eitaa logo
فداییان بانوی دمشق
918 دنبال‌کننده
27.9هزار عکس
11.2هزار ویدیو
151 فایل
#شهدا_علمداران_سپاه_عشق با مطالب شهدایی، مهدویت، تحلیلی_بصیرتی و فرهنگی🌷 با ما همراه باشید 🌸ارتباط با خادم کانال🌸 @tasnim2060
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 🍃آخرین دیدارمان دقیقاً ظهر ۱۰ آبان ماه قبل از اعزام حسین به سوریه بود. همسرم وصیتنامه کتبی نداشت ولی به من گفت موقع شهادتم نگذار نامحرم صدای گریه‌ات را بشنود. صبوری را از حضرت زینب(س) بخواه و هر وقت دلت برای من تنگ شد برو در روضه‌های اهل بیت(ع) گریه کن. 🍃در آخرین تماس تلفنی از حسین خواستم زود برگردد و دوباره برود. در جوابم گفت به زودی برمی‌گردم یا با پای خودم یا اینکه روی دست مردم! مدت کمی بعد هم که شهید شد. زمانی که در معراج شهدا در مراسم وداع با پیکر حسین بودم او را قسم دادم و خواستم که هر وقت دلتنگش شدم پیشم بیاید تا برای یک لحظه هم شده ببیمنش. 🍃 وقتی که از مراسم وداع با شهید برگشتم ساعت ۱۱ صبح بود که با همان چادر سیاه خسته بودم و خوابم برد. در خواب «حسین» را با همان لباس‌های خاکی در ضریح حضرت بی‌بی زینب (س) دیدم. دستمال سفید در دستش بود و با لبخند گفت اجازه می‌دهی ضریح را تمیز کنم. من هم با چادر سیاه که به سر داشتم و با چشمان گریان روبه‌روی او ایستاده بودم. سرم را به علامت تأیید تکان دادم. در صورتی که من تا حالا نه سوریه رفته بودم که ببینم ضریح بی‌بی زینب (س) به چه صورت است و نه عکسی از آنجا دیده بودم. وقتی که عکس ضریح را به من نشان دادند دیدم دقیقاً همان چیزی است که در خواب دیدم. 🌷 💔
🕊 ❤️ 🌹در مراسم خواستگاری گفت اولین چیزی که از تو می‌خواهم این است که بنده خوبی برای خدا، مادری خوب برای فرزندان و همسر خوبی برای من باشی. با این سه جمله حرفی برای گفتن نداشتم. 🌹گفت من از خودم هیچ چیزی جز ماهی ۱۸۰۰ تومان حقوق ندارم اگر پدرم امروز بگوید از خانه‌ام بیرون برو من چیزی ندارم، گفتم مهم خود شما هستید که اگر خوب باشید با کمترین امکانات هم می‌توانم زندگی کنم. 🌹 زمانی که قبول کردند به سوریه برود خیلی ذوق زده و خوشحال بود و به من گفت بالاخره خواهر امام حسین (ع) من را طلبید. 🌹 وقت خداحافظی طوری رفت که مجبور نباشد پشتش را نگاه کند، حتی از من خواست آبی پشتش نریزم و مجبور شدم کاسه آب را داخل گلدان بریزم.🕊💔 🌷 💔
🕊 ❤️ 🦋عشق واقعی آن است چیزی را بپسندی که محبوبت را راضی می‌کند، از علاقه و شوقش برای رفتن به سوریه و شهادت آگاه بودم و به همین دلیل برای رفتنش رضایت داشتم. 🦋 صبح روز اعزام به سوریه، هنگام خداحافظی به من گفت «دلم را لرزاندی؛ اما ایمانم را نمی‌توانی بلرزانی». 🦋 پس از شهادتش شبی که در معراج بود، از او خواستم برای لرزاندن دلش مرا ببخشد و حلالم کند. 🦋دلم می‌خواهد آن‌قدر در راه همسرم و ائمه اطهار(ع) پیش بروم که همسرم برای شهادت من نیز دعا کند و در جوانی با شهادت به او ملحق شوم تازندگی‌مان را در آن دنیا با هم ادامه دهیم. 🌷 💔
