هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۳۲
#سختیهای_زندگی
#سقط_مکرر
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_سوم
دخترم ۲ سال و ۸ ماهش بود و تازه یه کم آروم شده بود و برا دستشویی رفتن اذیت نمیکرد که فهمیدم باردارم اونم همزمان با فوت پدربزرگم خیلی اعصابم بهم ریخت چون دخترم تازه یه کم اذیت هاش کم شده بود و من تصمیم داشتم ۴ سالش شد، باردار بشم اما خواست خدا اینجوری بود.
من دوباره به کسی نگفتم که باردارم تو مراسم پدربزرگم میرفتیم و می اومدیم و کسی خبر نداشت حتی همسرم، تا چهلم پدربزرگم به کسی نگفتم و روز تولد همسرم ۸ هفته بودم که بهش گفتم و ازش خواستم باز هم به کسی نگه تا برم سونو ۹ هفته بودم که رفتم سونو و قلبش تشکیل شده بود و خدا تو روزهای اول کرونا تو بهار سال ۹۹ یه گل پسر بهمون هدیه داد.
پسرم ۸ ماهش بود که متوجه شدم باردارم 😵💫🥴😵💫 واااای روزهای خیلی سختی بود منم به جز ویار و حالت تهوع همیشه تو بارداری هام بویاییم خیلی قوی میشد و بعضی بوها خیلی اذیتم میکرد، مخصوصا بوی شوینده ها...
خیییلی روزهای سختی بود مخصوصا وقتی پسرم خرابکاری میکرد و باید میشستمش دوتا ماسک روی هم میزدم و میبرمش دستشویی 😷😷🤧
تا ۳ ماه حالم بد بود اما وقتی رفتم سونو و گفت نی نی مون دخمله دیگه قبولش کردم و خوشحال بودم که دخترم خواهر دار میشه 😍😍😍😍😍
خدا تو شهریور سال ۱۴۰۰ هم یه گل دختر بهمون هدیه داد اما باز هم با یه امتحان بزرگ
از بیمارستان که اومدیم خونه مادرم کرونا گرفت و رفت قرنطینه و من هم مبتلا شدم روزهای خیییلی سختی بود حالم بد بود، بدن درد و تنگی نفس از یه طرف و درد بخیه و ضعف زایمان از طرف دیگه و من مونده بودم با سه تا بچه، یه نوزاد و یه پسر یک سال و نیم که عوض کردن پوشک و دستشویی بردنش برام سخت بود و دخترم که ۵ سالش بود و خیلی بهونه می گرفت و حق هم داشت چون من تو اتاق قرنطینه بودم و نمیتونست بیاد پیشم.
همسرم هم که سر کار میرفت و وقتی برمیگشت خسته بود و کمی کارهای خونه رو انجام میداد اما من از اون روزها یه مادر قوی بیرون اومدم😊💪
الان هم که دارم براتون مینویسم جوجه آخری اومده نشسته روی پام و نمیذاره بنویسم 😍😂😭
من چند سال پیش یه کتاب خوندم در مورد یه کشیش مسیحی بود که تو یه تصادف ۹۰ دقیقه از دنیا رفته بود اونجا چیزهای زیادی دیده بود اما خودش میگفت یک جمله بهم گفتن که توی تمام زندگیم احساسش میکنم
میگفت بهم گفتن هر آدمی که به دنیا میاد یک ماموریتی داره حتی بچه ای که توی شکم مادرش سقط میشه ماموریت داره مادرشو قوی کنه حتی بچه ای که به دنیا میاد و بعد از چند روز از دنیا میره ماموریت داره لذت مادر شدنو برای همون مدت کوتاه به مادرش بده
حتی کسی که با یه نقص جسمی به دنیا میاد ماموریت داره حس شکر گزاری رو تو دل آدم های اطرافش بیشتر کنه میگفت همه مون صحنه های زندگیمونو میبینیم و قبولش میکنیم.
