AUD-20210410-WA0019.mp3
3.96M
💕ختم قرآن
🌙ویژه ماه مبارک رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
5⃣جزء پنجم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part78 با صدای جیغ بلندی از خواب پرید خیلی طول نکشید
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part79
لعیا از تقلای بی حاصل خسته شد و به گریه افتاد
الیاس از دیدن چشمهای اشکیش دلش ریش شد و به ناز و نوازش متوسل شد:
لعیا جانم
تو رو خدا تمومش کن
داری من و خودتو نابود میکنی
بخدا من همون الیاسم
همونی که تا یه هفته پیش عاشقش بودی
لعیا هنوز اشک میریخت و خیره به چشمهای معصوم الیاس خوابش رو مرور میکرد
خوابی که توش الیاس رو زیر خروارها خاک دفن کرده بود
شک مثل موریانه دلش رو می جوید
چشمهای الیاس صادق بود
هنوز دوستش داشت
بهش نیاز داشت
حالا که بعد از یک هفته دوری به این آغوش اجباری دعوت شده بود می فهمید چقدر بهش نیاز داره
چقدر آرومش میکنه
اما تصور خیانت عذابش میداد
نمیخواست حماقت کنه
نمیخوایت ساده لوحی به خرج بده و تا ابد با مردی زندگی کنه که راحت بهش دروغ میگه و به ریش سادگیش میخنده
دیگع باور هیچ چیز براش ساده نبود حتی این نگاه صادق...
اعتمادش رو به همه چیز از دست داده بود مخصوصا به الیاس
الیاس که سکوتش رو دید با همون درماندگی ادامه داد:
_چرا باورم نمیکنی؟
من اونقدر به تو اعتماد دارم که اگر همه دنیا بگن تو کار بدی کردی و خودت بگی نه من میگم گور بابای حرف مردم
ولی تو... حتی نمیذاری من برات توضیح بدم...
چشمه اشک لعیا با اشک گرم و تازه جوشید و لبهاش حرکت کرد اما نتونست چیزی بگه
الیاس تازه به خودش اومد و فوری دستش رو از روی لبهاش برداشت:
ببخشید عزیزم بخدا من...
لعیا حرفی رو که میخواست بزنه بی مقدمه اما با هق هق زد:
من حرف نشنیدم
دیدم...
تو الان یه مرد دو زنه ای الیاس
چی رو انکار میکنی؟
_خب بذار برات توضیح بدم خانوم...
_از تخت من برو پایین...
بهم نزدیک نشو
نذار همین یه ذره اعتمادی که برام مونده از بین بره
خودتو از اینی که هستی منفورتر نکن برام
دیگه حق نداری هیج وقت پاتو تو این اتاق بذاری الیاس
فهمیدی؟
هزار سالم که بگذره دیگه باورت نمیکنم
تحملت رو بیشتر از این سخت نکن
نذار نفرینت کنم پسر حاجی!
الیاس با شانه های افتاده از روی تخت بلند شد
مردی که اعتبار و آبرو نداره، هیچی نداره!
له شده بود و این رو لعیا هم از نگاه و رفتارش می فهمید اما کاری از دستش برنمی اومد
نمیتونیت باورش کنه
انگار باور در وجودش مرده بود
با قدمهایی که دنبال خودش میکشید از اتاق بیرون رفت و در رو پیش گذاشت
دیگه حتی رمق توضیح دادن هم نداشت
با این جملات لعیا اون رو کشته بود
خوابش تغییر شده بود و چیزی جز یک جنازه آماده دفن ازش باقی نمونده بود
دیگه در این اتاق بسته نمیشد ولی به نظر نمی اومد خطری وجود داشته باشه
لعیا طوری الیاس رو از این اتاق بیرون کرد که بعید بود دیگه به سمتش بیاد
به هر حال لعیا دیگه حتی حوصله فکر کردن به این مشکل رو نداشت
فقط اشک میریخت
بابت حال زار خودش...
