فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 اهمیت بوسیدن دست مادر و تاثیر آن در جامعه
#استوری #قدرت_و_شکوه_زن
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚨🚨🚨
سلام دوستان
متاسفانه امروز به دلیل مشکلی که برای ادمین پیش اومده پارتهای هر دو رمان دریافت نشده
ان شاالله فردا از هر رمان دو پارت داریم و جبران خواهد شد🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🍃
دعای بعد از نمازهای واجب در ماه رجب...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی دارد...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی ندارد
و کسی که حتی تو را نمیشناسد♥️
#این_الرجبیون
#رجب_ماه_خدا
#خلوت_عبادت
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part38 نگاهش دنبالم کشیده شد ولی من بی توجه روی مبل س
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part39
صدای کوبش نسبتا بلند در از خواب بیدارم کرد
حدس میزدم پیام رو که بگیره با توپ پر بیاد
همین که تا صبح صبر کرده بود خیلی بود...
بلند شدم و ناچار شالی روی سرم انداختم
همونطور که خمیازه میکشیدم راه افتادم سمت در
توی دلم به بی عرضگی این پسره میخندیدم که یه کلید از اینجا نداره!
در رو که باز کردم صورت جدی و منقبضش بهم زل زد
از جلوی در کنار رفتم:
بیا تو حرف میزنیم
نسبتا بلند جواب داد: تو نمیام
بگو چه مرگته که دست از سر زندگیم برنمیداری!
آهسته گفتم:
بیا تو همسایه ها رو کنجکاو نکن به نفعت نیست
تا نیای داخل حرفی نمیزنم...
چند بار عمیق نفس کشید و بعد ناچار وارد شد
در رو بست ولی یک قدم هم داخل نیومد
جلوی در ایستاد و پرسید:
بهت میگم چی میخوای؟
دستهام رو توی بغلم جمع کردم:
_من که همون شب گفتم چی میخوام!
ولی اشکالی نداره اگه یادت رفته میتونم به یادت بیارم...
من فقط وقتی از خیر آبروت میگذرم که رسما عقدم کنی...
برافروخته اما با صدایی کنترل شده غرید:
انقدر رو اعصاب من راه نرو من زن دارم حتی یک لحظه هم حاضر نیستم...
_آی آی... تند نرو
منم عاشق چشم و ابروی حضرت عالی نشدم
من یه اسم ازت میخوام
اینکه اسما شوهرم باشی...
اگرم خیلی کنجکاوی میتونم علتش رو بهت بگم
یه بابایی مزاحممه که میخوام از شرش راحت شم
حالا یا تو مشکل منو حل میکنی و من مشکل تو رو
یا گفته بودم دیگی واسه من نجوشه؟...
دستی به موهاش کشید و چرخی زد
خواست در رو باز کنه و بره اما منصرف شد
دوباره برگشت طرفم
انگار گرمش بود که دکمه بالای پیراهنش رو باز کرد و همزمان گفت:
مشکلی که خودت به وجود آوردیش؟!
واقعا برات متاسفم شما چجور آدمایی هستید؟
راه افتادم سمت آشپزخونه که براش آب بیارم:
حرص نخور سکته میکنی جوون مرگ میشی
مگه عقد کردن من چه ضرر و زیانی واسه تو داره
تو زندگیتو بکن من کاری به کارت ندارم با لعیا جونت هم خوش باش!
لیوان آب رو جاوی صورتش گرفتم اما نگرفت
دستم رو پایین آوردم:
بعد عقد شناسنامه ت رو گم و گور کن و یه المثنی بگیر...
منم ازت چیزی نمیخوام جز اینکه سالی یه بار رهن اینجا رو تمدید کنی
سعی میکنم کار کنم پولت رو خورد خورد برگردونم
نگاهش به لیوان آب بود ولی هر لحظه سرخ تر میشد
چند ثانیه که گذشت بدون گفتن کلمه ای در رو باز کرد و بیرون زد
پشت سرش توی راهرو بلند گفتم:
سه روز بیشتر وقت نداری خوب فکر کن...