❤️ 🍃آقا مسلم علاقه بسیاری به رهبر انقلاب داشتن و قبل از شهادتشون به من سفارش کرده بودند: «اگر من شهید شدم و از شما پرسیدن چه چیزی می‌خواهید، بگو دیدار حضرت آقا». 🍃 ایشان بارها تأکید کرده بودن «اگر من در مسیر سپاه نبودم نمی‌توانستم به چنین درکی از برسم» 🍃 آقا مسلم هر شب صد آیه از قرآن را در خانه تلاوت می‌کرد و می‌گفت که می‌خوام نور بشه به در و دیوار خانه بتابه برای زمان‌هایی که من نیستم، تا از شما مراقبت کند. 🍃 زندگی من و آقا مسلم سرشار از آرامش و امنیت بود، هرگز بین ما بحثی پیش نیامد. آقا مسلم معتقد بود که زن از ارزش و جایگاه بسیار بالایی برخوردار است. من و همسرم در کنار هم یک "ما" کامل بودیم. 🌷 💔
🕊 ❤️ 🍃روح الله خوش اخلاق و شوخ طبع بودند، دائم الوضو و دائم الذکر بودند، شبها قبل از خواب سوره واقعه می خواندند و صبح ها دعای عهد ایشان ترک نمیشد، به نماز اول وقت و جماعت و به نماز جمعه اهمیت زیادی می دادند، عاشق و مطیع امر رهبری بودند. 🍃روح الله مخلص بود، دوست داشت کارهایش طوری باشد که فقط خدا ازش راضی باشد و نظر عرف جامعه برایش مهم نبود. یکی از چیزهایی که خیلی بدش می آمد غیبت کردن بود، روی چشم و هم چشمی و سنت های غلط حساس بود، اگر مهمانی می رفتیم که چند نوع غذا داشتند، ناراحت می شد و می گفتند: با یک نوع غذا هم سیر می شدیم. 🍃 وقتی چیزی می خرید توجه می کرد که فروشنده فرد مومن و حلال خور باشد، از فروشنده بی حجاب خرید نمی کرد، هر چند ارزان تر هم می فروخت، در مورد خمس خیلی دقت داشت، تاریخ خمسی مشخص داشت و حسابی باز کرده بود و پولهایی که خمس به آنها تعلق نمی گرفت را به آن حساب واریز می کرد، در تاریخ خمسی به انبار می رفت و خمس برنج و مایحتاج سالیانه ای که اضافه کرده بود را حساب می کرد. وقتی به کسی قرض میداد سعی می کرد کسی متوجه نشود، حتی من. 🌷 💔
🕊 ❤️ 💐 روح‌الله دلش پر می‌کشید برای کمک به دیگران. انگار خدا او را آفریده بود تا بی‌وقفه دلش برای دیگران بتپد. با آن روحیه مردم دوستی که از روح‌الله سراغ داشتم، رفتنش به سوریه و دفاع از حرم برایم عجیب نبود. 💐من در همین کوچه و خیابان ازخودگذشتگی‌های روح‌الله را با چشم دیده بودم. یکبار در حال عبور از بزرگراه شهیدهمت برای رفتن به محل کارمان بودیم که خودرویی را دیدیم که با یک موتورسوار برخورد کرد. روح‌الله ترمز کرد و دیدم که به طرف موتورسوار می‌دود. هیچ‌کس از ماشینش پیاده نشد. روح‌الله سر موتورسوار را بست و تا اورژانس نیامد، برنگشت.» 🦋 «یکبار که با هم از خیابان انقلاب رد می‌شدیم. مردی کنار خودرویش ایستاده بود و از رهگذران کمک می‌خواست. بخشی از ماشینش آتش گرفته بود. چون احتمال انفجار وجود داشت کسی جلو نمی‌رفت. روح‌الله تا این صحنه را دید زد روی ترمز. همیشه در صندوق عقب آب داشتیم. 🦋 آب‌ها را برداشت و به سمت خودرو دوید و آتش را خاموش کرد. مرد راننده‌اشک می‌ریخت و از روح‌الله تشکر می‌کرد. می‌گفت: جوان! خدا عاقبت به خیرت کند. همین دعاها روح‌الله را عاقبت به خیر کرد.» 🌷 💔
