eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.6هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. سلام روز بخیر دوستان شرمنده بابت نامنظم شدن ارسال پارتها🌹 یه مقدار سرمون شلوغه این روزا برا همین بعضی مواقع دیر میشه
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
🟣 قرعه‌کشی ویژه میلاد امام علی علیه السلام 🔥 به مناسبت میلاد امام علی (ع) با همکاری چند تا از کانال
ㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤ ممنونم از استقبال خوبتون از این پویش عزیزای دلم خیلی از بچه ها پیام دادن و از اینکه کانال های خوبی تو این پویش بهشون معرفی شد تشکر کردن.... 😁 بیش از ۲٠٠٠ نفر تا به الان در این پویش شرکت کردن و هنوزم برای شرکت در این پویش زمان هست 😍 ㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤ
ㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤ انشاالله بزودی زمان قرعه کشی و تقدیم هدایا به صورت لایو به اطلاع شما عزیزان میرسه... ✅🎁 تا زمان قطعی شدن برندگان نهایی بعد از راستی آزمایی در تمام کانال ها باشین بچه ها که حقتون در قرعه کشی ضایع نشه... 🌺 ㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤ
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ همه خداحافظی کردن و به غیر از خانواده ی علی کسی نموند، از رسیدنمون، نیم ساعتی گذشته! نکنه علی از چیزی خبر داره و بهم نمیگه. هم از نیومدن خانواده م ناراحتم، هم از حرفای عمه هنوز بغض دارم. هر کاری کردم نتونستم خودمو سرحال و خوشحال نشون بدم، نمیدونم واقعا یه نفر شب عروسی چرا باید راضی بشه با نیش و کنایه هاش بهترین شب رو برا یه نفر خراب کنه. کاش میتونستم از عمه ش بپرسم اگه همین اتفاق برای دخترش میفتاد چه حالی پیدا میکرد. بغضم رو به سختی قورت دادم، علی چندباری ازم علت ناراحتیم رو پرسید و هربار به یه بهونه ای طفره رفتم. بالاخره خانواده ی علی هم کم کم آماده شدن که برن، هنوز هم خبری از مامان و بابا نیست‌. اگه قرار بود نیان مامان حتما از قبل بهم میگفت. حس میکنم تو دلم دارن رخت میشورن، فمری به سرم زد، چرا زودتر به ذهنم نرسید، سریع به اتاق اومدم و گوشی رو برداشتم، خواستم شماره مامان رو بگیرم که زنگ خونه به صدا دراومد. سریع چادر سرم کردم و به هال رفتم. نرگس گفت - زنداداش من درو باز میکنم دکمه ی‌ایفون رو زد، امیدوارم خودشون باشن! علی کتش رو دراورده بود و با دیدنم سرش رو تکون داد و به سمت در رفت. همین که صدای مامان رو شنیدم انگار دنیا رو بهم دادن. وقتی مامان و بابا رو دیدم بی اختیار خودمو بغل مامان انداختم و اجازه دادم بغض چند لحظه ی پیشم ازاد شه! حرفای عمه بدجور دلم رو شکست، خدا هیچ کسی رو تنها نذاره!از بغلش جداشدم و گفت - گریه نکن دخترم، شرمنده نگرانت کردیم -خیلی نگران شدم، خداروشکر که سلامتین. با بقیه دست دادم، خاله گفت - خوبی زهرا جان ؟ الهی خوشبخت بشین عزیزم. تشکری کردم و نگاهش به چادرم افتاد - عزیزم... راحت باش مرد نامحرم نداریم. چادر رو از سرم باز کردم و منتظر اومدن حمید و سحر شدم. در باز شد وقتی داخل اومدن، با دیدن لباس حمید که بلوز سفیدش سیاه شده بود پرسیدم - چی شده داداش؟ چرا اینجوری؟ مامان تمام ماجرا رو تعریف کرد و گفت که بعد از جمکران ماشینشون خراب شده و تو جاده موندن، خاله اینا هم وایسادن و کمک کردن تا باهم برگردن، دایی مرتضی هم چون زندایی حالش مساعد نبوده عذرخواهی کردن و از همونجا رفتن، خیالم راحت شد. کاش عمه میموند و میدید که خانواده م هیچ وقت تنهام نمیذارن. علی برای همه شیرینی تعارف کرد و وقتی بهم رسید، چشمامو ریز کردم و گفتم - تو میدونستی ماشینشون خراب شده پشت سرش رو خاروند - اره...فقط نمیخواستم نگران شی به خاطر همین نگفتم. بعد اروم کنار گوشم طوری که خودم بشنوم گفت - حالا بخند خانم گلم دلم لک زده برا خنده هات لبخند پهنی زدم و دوتا شیرینی برداشتم برا دوتامون، مهمونا یه ربعی موندن و بالاخره لحظه ی خداحافظی رسید. یکی یکی ازمون خداخافظی کردن و رفتن. صدای زنگ گوشی علی به صدا دراومد، تماس رو وصل کرد . - جانم محسن - سلامت باشی، از تو به ما خیلی رسیده! - کجا؟ داشبورت؟ باشه باشه خداحافظ تو این فاصله تلاش کردم چندتا از سنجاق هارو باز کنم. تماس رو قطع کرد و گفت - محسن بود عذرخواهی کرد که نتونستن بیان، گفت هدیه ی عروسیمون تو داشبورت ماشینه! بعد از گفتن این حرف، بیرون رفت. طولی نکشید با خوشحالی برگشت - چی بود؟ - خانم، قربون اون چشمات بشم. درسته نتونستم تو باغ سورپرایزت کنم، اما خدا خودش سورپرایزت کرد مشتاقانه منتظر بودم ببینم قضیه چیه، خیجان زده نزدیکش رفتم و ادامه داد - محسن برامون دوتا بلیط هواپیما برا مشهد رزرو کرده! تاریخشم زمانیه که راحت میتونیم بریم و تا نیمه شعبان برگردیم چشم هام پر اشک شد، همه ی ناراحتیای چند لحظه ی پیشم با این هدیه رفت. خداروصد هزار مرتبه شکر! چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿تا حبّ علی و آل او یافته ایم 🌸🌿کام دل خویش مو به مو یافته ایم 🌼🌿وز دوستی علی و اولاد علی است 🌸🌿در هر دو جهان گر آبرو یافته ایم 🌼🍃ولادت مولی الموحّدین، امام المتّقین، سیّد المسلمین، قائد الغُرّ المحجّلین، یعسوب الدّین، حَبْل‌ُالله المَتین،اَنیسُ المُؤمنین، حضرت علیهماالسلام به محضر مقدّس قطب عالم امکان، و الزّمان عجّل الله تعالی فرجه الشریف و همه‌ی شیعیان و پاک طینتان عالم تبریک و تهنیت باد🌼🍃 🌹🍃تمام لذت عمرم همین است که مولایم امیرالمومنین (علیه السلام)است🌹🍃
🌹☘ 🟢 این استغفار امیرالمؤمنین علیه السلام هست که 70 بند میباشد و مولا آن را هر سحر بعد از نماز صبح میخواندند: ✅هر شب یک بند از استغفار هفتاد بندی امیرالمؤمنین علیه السلام در کانال گذاشته میشه 💠فراز 14 استغفار امیرالمؤمنین 🌸🌿 14. اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ يَصْرِفُ عَنِّي رَحْمَتَكَ أَوْ يُحِلُّ بِي نَقِمَتَكَ أَوْ يَحْرِمُنِي كَرَامَتَكَ أَوْ يُزِيلُ عَنِّي نِعْمَتَكَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ‏. بند 14: با خدایا از تو آمرزش میطلبم از هر گناهی که رحمتت را از من باز میدارد، یا عذابت را بر من فرود می­آورد، یا مرا از کرامتت محروم میسازد، یا نعمتت را از من زایل میسازد؛ پس بر محمد آل محمد درود فرست و این گونه گناهانم را بر من بیامرز ای بهترین آمرزندگان! 💎خدایا به حق حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها فرج مولامون تعجیل بفرما و مارو از خدمتگزاران وفادار مولا قرار بده 🤲 💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎 🌹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌹 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
