فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ به ندای قلبت توجه کن!
#شب_جمعه
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🍃
دعای بعد از نمازهای واجب در ماه رجب...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی دارد...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی ندارد
و کسی که حتی تو را نمیشناسد♥️
#این_الرجبیون
#رجب_ماه_خدا
#خلوت_عبادت
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
•°بیـراههمۍروم،تـومراسربهراھکن دورۍتوسٺعـاملبیچــارگۍخلــق•°
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∞♥∞
#استوری 📲
گیرد مسیحا هم شفا، از چشمهایت...
ای دیدنت، آرامش دنیا! کجایی؟!
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∞♥∞
#استوری
”محبتوعهدِبااِمامِزَمانعَلیهالسلام
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 ۱۰برابر آدمهای معمولی!
#استوری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ بایدکھخاکدرگهـاهلهنرشوۍ ›
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
ـ لَا یُضَیِّعُ اَجر قلب نَبضَ بِحُبَّه ❤️
ضایع نشود آنکه تپشهایِ دلش ، حبّ #علی است!
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🍃
دعای بعد از نمازهای واجب در ماه رجب...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی دارد...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی ندارد
و کسی که حتی تو را نمیشناسد♥️
#این_الرجبیون
#رجب_ماه_خدا
#خلوت_عبادت
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
┈┈••••⚜🌿🌺🌿⚜•••┈┈
سلام آقاجانم❤️
هرکجا رفته ام این درد مداوا نشده
چِقَدَر پنجره فولاد دلم میخواهد
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
#هـرآیـہیـڪدرس🍃
اعمَلوا ما شِئتُم إِنَّهُ بِما تَعمَلونَ بَصيرٌ
هر کاری دلتون خواست بکنید
خدا همهش رو میبینه...
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 اهمیت بوسیدن دست مادر و تاثیر آن در جامعه
#استوری #قدرت_و_شکوه_زن
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚨🚨🚨
سلام دوستان
متاسفانه امروز به دلیل مشکلی که برای ادمین پیش اومده پارتهای هر دو رمان دریافت نشده
ان شاالله فردا از هر رمان دو پارت داریم و جبران خواهد شد🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🍃
دعای بعد از نمازهای واجب در ماه رجب...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی دارد...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی ندارد
و کسی که حتی تو را نمیشناسد♥️
#این_الرجبیون
#رجب_ماه_خدا
#خلوت_عبادت
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part38 نگاهش دنبالم کشیده شد ولی من بی توجه روی مبل س
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part39
صدای کوبش نسبتا بلند در از خواب بیدارم کرد
حدس میزدم پیام رو که بگیره با توپ پر بیاد
همین که تا صبح صبر کرده بود خیلی بود...
بلند شدم و ناچار شالی روی سرم انداختم
همونطور که خمیازه میکشیدم راه افتادم سمت در
توی دلم به بی عرضگی این پسره میخندیدم که یه کلید از اینجا نداره!
در رو که باز کردم صورت جدی و منقبضش بهم زل زد
از جلوی در کنار رفتم:
بیا تو حرف میزنیم
نسبتا بلند جواب داد: تو نمیام
بگو چه مرگته که دست از سر زندگیم برنمیداری!
آهسته گفتم:
بیا تو همسایه ها رو کنجکاو نکن به نفعت نیست
تا نیای داخل حرفی نمیزنم...
چند بار عمیق نفس کشید و بعد ناچار وارد شد
در رو بست ولی یک قدم هم داخل نیومد
جلوی در ایستاد و پرسید:
بهت میگم چی میخوای؟
دستهام رو توی بغلم جمع کردم:
_من که همون شب گفتم چی میخوام!
ولی اشکالی نداره اگه یادت رفته میتونم به یادت بیارم...
من فقط وقتی از خیر آبروت میگذرم که رسما عقدم کنی...
برافروخته اما با صدایی کنترل شده غرید:
انقدر رو اعصاب من راه نرو من زن دارم حتی یک لحظه هم حاضر نیستم...
_آی آی... تند نرو
منم عاشق چشم و ابروی حضرت عالی نشدم
من یه اسم ازت میخوام
اینکه اسما شوهرم باشی...
اگرم خیلی کنجکاوی میتونم علتش رو بهت بگم
یه بابایی مزاحممه که میخوام از شرش راحت شم
حالا یا تو مشکل منو حل میکنی و من مشکل تو رو
یا گفته بودم دیگی واسه من نجوشه؟...
دستی به موهاش کشید و چرخی زد
خواست در رو باز کنه و بره اما منصرف شد
دوباره برگشت طرفم
انگار گرمش بود که دکمه بالای پیراهنش رو باز کرد و همزمان گفت:
مشکلی که خودت به وجود آوردیش؟!
واقعا برات متاسفم شما چجور آدمایی هستید؟
راه افتادم سمت آشپزخونه که براش آب بیارم:
حرص نخور سکته میکنی جوون مرگ میشی
مگه عقد کردن من چه ضرر و زیانی واسه تو داره
تو زندگیتو بکن من کاری به کارت ندارم با لعیا جونت هم خوش باش!
لیوان آب رو جاوی صورتش گرفتم اما نگرفت
دستم رو پایین آوردم:
بعد عقد شناسنامه ت رو گم و گور کن و یه المثنی بگیر...
