💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part157 امیرعباس با پوزخند بانمکی نگاهش کرد اما چیزی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part158
_آره میتونم...
ولی زمان میبره
گرسنه ت نیست الان؟!
_کلی گفتم امشب که یه چیز حاضری میخوریم
ریموت در رو زد و ماشین رو وارد پارکینگ کرد
هنگامه بلافاصله پیاده شد و خواست کیسه های خرید رو از صندلی عقب برداره که با صدای جدی امیر عباس مواجه شد:
دست نزن باشه خودم میارم...
_خب زیادن یه چند تا رم من...
سویبچ رو برداشت و پیاده شد: لازم نکرده شما برو بالا...
دیگه ادامه نداد و راه راه پله رو در پیش گرفت
لبخند روی صورتش کشیده شده بود و نمیتونست کنترلش کنه
احساس میکرد از هر وقت دیگه ای به شکار نزدیک تره
و اینبار قطعا، بعد از اینهمه مقاومت لذت این شکار یه چیز دیگه است!
کلید انداخت و وارد شد
خودش رو به اتاق رسوند و لباس عوض کرد
یه پیراهن بلند خوش دوخت کرم که در عین سادگی و پوشیدگی خیلی زیبا بود و تن خور قشنگی هم داشت
نگاهی به اندام خودش توی آینه انداخت و بعد شال شیری رنگی رو بی قید روی سر رها کرد و فوری به آشپزخونه برگشت تا وقتی امیرعباس وارد میشه مشغول کار باشه...
امیر عباس که با کیسه های خرید وارد آشپزخونه شد، هنگامه مشغول آماده کردن ظرفها بود
امیر به حرف اومد:
لولیا پلو رو واسه ناهار گفتما تدارک نبینی!
یه چیز حاضری بخوریم بره...
میخوام باهات حرف بزنم!
_خیلی خب حالا برو بشین الان یه چیزی حاضر میکنم
امیرعباس نگاهش رو از لباس هنگامه گرفت و بیرون رفت
خودش رو روی مبل انداخت و باز غرق فکر شد
دیگه خسته شده بود از سرکوب کردن خودش...
تا کی خودش رو مجبور میکرد چشم بگیره و حتی اجازه نگاه به زنی که شرعا بهش حلال بود رو به خودش نده!
زیاده روی نمیکرد؟!
اونقدر درگیر افکار خودش بود که وقتی یک ربع بعد هنگامه صداش زد متوجه نشد...
دوباره صدا زد: میشنوی؟ میگم شام حاضره
وقتی بالاخره به خودش اومد و ایستاد هنوز نگاهش گنگ بود
با همون نگاه گنگ کمی به هنگامه خیره شد و بعد پشت میز نشست...
حالش چندان خوش نبود...
نگاهش رو وادار کرد روی بشقاب بیفته و تازه فهمید غذا گوشت چرخکرده، پیاز و سیب زمینی سرخ کرده ست
تاحالا تو عمرش غذای حاضری و من درآوردی نخورده بود...
یا جمیله خانوم بود و دستپخت بی نظیر و غذاهای درست و حسابیش
یا غذای بیرون و یا هیچی...
هنگامه با خجالت لبخند زد: ببخشید دیگه عجله ای شد...
سر بلند کرد و بهش خیره شد: اشکال نداره... عوضش یه چیز متفاوت میخوریم...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
صبح علی الطلوع که بیدار میشویم
از واجبات ماست، سلام علی الحسین ♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
کَرَمت بیشترِ اَز گناهِ مَن...
_ دلتنگ حتی برای جزئیات حرم :)
🕊
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part158 _آره میتونم... ولی زمان میبره گرسنه ت نیست ال
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part159
نگاهش اما برداشته نشد...
هنگامه با تک سرفه خجلی سر تکون داد: خب خداروشکر که از گلوت پایین میره
به.. به نظر منم طعمش بد نیست
هنوز نگاهش پایین نیفتاده بود
هنگامه هم اینبار نگاه خجلش رو بهش دوخت:
پس چرا نمیخوری؟!
سری تکون داد و مشغول غذا شد:
مبخورم...
ولی بعدش باید حرف بزنیم
_خب بزنیم...
