عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_نهم یعنی کی بوده؟...
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_دهم
وقتی در جعبه و باز کردم با
دیدنه آدرس و اسلحه و نقابی
که شبیه گرگ بود چشمام گرد شد
ولی زود یه اخم غلیظ بین
ابرو هام جا خوش کرد پسره
احمق چرا نقاب گرگه؟ برگه ای
که توش آدرس بود و برداشتم
و یه نگاه بهش کردم بیرون از
شهر بود دوباره نگاهم رفت
سمت نقابه من عمرا اینو بزنم
به صورتم یه نگاه به بیرون
کردم وقت دارم زود رفتم
اتاقم و آدماده شدم و از
خونه زدم بیرون وقتی به مغازه
مورد نظر رسیدم رفتم داخل
فروشنده یه پسر بود بی توجه
به پسره به نقاب ها نگاه کردم
ولی اون چیزی که میخواستم
و پیدا نکردم بی حوصله
پوووفی کشیدم که که صدای پسره
توجه ام جلب کرد
پسره: میتونم کمکتون کنم خانم
من: بله لطفا یه نقاب شکل
شاهین برام بیارید
یکم نگاهم کرد و
گفت: چشم الان میارم
پسره رفت و بعد پنج دقیقه
اومد و یه نقاب که خیلی
خوشگل و شکل شاهین و
رنگش سیاه بود و به سمتم گرفت
من: همینو میخوام
بعد حساب کردن پول نقاب از
مغازه زدم بیرون و رفتم یه
فست فودی و یه ساندویچ
فلافل گرفتم و برگشتم خونه
بعد عوض کردنه لباسام ساندویچ
و از رو اپن برداشتم و روی مبل نشستم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_دهم وقتی در جعبه و ب
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_یازدهم
تلوزیون و روشن کردم و یکم
فیلم دیدم و بعدش نمیدونم
کی از خستگی
روی مبل خوابم برد با صدای
اذان که از مسجد سر کوچه میدمد
از خواب بیدار شدم چقدر
دلم هوس رفتن به مسجد و کرده
(حیف نمیشه😔) ...
بعد اینکه نمازمو خوندم زود
آماده شدم یه شلوار مشکی و
مانتو تا زیر زانو مشکی
شالمو لبنانی بستم و بعد زدنه
نقابم و پوشیدن دستکش های
مشکیم شنل چرم مشکیم و هم
پوشیدم و از خونه زدم بیرون
و به سمت آدرسی که آقا گرگه
فرستاده بود راه افتادم
(باید اسمش و بپرسم نمیشه
همش آقا گرگه صداش کنم)
وقتی رسیدم یه ساختمون
قدیمی و بزرگ دیدم که چون
هوا هنوز تاریک بود خوب دیده
نمی شد و یکم هم ترسناک
به نظر میرسید ... ماشین و پارک
کردم و پیاده شدم و رفتم
سمت پشت ساختمون (آقا گرگه
گفته بود وقتی رسیدم برم
پشت ساختمون)
چیزی پشت نبود فقط یه محوطه
خیلی بزرگ بود که جون میاد
برای دویدن یه لحظه حس
کردم کسی پشت سرمه برای
همین حالت آماده باش به خودم
گرفتم تا اومد بهم مشت بزنه
سریع برگشتم و مشتشو گرفتم و پیچوندم که صدای فریادش
بلند شد یه لگد به شکمش زدم
که از درد خم شد یه لحظه
حواسم پرت شد که سریع صاف
ایستاد و با یه چرخش به سرم
ظربه زد که پرت شدم روی زمین اما....
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_یازدهم تلوزیون و روش
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_دوازدهم
اما زود بلند شدم و تو یه حرکت
با لگد زدم تو شکمش که افتاد زمین و
خون بالا آورد. از درد به خودش
می پیچید شونه ای بالا انداختم
و دست به سینه به آقا گرگه نگاه
کردم که به دیوار ساختمون
تکیه داده بود و نگاهمون میکرد
تکیش و از دیوار گرفت و رفت
سمت پسره که هنوز به خودش می
پیچید و گفت: ساسان توقع
نداشتم از این کتک بخوری...