🕊 ❤️ 🍃آقارضا بی­‌نهایت صبور بود. وقتی بحثمان می‌شد من نمی توانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غر می زدم و با عصبانیت می‌گفتم تو مقصری، تو باعث این اتفاق شدی. او اصلا حرفی نمی زد وقتی هم می‌دید من آرام نمی شوم می­‌رفت سمت در چون می دانست طاقت دوری اش را ندارم. 🍃آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظه ای از من دور باشد. حتی جلوی مسجد رفتنش را می‌­گرفتم. او هم نقطه ضعفم را می­‌دانست و از من دور می­‌شد تا آرام شوم. روی پله جلوی در می­‌نشست و می­‌گفت هر وقت آرام شدی بگو من بیام داخل. اصلا داد زدن بلد نبود. 🌷 💔
❤️ 🍃اگر محمد برمی‌گشت، از شدت ذوق‌زدگی آنقدر نگاهش می‌کردم تا نفسم بند بیاید... دلم می‌خواهد تمام زندگی‌ام را بدهم تا یک‌بار دیگر «محمدم» را ببینم. اما حقیقتاً پشیمان نیستم از رفتنش! 🍃بعد از شهادت محمد، فروردین ماه ۹۵ بود که با دیگر همسران مدافع حرم به سوریه رفتیم. وقتی به حرم حضرت زینب رسیدم، قلباً ایمان آوردم و اعتراف کردم که این حریم و حرم ارزشش را دارد... 🍃آن لحظه فکر می‌کردم اگر من هم جای محمد بودم، حتماً برای این خانم فدا می‌شدم. محمد بهترین کار را کرد! حالا هم وقتی کسی می‌گوید برای ماهم دعا کنید تا شهید شویم، می‌گویم «این خانم خودش انتخاب می‌کند که چه کسی فدایش شود!» 🍃در آن سفر اغلب همسران شهدای مدافع حرم متفق‌ القول می‌گفتند «قرار بود همسرم چند روز دیگر برگردد...» و در همان چند روز به شهادت رسیده بودند! همه این‌ها را که کنار هم قرار می‌دهم، باورم می‌شود که شهدا برای شهادت انتخاب می‌شوند. 🍃از شهید محمد، یک فرزند ۸ ساله به نام «امیر محمد» به یادگار مانده است. 🌷 💔
🕊 ❤️ 🍃سیدمحمد شبیه به پدرش است. دو سال بعد از ازدواج‌مان بود که خدا او را به ما داد. نام محمد، اسمی بود که هر دو ما به آن علاقه‌مند بودیم. سیدرضا پسرمان را خیلی دوست داشت و از زمانی که فهمیده بود فرزندمان پسر است، در عین حالی که دختر را هم دوست داشت، ولی خیلی خوشحال شده بود. 🍃رضا دوست داشت نخستین فرزندمان پسر باشد تا بتواند در سختی‌هایی که پیش‌رو داریم پشتوانه من باشد و من مشکلی در نبود او نداشته باشم. تربیت سیدمحمد هم به همین شکل بود و در اخلاق و کردار نظیر پدرش است. 🍃سیدرضا صبور بود و این ویژگی از خصلت‌هایی بود که همه کسانی که او را می‌شناختند به آن اذعان داشتند. به طوری که هر گاه من و سید مشاجره می‌کردیم،‌ این او بود که از خود صبوری نشان می‌داد. 🍃همیشه او بود که در گلایه‌هایی که می‌کردم از خود آرامش نشان می‌داد تا من به آرامش برسم و بعد من را نیز آرام می‌کرد. گاه پیش می‌آمد که از این همه صبوری که نشان می‌داد به هم می‌ریختم و او در قبال این عصبانیت من سکوت می‌کرد. 🌷 💔