🟣 قرعه‌کشی ویژه میلاد امام علی علیه السلام 🔥 به مناسبت میلاد امام علی (ع) با همکاری چند تا از کانال
ㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤ انشاالله بزودی زمان قرعه کشی و تقدیم هدایا به صورت لایو به اطلاع شما عزیزان میرسه... ✅🎁 تا زمان قطعی شدن برندگان نهایی بعد از راستی آزمایی، در تمام کانال ها باشین بچه ها که حقتون در قرعه کشی ضایع نشه... 🌺 ㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤ
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ شماره ی علی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم، بالاخره جواب داد - سلام خوبی کجایی؟ - تو راهم دارم میام. تو کجایی؟ - با داداش اومدم خونه! - باشه، همه ی روسایل رو چک کن چیزی جانمونه، منم خودمو میرسونم باشه ای گفتم و با عجله اخرین لباس رو داخل ساک گذاشتم تا زیپش رو بکشم، تا وسطا کشیدم، انکار گیر کرده هر چی تلاش کردم نشد. کلافه نگاهی به ساعت کردم، واااای خدا کنه به پرواز برسیم. لباس های علی رو که اتو کرده بودم اماده روی تخت گذاشتم. با کتلت هایی که مامان برای علی داده بود پنج تا لقمه با خیارشور درست کردم، بیچاره علی نهار هم نخورده، حداقل اینارو میخوره ضعف نمیکنه. دوباره به اتاق برگشتم و یکی از وسایل ساک رو برداشتم تا زیپشو بکشم، همزمان با بسته شدن در بیرون، صدای علی رو شنیدم. - زهرا....زهرا کجایی ؟ - بیا اینجا تو اتاقم وارد اتاق شد و با دیدن من که هنوز اماده نشده بودم گفت - زهرا دیر شده به پرواز نمیرسیما بدو اماده شو کلافه گفتم - تو بیا زیپ ساک رو ببند، هرکاری کردم گیر کرده نمیشه. انگار همه چی باهام لج میکنه خندید و نزدیکم نشست - باشه تو برو اماده شو اینهمه حرص نخور...لباسام اماده ست؟ - اره روی تخت گذاشتم. سریع تونیکی که تا زانو میومد رو پوشیدم و روسریم رو بستم. چادر ساده ی مشکیم رو سر کردم و رو به علی گفتم - به اقا سید زنگ زدی؟ همونطور که لباساش رو میپوشید جواب داد - اره گفت منتظرتونیم. سریع ساک رو برداشت و بیرون که رفتیم با دیدن اقامحسن و خانمش سلام دادم. تا علی ساک رو صندوق عقب بذاره، مریم خانم در رو برام باز کرد و سوار شدم. ظهری از همه خداحافظی کردم، فقط چون مامان گفته بود موقع حرکت بهش اطلاع بدم، براش پیام زدم و به سمت تهران حرکت کردیم. در طول مسیر چندباری علی با مادرش حرف زد و گفت که کجاییم، تو این چند رو که از عروسیمون میگذره چند باری دلتنگ خونه مون شدم اما هربار خودم رو با پختن غذا و گوش دادن به سخنرانیا مشغول کردم، با این حال خداروشکر میکنم که الان زیر یه سقف هستیم و هر کار کوچکی که انجام میدم برام جهاد نوشته میشه. علی به عقب برگشت و گفت - زهرا چیزی آوردی من بخورم معده م اذیت میکنه - اره، مامان سهم نهارتو داده بود صبر کن الان میدم از داخل کیف دوتا لقمه دستش دادم که یکیش رو به اقا محسن داد، یه دونه هم به مریم دادم و خودم چون میل نداشتم نخوردم. تسبیحم رو بیرون اوردم و مشغول ذکر گفتن شدم، خیلی خوشحالم که مشهدمون جور شد، اون طور که علی بهم می گفت، چند روز قبل عروسی با اقامحسن حرف میزده و گفته که به خاطر خرید خونه ی پدرش تمام پس اندازهامون رو دادیم و دست و بالش تنگه، اقا محسن هم به خاطر سورپرایز کردن ما دوتا بلیط سه