پسره ساسان اصلا حال اینکه
حرف بزنه و هم نداشت
من: خب
برگشت طرفم و گفت: خب ،که خب
من: الان باید چیکار کنم از
امتحان اول که سربلند بیرون
اومدم ... راستـــی اسمت چیه
با ابرو های بالا رفته
گفت: اووو هیچی الان میریم
پایگاه اونجا میگم چیکار کنی
و اسم من سهنده
رفت طرف پسره ساسان و
کمکش کرد ازجاش بلند شه
و رفتن طرف ماشین سهند
من: اووو سهند من ماشین دارم
سهند: نیاز نیست بیاریش باما میایی
من:پس ماشینـ...
سهند: بعد یکی از بچه ها میگم
بیارتش... پووووفی کشیدم
و رفتم صندلی عقب نشستم
سرمو تکیه دادم به پنجره و به
بیرون خیره شدم
بعد نیم ساعت رسیدم به یه
باغ خیلی بزرگ که مثل جنگل
بود وقتی رفتیم جلو تر یه
در بزرگ مشکی دیده میشد
سهند چنتا بوق زد که در باز شد
و رفتیم داخل بعد اینکه سهند
پارک کرد همه پیاده شدیم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_دوازدهم اما زود بلند
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_سیزدهم
[امیر]
این چند روز حسابی کتکم زدن
دیگه جون تکون خوردن ندارم
تمام بدنم درد میکنه ... تنها
چیزی که باعث شده مقاومت کنم
و زنده بمونم مامانم و نامزدم
هستن ... چشمام داشت بسته
میشد که یهو در اتاق با صدای
بدی باز شد و خورد به دیوار
چشمام و باز کردم که دیدم همون
مرده که فهمیدم اسمش
دنیله اومد داخله و یه صندلی
گذاشت جلوم و نشست
رو کرد بهم گفت: یه بار دیگه می
پرسم پلیس چقدر اطلاعات
از باند ما داره ...
با سردی تو چشماش زل زدم
و هیچی نگفتم وقتی دید ساکتم
گفت:هنوز نمی خوای حرف بزنی ...
بازم جوابش فقط سکوت بود
به یکی از نوچه هاش اشاره کرد
بره طرفش یه چیزی تو گوشش
گفت و اونم بعد تکون دادن
سرش رفت بیرون...
بعد چند دقیقه با یه سطل
برگشت از بخاری که ازش
میومد میشد فهمید آب داغه
میتونستم حدس بزنم می خواد
چیکار کنه ... فقط خداکنه بتونم
تحمل کنم ...دنیل: هنوز هم نمیگی...
فقط نگاهش کردم اشاره کرد به
نوچش ...
چشماش و بستم که با برخورد
آبهای داغ با بدنم ......
[علی/آرمان]
تو اتاقم راه می رفتم دیگه کلافه
شده بودم هیچ فکری به ذهنم
نمی. رسید باید هر چه زود تر
امیر ونجات بدم ... با صدای فریاد
امیر چشمام گرد شد با تمام توانم
دویدم طرف اتاقی که امیر داخلش بود
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_سیزدهم [امیر] این
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_چهاردهم
تا وارد شدم از چیزی که دیدم
برای چند دقیقه نفس کشیدن
یادم رفت... نادر یه سطل دیگه
که پر از آب داغ بود خالی کرد روی
امیر ...امیر از درد دوباره یه فریاد زد
دلم براش سوخت کاش میشد کاری
کنم براش اما نمیشد اگه دخالت
میکردم دنی بهم شک میکرد
[امیر]
بعد از اینکه قشنگ منو با آب
داغ سوزوندن دست از سرم
برداشتن تمام تنم داشت
آتیش میگرفت ... دیگه نفس
کشیدنم برام سخت بود...
چشمام افتاد روی هم و دیگه
هیچی نفهمیدم
نمی دونم چقدر گذشته بود که
با لگد محکمی که به پهلوم خورد
با بی حالی چشمام و باز کردم
که دنیل و دیدم یه چیزی به یکی
از افرادش گفت و رفت بیرون
پسره اومد طرفم نگاهم رفت
سمت پسره که یه سرنگ دستش
بود نه خدایا اون چیزی که تو
فکرمه درست نباشه این یکی و
دیگه نمی تونم تحمل کنم خداااااااااا
از بس تمام تنم درد میکرد و می
سوخت حتی حال مقاومت هم
نداشتم پسره سرنگ و بهم تزریق
کرد که یه حال عجیب بهم دست داد
و تو دلم با تمام وجود اسم خدا
رو صدا زدم چشمام و بستم پسره
وقتی حال منو دید یه قه قه بلند
زد و رفت بیرون و در و بست
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_چهاردهم تا وارد شدم
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_پانزدهم
یک روز بعد......