در رو بستم و قفلش کردم
نه خوشحال بودم نه ناراحت
به حالت خنثی رسیده بودم
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part40
الیاس پشت فرمون تا رسیدن به محل کارش بارها همه چیز رو توی ذهنش بالا و پایین کرد
اونقدر فکر کرده بود که سرش درد افتاده بود ولی به نتیجه ای نرسیده بود
نمیتونست تصمیم بگیره
یا باید همه چیز رو به لعیا میگفت و هنگامه رو از زندگیش بیرون میکرد
که نمیدونست واکنش لعیا چیه
خصوصا بعد از دیدن اون فیلمها چطور قضاوتش میکنه
تازه فقط صحبت لعیا نبود
اگر فیلمهادپخش میشد و خانواده و دوستان و همکارانش میدیدن یا حتی بدتر از اون عمومی میشد چی؟
مگه میشد تک به تک برای همه توضیح داد چه اتفاقاتی افتاده
تازه اگر هم ممکن بود آب رفته که به جوب برنمیگرده
آبروی ربخته شده که برنمیگرده
تمام روز سر کار، کارگاه سر پروژه، توی خونه و حتی کنار لعیا به این دوراهی بزرگ فکر میکرد
چند ساعت بیشتر به پایان سه روزش نمونده بود و کنار لعیا روی تخت گوشه حیاطشون نشسته بود ولی حواسش جای دیگه بود...
میدونست شروع کردن یه رابطه پنهان ولو سوری با هنگامه اون رو به مسیر خطرناک تری از وضع امروزش میکشوند ولی آمادگی بی آبرو شدن و در معرض اتهام قرار گرفتن رو نداشت
به لعیا فکر میکرد که حتی اگر باورش کنه چقدر از این بی آبرویی رنج میبره و ممکنه رهاش کنه...
به کار مهمی که یک گروه پاش زحمت کشیده بود و چیزی به موفقیتش نمونده بود و با این رسوایی همش میرفت زیر سوال
خصوصا که خیلیها دلشون میخواست این طرح رو زمین بزنن و منتظر یک بهانه بودن...
لعیا دستی جلوی صورتش تکان داد:
کجایی؟
غرق نشی آقا!
لبخند خسته ای رو بزور روی لبهاش نشوند و جواب داد:
ببخشید این دوزا مشغله زیاد شده
متوجه نشدم کی اومدی
از مادرت تشکر کن خیلی خوشمزه بود غذا...
_تو که چیزی نخوردی!
بعدم دستپخت خودم بود...
الیاس میون اینهمه فکر و خیال دلش نمیخواست چیزی برای نامزدش کم بذاره پس نازش رو کشید:
واقعا؟
پس اونی که میگن از هر انگشتش یه هنر میریزه شمایی
پس خوش بحال من!
_بله چی فکر کردی...
حالا بذار بریم خونه خودمون یه غذاهایی برات بپزم تو بهترین رستوران شهر هم گیرت نیاد
کمی ظرافت به صداش داد:
میدونی که تعیین کننده ترین عامل در آشپزی انگیزه ست
انگیزه ی منم که... یه آقای خوشتیپ و جنتلمن و...
الیاس طاقت نیاورد و تلنگری روی گونه ش زد:
این موقع شب با من شوخی نکن!
لبخند زد اما دلش آشوب شد...
نمیخواست لعیا و زندگیش رو از دست بده...
نمیخواست با یه آبرو ریزی و انگ فساد اخلاقی آینده کاریش رو از دست بده و انگشت نمای خلائق بشه
نمیخواست مایه شرمندگی پدر و مادر و خانواده باشه...
وقتی از خونه نامزدش بیرون اومد تصمیمش رو گرفته بود
شماره هنگامه رو گرفت
جواب که داد کوتاه گفت:
شرطت قبوله ولی این آخرین باریه که اجازه میدم برام شرط بذاری!
هنگامه با دمش گردو میشکست وقتی براش نوشت:
باشه
خودت از یه محضر وقت بگیر...
ساعت و آدرسشم برام بفرست
نگران نباش من نمیخوام آبروتو ببرم ما فقط به هم کمک میکنیم همین...
الیاس پوزخندی به پیامش زد و ماشین رو روشن کرد
حالش از این دختر بهم میخورد اما بالاخره کمی خیالش راحت شده بود...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌕 یکی از مهمترین علائم ظهور
🔻اگر به دنبال زمان ظهور هستید، به این علامت نگاه کنید!