حال زار الیاس
و بابت این سردرگمی و اعتمادی که قربانی شده بود و خونش روی در و دیوار این خونه پاشیده بود...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part79 لعیا از تقلای بی حاصل خسته شد و به گریه افتاد
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part80
با صدای باز کردن در ورودی از جا پرید و از روی مبل بلند شد
اما نتونست فوری به اتاق پناه ببره و با الیاس چشم تو چشم شد
الیاس که از موندن توی خونه و بی توجهی دیدن خسته شده بود بیرون زده بود و تا دیروقت تو کارگاه خودش رو مشغول کرده بود و حالا که خسته از راه رسیده بود با دیدن لعیا لبخند کنایه آمیز و خسته ای روی لبهاش نشست:
_سلام
بالاخره چشم ما به جمال شما روشن شد
نمیخوای فرار کنی؟
لعیا بدون هیچ حرفی از مقابل چشمها گذشت و وارد اتاقش شد و پوزخند الیاس عمیقتر شد
دیگه از این وضع خسته شده بود
یک هفته ی دیگه هم گذشته بود و اونها هنوز پیش خانواده هاشون وانمود میکردن که شمالن...
الیاس زمان میخرید برای حل مشکل و لعیا زمان میخرید برای آماده کردن خانواده ش برای پذیرش تصمیمش
اگرچه هنوز مردد بود
از الیاس گذشتن هنوز هم سخت بود
حتی الیاسی که مهر خیانت و بولهوسی روی پیشونیش خورده باشه...
از روزی که الیاس تصمیم گرفت سکوت کنه و دیگه توضیحی نده لعیا پشیمون شد
که کاش حرفهاش رو میشنید...
ولی غرور اجازه نمیداد سوالی بپرسه
و حالا که شبها تا دیروقت سر کار میموند نگران منتظرش می نشست تا برگرده
گریه هم که پای ثابت همه لحظاتش بود...
روز اولی که الیاس از خونه بیرون رفت تعمیر کار آورد و قفل در رو تعمیر کرد
حالا در قفل شده بود ولی فرق چندانی نداشت
همون روزهایی که در شکسته بود هم الیاس پاش رو توی اتاق نگذاشت
انگار بهش برخورده بود
حق هم داشت...
گوش به در چسبونده بود و تک تک کارهاش رو با سر و صدای خفیفی که از بیرون می اومد حدس میزد
الان داره لباس عوض میکنه...
الان رفت توی آشپزخونه تا آب بخوره
الان رفت روی کاناپه نشست
حتما داره میخوابه
دلش از این بی تفاوتی گرفته بود
انتظار داشت الیاس به این زودی ها خسته نشه و باز برای اثبات خودش کاری بکنه
اصلا اگر بی گناهه باید زمین و زمان رو به هم بدوزه تا حرفش رو ثابت کنه!
پس چرا انقدر ساکته؟
از این سکوت لجش گرفته بود...
عصبی مشغول جویدن لبهاش بود که صدای قدمهای الیاس نزدیک و نزدیک تر شد
هیجان زده گوش تیز کرد
بعد از مدتها الیاس دوباره پشت در اتاقش اومد
بعد از یه قهر نسبتا طولانی
نمیدونست باید خوشحال باشه یا عصبانی...
ولی ناخودآگاه خوشحال بود...
الیاس پشت در ایستاد
با دم عمیقی دستی به گردنش کشید
خسته بود از این وضع
از دست دادن لعیا براش کابوس بود
میخواست تمام تلاشش رو بکنه
زبون روی لب کشید و علت این سکوت رو به زبون آورد:
این مدت سکوت کردم تا آروم بشی...
تا خوب فکر کنی...
ولی الان دیگه باید همه حرفامو بشنوی
بدون مخالفت...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
142674_922.mp3
4.06M
💕ختم قرآن
🌙ویژه ماه مبارک رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
6⃣جزء ششم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part80 با صدای باز کردن در ورودی از جا پرید و از روی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part81
_..._...خیلی ازت دلخورم لعیا
تو حق نداشتی به من و عشقم شک کنی
حق نداشتی با این فکارای بچگانه تحقیرم کنی
بهم توهین کنی...
ولی کردی...
از هر کسی توقع داشتم تو این شرایط باورم نکنه ولی از تو نه..
فکر میکردم عشق منو شناختی!
ولی...