تمام تنم درد میکرد و استخوان
هام در هال ترکیدن بودن نامردا
بهم هروئن تزریق کرده بودن
از خودم بد میومد که نتونستم
مقاومت کنم
ولی اگه جون هم بدم بهشون به
خاطر مواد التماس نمیکنم
یهو تو استخون هام یه درد
وحشتناک پیچید که دیگه
واقعا نمی تونستم تحمل کنم
و با تمام توان فریاد زدم
من: خداااااااااااااااااااا
[زینب]
یه قصر روبه روم بود خیلی
بزرگ و قشنگ بود با صدای
سهند به خودم اومدم و دنبالش
رفتم وقتی وارد شدیم چنتا
خدمتکار که داشتن رد
میشدن وایستادن و به سهند
احترام گذاشتن و با ترس رفتن
ابروهام پرید بالا نه بابا از این
شلغم میترسن 😐
سهند اینا رفتن سمت یه سالن
بزرگ منم پا تند کردم و وقتی
رسیدم بهشون دیدم تو سالن یه
دست مبل خوشگل خاکستری و
سفید چیده شده بود که روی مبلا
دوتا دختر و یه یه پسر نشسته
بودن جاااای جالبش اینجا بود که
اونا هم نقاب داشتن
یکی از دخترا نقابش پروانہ بود
اون یکی آهو پسره هم عقاب بود
چشمام از این گرد تر نمی شد 😳
سهند و اون پسره ساسان هم
رفتن و نشستن تازه تونستم
درست ساسان و ببینم اونم
نقاب داشت اونم جغد😐
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_پانزدهم یک روز بعد..
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_شانزدهم
همینجوری وایستاده بودم و
پوکر فیس نگاهشون میکردم که
سهند دست از حرف زدن با اون
پسره جغده برداشت و یه نگاه
بهم کرد و گفت: تو چرا هنوز
وایستادی
من : چیکار کنم پس
سهند: بیا بشین
رفتم و روی یه میل تک نفره
نشستم و گفتم: شما... همتون
نقاب دارین؟؟؟
سهند: نه فقط گروه ما که یه
گروه پنج نفره بود که با اومدن
تو میشه شیش نفره اسم گروه
هم نقاب داران هست
ابرو هام خود به خود رفت بالا
من: اوووووم معرفی نمی کنی
من کسی و نمیشناسم
سهند: اوه بله این(به دختری که
نقاب پروانه زده بود اشاره کرد)
کتیِ و این(به دختری که انقاب
آهو زده بود اشاره کرد) ترلان
هستن و پسراهم که ساسان و
مهرداد هستن
من: خوشبختم(بدبختم😑)
اونا باهم گفتن: ماهم خوشبختیم
[آرمان]
بالاخره تونستم به سرهنگ اینا
بگم که امیر لو رفته و هرچه زود
تر اقدام کنن وگرنه امیر و از
دست میدن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_شانزدهم همینجوری وای
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_هفدهم
سرهنگ گفت که فهمیدن سه
روز دیگه قرار اون مهمونی بزرگ
برگزار بشه و همون روز حمله
میکنن و همه و دستگیر میکنن
گفت که آماده باشم
[زینب]
اوووف الان دو روز از وقتی
که اومدم اینجا میگذره این دو
روز از بس این سهند با من تمرین
کرد که دیگه جونی برام نمونده
همه بدنم کوفته شده ولی خب
تونستم یکم اعتمادشو جلب کنم
تو سالن با ترلان نشسته بودیم و
اون حرف میزد سعی میکردم
بهش نزدیک بشم تا اطلاعات
بیشتری
به دست بیارم یه لحظه ترلان
ساکت شد اووف خداروشکر چقدر
این حرف میزنه به قیافه
خشن و ترسانکش نمیاد انقدر
پر حرف باشه ترلان اومد
دوباره حرف بزنه که مهرداد اومد و
گفت: سهند گفت همه تو اتاقش
جمع شن ... بعد تموم شدن
حرفش خودش رفت سمت
اتاق سهند
من: پاشو پاشو ترلان که دیر
برسیم خودت میدونی که...