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#ناحلہ♥️
#قسمت_اول
با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد
چسبید بهم
از قیافه نکرش چندشم شد
دهنش بوی گند سیگار میداد
با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون
حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم
اب دهنمو جمع کردم و تف کردم تو صورتش
محکم با پشت دست کوبید تو دهنم
و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی
داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه
فاصله امون داشت کم تر میشد
بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود
آینه رو تو دستم گرفتم
وقتی دیدم تو ی باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد
دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم
از شانس خیلی بدم
پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین
دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود
گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود
هم از ترس هم از درد
بلندم کرد و دنبال خودش کشوند
مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود
چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم
یهو ....
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
رمان جدید کانال👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🍃
دعای بعد از نمازهای واجب در ماه رجب...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی دارد...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی ندارد
و کسی که حتی تو را نمیشناسد♥️
#این_الرجبیون
#رجب_ماه_خدا
#خلوت_عبادت
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
☆
وعلِّمه
أن انتظار الصبح
لا يقل جمالًا عن رؤيته!
و به او بیاموز
که انتظارِ صبح
دستِ کمی از زیبایی دیدنش ندارد!
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌🏻یک راه حل عملی برای اینکه احساس تنهایی نکنیم
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part40 الیاس پشت فرمون تا رسیدن به محل کارش بارها همه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part41
بی تفاوت لباس ساده ای پوشیدم و حاضر شدم
چرا باید بدای به عقد سوری در سوری! لباس خاصی میپوشیدم یا ذوق میکردم...
هیچ خبری نبود...
اینهم مثل بقیه کارهام بود فقط با یه روش جدید...
با آژانس خودم رو به آدرسی که برام فرستاده بود رسوندم...
نگاهی به ساعتم انداختم
پنج دقیقه زود رسیده بودم
نگاهی هم به محضری که ازش وقت گرفته بود انداختم
یک جای پرت شهر، کوچیک و جمع و جور...
از پله های تنگ و تاریکش بالا رفتم و پشت در ایستادم
سینه صاف کردم و در رو بار کردم
از دیدنش که سر توی دست منتطر نشسته بود و روی پا خم شده بود کمی تعجب کردم
انتظار نداشتم زودتر از من برسه
چشمش که به من افتاد از جا بلند شد و رفت سمت در بسته اتاق
فهمیدم باید دنبالش برم
حتی حاضر نبود به کلمه باهام حرف بزنه
واضح بود کارد میزدی خونش درنمی اومد
پشت در ایستاد و من ناچار به ایستادن شدم
قبل از باز کردن در آهسته و سرد گفت:
فکر نکن تا ابد میتونی آویزون من بمونی
بالاخره یه راهی واسه خلاص شدن از شرت پیدا میکنم...
لبخند کجی زدم تا فکر نکنه بهمم ریخته ولی در حقیقت از اینهمه تحقیر کلافه بودم
در اون لحظه از عالم و آدم بیزار بودم...
وارد شدیم و مثل کسایی که توی خواب راه میرن بی صدا نشستیم تا خطبه عقدمون! خونده بشه...
عاقد انگار تابحال عروس و دومادی بی ذوق تر و ساکت تر از ما ندیده باشه در تعجب خطبه رو میخوند و نیم نگاهی هم به شناسنامه ها داشت
شناسنامه هنگامه کمیلی که زحمت بچه های سازمان بود و طاهر کمیلی پدر خیالیم که مهر باطل روی صفحه اولش سند اجازه بی اذن من با این پسر بود...
به الیاس نگاهس انداختم
اونقدر چهره ش درهم بود که احساس کردم هر آن ممکنه سکته کنه
خودش میدونست که چاله ای که توشه با اینکار تبدیل به چاه میشه ولی چاره ای نداشت
یکم دلم براش میسوخت
مجبور بود اونجوری که براش چیدیم بازی کنه و امتیاز بده
حدس میزدم دلیل پذیرفتنش این باشه که زمان بخره و مدرک جمع کنه برای اثبات بی گناهیش
شایدم میخواد اون فیلما رو با زور یا حتی زبون خوش از چنگم دربیاره!
من اگر جای اون بودم گردن هنگامه رو بی سر و صدا میشکستم و قال قضیه رو می کندم!
زیادی بی عرضه ست وگرنه...
صدای عاقد از فکر بیرونم آورد:
وکیلم عروس خانوم؟
پوزخندی زدم
عروس خانوم!