وقتی به دختر کوچولوم نگاه میکنم همون که خدا خواسته بود 😂😁🤧 با وجود جسم کوچولوش احساس میکنم روح بزرگی داره
یه وقتایی احساس میکنم ماموریتش این بوده که بیاد و منو با شیرین کاری هاش بخندونه
چون تو روزهایی تو وجودم رشد کرد و به دنیا اومد که من حال روحی خیییییلی بدی داشتم دکتر هم رفته بودم و و نوار مغزیم افسردگی عمیق قدیمی نشون داده بود، من اصلا به چیزی نمیخندم یعنی اصلا خنده ام نمیگیره
خییییلی کم پیش میاد که به فیلم یا برنامه طنزی بخندم اما دخترم کارهایی میکنه که حسابی منو می خندونه....
درسته نگهداری ازشون سخته اما انگار خدا این دسته گل هارو بهم هدیه داد تا یه کم فکرمو مشغول کنن و حال روحیمو خوب کنن
این از برکت معنوی و روحی...
از برکت مادی هم براتون بگم که دختر اولم که به دنیا اومد همسرم کارمند اداره شد که تا قبل از اون نیرو نمیخواستن و وضعیت کارش موقتی بود، پسرم که به دنیا اومد با وام مسکن و فروش ماشین تونستیم خونه بخریم فرشته آخری هم که به دنیا اومد همسرم توی اداره، استخدام رسمی شد و حقوقش زیاد شد و به جز اون هم روزی هایی بهمون میرسه که فکرش هم نمیکردیم.
براتون بهترین ها رو از خدا خواستارم
آرامش و سلامت و حالِ خوب مهمون تک تک لحظه هاتون باشه 😍😍😍
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۳۲
#سختیهای_زندگی
#سقط_مکرر
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_سوم
دخترم ۲ سال و ۸ ماهش بود و تازه یه کم آروم شده بود و برا دستشویی رفتن اذیت نمیکرد که فهمیدم باردارم اونم همزمان با فوت پدربزرگم خیلی اعصابم بهم ریخت چون دخترم تازه یه کم اذیت هاش کم شده بود و من تصمیم داشتم ۴ سالش شد، باردار بشم اما خواست خدا اینجوری بود.
من دوباره به کسی نگفتم که باردارم تو مراسم پدربزرگم میرفتیم و می اومدیم و کسی خبر نداشت حتی همسرم، تا چهلم پدربزرگم به کسی نگفتم و روز تولد همسرم ۸ هفته بودم که بهش گفتم و ازش خواستم باز هم به کسی نگه تا برم سونو ۹ هفته بودم که رفتم سونو و قلبش تشکیل شده بود و خدا تو روزهای اول کرونا تو بهار سال ۹۹ یه گل پسر بهمون هدیه داد.
پسرم ۸ ماهش بود که متوجه شدم باردارم 😵💫🥴😵💫 واااای روزهای خیلی سختی بود منم به جز ویار و حالت تهوع همیشه تو بارداری هام بویاییم خیلی قوی میشد و بعضی بوها خیلی اذیتم میکرد، مخصوصا بوی شوینده ها...
خیییلی روزهای سختی بود مخصوصا وقتی پسرم خرابکاری میکرد و باید میشستمش دوتا ماسک روی هم میزدم و میبرمش دستشویی 😷😷🤧
تا ۳ ماه حالم بد بود اما وقتی رفتم سونو و گفت نی نی مون دخمله دیگه قبولش کردم و خوشحال بودم که دخترم خواهر دار میشه 😍😍😍😍😍
خدا تو شهریور سال ۱۴۰۰ هم یه گل دختر بهمون هدیه داد اما باز هم با یه امتحان بزرگ
از بیمارستان که اومدیم خونه مادرم کرونا گرفت و رفت قرنطینه و من هم مبتلا شدم روزهای خیییلی سختی بود حالم بد بود، بدن درد و تنگی نفس از یه طرف و درد بخیه و ضعف زایمان از طرف دیگه و من مونده بودم با سه تا بچه، یه نوزاد و یه پسر یک سال و نیم که عوض کردن پوشک و دستشویی بردنش برام سخت بود و دخترم که ۵ سالش بود و خیلی بهونه می گرفت و حق هم داشت چون من تو اتاق قرنطینه بودم و نمیتونست بیاد پیشم.