اصلا ازت دلخورم که چطور تونستی فکر کنی کسی میتونه جای تو رو تو قلبم بگیره
چطور تونستی کسی رو با خودت مقایسه کنی...
من از وقتی یادم میاد عاشقت بودم
اونقدر که اصلا هیچ زنی هیج وقت به چشم نیومده...
دلخورم ازت ولی اونقدر دوستت دارم که همه این دلخوریا رو بذارم کنار و دوباره ازت خواهش کنم به حرفهام گوش کنی
خواهش کنم که باورم کنی...
لعیا با دودلی و هیجان به این حرفها گوش میداد اما چیزی نمیگفت
یه دلش میخواست باور کنه و ببخشه اما یه دلش میگفت همه این حرفها رو برای خام کردن تو به زبون میاره...
باور نکن!
الیاس دوباره قصه نیمه تمامش رو از سر گرفت:
_اونشب وقتی رفتم دم خونه ماه طلعت میخواستم دارو ها رو بدم و برگردم
ما اون دختر اونقدر هول بود که ترسیدم بلایی سر پیرزن اومده باشه
رفتم داخل که ببینم اگر لازمه ببریمش دکتر
واقعا حالش بد بود لعیا...
ولی وقتی فشارش رو گرفت گفت دکتر لازم نیست
قرصش رو داد منم خواستم برگردم اما در ورودی باز نشد
من اول فکر کردم در خرابه اما اون آه و ناله راه انداخت و طوری رفتار کرد که انگار من عمداً در رو قفل کردم تا بلایی سرش بیارم
منم گیج شده بودم
نمیفهمیدم چه خبره...
هرچی خواستم براش توضیح بدم فایده ای نداشت
آخرشم غش کرد و افتاد!
منم هرچی تلاش کردم قفل در رو باز کنم و از اون خونه بیام بیرون نتونستم...
وقتی به هوش اومد داد و قال راه انداخت و بهم تهمت زد که وقتی بیهوش بوده من...
تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده !
همه این نقشه ها رو خودش کشیده بود تا منو به دام بندازه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part81 _..._...خیلی ازت دلخورم لعیا تو حق نداشتی به
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part82
بهم گفت یا باید عقدم کتی یا آبروتو میبرم...
منم اول زیر بار نرفتم
ولی اون نامرد بعدش کلی عکس برام فرستاد که میگفت دوربین اتاقش اونا رو برداشته
گفت دوربین گذاشته تا خطری تو اون خونه تهدیدش نکنه
ولی دروغ میگه همه این نقشه ها رو کشید که آویزون من بشه!!
منم... منم ترسیدم یه وقت او عکسا رو پخش کنه و آبرومو ببره
بیشترشم فتوشاپ بود
ولی ثابت شدن و نشدنش مهم نیست همین که تهمت رو بزنه آبرو ریخته
پیش تو، خانوادم...
اگر شکایت و شکایت کشی میشد همه همسایه ها و کسبه میفهمیدن ابروی حاجی میرفت
بدتر از همه سابقه خودم نابود میشد
همینجوریش دنبال بهونه ان طرح ما رو معلق کنن
اگر چنین سوتی ای بدیم که واویلاست!
فقط خودم که نیستم آینده شغلی بقیه اعضای گروه هم تباه میشد
مجبور شدم...
بخدا مجبور شدم عقدش کنم...
بالاخره صدای بغض آلود لعیا دراومد:
گیریم که دروغت راست
تا کی میخواستی ادامه بدی؟!
میخواستی تا ابد نگهش داری دیگه؟
مگه نه؟
این خیانت نیست؟
_بخدا حال خود من بدتر بود
از عذاب وجدان داشتم له میشدم
ولی چاره دیگه ای نداشتم...
اون دنبال جمع کردن آبروی خودش بود
من اصلا نمیدونم اون چجور آدمیه
خودش گفت قبلا صیغه ی یه مرد مسن بوده و لابد میخواد با یه ازدواج رسمی اونو توجیه کنه!
از طرفی یکی رو میخواست که براش خونه بگیره و خرجش رو بده...