🕊 ❤️ 🍃ما سال پیش از شهادت حسین تمام روزهای ماه رمضان را در جوار شهدا افطار کردیم، شهید محرابی می گفت: نذر کردم برای این که کارهای اعزامم درست بشود این کار را انجام دهم. 🍃سال قبلش که منزلمان در گلبهار بود به مزار ۲ شهیدی که در نزدیکمان قرار داشت می رفتیم. پنجشنبه و شب های قدر را هم می رفتیم بهشت رضا (ع) مشهد. 🍃شب های قدر سر مزار شهدا بلند می گفت: امشب شهادت نامه ی عشاق امضا می شود، می گفت: ببینید شهدا، من از چه راه دوری پیش شما می آیم، اگر واقعا عند ربهم یرزقون هستید حاجت من را هم بدهید. نماز صبح را در جوار شهدا می خواندیم، مزار شهدا را تمیز می کردیم و راه می افتادیم به سمت خانه 🍃از به دنیا آمدن محمد مهیار خیلی خوشحال شده بود، کلی ذوق می کرد. بهش گفتم تو چقدر پسر دوست داشتی و هیچی نمی گفتی، یک نگاهی به محمدمهیار انداخت و گفت: خوشحالی من برای روزی است که اگه من نبودم یک مرد توی خانه باشد. 🍃 تعجب کردم، گفتم کجا به سلامتی می خوای بری؟! گفت: خدا را چه دیدی شاید دعای «اللهم الرزقنا» توفیق شهادت ما هم به زودی اجابت شود. 🌷 💔
❤️ اولین زیارت مشترکمان را از (علیه السلام) شروع کردیم. محمدحسین این شعر را خواند: صحنتان را میزنم برهم جوابم را بده این گدا گاهی اگر دیوانه باشد بهتر است جان من آقا مرا سرگرم کاشی ها نکن میهمان مشغول صاحبخانه باشد بهتر است گنبدت مال همه باب الجوادت مال من جای من پشت در میخانه باشد بهتر است 🌷
💠نصیحتش نکن❌  👈وقتی همسرتون با شما از مشکلی میکنه، به جای اینکه نصیحتش کنید، فقط به حرف هایش گوش کنید. ⬅️چون این در حالتی هستش که فقط به یک گوش شنوا نیاز داره و خودش همه حرفایی که شما به عنوان می خواید بهش بگید میدونه. ✅ پس فقط گوش کنید.👌
💑 سبک زندگی 🔸بعضی از ما خصلتی داریم و اسمش را می‌گذاریم و می‌گوییم ما مرد هستیم و در خانه مرد باز است! 🔸همیشه یک مهمان می‌آید و دیگری می‌رود. برای ناهار و شام مهمان دارد و مهمان شب‌خواب هم به خانه‌اش دعوت می‌کند. این ذاتا خوب است ولی از طرف دیگر یک ملاحظه‌ای را نمی‌کنیم! 🔸چه بسا که به زنی که در خانه ما هست (که ما شرعا حق نداریم به او فرمان بدهیم و او آزاد و مختار است که اگر میلش باشد در خانه ما کار کند) فشار و زحمتی را تحمیل می‌کنیم! و می‌گوییم ما مهمان‌نوازیم! 🔸مهمان‌نوازی‌ای که مستلزم ظلم به یک انسان باشد مهمان‌نوازی نیست! 📚 بر گرفته از کتاب انسان کامل «استاد شهید مرتضی مطهری»
خصوصیات اولین روزهای اشنایی به لحاظ ظاهری ، اخلاقی ، رفتاری و... همیشه جذابند 👈چون با این خصوصیات همسرت بهت جذب شده 🌸پس سعی کن از این خصوصیات جذابت دور نشی 🌸