دوباره مشغول خوردن شد: بعد از شام...
شامی که خوردنش خیلی هم طول نکشید بالاخره تموم شد و هنگامه برای جمع کردن ظرفها بلند شد که امیرعباس مقابلش ایستاد:
ول کن اینا رو باشه برای بعد
بیا بشین...
و بعد منتظر موند تا هنگامه از آشپزخونه خارج بشه...
اونم هم از خدا خواسته اما با قیافه ناچار راه افتاد:
خیلی خب... حالا چه حرفی میخوای بزنی که انقدر مهمه؟
نشست و امیرعباس هم روبروس روی مبل نشست اما بجای حرف زدن با اخم کمرنگی مشغول تا زدن آستین های پیراهنش شد
بعد هم دکمه بالایی پیرهنش رو باز کرد و بعد دیتی به موهاش کشید...
البته نه از روی بی حرفی...
نمیدونست باید از کجا شروع کنه و این حرکات بهانه ای برای وقت خریدن و فکر کردن بود
هنگامه تک تک حرکاتش رو زیر نظر داشت و تحلیل میکرد
کلافگی و بی صبری توی رفتارش مشهود بود
سعی کرد با صدای آروم و ظریف و حرکات نرمش این وضع رو تشدید کنه: چیزی شده؟
امیر عباس بعد از نگاه کوتاهی به حرف اومد:
نه چیزی نیست فقط
لازمه که ما به یه تصمیم عاقلانه درباره آینده مون برسیم...
_ولی ما که از اول تصمیم مون مشخص بود. خصوصا تو...
امیرعباس با پوزخندی عصبی توی مبل فرو رفت:
اون زمان شرایطمون با الان خیلی فرق میکرد...
_خب؟ منظورت چیه میشه دقیقتر بگی؟!
امیرعباس احساس میکرد هنگامه خودش رو به خنگی میزنه
از منظورش آگاهه اما عمدا اظهار بی اطلاعی میکنه
با اخم بهش خیره شد: دیگه واضح تر از این چی بگم؟
دارم میگم باید یه تصمیم جدید بگیریم
یعنی توی تصمیم قبلیمون تجدید نظر کنیم!!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part159 نگاهش اما برداشته نشد... هنگامه با تک سرفه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
○🦋○
¤شوق حیات میدهد
مژدهٔ مَقدم شما
عرش و زمین و غیره در
سایهٔ پرچم شما¤
#یااباصالح♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Panahian-Clip-VaseKhodaKhoshgelKarKon-64k.mp3
1.84M
🌱 واسه خدا خوشگل کار کن!
🔻خدا دوست داره اینجوری عبادت کنی..
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part159 نگاهش اما برداشته نشد... هنگامه با تک سرفه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part160
_خب چه تصمیم جدیدی؟
کلافه دستی به موهاش کشید و پوفی کرد: دستم انداختی؟!
هنگامه با گیجی خندید: چرا باید دستت بندازم نمیفهمم چی میگی خب واضح تر حرف بزن
کمی به زمین خیره شد و بعد سر بلند کرد:
منظورم اینه که... یه مدت جدایی رو عقب بندازیم!
موافقی؟
هنگامه با اخم پررنگ و صورتی که به سرخی میزد ایستاد: نه... معلومه که مخالفم...
و بعد راه اتاق رو پیش گرفت
امیر هم بلند شد و به دنبالش وارد اتاق شد
هنگامه روی تخت نشست و قطره اشکش رو با دست گرفت
امیر متعجب مقابلش زانو زد:
چرا داری با رفتارای ضد و نقیضت گیجم میکنی
از یه طرف طوری رفتار میکنی که انگار...
اونوقت این رفتار الانت چه معنی میده؟
چرا مخالفی؟!
_تو منو چی فرض کردی؟!!
فکر کردی اونقدر درمونده و آویزونم که واسه اینکه نگهم داری التماست میکنم؟
گفتم دوستت دارم ولی نگفتم محتاجتم
الانم فقط ازت میخوام زودتر این نمایش مسخره رو تمومش کنی چون داری خوردم میکنی...
داری لهم میکنی!!