منم با خودم فکر کردم بعد ازدواجمون راضیش میکنم طلاق بگیره و خرجیشم میدم فقط به شرطی که دست از سرم برداره و همه اون عکسای مسخره رو نابود کنه
میدونم اشتباه کردم اما ناچار بودم
نمیخواستم قبل عروسی آبروریزی پیش بیاد
نمیخواستم از دستت بدم لعیا!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
«تحياتي لمن يحيي القلوب المتعبة
في شهر عيد الله»
-------------------
سلام بر کسانی که در ماه میهمانی
خدا دل های خسته را احیا میکنند
#رمضانبندگی🌙
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 چرا بعثت یک اتفاق سیاسی است؟
➕ این گفتگو را سحرهای ماه رمضان، حوالی ساعت ۴:۲۰ از شبکه افق به صورت زنده ببینید.
#تاریخ_بعثت و #عصر_ظهور
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Tahdir joze7.mp3
4.22M
💕ختم قرآن
🌙ویژه ماه مبارک رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
7⃣جزء هفتم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part83
برای بار چندم الیاس تا اونجا که میتونست توضیح داد و جز سکوت جوابی از لعیا نگرفت...
شب از نیمه گذشته بود که ناامید از جا بلند شد و برای خوابیدن روی کاناپه ای که تخت خوابش شده بود به طرفش راه افتاد
مغزش پر از سر و صدا بود
اصلا نمی فهمید چه اتفاقی داره می افته و آخرش قراره چی بشه!
احساس میکرد این اتفاق از کنترلش خارج شده
اگرچه لعیا عشق اول و آخرش بود و تحمل دوریش سخت، اما مگه چقدر میتونست توضیح بده و خواهش کنه وقتی قبول نمیکرد
بهش برخورده بود اینهمه بی اعتمادی و تحقیر
کلافه بود...
نمیتوتست باور کنه زندگیش با لعیا داره به بن بست میرسه
نمیخواست لعیا رو عذاب بده اما چطور میتونست رفتنش رو قبول کنه...
باورش نمیشد لعیا دیگه اونو نمیخواد!
لعیا هم بجای خواب با همین افکار دست به گریبان بود
دودل و مضطرب...
هنوز هیچ کس از اونچه بینشون گذشته خبر نداره اما تا ابد که نمیشه به این وضع ادامه داد...
میدونست قبل از اینکه تصمیم بگیره و حرفی بزنه باید خوب فکر کنه چون بعدش هیچ راه برگشتی نیست...
براب فکر کردن هم اونقدر ها وقت نداره
خیلی زود مجبورن از شمال برگردن! و با خانواده هاشون روبرو بشن...
مغزش از شدت فشار در حال فلج شدن بود
احساسش تمام قد توی مشت الیاس بود و عقلش بین الیاس و جدایی در رفت و آمد
هرجور که حساب میکرد کفه به نفع الیاس پایین می اومد اما...
چطور باید از موضعی که میش الیاس گرفته پایین بیاد تا شخصیتش خرد نشه؟
چطور بهش اعتماد کنه؟
چطور مطمئن بشه که اون دختر رو طلاق میده و باهاش قطع رابطه میکنه؟
حتی از به یاد آوردن هنگامه هم غرق خشم میشد و محبتش به الیاس سرکوب میشد
هر لحظه یه تصمیمی میگرفت و لحظه ی بعدی با یه تصمیم دیگه علیه خودش قیام میکرد!
ذهن شلوغش میرفت که مغلوب قلب و روحش بشه که لرزش گوشیش رو روی تشک تخت حس کرد...
فوری برش داشت و چک کرد
هر خط از پیام رو که میخوند حالش بدتر میشد...
اشک گرم توی چشمهاش حلقه زده بود
باز هم به سادگی و خامی خودش لعنت فرستاد و خشم روز اول توی دلش زنده شد...
و به انتظار نشست تا این پیام سرنوشت تصمیمش رو مشخص کنه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part83 برای بار چندم الیاس تا اونجا که میتونست توضیح
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part84
اونقدر فکر کرده بودم که مغزم ورم کرده بود
هیچ فکری جز همون چیزی که از روز اول توی ذهنم میچرخید و بهش بی توجهی میکردم تا راه بهتری پیدا کنم به ذهنم نمی رسید
کمی خطرناک بود ولی انگار چاره دیگه ای نبود
گوشیم رو برداشتم و خط عوض کردم
چندبار توی ذهنم پیامی که میخواستم برای لعیا بندیسم رو مرور کردم و...