پرید تو حرفم و گفت :آره آره بریم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_هفدهم سرهنگ گفت که فه
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_هجدهم
با ترلان رفتیم سمت اتاق سهند
وقتی وارد شدیم همه بودن به
جز ما 😐
زود رفتیم و رو دوتا مبل باقی
مونده نشستیم که همون موقعه
سهند وارد شد و ماها به احترامش
بلند شدیم(اوووهو انگار رئیس
جمهوره 😒)
ماها: سلام
پسره .... استغفرالله فقط کلش
و تکون داد ... وقتی نشست
ماها هم نشستیم و مثل بز
(بلانسبت خودم و بز جان) زل زدیم
به سهند تا ببینم این کار مهمش
چی بوده که مارو از کار و
زندگی انداخته (اووهو انگار
چیکار میکرده😐) دیدم نه بابا
انگار نه انگار ما اینجا نشستیم
سرش وکرده تو لپ تاپش
من:سهند
سهند:ــــــــــــــ
من: اهم اهم
سهند:ــــــــــــــ
من: اهم اهم اهم
سهند:ـــــــــــــــــــ
من: اهـ..
سهند:ایییییی اهم و مرض
اهم و کوووفت😡چیه هی
اهم اهم میکنی..
من: صدات کردم جواب ندادی به من چه
یه جوری نگام کرد که جده
جده جده بابا بزرگه همسایمون
و دیدم و یه سلام و احوال
پرسی باهاشون کردم😢
(ولی از اونجا که من زینبم کم نمیارم)
من: اینجوری نگاه نکن بچه ها شاهدن
مگه نه بچه ها: فقط کله های
مبارک و تکون دادن وقتی سهند رئیسشون باشه از اینا هم نمیشه
بیشتر انتظار داشت😑
من: حالا چیکارمون داشتی 🤨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_هجدهم با ترلان رفتیم
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_نوزدهم
سهند : خب میخواستم بگم
که قراره رئیس یه جشن بزرگ
برگزار کنه و ماها باید به عنوان
بادیگارد شخصی ایشون در
مهمونی حاضر باشیم یعنی همیشه
اینطوری بود الان دارم میگم
چون تو تازه واردی شاهین
خبر مهم هم اینکه تو این جشن
قراره یکی از جوجه نفوذی های
پلیس و که فکر کرده خیلی
زرنگه و بکشن
چشمام می رفت که گرد بشه
ولی زود جلو خودمو
گرفتم و خونسردیمو حفظ کردم
من: خب حالا کی هست این
جوجه پلیس
سهند: یه پسری که اسمش امیره
ههه😒 فکر کرده ما نمی فهمیم
و بلند خندید🤣 ... ولی من دیگه
چیزی نمیشنیدم نه خدای
من این امکان نداره😰
سهند همون جور که می خندید
گفت: وووو قرار اول ما یکم
باهاش حال کنیم و بعد رئیس
دخلش و بیاره
[امیر]
با ظربه بعدیش که تو شکمم
فرود اومد خون بالا آوردم و بی
حال چشمام و بستم ولی اون دست
از زدنم بر نداشت و با شلاق افتاد
به جونم این چند وقت فقط دوبار
بهم مواد تزریق کردن اونم وقتی
داشتم ترک میکردم دوباره نامردا
بهم مواد میزدن و بعدش کلی کتکم،میزدن تمام بدنم که سوخته
بود با هر ضربه شلاق زوق زوق
میکرد از دستم خون میومد
با صدای دنیل دست از زدنم
برداشت... صدای دنیل و کنار گوشم شنیدم
دنیل: اووم تا فردا صبرکن که
قراره ازت پذیرایی کنیم 😁 و
بعدش بلند قهقه زد
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_نوزدهم سهند : خب میخ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_بیستم
[نامزد امیر]
وقتی آماده شدم رفتم به مامان
گفتم که میرم یه سری به الهام
جون بزنم( مامان امیر) بعد
خدافظی با مامان از خونه زدم
بیرون و پیاده راه افتادم سمت
خونه امیر اینا زیاد تا خونه ما
فاصله نداشت
با یاد امیر اشک تو چشمام جمع
شد🥺 چقدر دلم براش تنگ
شده بود هیچ خبری هم ازش
نداشتم دلم شور میزد نگرانش
بودم حس میکردم قراره یه اتفاق
بدی بیوفته😥 وقتی به خودم
اومدم دیدم روبه رو خونه امیر
اینام دست از فکر کردن به
امیر برداشتم و زنگ در و زدم بعد چند
دقیقه الهام جون در و باز کرد و
رفتم داخل دم در اول روسری و
چادرم و مرتب کردم و رفتم داخل
الهام جون و آقاعرفان (داداش
بزرگ امیر) رو مبلا نشسته بودن
با وارد شدن من از جاشون بلند
شدن رفتم طرف الهام جون و
بغلش کردم خیلی لاغر شده بود وقتی
از الهام حون جدا شدم با سر پایین
به آقا عرفان سلام دادم و کنار
الهام جون نشستم سرم هنوز پایین
بود که صدای الهام جون و شنیدم
که می گفت: دخترم تو از امیر خبر
نداری🥺
سرمو بلند کردم و بهش نگاه
کردم چشماش پر اشک بود شرمنده
شدم و سرمو انداختم پایین
من: شرمنده تونم الهام جون منم
خبر ندارم هرچی هم رفتم محل
کارش چیزی بهم نگفتن
الهام جون: نمی دونم چرا از صبح
همش دلشوره دارم دیـشـ....😭...
