•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت469
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
میگم زهرا اگه خانم محبی زنگ بزنه چی بگم؟ آخه قرار بود عید فطر بیان!
زیپ ساکم رو بستم و جواب دادم
- بگین فعلا حال خانم جون مساعد نیست بمونه برا بعد. مامان برا من الان فقط حال خانم جون مهمه و بس
به ناچار قبول کرد و با شب بخیری از اتاق رفت.
تقریبا همه خوابیدن و منم با هزار جور فکر و خیال بالاخره خوابم گرفت.
با تکون های دستی چشم هام رو باز کردم، مامان بالا سرم ایستاده بود با محبت صدام کرد
- زهرا جان، دورت بگردم بیدار شو سحری بخوریم.
- من میل ندارم مامان برای اذان بیدارم کنین
پتو رو کنار زد و گفت
- پاشو دخترم، توراه که نمیتونی چیزی بخوری، الان بیا سحری بخور، تا ضعف نکنی. پاشو مادر منتظرتیم
روی تخت نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم، موهام رو شونه کردم و با کش طوری بستم که تو ماشین اذیتم نکنه. ساکم رو برداشتم و کنار ساک خانم جون گذاشتم.
دست و صورتم رو شستم و بعداز خوردن سحری ظرف هارو شستم و داروهام رو خوردم.
به اتاق بر گشتم و مانتو و مقنعه ی سورمه ای چونه دارم رو برداشتم، دوباره چک کردم تا چیزی جانمونه.
ساعت تقریبا یه ربع به شش شده، چادرم رو برداشتم و به هال رفتم. مامان به خانم جون کمک کردتا لباس هاش رو بپوشه. حمید هم به دایی کمک کرد تا ساکهارو داخل ماشین بذاره.
بعداز خداحافظی وارد حیاط شدیم که مامان گفت
- بعداز عید فطر میایم یه سر بهتون میزنیم، مراقب خودتون باشین
سوار ماشین سمند دایی شدیم، زندایی جلو نشست، من و خانم جون هم پشت نشستیم بعداز خداحافظی دایی حرکت کرد. به سرکوچه نرسیده بودیم که ماشینی تو کوچه پیچید، دایی نگه داشت تا رد بشه با دیدن ماشین پرشیا سفید به راننده ش نگاه کردم، علی آقا پشت فرمون بود، با دیدنمون ماشین رو نگه داشت و با دایی سلام و احوالپرسی کرد و گفت
- ان شاالله به سلامتی میرین
دایی جواب داد
- بله به امید خدا، ممنون بابت زحماتی که تو بیمارستان بهتون دادیم
- خواهش میکنم انجام وظیفه بود
نگاهش که به من افتاد ، سرم رو پایین انداختم و دیگه نگاهش نکردم، دایی خداحافظی کرد و راه افتاد.
از تو آینه ی طرف دایی نگاه کردم، ماشین همون جا نگه داشته بود، آروم طوری که کسی متوجه نشه به عقب برگشتم و دیدم از ماشین پیاده شده و به ما نگاه میکنه، گوشیش رو درآورد و کنار گوشش گذاشت. ماشین از کوچه به خیابون پیچید و دیگه ندیدمش.
آهی کشیدم و برگشتم. خانم جون چشم هاش رو بست و خوابید، دایی و خانمش هم گرم صحبت شدن، خدا روشکر کسی حواسش به من نیست.
کاش گوشی داشتم و به مداحی گوش می دادم. سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشم هام رو بستم تا یکم بخوابم.
باتکون های ماشین چشم هام رو باز کردم. جلوی یه سوپر مارکت نگه داشت،،رفت و کمی وسایل خرید و برگشت.
گردنم بدجور درد گرفته، به ساعت روی مچم نگاه کردم نه ونیمه! یعنی اینقدر خوابیدم!!
دایی از داخل نایلون نفری یه دونه کیک و آبمیوه داد و گفت
- شرمنده دیگه وسط جاده چیز خوبی پیدا نمیشه. فعلا اینارو بخورین تا ضعف نکنین
تشکری کردم و ازش گرفتم، اول برای خانم جون رو بازش کردم و دستش دادم. بعد مال خودم رو خوردم.
دوباره ماشین حرکت کرد و سرم رو روی شیشه گذاشتم و بیرون رو نگاه کردم.
صدای زنگ گوشی اومد، کمی اطراف رو نگاه کردم که خانم جون گفت
- صدای گوشی منه، از توکیف دربیار ببین کیه؟
کاری رو که میخواست انجام دادم، گوشی همچنان زنگ میزد و صفحه ش روشن خاموش می شد. با دیدن شماره ی سحر لبخند روی لبم اومد.
🔴 اگه میخوای کل رمان رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