بالاخره نوشتم:
_خودت میدونی کی هستم
تصمیم گرفته بودم دیگه کاری به کارت نداشته باشم تا تو حماقت خودت راحت باشی
اما امروز اتفاقایی افتاد که دوباره خونم به جوش اومد و نه بخاطر تو، بخاطر اینکه طرف سوممون خیلی احساس زرنگی نکنه و هم از توبره هم از آخور نخوره، برای آخرین بار بهت هشدار میدم که توی چاه نیفتی...
چند دقیقه خوب چشما و گوشات رو باز کن و ببین چی میبینی و میشنوی...
سیمکارت ناشناس رو از توی گوشی درآوردم و سیم کارت خودم رو انداختم
تمام تلاشم رو کردم که پیام طوری نوشته بشه که اگر لو رفت بشه حاشا کرد
البته همین که الیاس اون شب دروغم رو باور کرد و بعدش سراغم نیومد نشون میده لعیا قصد نداره لو ام بده و شاید بشه بهش اعتماد کرد
ولی حتی اگر اینطور نباشه هم چاره دیگه ای ندارم جز ریسک کردن...
حالا نوبت پلان دوم نقشه بود
گوشی رو برداشتم و چند بار پشت هم به الیاس زنگ زدم
و چون طبق معمول جواب نداد ناچار متوسل به پیام شدم
شب از نیمه گذشته بود و امیدوار بودم خواب نباشه و لااقل پیام رو چک کنه اگر نه همه چیز خراب میشد...
براش نوشتم؛
تو رو خدا به دادم برس الیاس
دیگه نمیخواستم هیچوقت بهت رو بزنم ولی الان مجبورم
چند دقیقه صبر کردم ولی جوابی نرسید
مجبور شدم حربه آخر رو به کار ببرم:
اگه دیر برسی حریمت شکسته میشه بی غیرت!
به دادم برس...
دیگه پیامی ندادم
بعد از این سکوت بیشتر از کلام کارگر بود
فقط میتونستم امیدوار باشم این کلک بگیره اگر نه باید یه جوری سر به نیست میرفتم که جونم رو نگیرن...
چون اگر این نقشه شکست میخورد دیگه هیچ کاری نمیتونستم بکنم و قطعا سیستم هضمم میکرد...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
mostaghim-tareen-raah-baraye-residan-be-hale-khoob-medium.mp3
1.8M
🎙 مستقیمترین راه برای رسیدن به حال خوب
#کلیپ_صوتی
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Tahdir joze8.mp3
4.07M
💕ختم قرآن
🌙ویژه ماه مبارک رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
8⃣جزء هشتم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part84 اونقدر فکر کرده بودم که مغزم ورم کرده بود هیچ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part85
لعیا حسابی گوش تیز کرده بود تا ببینه چه اتفاقی قراره بیفته...
طولی نکشید که صدای لباس عوض کردن شتاب زده الیاس و بعد صدای به هم خوردن در به گوشش خورد
هنوز باورش نمیشد این وقت شب الیاس از خدته بیرون زده باشه
اونهم به فرمان این دختر...
دلش به حال خودش میسوخت که باز هم سادگی به خرج داده و فریب خورده
نزدیک بود الیاس رو ببخشه!
به حال خودش اشک ریخت و ناله کرد
با صدای بلند
ولی با خودش عهد کرد این آخرین باری باشه که بخاطر اون نامرد گریه میکنه
باید بالاخره کاری میکرد و به این وضعیت مسخره خاتمه میداد...
الیاس پشت فرمون در حال خود خوری بود و با وجود خلوتی خیابونها و سرعت زیاد خودش باز هم حس میکرد دیرشه و همه چیز کند میگذره
از شدت اضطراب گرمش شده بود
با عجله دکمه بالای میراهنش رو باز کرد و شماره هنگامه رو گرفت
هنگامه که اونهم با اضطراب قدم میزد و منتطر واکنش الیاس بود با دیدن تماسش لبخند زد...
