💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_189 به سرعت و با هق هق از کنارش گذشت و راه
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_190
یحیی به چشمان عماد خیره شده بود تا تاثیر خبرش را ببیند...
برخلاف انتظارش عماد چندان ناراحت و غمگین نبود...
راحت و بی تفاوت گفت:
_باشه مشکلی نیس...
سعید رو بفرس بیاد اینجا...
تو برو جای سعید...
منم دورادور هواتونو دارم...
اول به خیال اینکه بیخیال این عشق پردردسر شده باشد خرسند گفت:
_از تهران؟!
+تهران چکار دارم من!
رشت میمونم...
هنوز اینجا خیلی کار دارم...
ناامید سری تکان داد:
_باز چه نقشه ای تو اون کله ته؟!
لبخند کجی زد:
+نقشه خاصی ندارم اما معتقدم زمان همیشه معجزه میکنه!
وسایلش را جمع کرد و پیش از ناهار مهیای رفتن شد...
ساک کوچکش را روی صندلی عقب ماشین یحیی جا میداد که خانوم خاله با کاسه ای آب بیرون آمد:
_کوی خای بشی زاک؟!
+هرجا بریم زیر سایه ی شملست خاله جان...
انقدر این مدت زحمت دادیم که نمیدونم چی بگم هرچی بگم جبران نمیشه حلالمون کن...
آهسته تر گفت:
_دعا کنید ان شاالله باز سعادتی دست بده و برسم خدمتتون...
خاله خانوم صادقانه دست آزادش را بلند کرد:
_ان شاالله بحق آقا سید عبدالله...
خوره غم بخور...
خاب؟
لبخندی زد:
_چشم خاله چشم...
رو به حسنا آهسته گفت:
_آقای ملایری جای من میاد باهاشون هماهنگ باشید!
حسنا آهسته سرتکان داد:
+خیالتون راحت برید به سلامت...
عماد اگر چه چندان مایل نبود به سرعت سوار ماشین شد و قبل از خروج از حیاط دستی برای خاله بلند کرد و بعد به نشان احترام روی سینه گذاشت...
مروه تمام مدت پشت پرده ی برزنتی کشیده شده کنار ایوان که مختص روزهای بارانی بود خیره به حیاط رفتنش را مینگریست...
نمیدانست خوشحال است یا ناراحت...
فقط میدانست دلش گرفته...
به هوای نیمه آفتابی پس از باران خیره شده بود و با خود می اندیشید که چقدر آرزوی یک ازدواج دوباره برایش دور و نشدنی است...
برای اویی که نه شرایط جسمی و نه روحی و نه روانی این کار را نداشت...
و دلش هم چندان رضا نبود...
اگر چه مردی مثل عماد رویای هر دختری میتوانست باشد چه رسد به زنی مطلقه با بی شمار درد و مرض روحی و جسمی!
از یادآوری شرایطش پوزخندی زد...
حتی اگر او هم بخواهد من نباید راضی به این ضرر بزرگ شوم...
من انسان خودخواهی نیستم!
یعنی نباید باشم!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹
♥️چطوری عاشق بشم؟
#یک_دقیقه
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
❤️🌱|#اربابــ
بࢪ سࢪ ڪوی تو هࢪ صبح چو آیینه ی مهࢪ
همه تن چشم شده، محض نگاه آمدهایم
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
سَیجعَلُ اللهُ. بَعدَ. عسرٍ یُسراٌ
به زودی خداوند بعد از هر سختی آسانی پدید می آورد ..
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💜🌱|#قمࢪمدد¹³³
گفتن ماھ به يوسُف بہ خدا ڪم لُطفيست
تا ڪہ سࢪ سِلسِلہ ی ماھ ࢪُخان عباس است
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_190 یحیی به چشمان عماد خیره شده بود تا تاثی
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_191
بی حوصله با ریشه های کناری گلیم ایوان بازی میکرد و به راه چشم دوخته بود...
زمان مثل همیشه در انتظار کند و کش دار میگذشت...
اما نه...
مثل همیشه نبود...
کمی بدتر از همیشه بود...
شاید هم کمی بیشتر از کمی...
حره با عجله از پله های ایوان بالا آمد و نفس نفس زنان گفت:
_بیا اومدن...
ماشینشونو از تو باغ دیدم پیچید تو کوچه...
چاشو چادرتو بردار د بجمب دیگه!
با تعجب به حرکات آهسته و بی حوصله مروه برای پیدا کردن و به سر گرفتن چادر خیره شده بود:
_چیه همچین سر کیف نیستی!
+چرا... خوبم...
آهستع چند قدم باقیمانده را هم برداشت و کنارش ایستاد تا چهره اش را دقیقتر ببیند:
_آره خوبی ولی خوبِ معمولی!
نه به اندازه خوشحالی دفعه قبلت برا اومدنشون...
مروه با کمال بی حوصلگی برای فرار از کنجکاوی حره از پله ها سرازیر شد:
_تو ام که همش دنبال قاتل بروسلی میگردی!
برو به خاله کمک کن با اون کمر دردش سرپا واینسته...
بگو پذیرایی مفصل نمیخواد دیگه تینا خودی ان هی میرن و میان زا به راه شدن نداره...
همانطور غرغرکنان وارد حیاط شد و به پیشواز معصومه و حامد رفت اما حره همانطور ایستاده و لبخند به لب سر تکان داد و در دل حدسش را تایید کرد...
مروه بی قرار و بی حوصله بود...
درست از همان روزی که محافظ حرف گوش کنش رفت...
از همان روز بی قرار و بی حوصله بود...
...
مروه با دقت برای معصومه سیب پوست گرفت و تکه ای سر چاقو زده جلویش گرفت:
_چه خبر از فرزانه چاق شده؟
معصومه خندید:
_آره حسابی از ریخت افتاده...
انسی جون میگه خیلی بدباره!
از این اداییا میشه...
و بلند خندید...
حره دستی به بازویش زد و آهسته طوری که برادرش نشنود پرسید:
_شما که ان شاالله با سورپرایز نیومدید؟!
معصومه لب به دندان گرفت و سرخ شد:
_وا چه حرفیه حره جون...
مروه سقلمه ای به پهلوی حره زد:
_اذیت نکن خواهرمو این طفلک اصلا از...
پیش از اینکه جمله اش کامل شود حامد با تک سرفه ای از جا بلند شد:
_بااجازه همگی من برم با این آقا سعید کار دارم...
مروه گردن کج کرد:
_آخه چیزی ام نخوردی آقا حامد...
لبخندی زد:
+ممنون برمیگردم وقت بسیاره...
و با یا علی آهسته ای جمع زنانه شان را ترک گفت تا سرکی به کار پرونده مروه بکشد...
حره دوباره با بدجنسی رو به معصومه ی خجول تاخت:
_داداشمو اذیت که نمیکنی؟!
پیش از آنکه فرصت کند جواب دهد مروه سوال بعدی را پرسید:
_اینو ولش کن بگو انسیه چرا باهاتون نیومد؟!
پ.ن: دوستان امروز پارت صبح بهتون نرسید متاسفانه
در عوض فردا صبح دو پارت تقدیمتون خواهد شد♥️🍃
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
❤️🌱|#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
نیست بوی آشنا را تاب غربت بیش از این
، بوی یار می باید ڪشید...
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7