روزه برا مشهد گرفته، قربون خدا بشم وقتی به خاطر خدا یه کاری رو بکنی بهتر از کار خودمون جبران میکنه. حواسم به علی بود تا اگه لقمه ش رو خورده یکی دیگه بدم که گفت - کاش چایی هم داشتیم. اقا محسن گفت - دعات مستجاب شد، مریم خانم اورده! بعد رو به مریم خانم گفت - خانم برامون چایی میریزی! مریم خانم باشه ای گفت و برا همه چایی ریخت و یکیش رو به علی دادم. خداروشکر به موقع رسیدیم، سریع ساک رو برداشتیم و بعد از خداحافظی از اقامحسن و خانمش، کارهای مراحل پرواز رو انجام دادیم و بعد از گذشتن از گیت، سوار اتوبوس شدیم و به سمت هواپیما رفتیم. ♥️قسمت‌اول‌رمان‌نذرعشق(فصل‌دوم) ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/54106 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ به محض نشستن روی صندلی، کمربندها رو بستیم و بعد از اینکه صحبتهای مهماندار تموم شد، به خاطر بیخوابی دیشب که برای خوشحالی مشهد داشتم و نمیتونستم بخوابم، به محض اینکه سرم رو به صندلی تکیه دادم خوابم گرفت. با تکون های ریز هواپیما چشم باز کردم و چهره ی مهربون علی رو دیدم که نگاهم میکرد - رسیدیم؟ - اره عزیزم بعد از اینکه هواپیما فرود اومد و کاملا ساکن شد، چادرم رو مرتب کردم و پیاده شدیم. بعد از ورود به سالن و تحویل گرفتن ساکمون، اقاسید و حاج خانم رو دیدم که منتظرمون بودن، با خوشحالی به سمتشون رفتیم‌ علی و اقاسید همدیگرو بغل کردن و منم خودمو تو بغل حاج خانم انداختم - سلام خوبین؟ چقدر دلم براتون تنگ شده بود - سلام عزیزدلم، عروس خوشگلم. از بغلش جدا شدم و با محبت به صورت مهربونش نگاه کردم - جاتون تو عروسیمون خیلی خالی بود، کاش میومدین! دستم رو‌محکم فشار داد - عزیزم...شرمنده یکم کسالت داشتم نتونستیم بیایم. با اقاسید هم سلام و احوالپرسی کردم و چهارنفری به سمت ماشین رفتیم. در طول مسیر حاج خانم درباره مراسم سوال میکرد و جوابش رو میدادم. علی و اقا سید هم درباره اوضاع کار و قیمت خونه ها باهم بحث میکردن، به خاطر ترافیک اطراف حرم مجبور شدیم از کوچه پس کوچه ها بریم تا زودتر برسیم. بالاخره رسیدیم. اقاسید کلیدش رو‌درآورد و داخل قفل انداخت و چرخوند، خودش کنار رفت تا ما وارد بشیم. - بفرمایین خیلی خوش اومدین علی هم مثل من چون زودتر از سادات جایی وارد نمیشد، دست رو شونه ش گذاشت - نه اقا سید شما و حاج خانم اول بفرمایین چون اقا سید میدونست از حرفمون کوتاه نمیایم، با خنده سرش رو تکون داد و وارد شد. پشت سرشون وارد حیاط با صفاشون شدیم. یاد روزی افتادم که قبل عقد کنار حوض نشسته بودیم، ناخواسته لبخندی زدم و وارد خونه شدیم. بوی غذا کل فضای خونه رو برداشته بود. بعد از پذیرای شربت و میوه، علی نیم ساعتی استراحت کرد و بعد از غسل زیارت اماده شدیم تا حرم بریم. اقا سید گفت - علی جان، حاج خانم برا شام قورمه سبزی گذاشته، زیارت کردین شام بیرون نرینا، منتظریم - راضی به زحمت نبودیم، چشم دست شما درد نکنه! کم کم هوا رو به تاریکی میرفت، با یه خداحافظی کوتاه به سمت حرم راه افتادیم. دل تو دلم نبود، انگار پاهام مال خودم نیست و حس سبکی دارم. همقدم با علی به سمت حرم رفتم، با دیدن گنبد طلایی امام رضا علیه السلام از دور سلام دادم،دلم میخواد هر چه زودتر این فاصله کمتر بشه و پام به حرم برسه. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