نیم نگاه دیگه ای به قیافه بدتر از برج زهرمار ماه داماد انداختم و بی مقدمه و تشریفات گفتم:
بله...
نگاهم بهش بود
چشمهاس رو بست و آه سردی کشید
حتما بابت خیانت اجبازی به لعیا جونش عذاب وجدان داشت!
دیدن این حجم از وفاداریش به اون دختر ساده بیشتر حرصم رو در می آورد...
عاقد در همون بهت سوال رو از خودش پرسید و اونهم با یک مکق طولانی مثل نوشیدن زهر گفت: بله
و دیگه نتونست بشینه
بلافاصله ایستاد و تا پای میز رفت و بی توجه به تبریک عاقد پرسید:
کارای ثبت چقدر طول میکشه کی میتونیم بریم حاج آقا؟!
حاج آقا نگاه دلسوزانه ای به من کرد که یعنی چه شوهری کردی!
نمیدونست باید دلش به حال اون بسوزه!
البته وضع منم کم دلسوزی نداشت!!
رو به الیاس گفت:
این صفحات رو امضا کنید تا من اطلاعاتتون رو وارد کنم
شما هم بیا دخترم...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙عمری شکنجه دید و کس از وی خبر نداشت ...
🔻روضه #امام_کاظم(ع)
👤حاج مهدی #سماواتی
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🍃
دعای بعد از نمازهای واجب در ماه رجب...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی دارد...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی ندارد
و کسی که حتی تو را نمیشناسد♥️
#این_الرجبیون
#رجب_ماه_خدا
#خلوت_عبادت
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ #تصویری
♥️ یاموسیبنجعفر
➕حاج محمود #کریمی
🥀شهادت #امام_کاظم
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
+مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَی
كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته،
و مورد خشم قرار نداده است..
#ضحی آیه ۳
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
پروردگارشمادارای رحمتی گسترده است
#سوره_انعام
#آیه147
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🍃
دعای بعد از نمازهای واجب در ماه رجب...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی دارد...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی ندارد
و کسی که حتی تو را نمیشناسد♥️
#این_الرجبیون
#رجب_ماه_خدا
#خلوت_عبادت
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part41 بی تفاوت لباس ساده ای پوشیدم و حاضر شدم چرا با
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part42
الیاس طوری از محضر بیرون زد و سوار ماشینش شد که انگار نه انگار اون زن حالا همسرش بود
براش هیچ اهمیتی نداشت اون کجا میره یا چکار میکنه
از خودش از زندگی از همه چیز بیزار بود
حس خیانت به لعیا بیچاره ش کرده بود
چیزی نمونده بود پشت فرمون بزنه زیر گریه
اونقدر تند می روند که بوق اعتراض ماشینهای اطرافش بلند شده بود
به صدای زنگ تلفنش هم هیچ توجهی نداشت
حوصله حرف زدن نداشت
دلش گوشه خلوتی میخواست و فکر کردن
انگار پشیمون بود
ولی مگه چاره دیگه ای هم داشت؟
مدام توی سرش جنگ و دعوا بود
به خودش سرکوفت میزد که با عقد کردنش اشتباهش رو رسمی کرد و راه هر توجیه و دلیلی رو بست و بعد به خودش میتوپید که چاره دیگه ای نداشته و اگر جز این کاری میکرد بلای بدتری به سرش می اومد
بعد هم اگرچه ناامیدانه خودش رو دلداری میداد که ممکنه هنگامه خوش قولی کنه و دیگه دست از گروکشی برداره
خدا خدا میکردداین طاعون زودتر دست از سرش برداره و بعد از یه مدت بی سر و صدا طلاقش بده و همه چیز تموم شه
ولی ته دلش مطمئن بود دختری که بدون هیچ مدرکی اینطور آویزونش شده حالا که رسما و شرعا زنش شده دیگه به این راحتی دست از سرش برنمیداره
حالش بد بود و حتی دست و دلش به کار کارگاه که تا قبل از این بلای آسمانی تفریحش محسوب میشد هم نمیرفت...
با این ظاهر زار و حال خراب خونه هم که نمیشد بره
راه کج کرد طرف امام زاده صالح
بلکه ایتخونی سبک کنه و با دعا دردش رو درمون...