🌙 🌸 🍁همسرم فوق‌العاده مهربان و رئوف بود. قلبش به بزرگی دریا بود. در این پنج سال زندگی عاشقانه مشترک، من به ندرت عصبانیت ایشان را دیدم. بسیار احترام بزرگ‌ترها به ویژه پدر و مادر و حتی مادربزرگ و پدربزرگش را داشت، طوری که من غبطه می‌خوردم. 🍁 به امور دینی مثل نماز اول وقت و. .. اهمیت می‌داد و بیشتر تأکیدش بر رزق حلال بود. محمدم اجازه نمی‌داد مال شبهه‌دار وارد زندگی‌مان بشود. 🍁 بسیار مهربان بود. هر زمانی که از سرکار بر‌می‌گشت، با وجود تمام خستگی با حلما دخترمان بازی می‌کرد. گاهی من می‌ماندم که این همه انرژی را از کجا می‌آورد. 🍁به جرئت می‌توانم بگویم، توسل به اهل بیت و ارادت آقا محمد به آنها عاقبتی چون شهید مدافع حرم شدن را برای ایشان رقم زد. 🍁محمد آرزوی شهادت داشت. باتوجه به شناختی که من از ایشان داشتم می‌دانستم که یک روزی به آرزویش می‌رسد، اما تصور نمی‌کردم به این زودی این اتفاق بیفتد. 🥀 🥀 🌷🕊 ✨ ✨🌙
🌙 🌺 🦋آشنایی من و علیرضا از یک مراسم مذهبی شروع شد. سال ۱۳۸۵ مراسمی در بروجن برگزار شد و دوست ایشان واسطه آشنایی ما شدند. سال ۱۳۸۷ به خواستگاری‌ام آمدند. 🦋شغل ایشان آزاد بود. آقاعلیرضا ارادت خاصی به حضرت زهرا(س) داشت. عاشق حضرت زهرا بود. یکی از دلایلی که من را برای ازدواج انتخاب کرد، این بود که از سادات بودم. 🦋مادرشان می گفت تنها ملاک علیرضا موقع انتخاب همسر این بود که همسر آینده‌شان از سادات و ذریه حضرت زهرا(س) باشند، چراکه دوست داشت داماد خانم حضرت زهرا(س) باشد. بسیار هم به جایگاه سیدی من احترام می‌گذاشت. 🥀 🥀 🕊🌷 🌙 ✨💫
🌸 🍁رفتارهای روح‌الله آنقدر پخته و سنجیده بود که من در کنارش کامل شدن و بزرگ شدن را خیلی خوب حس می کردم. صبر زیادی داشت و این صبر زیادش فرصت برای رشد من فراهم می کرد تا جایی که اطرافیان این بزرگ شدن من را خیلی خوب حس می‌کردند و حتی به من گوش‌زد هم می‌کردند که رفتارهای من با قبل از ازدواج خیلی متفاوت شده است. 🍁 اختلاف نظر در هر زندگی مشترکی هست، اما چیزی که اصلاً بلد نبودیم قهر کردن بود. شاید باور نکنید بیشترین زمان ممکن که با هم حرف نمی‌زدیم از پنج دقیقه بیشتر نمی‌شد. خیلی زود خنده‌مان می‌گرفت و می‌زدیم زیر خنده و هرچی بود همان‌جا تمام می‌شد. بیشتر اوقات در ظــرف شسـتن به من کمک می‌کرد. 🌹 🕊🥀
🌺 🦋مرتضی ادعا نداشتند و شعار نمی‌داد و بر خلاف برخی انسان‌ها که فقط بلندگو هستند، مرتضی به تمام دانسته‌هایش عمل می‌کرد و خداوند هم نادانسته‌هایش را به او می‌آموخت. 🦋هدف مرتضی از رفتن به سوریه انجام تکلیفش بود، من و همسرم همسفر هم بودیم تا رسیدن به خدا. مشوق رفتنش بودم و حتی یک لحظه هم پشیمان از این همراهی نیستم. 🌾 🕊🥀
🌙 🌺 🍃همسرم در انجام واجبات و ترک محرمات نیز به اندازه‌ جدیت در مسائل علمی جدی بود، خاطرنشان کرد: 🌹شهید شهریاری حتی در برخی عروسی‌ها حضور پیدا نمی‌کرد و با کسی هم تعارف نداشت. می‌گفت وقتی قرار است حلالی حرام شود در آن محل حضور پیدا نمی‌کنم. 🌷 🕊🥀 ✨ 💫