اون چیزی که میخواست اتفاق افتاده بود
اما جواب نداد....
باید هر طور شده اونو از خونه بیرون میکشید
گوشی رو روی کانتر رها کرد و رفت تا همه چیز رو رو برای اومدن الیاس آماده کنه و یه بهونه حسابی بسازه...
الیاس زودتر از اونچه توقع داشت رسید و طوری به در زد که ترس به دلش افتاد
اما زود خودش رو جمع و جور کرد و آروم در رو بار کرد
به محض باز شدن چفت در با فشار دست الیای در با شدت باز شد و هنگامه به دیوار کوبیده شد
الیاس مثل دیوونه ها وارد شد و در رو بست
ملاحظه ای به وقت نیمه شب نداشت از شدت عصبیانیت
تقریبا داد زد:
جی شده تو این خراب شده چه خبره که انقدر تن و بدن منو میلرزونی؟!
هنگامه با چشمهای گربه ای و روشنش که ترس و اشک خمارشون کرده بود بهش خیره شد تا کمی آرومش کنه:
ببخشید نمیخواستم اذیتت کنم
اصلا به خودم قول داده بودم هرگز دیگه بهت زنگ نزنم ولی...
امشب یه اتفاقی افتاد که ترسیدم خب..
الیاس عصبی تر و کلافه تر از اون بود که تحمل کنه:
چی شده زودتر بگو!
_خب... خب مزاحمم شده بودن
_کی؟!
_خب... من چند روزه برای خریدای خونه میرم بیرون
یه مشت جوون بیکار که نمیدونم کی ان و اهل کجان کشیکمو کشیدن و فهمیدن تو این خونه تنهام...
امشب اومده بودن پشت در و هی میگفتن درو باز کن
وقتی دیدن من قبول نمیکنم خودشون افتادن به جون در که بازش کنن
منم ترسیدم به تو زنگ زدم
کار دیگه ای از دستم برنمیاومد
روم نمیشد جیغ و داد کنم یا زنگ بزنم ۱۱۰
آبروریزی میشد...
الیاس دندون روی هم میسابید:
چی شد که رفتن؟
کدوم گوری رفتن؟
_تو که جوابمو ندادی
از ترس مجبور شدم الکی بگم زنگ زدم ۱۱۰
بلند بلند حرف زدم و آدرس دادم
اونام بحثشون شد و بعد ول کردن رفتن
کاش قبل زنگ زدن به تو اینکارو میکردم بیخود مزاحمت نمیشدم
ببخشید...
ترسیده یودم عقلم کار نمیکرد
گفتم شاید باز برگردن...
ترسیدم از بالکن بیان داخل...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند روزی آسمان نزدیك است
لحظههـا را دریاب ...!
استوری | #رمضانبندگی🌙
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part85 لعیا حسابی گوش تیز کرده بود تا ببینه چه اتفاقی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part86
الیاس از شدت سرخی به کبودی میزد
دستش مدام با موهاش بازی میکرد و چند قدم در رفت و آمد بود...
بالاخره صداش بلند شد:
یعنی همه زنای تنهای جوون همینقدر حاشیه دارن؟
قطره اشکی از چشمهای هنگامه چکید:
خیلی راحت تهمت میزنی...
اصلا اشتباه کردم بهت زنگ زدم...
الیاس نگاهی بهش کرد
دلش به حالش میسوخت ولی کاری از دستش بر نمیاومد
اون زن داشت نمیتونست نگران همه دخترهای مجرد و یا بیوه این شهر و مشکلاتشون باشه
هنگامه هم یکی مثل بقیه!
که متاسفانه از سر تصادف اسمش تو شناسنامه الیاس بود و همین مسئولیت ایجاد کرده بود
با همین فکرها توی چشمهاش خیره شد و راحت گفت:
تو میخواستی رسما مطلقه باشی که شدی
از اولم میدونستی من برات شوهر نمیشم
من زندگی خودمو دارم
رن خودمو دارم
نمیتونم دم به ساعت مراقب تو باشم...
باید جدا بشیم
هرچه سریعتر...
بعدشم تو میری دنبال زندگی خودت
مهریه ای که مشخص کردیم و حتی یکم بیشترشم بهت میدم که بی پول نباشی...