من ترحم و دلسوزیتو نمیخوام
عقب انداختن طلاق به چه دردم میخوره...
فقط روزای بیشتری رو به عذاب میگذرونم
ازت خواهش میکنم همین الان از این خونه برو نذار بهت عادت کنم...
امیرعباس دیگه چشم از هنگامه برنمیداشت
این دختر وقتی گریه میکرد خیلی زیباتر میشد
احساس میکرد دیگه کنترلی روی رفتارش نداره
هنگامه دوباره به روش خودش مشغول تشدید همین رفتار شد: برو امیر... خواهش میکنم
_نمیتونم...
_چرا؟
بجای جواب دادن سوال کرد:
تو که میگی دوستم داری... چرا بهم میگی برو؟
چرا تلاشی برای به دست آوردنم نمیکنی؟!
_چون... چون مطمئنم نمیتونم...
من... من کسی نیستم که لایق تو و خانواده و موقعیتت باشه
من فقط یه آدم اضافی ام که...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
∞♥∞
کسی که روزیاش دست خداست، ناراحت نمیشه:)
#عربیات
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
خدایا
عَجِّل لِولیکَ الفَرَج
#مناجات
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️دولت مردم را به خودش بدهکار میداند!
⭕️ باید اعانه جمع کنیم برای تشکر از رئیس جمهور و معاونش که نگذاشتند ما قحطی زده بشیم!
#انتخابات
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
°
°
باز دلم یاد تو افتاد شکست
#مرد_میدان
#حاج_قاسم_سلیمانی
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
سید میگفت!
هرڪے تو بسآط
امام حسین گم بشہ پیدآ میشہ(:♥️
•••••🕊🌱
دیگھ
باورم شدھ
خدا هرڪسیو
ڪھ دوس دارھ
مِهر #حسین و
توے دلش میزارھ... :)♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🚨🚨🚨🚨🚨🚨 صوت خانم #شین_الف 👆🏻💚 خواهش کردن همه اعضا گوش کنن حتما🌷 اینستاگرام: https://instagram.com
سلام عزیزان
🔗ما یک گروه جهادی دانشجویی تاسیس کردیم به نام "موعود" و خیرش رو نذر ظهور امام زمان کردیم
توی این گروه ما خانوارهای نیازمند رو شناسایی میکنیم و تحت پوشش قرار میدیم و علاوه بر برطرف کردن نیازهای مالی برنامه های فرهنگی آموزشی رشد و توانمند سازی هم براشون داریم
❤️ان شاالله این گروه به برکت نام امام زمان رشد کنه و هم به جامعه خدمت کنه و هم بتونه مُبلِغ خوبی برای امام عصر باشه
و همینطور هم هست کار برای امام زمان برکت داره الحمدلله توی هفته اول تشکیل این گروه موفق شدیم پنج میلیون تومن برای عمل یک مادر جوان هزینه جمع آوری کنیم و ۵۰۰ هزار تومن برای عمل یک بیمار سیروز کبدی دارو تهیه کنیم😇
🔍گروه ما شناسایی های دقیق انجام میده و آمار وضعیت خانوارهای تحت پوشش و کمکهایی که بهشون میشه رو کامل توی رسانه خودش گزارش میده
اگر قصد کمک داشته باشید میتونید رسانه ها رو دنبال کنید و از نحوه مصرف کمکتون مطلع بشید👇🏻
🍃 https://instagram.com/mouood_group?utm_medium=copy_link
🪴 https://t.me/joinchat/2V2XYMT24doxNWE0
🔔خواهشمون اینه که بخاطر امام زمان از این جنبش تا حد امکان مالی و رسانه ای حمایت کنید
حتی میتونید خیرات، نذورات عمومی و صدقات و کمک های ولو کوچکتون رو به این گروه بدید و اگر در توانتونه یه مبلغی ولو کوچک رو ماهانه کمک کنید و این پیام رو منتشر کنید تا بشه ان شاالله به مرور کارهای بزرگتری رو رقم زد...
