8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_188 و باز پیش از اینکه یحیی فرصت کند جلویش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_189
به سرعت و با هق هق از کنارش گذشت و راه کوچه را پیش گرفت...
عماد برگشت و با عجله به دنبالش دوید:
_صبر کنید...
من حرف دارم...
تمسخر و ترحمی درکار نیست...
به چی قسم بخورم؟!
من شرایط شما رو حتی بهتر از خودتون میدونم!
با این حال حاضرم...
فقط اگر شما بخواید!
هر دو خیس آب بودند اما داغ...
مروه اگرچه چیزی درون وجودش هرلحظه میشکست نایستاد و فوری به خانه برگشت...
عماد اما ماند...
زیر همان باران نفس گیر!
حره فوری با حوله به استقبالش آمد و با تشر و توبیخ به اتاقش برگرداند:
_واقعا خجالت نمیکشی دیوونه؟
تو این بارون عین بچه ها پاتو میکنی تو یه کفش برم برم مریض بشی بمونی رو دستمون خوبه؟!
مروه از التهاب و حرارت چند دقیقه قبل سرخ شده بود و بر لبهایش مهر خورده بود...
حره مشغول خشک کردن موها و آوردن لباسهایش بود اما حسنا با لبخند کجی تماشایش میکرد...
ولی او آنقدر در فکر عماد و حرفهایش فرو رفته بود که چیزی نمیدید و نمیشنید...
نه توبیخ حره را و نه نگاه حسنا را...
انگار مطمئن شده بود نقشه ای در کار نیست اما این حقیقت چیزی را عوض نمیکرد...
چینی اعتماد مروه به ازدواج و جنس مرد طوری شکسته بود که محال بود چند جمله ی محبت آمیز و قد و بالای دلبری یتواند بندش بزند...
بالاخره لب باز کرد و با حرص رو به حسنا غرید:
_بهش بگید از اینجا بره...
باید همین فردا بره وگرنه من زنگ میزنم به حاجی و...
حسنا فوری گفت: باشه باشه...
میگم... پای حاجی رو وسط نکش!
تا صبح هیچ یک از اعضای این ویلای چوبی نخوابیدند بجز خانوم خاله که داروهایش خواب آور بود و از نُه شب تا شش صبح نه چیزی میشنید و نه از خواب میپرید و دل سیر استراحت میکرد!
صبح اول وقت حسنا ناچار بود پیغام مروه را به عماد برساند...
برای تحویل گرفت ظرف صبحانه ها که برگشت یحیی سینی به دست در را باز کرد و سینی را به دستش داد:
_دست شما درد نکنه خانوم صفا...
حسنا آهسته و با احتیاط اما کامل ماجرا را شرح داد و یحیی را با عماد و این خبر ناگوار تنها گذاشت...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
8.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مولودی🎼🍃
یا صادق آل محمد♥️
#ولادت🎉
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Maher Zain - Asalamo Alaik Ya Rasoulolah (128).mp3
4.87M
#موسیقی🎼🍃
صلۍالله علیک
یا رسول الله
صلۍالله علیک
یا نبۍالله♥️
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•|#شهیداݩہ√|•
انقلابےبۅدنفقطبہچفیہانداختنُ
مزارشھدارفٺننیسٺرفیق . . .!!
بھدغدغهہمندبودنہ..
بہخسٺہنشدنوهرلحظہبیداربودنہ...
➣دغدغہڪارفرهنگۍ
ودغدغہخودسازۍداشٺہباش..
بعدشچفیہبنداز
مزاࢪشهداهمبࢪۅ...:)
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🌱به آمــنــہ بنــت وهــب ، خــدا عـطا ڪـࢪده پســࢪ
🍃پســࢪ چـــہ گــویــم ڪــہ بــہ خلــق ، خــدا عــطا ڪــࢪده پــدࢪ
#من_محمد_ࢪا_دوست_داࢪم❤️🍃
#لبیڪ_یا_ࢪسول_الله❤️🍃
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_189 به سرعت و با هق هق از کنارش گذشت و راه
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_190
یحیی به چشمان عماد خیره شده بود تا تاثیر خبرش را ببیند...
برخلاف انتظارش عماد چندان ناراحت و غمگین نبود...
راحت و بی تفاوت گفت:
_باشه مشکلی نیس...
سعید رو بفرس بیاد اینجا...
تو برو جای سعید...
منم دورادور هواتونو دارم...
اول به خیال اینکه بیخیال این عشق پردردسر شده باشد خرسند گفت:
_از تهران؟!
+تهران چکار دارم من!
رشت میمونم...
هنوز اینجا خیلی کار دارم...
ناامید سری تکان داد:
_باز چه نقشه ای تو اون کله ته؟!
لبخند کجی زد:
+نقشه خاصی ندارم اما معتقدم زمان همیشه معجزه میکنه!
وسایلش را جمع کرد و پیش از ناهار مهیای رفتن شد...
ساک کوچکش را روی صندلی عقب ماشین یحیی جا میداد که خانوم خاله با کاسه ای آب بیرون آمد:
_کوی خای بشی زاک؟!
+هرجا بریم زیر سایه ی شملست خاله جان...
انقدر این مدت زحمت دادیم که نمیدونم چی بگم هرچی بگم جبران نمیشه حلالمون کن...
آهسته تر گفت:
_دعا کنید ان شاالله باز سعادتی دست بده و برسم خدمتتون...
خاله خانوم صادقانه دست آزادش را بلند کرد:
_ان شاالله بحق آقا سید عبدالله...
خوره غم بخور...
خاب؟
لبخندی زد:
_چشم خاله چشم...
رو به حسنا آهسته گفت:
_آقای ملایری جای من میاد باهاشون هماهنگ باشید!
حسنا آهسته سرتکان داد:
+خیالتون راحت برید به سلامت...
عماد اگر چه چندان مایل نبود به سرعت سوار ماشین شد و قبل از خروج از حیاط دستی برای خاله بلند کرد و بعد به نشان احترام روی سینه گذاشت...
مروه تمام مدت پشت پرده ی برزنتی کشیده شده کنار ایوان که مختص روزهای بارانی بود خیره به حیاط رفتنش را مینگریست...
نمیدانست خوشحال است یا ناراحت...
فقط میدانست دلش گرفته...
به هوای نیمه آفتابی پس از باران خیره شده بود و با خود می اندیشید که چقدر آرزوی یک ازدواج دوباره برایش دور و نشدنی است...
برای اویی که نه شرایط جسمی و نه روحی و نه روانی این کار را نداشت...
و دلش هم چندان رضا نبود...
اگر چه مردی مثل عماد رویای هر دختری میتوانست باشد چه رسد به زنی مطلقه با بی شمار درد و مرض روحی و جسمی!
از یادآوری شرایطش پوزخندی زد...
حتی اگر او هم بخواهد من نباید راضی به این ضرر بزرگ شوم...
من انسان خودخواهی نیستم!
یعنی نباید باشم!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