***
همین که رسیدم خونه از شدت سردرد مسکنی خوردم و خوابیدم
نمیدونم چرا حالم انقدر بد شد
از محضر که بیرون اومدم انگار چیزی خورده باشه تو سرم، این درد وحشتناک به جونم افتاد
حالا که از خواب بیدار شدم هم کمی از اون درد رو احساس میکنم
مثل الکلی ها لق میزنم و تا آشپزخونه میرم که نسکافه ای سرهم کنم که صدای زنگ موبایل رو میشنوم
توی تاریکی کورمال کورمال پیداش میکنم
۲۲ تماس بی پاسخ!
همش هم از یک شماره
حدس نیزنم شراره باشه
حتما تا الان از فضولی دق کرده
نگاهی به ساعت انداختم
سه شب بود
بد موقع از خواب پریدم و بعد خواب از سرم پرید
چه خوابی میدیدم؟
یه خواب بد...
سالهاست به دیدن کابوس عادت کردم ولی این یکی فرق داشت...
توی خواب پیچکی به دست و پام پیچیده بود و داشت خفه م میکرد
اینش عجیب نبود اما سنگینی وجودم رو توی خواب حس میکردم...
خیلی واقعی بود!
دلم نمیخواد بهش فکر کنم
چای ساز رو روشن میکنم تا آب جوش بیاد و همزمان به همون خط پیام میدم:
تماس گرفته بودید...
ماگ رو پر از پودر نسکافه میکنم و کمی هم شکر
آب که جوش میاد صدای زنگ گوشی هم دوباره بلند میشه
چه صدای بلندی داره!
چطور از خواب بیدار نشدم؟
آب جوش توی ماگ ریختم و جواب دادم:
بله؟
_هیچ معلومع تو کجایی دیگه داشتم راه می افتادم بیام خراب شده تون
گفتم کلکتو کند و خودشو راحت کرد!
ریز خندیدم:
از این جربزه ها نداره!
تازه بهش گفتم فیلما رو جای دیگه هم سپردم
نترس دست از پا خطا نمیکنه!
کسی که به این راحتی پای سفره عقد اومد تا ته دنیا هم بخوام دنبالم میاد!
_حالا تموم شد؟
یکم از محتویات ماگ خوردم
طعم خاصی رو حس نکردم
انگار مسکن فلجم کرده بود:
آره بابا...
من الان دیگه رسما شدم همسر آقای پاک روان!
البته من که نه خانم کمیلی!
_اسما خانوم کمیلی ولی رسما جنابعالی!
_یعنی به لحاظ شرعشون اون خطبه صحیحه؟
فکر میکردم؟
_تو این عقد فقط جعل نام شده که جرمه
ولی محرمیت بین شخص تو و اون جاری شده و صحیحه
یه چیزایی سرم میشه از این قوانینشون
یه مدت وکالت خوندما!
نمیدونم چرا ولی از این کلمه محرمیت یه حالی شدم
پوستم مور مور شد و خون زیرش دوید
نفهمیدم دقیقا چه حسی بود چون خیلی زود سرکوبش کردم و گفتم:
چه فرقی میکنه تو اصل مطلب...
به هر حال اون فکر میکنه درسته و مهم همینه...
دیگه وارد فاز جدید میشیم!
_فکر میکنی از پسش بربیای؟
کار سختیه
طرف هم عاشق یکی دیگه ست
هم از تو متنفره بس که اذیتش کردی
ممکنه بهت میل کنه؟
خیلی وقت نداریما!
نمیتونیم زمان صرف کنیم
_سعی خودم رو میکنم
نشد مجبوریم بریم سراغ فاز بعد...
_بهتره نریم چون یکم گانگستر بازیش زیاده و خرج و خطر داره
متوجهی که؟
_گفتم که تلاشم رو میکنم
دیگه کم کم شبت بخیر...
بی هیچ حرفی قطع کرد و من ته نسکافه رو سر کشیدم
دوباره فکرم کشیده شد سمت اون کلمه
یعنی من الان "شوهر" دارم؟!
به فکر خودن بلند بلند و از سر غیض خندیدم
من که به اون چند کلمه عربی اعتقادی نداشتم
تعلقی بین ما نبود
کدوم محرمیت و زن و شوهری!
اون میخواست سر به تن من نباشه و من هم...
من هم ازش...