیتارنمیام,شایددیگه اصلا نیام...هرچه سمیرااصرارکرد چطورته ,بهانه ی سردرد اوردم. نزدیکای ساعت کلاس گیتاربود یک دلشوره ی عجیب افتاد به جونم,یک نیرویی بهم میگفت اگر توخونه بمونی طوریت میشه,مامانم یک ماهی بودآرایشگاه زنانه زده بود,رفته بود سرکارش,دیدم حالم اینجوریاست,گفتم میزنم ازخونه بیرون ,یه گشت میزنم ویک سرهم به مامان میزنم,حالم بهتر شد برمیگردم خونه,رفتم سمت کمد لباسام,یه مانتو آبی نفتی داشتم,دست کردم برش دارم بپوشمش ,یکهو دیدم مانتو قرمزم که مال چند سال پیش بود تنمه,ازترس یه جیغ کشیدم,اخه من مانتو نپوشیده بودم,خواستم دکمه هاشو بازکنم ,انگاری قفل شده بود,ازترسم گریه میکردم,یک هو صدا درحیاط بلند شد که باشدت بسته شد,داشت روح از بدنم بیرون میشد از ته سرم جیغ کشیدم,یکدفعه صدای بابا راشنیدم,گفت چیه دخترم :چطورته؟؟چراگریه میکنی مادرم؟؟ خودم راانداختم بغلش ,گفتم بابا منو.ببر بیرون ,اینجا میترسم. بابا گفت:من یه جایی کاردارم ,الانم اومدم یک سری مدارک ببرم,بیا باهم بریم من به کارام میرسم توهم یک گشتی بزن. چادرم راپوشیدم یه گردنبند عقیق که روش (وان یکاد..) نوشته بود ,داشتم که کناردر هال اویزون بود,برش داشتم انداختمش گردنم وسوارماشین شدم ومنتظر بابا موندم. بابا سوار شد وحرکت کردیم ,انقد توفکربودم که نپرسیدم کجا میریم ,فقط میخواستم خونه نباشم. بابا ماشین راپارک کرد وگفت:عزیزم تا من این مدارک رامیدم توهم یه گشت بزن وبیا,پیاده شدم تا اطرافم رانگاه کردم ,دیدم خدای من جلو ساختمانی هستم که کلاس گیتارم اونجا بود,پنجره ی کلاس رانگاه کردم,استادسلمانی باهمون خنده ی کریهش بهم اشاره کرد برم داخل... انگار اختیاری درکارنبود,بدون اینکه خودم بخواهم پا گذاشتم داخل کلاس.... ... 🖍به قلم:ط_حسینی@emamzaman
💠 امام زمان (عج)💠
#دام_شیطانی😈 #پارت_سوم📚 #رمان سمیرا هرچه پرسید چی شده,اصلا قدرت تکلم نداشتم,فوری رفتم توخونه وبه ما
😈 📚 داخل کلاس شدم,سمیرا از دیدنم تعجب کرد,رفتم کنارش نشستم,سمیراگفت:توکه نمیومدی ,همراه من رسیدی که.... اومدم بهش بگم که اصلا دست خودم نبود,یه نگاه به سلمانی کردم,دیدم دستش را گذاشته روبینیش وسرش رابه حالت نه تکون میده.... به سمیراگفتم:بعدا بهت میگم. اما من هیچ وسیله وحتی دفتری و...همرام نیاورده بودم کلاس تموم شد من اصلا یادم رفته بود ,شاید بابا منتظرم باشه,اینقد هم باترس اومدم بیرون که گوشیم هم نیاورده بودم. پاشدم که برم بیرون,سلمانی صدام زد:خانوم سعادت شما بمونید کارتون دارم,نگران نباشید باباتون رفتن ,سرکارشون.....😳 دوباره گیج شدم,یعنی این کیه,فرشته است؟اجنه است؟روانشناسه که ذهن رامیخونه,این چیه وکیه؟؟؟ سمیرا گفت:توسالن منتظرت میمونم ورفت بیرون. استاد یک صندلی نزدیک خودش گذاشت وخودشم نشست روصندلی وگفت:بیا بشین,راحت باش,ازمن نترس,من اسیبی بهت نمیزنم. با ترس نشستم ومنتظر شدم که صحبت کند سلمانی:وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن,سرم راگرفتم بالا ونگاهش کردم, دوباره آتیش توچشماش بود اما اینبار نترسیدم. سلمانی گفت:یه چیزی داره منو اذیت میکنه باید اون از طرف توباشه,ازخودت دورش کن تا حرف بزنیم . گفتم :چی؟؟ یه گردنبد عقیق که حکاکی شده است... وااای این راازکجا میدید ,اخه زیرمقنعه وچادرم بود. 😳 درش آوردم وگفتم فقط وان یکاده...دادم طرفش,یه جوری خودش راکشید کنار که ترسیدم... گفت سریع بیاندازش بیرون... گفتم آیه ی قرانه... گفت:توهنوز درک حقیقی از قران نداری پس نمیتونی ازش استفاده کنی . داد زد,زود بیاندازش.... به سرعت رفتم توسالن گردنبند رادادم به سمیرا وبی اختیار برگشتم, سلمانی:حالا خوب شد ,بیا جلو,نگاهم.کن... رفتم نشستم سلمانی:هیچ میدونی چهره ی تو خیلی عرفانی هست,اینجا باشی ,ازبین میره,این چهره باید تویک گروه عرفانی به کمال برسه... سلمانی حرف میزد وحرف میزد,ومن به شدت احساس خوابالودگی میکردم,بعدها فهمیدم اون جلسه ,سلمانی من را یه جورایی هیپنوتیزم کرده,دیگه از ترس ساعت قبل خبری نبود ,برعکس فکرمیکردم یه جورایی بهش وابسته شدم. همینجور که حرف میزد,دستش راگذاشت رو دستم,من دختر معتقدی بودم وتابه حال دست هیچ نامحرمی به من نخورده بود ,اما تو اون حالت نه تنها دستم راعقب نکشیدم بلکه گرمای عجیبی از دستش وارد بدنم میشد که برام خوش آیند بود,وقتی دید مخالفتی باکارش نکردم,دوتا دستم راگرفت تومشتش وگفت :اگر ما باهم اینجورگره بخوریم تمام دنیا مال ماست . ... 🖍به قلم:ط_حسینی@emamzaman]
💠 امام زمان (عج)💠
#دام_شیطانی😈 #پارت_چهارم📚 #رمان داخل کلاس شدم,سمیرا از دیدنم تعجب کرد,رفتم کنارش نشستم,سمیراگفت:توک
😈 📚 جهان ماورای ماده سخن میگفت,من بااینکه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم,اما همه ی گفته هاش راتایید میکردم. بعدازساعتی با صدای در که سمیرا بود,حرفاش راتموم کرد واجازه داد راهی خانه شوم. واین اول ماجرابود سمیرا سوال پیچم کرد,استادچکارت داشت,چرااینقدطول کشید,چراگردنبنده را دادی به من و.... هرچی سمیرا پرسید جوابی نشنید چون من مثل آدمهای مسخ شده به دقایقی قبل فکرمیکردم,به اون گرمای لذت بخش,احساس میکردم,هنوز نرفته دلم برای سلمانی تنگ شده,دوست داشتم به یک بهانه ای دوباره برگردم وببینمش. رسیدیم خانه,سمیرا با دق گفت:بفرمایید خانوووم,انگار شانس من لالمونی گرفتی والااا پیاده شدم بدون هیچ حرفی,صدا زد ,همااااا بیا بگیر گردنبندت را...برگشتم گردنبند را گرفتم وراهی خانه شدم مامان برگشته بود خانه,گفت :کجا بودی مادر,بابات صدباربیشتر به گوشی من زنگ زد ,مثل اینکه توگوشیت راجواب نمیدادی. بی حوصله گفتم:کلاس گیتار بودم,گوشیمم یادم رفته بود,بابا خودش منو رسوند... مامان از طرز جواب دادنم ,متعجب شد اخه من هیچ وقت اینجور صحبت نمیکردم وبنا راگذاشت برخستگیم واقعا چرا من اینجورشده بودم؟؟ مانتوقرمزم راخواستم دربیارم اما این بار دکمه هاش راحت باز شد,یاد حرف سلمانی افتادم که میگفت:قرمز بهت میاد,همیشه قرمز بپوش... لبخندی رولبام نشست. توخونه کلا بی قراربودم ,بااینکه یک روز هم از کلاس گیتارم نگذشته بود ولی به شدت دلم برای سلمانی تنگ شده بود,اصلا سردرنمیاوردم منی که به هیچ مردی رو.نمیدادم وتمایلی نداشتم, این حس عشق شدید ازکجا شکل گرفت... حتی تودانشگاه هم اصلا حواسم به درس نبود. هنوز یک روز دیگه باید سپری میشد تا دوباره ببینمش... دیگه طاقتم طاق شد ,شماره ی سلمانی راکه دراخرین لحظات بهم داده بود,ازجیب مانتوم دراوردم وگرفتم. تا زنگ خورد ,یکهو به خودم اومدم وگفتم وای خدامرگم بده الان چه بهانه ای بیارم برای این تلفن ..... گوشی رابرداشت,الو بفرمایید, من:س س س سلام استاد, استاد:سلام همای عزیزم,دیگه به من نگو استاد ,راحت باش بگو بیژن.... خوبی,چه خبرا؟ من:خوبم ,فقط فقط... بیژن:میدونم نمیخواد بگی ,منم خیلی دلم برات تنگ شده,میخوای بیا یه جا ببینمت؟ اخیه بااین حرفش انگاردنیا رابهم داده بودند. گفتم:اگه بشه که خوب میشه بیژن:تانیم ساعت دیگه بیاجلو ساختمان کلاس,باشه؟؟ من:چشم ,اومدم مامان.وبابا هردوشون سرکاربودند یه زنگ زدم مامانم,گفتم بیرون کار دارم,مامان هم کلی سفارش کرد که مراقب خودت باش و.... آژانس گرفتم سمت کلاس گیتار وحرکت کردم... ... 🖍به قلم:ط_حسینی@emamzaman
💠 امام زمان (عج)💠
#هیچ_کس_به_من_نگفت 😔 قسمت چهاردهم4⃣1⃣ 🌿هیچ کس به من نگفت: که می‌شود به شما هدیه داد و شما را خوشحال
😔 قسمت پانزدهم 5⃣1⃣ 😔هیچ کس به من نگفت: که شما بعد از نماز، عاشقانه می‌نشینی و 📿تسبیحات مادرت زهرای اطهره را زمزمه می‌کنی و ایشان را به عنوان الگوی خویش، با افتخار انتخاب نموده ای. 😞من هم می‌گفتم اما نه مثل شما، من بی حضور قلب❤️ و با سرعت نور، بدون اینکه بفهمم الله اکبر چه معنایی یا الحمدلله چه اثراتی و سبحان الله چه برکاتی دارند، می‌گفتم تا گفته باشم😢. حالا از شنیدن صدایم هنگام گفتن سبحان الله، چقدر شرمسار و خجلم😓. ✨به ما نگفتند که شما بدون اینکه بعد از نماز حرکتی کنید بسیار آرام و شمرده📿 34 بار الله اکبر می‌گوئید که در و دیوار، هم صدا می‌شوند با شما در این ذکر شریف و 33 بار الحمدلله که تمام نعمت‌ها که شما واسطه‌شان هستی از آنِ خداست و حمدش هم باید از آنِ او باشد و 33 بار سبحان الله که منزه و بی‌عیب بودن خدا را هیچ کس مثل شما باور ندارد. ☘ای کاش در نوجوانی می‌فهمیدم که چگونه ذکر می‌گویی و چه ذکری می‌گویی📿. 📒برگرفته از،کتاب هیچکس بمن نگفت ✍نویسنده : @emamzaman