💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part90 _اینکه نمیشه باباجون مردم که مسخره ما نیستن با
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part91
کلافه دور خودش می گشت و شماره لعیا رو میگرفت ولی خاموش بود
نمیدونست باید چکار کنه کجا بره به کی زنگ بزنه
با خودش میگفت شاید جای دیگه ای رفته باشه و زنگ زدن به خونه شون اوضاع رو بدتر کنه!
خواست گوشی رو کنار بندازه که تازه متوجه تماس بی پاسخ از منزل حاج محسن شد که موقع گرفتن شماره لعیا عجله به خرج داده بود و ندیده بود
نگاهی به ساعت تماس کرد
هفت ساعت از تماسشون میگذشت
اما مشغول کار بوده و متوجه تماس نشده
فوری شماره منزلشون رو گرفت بدون اینکه حواسش به ساعت باشه
کمی که گذشت صدای ناهیدخانوم توی گوشی پیچید:
سلام آقا الیاس...
چه عجب بالاخره ما شما رو پیدا کردیم
_سلام مامان شرمنده مشغول کار بودم نشنیدم...
خوبید شما؟
_شما چطور؟ خوبی؟ خوش میگذره؟
کی از شمال برگشتید؟
لبش رو به دندون گرفت و ناچار اما محتاط پرسید:
_مامان... لعیا اونجاست؟
_لعیا از صبح اینجاست
شما تازه این وقت شب متوجه شدی خونه نیست؟
فوری نگاهی به ساعت کرد و شرمنده به پیشونیش زد:
آخه صبح که من میرفتم بود
الان که برگشتم خونه دیدم نیست
اصلا حواسم به ساعت نبود شرمنده زا به راهتون کردم...
_یعنی تو نمیدونی لعیا چرا اومده خونه پدرش؟
درجریان نیستی؟
از شدت اضطراب فکش منقبض شد
یعنی لعیا به همین سرعت سفره دلش رو باز کرد و آبروش رو برد؟
خجل گفت: چی بگم والا...
_چی بگم والا که جواب من نیست پسر
این بچه صبح سحر با چشم گریون اومده تا همین الان یه بند داره گریه میکنه هر چی ام ازش میپرسیم چی شده حرف نمیزنه لااقل تو بگو بینتون چی گذشته...
نفس راحتی کشید و روی کاناپه رها شد
این پنهان کاری لعیا یعنی هنوز خیلی دیر نشده
فوری جواب داد:
مامان بخدا من از گل نازک تر بهش نگفتم
سوء تفاهمه اول زندگی همه پیش میاد
شما فعلا به کسی چیزی نگید
اجازه بدید من فردا بیام اونجا حلش کنیم ان شاالله...
_لااله الا الله...
مگه میشه از گل بالاتر نگفته باشی و بی دلیل پاشو کنه تو یه کفش که من طلاق میخوام!
سری به تاسف تکون داد:
گفتم که سوء تفاهمه
شما تا فردا صبح صبر کنید من میام صحبت میکنیم
_خیلی خب...
فردا صبح منتظرتیم
شبت بخیر
_سلامت باشید شب شما هم بخیر...
تماس که قطع شد نفسش رو با فشار بیرون داد
فردا روز سختی در پیش داشت...
اثبات بی گناهیش با وضعی که داشت کار راحتی نبود
اونهم به لعیایی که روی دنده لج افتاده بود و درحضور پدر و مادری که قطعا حق رو در این مورد به دخترشون میدادن...
همه چیز علیه ش بود طوری که حتی بعید میدونست خانواده خودش هم ازش حمایت کنن...
آهسته لب زد: خدایا جز تو کسی رو ندارم
کمکم کن...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
10.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری📲
نکته، نکتهی مهمیست..!