نگاه گروه ما کلان و بلنده و ان شاالله با یاری شما و نگاه امام زمان دست یافتنی هم هست🌺
💳شماره کارت ، حساب و شبا جهت واریز کمک:
#6063731072728760
2501-700-7375205-1
#IR470600250170007375205001
بانک مهر ایران
بنام شقایق آرزه
📌(گروه در سامانه اطلس جهادی ثبت شده بزودی شماره ثبت و شماره کارت بنام خود گروه استفاده میشه اما تا انجام مراحل اداری از شماره کارت مسئول گروه استفاده میشه)
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
دوستان این همون گروه جهادی دانشگاهی هست که مسئول و سرپرستش خانم الف هستن و شما کمک کردید این هفته بهش👆🏻
لطفا این پیام رو تا حد امکان انتشار بدید و به رونق گرفتن گروهشون کمک کنید🙏🌸
نذر ظهور امام زمان ان شاالله♥️
🍃❤️
ما دورهایمان را زدیم،
در این دنیا چیزی ارزش دل بستن نداشت،
بغل کن بنده ی فراری از دنیا را...
#خدا
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
عجب نباشد اگر قم شده دری ز بهشت
بهشت بـوده چـو در انحصـار فاطمهها
#روزتمبارکبانو💚
#حضرت_معصومه
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
هر كه را ره در حريم بضعه موسى دهند
روز محشر جايش اندر جنّة المأوى دهند
در رواق دختر باب الحوائج فاطمه
حاجت مردم به امر مادرش زهرا دهند
#میلادحضرتمعصومه💚
#روزدختر😍
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ #تصویری
📝 ماه قم
👤 #صابرخراسانی
🌺 ویژهٔ ولادت #حضرت_معصومه
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
❌دوستانی که درباره رمان تاریکخانه میپرسن
رمانهای تمام شده همیشه از کانال ما پاک شده این رمان هم پاک شده و الان فقط بصورت حق عضویتی موجوده در صورت تمایل
برای خوندن به این آیدی پیام بدید👈🏻 @roshanayi
پارتهای شعله هم توی راهه پوزش بابت تاخیر🙏🌺
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part160 _خب چه تصمیم جدیدی؟ کلافه دستی به موهاش کشید
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part161
غلتی توی رختخواب خورد و تابیدن نور کمرنگ صبح پاییزی از پنجره کمکش کرد دل از خواب بکنه و بیدار شه...
هنوز فرصت نکرده بود موفقیتش رو گزارش کنه
آروم دست برد و گوشی تلفنش رو از روی پاتختی برداشت
شماره امن رو وارد کرد و کوتاه نوشت:
اتفاقی که منتظرش بودیم افتاد...
خلاف انتظارش همون وقت صبح بلافاصله جواب رسید:
آفرین سربلندم کردی!
مواظب خودت باش...
چشمهاش رو بست و سعی کرد بر احساساتش مسلط بشه
به عکس شراره احساس موفقیت نمیکرد
یه حس رقیق و کمرنگ از قلبش به زیر پوستش میدوید که زنگ خطر رو توی گوشهاش به صدا درآورده بود
خطر وابستگی به مردی که قصد داشت تسخیرش کنه ولی حالا تسخیرش شده بود...
چشمهاش رو باز کرد در حالی که هنوز به احساساتش مسلط نشده بود
دلش یه حالی بود و با نفس عمیق و تمرکز و هیچ روش دیگه ای برطرف نمیشد
این حس از دیشب ازش جدا نشده بود و حالا در عین ترسی که ازش داشت از شدت شیرینی نمیتونست ازش رو برگردونه...
کمی اون طرف تر توب پذیرایی، امیر عباس باز به قلمرو خودش برگشته بود...
ولی با کمی تاخیر، بعد از یک شب پرماجرا...
دراز کش، ساعت روی پیشانی و غرق فکر
توی این چند ساعت پلک روی هم نذاشته بود
هنوز از شوک تصمیم ناگهانی و خارج از کنترل خودش خارج نشده بود
هنوز خودِ دیشبش رو باور نکرده بود...
اگرچه حالا دیگه وابستگی و کششش به هنگامه قابل انکار نبود اما باور نمیکرد به این راحتی از کنترل عقل خارج شده و...