🌙 🌺 🦋بعد از گذشت زمان در ارتباطم با سايرين متوجه شدم كه ويژگي برجسته داريوش تسلط بر نفس بود؛ همسرم در عين حال كه مسئوليت پذير و متعهد بود، بر نفس خود تسلط داشت؛ گر چه شايد هيچ ويژگي او به اندازه تسلطي كه بر نفسش داشت، برجسته نبود. 🦋 داشته‌هاي داريوش فراوان بود، اما با اين وجود بر نفس خود تسلط داشت و هرگز بر خودش غره نمي‌شد. 🌱 🌱 🕊🥀 ✨ 💫
🌙 🌺 🍏در نمازهای خاضعانه و عاشقانه خود به‌ویژه نماز شب‌هایش، که مقید به آن بود، هیچ‌یک از قنوت‌هایش را بدون گریه و تضرع و طلب شهادت سپری نمی‌کرد. 🍎 در زمان سکونت در شهر قم، نماز جماعت صبح ایشان با دویدن از مسیر مسجد تا خانه ترک نمی‌شد به‌طوری‌که این کار را برنامه ورزشی خود قرار داده بود و معمولاً بین الطلوعین را با اقامه نماز جماعت و ورزش و قرائت قرآن، زیارت عاشورا و دعای عهد و دیگر ادعیه تا طلوع آفتاب بیدار سپری می‌کرد. 🍏 همین‌طور گرفتن روزه‌های مستحبی که گرمای هوا هم مانع انجامش نمی‌شد. 🌷 🌷 🕊🥀 ✨ 💫
🌙 🌺 🍃میگفت: وقتی شوهرت را می‌فرستی سوریه باید منتظر جانباز شدن، شهید شدن مفقودالاثر شدن یا اسیر شدنش باشی. با من و بچه ها خداحافظی کرد و سوار ماشین شد. دید که من دارم گریه می‌کنم دوباره از ماشین پیاده شد. 🍃من اشک را در چشمانش دیدم. اولین بار بود که وقتی به ماموریت می‌رفت اشک در چشمانش حلقه می‌زد. احساس می‌کردم آن لحظه که داشت می‌رفت معنویت محض بود، رهبر انقلاب جمله‌ای دارند که می‌گویند: «شهدای مدافع حرم از اولیاء الهی هستند» من این موضوع را شب آخر به عینه دیدم.» در این نزدیک یک ماهی که رفته بود دلم آشوب بود، انگار خدا می‌خواست این جدایی در دلم بیفتد. 🌹 🌹 🕊🥀 ✨ 💫
🌙 🌺 🌴به چشم‌های شوهر من نگاه کنید، اصلاً ترس در این چشم‌ها نیست، همه‌اش شجاعت است، دلیری است، محسن توی این عکس مثل کوه با صلابت است. 🌹 🌹 💫
🌙 🌺 🌴به چشم‌های شوهر من نگاه کنید، اصلاً ترس در این چشم‌ها نیست، همه‌اش شجاعت است، دلیری است، محسن توی این عکس مثل کوه با صلابت است. 🌹 🌹 💫
🕊 ❤️ 🌹در مراسم خواستگاری گفت اولین چیزی که از تو می‌خواهم این است که بنده خوبی برای خدا، مادری خوب برای فرزندان و همسر خوبی برای من باشی. با این سه جمله حرفی برای گفتن نداشتم. 🌹گفت من از خودم هیچ چیزی جز ماهی ۱۸۰۰ تومان حقوق ندارم اگر پدرم امروز بگوید از خانه‌ام بیرون برو من چیزی ندارم، گفتم مهم خود شما هستید که اگر خوب باشید با کمترین امکانات هم می‌توانم زندگی کنم. 🌹 زمانی که قبول کردند به سوریه برود خیلی ذوق زده و خوشحال بود و به من گفت بالاخره خواهر امام حسین (ع) من را طلبید. 🌹 وقت خداحافظی طوری رفت که مجبور نباشد پشتش را نگاه کند، حتی از من خواست آبی پشتش نریزم و مجبور شدم کاسه آب را داخل گلدان بریزم.🕊💔 🥀 🥀 🌷 ✨ 💫