تـا کسی شهید نبـۅد
شهید نمیشود..💔
#حاجقاسم🌱
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🌙🍃
رمزها در رمضان است
خدامیداند
برتر از فهم وگمان است
خدامیداند
#ماه_مبارک_رمضان
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part91 کلافه دور خودش می گشت و شماره لعیا رو میگرفت
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part92
با اضطراب پیراهنش رو صاف کرد و زنگ در رو فشرد
به دسته گل مریمِ توی دستش خیره شد
لعیا عاشق گل مریم بود ولی اینکه با یک دسته گل مشکل به این بزرگی رفع بشه خیال خامی بیش نبود
بالاخره بدون سوال و جواب در خونه باز شد و الیاس وارد شد
حیاطی که همیشه به نظرش زیبا بود و یادآور خاطرات خوش نامزدی، حالا کمی ترسناک به نظر می رسید
آیه غریق رو خوند و سعی کرد آروم باشه
وارد که شد حاج محسن و ناهید خانوم روی کاناپه انتظارش رو میکشیدن
با خجالت و زیر نگاه سنگینشون سلام کرد و روی مبل تک نفره نشست
نگاهی به اطراف گردوند و ناهید خانوم جواب نگاه پرسش گرش رو داد:
لعیا نمیدونه شما اومدی... توی اتاقشه
اگر میدونست بعید میدونم اجازه میداد...
توپش خیلب پره آقا الیاس... چی بینتون گذشته که دخترم اینطور عاصی برگشته؟
الیاس به زحمت زبونش رو تر کرد و گفت:
گفتم که مامان باور کنید سوء تفاهم
شما هر دوتون میدونید من چقدر لعیا رو دوست دارم از خودش بپرسید تو این دوهفته از گل نازک تر بهش گفتم؟!
با اینکه این مدت خیلی اذیتم کرده ولی من فقط سکوت کردم که مشکلمون حل بشه ولی...
حاجی دخترتون به من اعتماد نداره...
داره بهم تهمت میزنه
چشمهای حاج محسن ریز شد:
درست بگو ببینم موضوع چیه؟
چه تهمتی...
_میگه... میگه من جز ایشون کس دیگه ای رو هم تو زندگیم دارم
میگه اصلا من به آدم بولهوسِ...
حاجی با لالهالاالله بلندی به حرف هاش خاتمه داد و ناهید خانوم پرسید:
چرا تابحال چنین فکری نمیکرد؟
چرا یهو این فکر افتاد تو سرش؟
شما که تو دوران نامزدی مشکلی با هم نداشتید
_یه اتفاق باعث این سوء تفاهمه
یه اتفاق به ظاهر واقعی که در واقع واقعی نیست یعنی اتفاق افتاده اما حقیقت نداره
چطور بگم...
حاجی سر تکان داد:
چرا لقمه رو دور سر میچرخونی و ما رو هم گیج میکنی پسر
درست بگو ببینم ماجرا چیه...
الیاس آب دهانش رو فرو داد
نمیدونست از کجا شروع کنه و چطور بگه حرفهاش باورپذیر تر باشه
به سختی زبون باز کرد اما هنوز چیزی نگفته بود که لعیا با ظاهری آشفته از اتاقش خارج شد
انگار تازه از خواب بیدار شده بود و برای شستن صورتش بیرون اومده بود
با دیدنش الیاس بی اراده قیام کرد
بی توجه به حاج محسن و ناهید هر دو به هم خیره شده بودن
لعیا متعجب از حضور الیاس و الیاس دلتنگ و غصه دار صورت ورم کرده و چشمهای به خون نشسته از گریه ی لعیا
تا خواست جمله ای به زبون بیاره لعیا فوری به اتاقش برگشت و ناهید خانوم به دنبالش رفت
الیاس هم ناچار دوباره روی مبل رها شد
حاج محسن کلافه پرسید:
من نمیفهمم این سوء تفاهم چیه که زنت حتی حاضر نیست ببیندت
دختر من بهونه گیر و کم عقل نیست
به تو ام که همیشه قد چشمام عتماد داشتم
آخه اینجا چه خبره؟
د حرف بزن من پاک گیج شدم پسر!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
AUD-20210410-WA0025.mp3
3.89M
💕ختم قرآن
🌙ویژه ماه مبارک رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
3⃣1⃣جزء سیزدهم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Tahdir joze14.mp3
3.84M
💕ختم قرآن
🌙ویژه ماه مبارک رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
4⃣1⃣جزء چهاردهم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7