ولی بقیش دیگه با خودته
برو پانسیون اجاره کن که امنیت داشته باشه
سعی کن مشکلاتتو خودت حل کنی
یک قدم جلو گذاشت و انگشت تهدیدش رو جلو برد تا اتمام حجت کنه:
تمام اون عکسای مزخرف رو پاک میکنی و از بین میبری
دیگه به فکر اخازی از من نباش چون دیگه ادامه نمیدم
به سرم بزنه پی همه چیزو به تنم میمالم و میندازمت زندان
اونجا جاتم امن تره خانوم!
این رو گفت و بی اونکه منتظر واکنشی از سمت هنگامه بمونه از در بیرون زد...
پوزخندی گوشه لب هنگامه نشست:
فکر کنم اول باید اون یکی رو طلاق بدی پسر حاجی...
فعلا بیخ ریشت هستم!
هنوز منو نشناختی آقا...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
Tahdir joze9.mp3
4.11M
💕ختم قرآن
🌙ویژه ماه مبارک رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
9⃣جزء نهم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#استوری
به چی وابسته شدی مومن؟
#خدا رو دریاب♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part86 الیاس از شدت سرخی به کبودی میزد دستش مدام با
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part87
الیاس با همون حال در هم و کلافه برگشت خونه و چند ساعت باقیمونده تا صبح رو خوابید
صیح زود هم طبق قراری که با بچه های کارگاه داشت بیرون زد تا بیشتر از این بخاطر مشکلات اون کار روی زمبن نمونه
اگر چه اونجا هم تمرکز کافی نداشت و مغزش درست کار نمیکرد
ولی نمیشد بیشتر از این کار رو عقب انداخت
چیزی به موعد مقرر تحویل و آزمایشش باقی نمونده بود
اگر به موقع پروژه تحویل نمیشد همه تلاشها هدر میرفت و مذاکراتی که به سختی برای گرفتن مجوز ثبت اختراع انجام شده بود ملقی میشد...
سر کار باز مدام فکرش مشغول بود و دلش شور میزد اما نمیدونست چه اتفاقی قراره بیفته...
آخر شب خسته از کار برگشت توی خونه ای که میدونست عشقش با لبخند منتظرش نیست...
ولی با دیدن جای خالی لعیا شوکه شد
در اتاق باز بود و کسی نبود
همه جای خونه رو گشت و بلند صدا زد:
لعیا...
لعیا کجایی خانومم؟!
ولی جوابی نگرفت...
رفته بود...
لعیا رفته بود و این رفتن یعنی بالاخره به شک اش غلبه کرده بود و عزم جدایی کرده بود
عزم جدایی کرده بود که حاضر شده بود برگرده خونه پدرش و تمام اتفاقات این مدت رو فاش کنه...
ناامید و درمانده کنار در باز مونده ی اتاق خالی سر خورد و افتاد
اشک از چشمش چکید:
دلم خوش بود حداقل تو این خونه ای!
خیلی نامردی لعیا...
خیلی...
نمیدونست غصه ی رفتن زنش رو بخوره یا آبروریزی غریب الوقوعی که انتطارش رو می کشید
با دستهاش صورتش رو پوشوند و غصه تمام این مدت که توی دلش جمع شده بود رو با گریه بلند بیرون ریخت
یاد حرف پدرش افتاد که همیشه میگفت:
کی گفته مرد نباید گربه کنه
فقط نباید بذاره کسی اشکشو ببینه
مرد وقتی تنها میشه راحت گریه میکنه...
الیاس هم تمام این مدت خودش رو نگه داشته بود و حالا که تنها شده بود درد دلش سر باز کرده بود و قطره قطره از چشمش فواره میزد...
برای خودش، برای لعیا، برای زندگی ای که هنوز شروع نشده به مرز نیستی رسیده بود و تا مرگ فاصله زیادی نداشت...
نمیخواست امیدش رو به این زودی از دست بده اما واقعیت این بود که وقتی توی خونه خودش با اینهمه حرف و دلیل نتونست لعیا رو راضی کنه، حتما با فهمیدن خانواده ها برگردوندن لعیا خیلی سخت تر میشه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