منم ازت چیزی نمیخوام جز اینکه سالی یه بار رهن اینجا رو تمدید کنی
سعی میکنم کار کنم پولت رو خورد خورد برگردونم
نگاهش به لیوان آب بود ولی هر لحظه سرخ تر میشد
چند ثانیه که گذشت بدون گفتن کلمه ای در رو باز کرد و بیرون زد
پشت سرش توی راهرو بلند گفتم:
سه روز بیشتر وقت نداری خوب فکر کن...
در رو بستم و قفلش کردم
نه خوشحال بودم نه ناراحت
به حالت خنثی رسیده بودم
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part40
الیاس پشت فرمون تا رسیدن به محل کارش بارها همه چیز رو توی ذهنش بالا و پایین کرد
اونقدر فکر کرده بود که سرش درد افتاده بود ولی به نتیجه ای نرسیده بود
نمیتونست تصمیم بگیره
یا باید همه چیز رو به لعیا میگفت و هنگامه رو از زندگیش بیرون میکرد
که نمیدونست واکنش لعیا چیه
خصوصا بعد از دیدن اون فیلمها چطور قضاوتش میکنه
تازه فقط صحبت لعیا نبود
اگر فیلمهادپخش میشد و خانواده و دوستان و همکارانش میدیدن یا حتی بدتر از اون عمومی میشد چی؟
مگه میشد تک به تک برای همه توضیح داد چه اتفاقاتی افتاده
تازه اگر هم ممکن بود آب رفته که به جوب برنمیگرده
آبروی ربخته شده که برنمیگرده
تمام روز سر کار، کارگاه سر پروژه، توی خونه و حتی کنار لعیا به این دوراهی بزرگ فکر میکرد
چند ساعت بیشتر به پایان سه روزش نمونده بود و کنار لعیا روی تخت گوشه حیاطشون نشسته بود ولی حواسش جای دیگه بود...
میدونست شروع کردن یه رابطه پنهان ولو سوری با هنگامه اون رو به مسیر خطرناک تری از وضع امروزش میکشوند ولی آمادگی بی آبرو شدن و در معرض اتهام قرار گرفتن رو نداشت
به لعیا فکر میکرد که حتی اگر باورش کنه چقدر از این بی آبرویی رنج میبره و ممکنه رهاش کنه...
به کار مهمی که یک گروه پاش زحمت کشیده بود و چیزی به موفقیتش نمونده بود و با این رسوایی همش میرفت زیر سوال
خصوصا که خیلیها دلشون میخواست این طرح رو زمین بزنن و منتظر یک بهانه بودن...
لعیا دستی جلوی صورتش تکان داد:
کجایی؟
غرق نشی آقا!
لبخند خسته ای رو بزور روی لبهاش نشوند و جواب داد:
ببخشید این دوزا مشغله زیاد شده
متوجه نشدم کی اومدی
از مادرت تشکر کن خیلی خوشمزه بود غذا...
_تو که چیزی نخوردی!
بعدم دستپخت خودم بود...
الیاس میون اینهمه فکر و خیال دلش نمیخواست چیزی برای نامزدش کم بذاره پس نازش رو کشید:
واقعا؟
پس اونی که میگن از هر انگشتش یه هنر میریزه شمایی
پس خوش بحال من!
_بله چی فکر کردی...
حالا بذار بریم خونه خودمون یه غذاهایی برات بپزم تو بهترین رستوران شهر هم گیرت نیاد
کمی ظرافت به صداش داد:
میدونی که تعیین کننده ترین عامل در آشپزی انگیزه ست
انگیزه ی منم که... یه آقای خوشتیپ و جنتلمن و...
الیاس طاقت نیاورد و تلنگری روی گونه ش زد:
این موقع شب با من شوخی نکن!
لبخند زد اما دلش آشوب شد...
نمیخواست لعیا و زندگیش رو از دست بده...
نمیخواست با یه آبرو ریزی و انگ فساد اخلاقی آینده کاریش رو از دست بده و انگشت نمای خلائق بشه
نمیخواست مایه شرمندگی پدر و مادر و خانواده باشه...
وقتی از خونه نامزدش بیرون اومد تصمیمش رو گرفته بود
شماره هنگامه رو گرفت
جواب که داد کوتاه گفت:
شرطت قبوله ولی این آخرین باریه که اجازه میدم برام شرط بذاری!
هنگامه با دمش گردو میشکست وقتی براش نوشت:
باشه
خودت از یه محضر وقت بگیر...
ساعت و آدرسشم برام بفرست
نگران نباش من نمیخوام آبروتو ببرم ما فقط به هم کمک میکنیم همین...
الیاس پوزخندی به پیامش زد و ماشین رو روشن کرد
حالش از این دختر بهم میخورد اما بالاخره کمی خیالش راحت شده بود...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌕 یکی از مهمترین علائم ظهور
🔻اگر به دنبال زمان ظهور هستید، به این علامت نگاه کنید!
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#ناحلہ♥️
#قسمت_اول
با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد
چسبید بهم
از قیافه نکرش چندشم شد
دهنش بوی گند سیگار میداد
با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون
حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم
اب دهنمو جمع کردم و تف کردم تو صورتش
محکم با پشت دست کوبید تو دهنم
و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی
داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه
فاصله امون داشت کم تر میشد
بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود
آینه رو تو دستم گرفتم
وقتی دیدم تو ی باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد
دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم
از شانس خیلی بدم
پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین
دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود
گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود
هم از ترس هم از درد
بلندم کرد و دنبال خودش کشوند
مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود
چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم
یهو ....
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
رمان جدید کانال👆🏻