گریه بهش اجازه نداد بقیه حرفشو
بزنه با نگرانی نگاهش میکردم
آقا عرفان رفت طرفشو بغلش کرد
و گفت: چیزی نشده که مامانم
مطمئنم امیر حالش خوبه ...
الهام جون: ولی من میدونم یه
چیزی شده ... دیشب خواب دیدم
امیرم😭 شهید شده ...😭
اشکا منم شروع کردن به باریدن
صورتم از اشک خیس شده بود😭
حتی فکر کردن به اینکه یه روز
امیر نباشه حالم و بد میکرد...😥
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_بیستم [نامزد امیر]
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍت
#پارت_صد_و_بیست_و_یکم
[زینب]
صبح زود سهند گفت آماده بشید
قرار بریم ویلا( اونجا که قراره
جشن برگزار بشه) رفتم سمت کمدم
و یه جلیقه ضد گلوله پوشیدم یه
مانتو بلند تا زیر زانو مشکی حالت
کت داشت و یه شلوار مشکی چرم
و شاله کلفت مشکی و بعد پوشیدن
دست کش هام شنلم و هم پوشیدم
رفتم در پنجره و باز کردم و با
سوت مخصوص شاهین که شبیه
انگشتر
بود و همیشه دستم بود یه سوت
زدم که بعد چند دقیقه صدای شاهین
و بعد خودش اومد دستمو از
پنجره بردم بیرون که روی دستم نشست
رفتم طرف تخت و اون نقابی و
زره ای که برای شاهین درست کرده
بودم و براش پوشیدم اولش یکم
بد خلقی کرد ولی بعد آروم شد
خیلی قشنگ تر شده بود برای
احتیاط اینارو پوشیدم که اگه
بهش شلیک کردن به بدنش نخوره
خودمم نقابم و زدم و از اتاق رفتم
بیرون که دیدم ساسان هم آماده
شده و روی مبل های توی سالن نشسته
و سرشم تو گوشیشه منم رفتم و روی
مبل تکی دور از ساسان نشستم
و با شاهین مشغول شدم که
صدای ساسان توجه ام جلب کرد
ساسان: پرنده قشنگیه ولی به درد
دخترا نمیخوره یکم وحشی و خطر
ناکه دخترا هم که دل نازک و حساس...
تند سرمو بلند کردم و با نگاهی که
توش عصبانیت و خشم موج میزد
بهش نگاه کردم ک رنگش پرید
من: الان چی گفتی ؟؟🤨
با لکنت گفت: چشمات ..چـ..ـشمات😳😰
من: جواب سوال منو ندادی ...
چشمام چی؟🤨
انگار اینجا نبود چون اصلا نشنید
من چی گفتم
شنیدم که زیر لب گفت : رنگ چشماش عوض شد و رگه های سفید توش بود یه برق ترسناک داشت
چشماش و منو یاد چشمای شاهینی
که آماده حمله هستن انداخت😰
پوذخندی زدم بهش زود از جاش
بلند شد و گفت : جدی نگیر می
خواستم یکم شوخی کنم من
میرم تو حیاط ... منتظر جواب
من نموند و با سرعت رفت بیرون ...
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•