با یادآوری هنگامه ته دلش ریخت
دلش میخواست به اتاق برگرده و جویای حالش بشه اما خجالت و ترس نمیگذاشت
خجالت رفتار یکطرفه و زورگویانه دیشبش و ترس از برخورد هنگامه
ترس از دست دادنش بخاطر این اشتباه...
نشست و نگاهی به ساعت انداخت
ده صبح بود
حتما اونهم الان گرسنه بود
باز زیر لب بد و بیراهی نثار خودش کرد و بلند شد
با وجود ترس و خجالت دلتنگ دیدن عروسِ نو حجله ای بود که رنجونده بود...
آهسته و محتاط قدم برمیداشت و سرک میکشید تا ببینه هنوز خوابه یا نه...
عجیب اینکه دیگه هیچ کینه ای، هیچ طلبکاری و حتی هیچ تقصیری توی دل و ذهنش متوجه هنگامه نبود و فقط خودش رو مقصر میدونست و اون رو... اون رو کسی که میتونه تنهایی ها و سرخوردگی هاش رو درمان کنه و مستحق دلجویی و محبته...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part162
توی درگاه ایستاد و سرکی به کشید
انگار هنوز خواب بود
شاید هم نمیخواست بیدار بشه...
اضطراب این برخورد توی وجودش چند برابر شد
خواست وارد اتاق بشه اما تصمیم دیگه ای گرفت...
برگشت و وارد آشپزخونه شد
یک لیوان رو با آب آناناس پر کرد و یکم عسل و کره توی کاسه و پیش دستی گذاشت
بعد فوری نون برداشت و شیر هم توی یک لیوان دیگه پر کرد
دوست داشت نیمرو هم آماده کنه اما با یادآوری تجربه قبلی منصرف شد
با عجله همه ظرفها رو توی یک سینی بزرگ جا داد و دوباره به اتاق برگشت
با احتیاط سینی رو یه گوشه تخت گذاشت و بعد با اضطرابی پنهان به هنگامه که پشت بهش خوابیده بود و یا چشمهاش رو بسته بود خیره شد
شاید چند دقیقه بین صدا زدن و نزدن مردد بود
نه که نخواد، نمیتونست
دهن باز میکرد اما صدا صدایی ازش خارج نمیشد
با احتیاط یکم نزدیک تر شد و بعد صدا زد: هنگامه...
جوابی نشنید
یکبار دیگه بلند تر صدا زد: بیداری؟!
باز هم سکوت اما اینبار یک نفس عمیق مطمئنش کرد که بیداره و صداش رو میشنوه اما نمیخواد جواب بده...
آب دهنش رو فرو داد و به زحمت کلمه ها رو کنار هم چید:
من... فکر کنم بیداری...
حق داری اگر نخوای حرف بزنی...
من... هیچ توجیهی ندارم
فقط میتونم بگم.. نمیخواستم اذیتت کنم...
یعنی...
احساس میکرد در حال آب شدن و از بین رفتنه
کلافه دستی به موهاش کشید و بعد از یه نفس عمیق تند گفت:
یکم غذا برات آوردم حتما بخور گرسنه نمونی...
و بعد با عجله و کلافگی از اتاق بیرون زد...
کت و سوییچش رو برداشت و خونه رو ترک کرد
هنگامه سر جاش نشست و سرکی کشید...
انتظار نداشت الان از خونه بیرون بره!
کلا این پسر غیر قابل پیش بینی بود...
دست روی سینه گذاشت و چند تا نفس عمیق کشید تا ضربان قلبش منظم بشه
این اولین باری بود که با شنیدن صدای امیرعباس واقعا دست و پاش رو گم میکرد و نیازی به نمایش بازی کردن نداشت!
نگاهی به سینی صبحانه کرد و ناخودآگاه لبخندی زد
بعد نگاه چرخوند و به خودش توی آینه نگاه انداخت
کمی رنگ پریده به نظر میرسید
عجیب بود براش که چرا از حضور امیرعباس هیجان زده و حتی کمی خجل شده!
با خودش میگفت من که خیلی وقته خجالت رو از یاد بردم!!
من که به تحمل مردها عادت کردم و جز انزجار چیزی ازشون به یاد ندارم...
پس چرا اینبار اونقدر که باید منزجر و یا دست کم بی تفاوت نیستم؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