همسرم هم که سر کار میرفت و وقتی برمیگشت خسته بود و کمی کارهای خونه رو انجام میداد اما من از اون روزها یه مادر قوی بیرون اومدم😊💪
الان هم که دارم براتون مینویسم جوجه آخری اومده نشسته روی پام و نمیذاره بنویسم 😍😂😭
من چند سال پیش یه کتاب خوندم در مورد یه کشیش مسیحی بود که تو یه تصادف ۹۰ دقیقه از دنیا رفته بود اونجا چیزهای زیادی دیده بود اما خودش میگفت یک جمله بهم گفتن که توی تمام زندگیم احساسش میکنم
میگفت بهم گفتن هر آدمی که به دنیا میاد یک ماموریتی داره حتی بچه ای که توی شکم مادرش سقط میشه ماموریت داره مادرشو قوی کنه حتی بچه ای که به دنیا میاد و بعد از چند روز از دنیا میره ماموریت داره لذت مادر شدنو برای همون مدت کوتاه به مادرش بده
حتی کسی که با یه نقص جسمی به دنیا میاد ماموریت داره حس شکر گزاری رو تو دل آدم های اطرافش بیشتر کنه میگفت همه مون صحنه های زندگیمونو میبینیم و قبولش میکنیم.
وقتی به دختر کوچولوم نگاه میکنم همون که خدا خواسته بود 😂😁🤧 با وجود جسم کوچولوش احساس میکنم روح بزرگی داره
یه وقتایی احساس میکنم ماموریتش این بوده که بیاد و منو با شیرین کاری هاش بخندونه
چون تو روزهایی تو وجودم رشد کرد و به دنیا اومد که من حال روحی خیییییلی بدی داشتم دکتر هم رفته بودم و و نوار مغزیم افسردگی عمیق قدیمی نشون داده بود، من اصلا به چیزی نمیخندم یعنی اصلا خنده ام نمیگیره
خییییلی کم پیش میاد که به فیلم یا برنامه طنزی بخندم اما دخترم کارهایی میکنه که حسابی منو می خندونه....
درسته نگهداری ازشون سخته اما انگار خدا این دسته گل هارو بهم هدیه داد تا یه کم فکرمو مشغول کنن و حال روحیمو خوب کنن
این از برکت معنوی و روحی...
از برکت مادی هم براتون بگم که دختر اولم که به دنیا اومد همسرم کارمند اداره شد که تا قبل از اون نیرو نمیخواستن و وضعیت کارش موقتی بود، پسرم که به دنیا اومد با وام مسکن و فروش ماشین تونستیم خونه بخریم فرشته آخری هم که به دنیا اومد همسرم توی اداره، استخدام رسمی شد و حقوقش زیاد شد و به جز اون هم روزی هایی بهمون میرسه که فکرش هم نمیکردیم.
براتون بهترین ها رو از خدا خواستارم
آرامش و سلامت و حالِ خوب مهمون تک تک لحظه هاتون باشه 😍😍😍
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۳۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#تحصیل
#سقط_مکرر
#معرفی_پزشک
من یه دهه هفتادیم، الان که به گذشته نگاه میکنم میبینم بیشتر دورانی که مدرسه میرفتم تمام هم و غمم این بود که درسامو خوب بخونم تا جزو شاگرد زرنگای کلاس باشم.
کلاس جانبی مثلا ورزشی یا هنری نمی رفتم که مبادا به درسم لطمه بخوره، اون موقع اگه کسی درسش خیلی خوب بود یا میرفت ریاضی یا تجربی، درحالی که اگه الان به گذشته برگردم رشته ای که بهش علاقه داشتم و انتخاب می کردم، من به طراحی یا ورزش خیلی علاقه داشتم ولی خوب امان از جو حاکم بر مدارس.
به نوعی همه تخم مرغامو چیدم تو یه سبدی به اسم درس و کنکور و خوب وقتی نتیجه دلخواهمو نگرفتم، لطمه بدی خوردم. میگم کاش حداقل اینقدر انرژیمو نمیذاشتم برای درس، کارای هنری که علاقه داشتمم دنبال می کردم.
من تو یه مدرسه عادی درس خوندم و هزینه شرکت تو کلاسای کنکور نداشتم، وقتی کنکور دادم تازه متوجه شدم که سطح کنکور چقدر بالاتر از چیزی بود که فکرشو می کردم، رتبه ای که می خواستم نشدم و اینجا اشتباه بعدیمو انجام دادم. دوران ما دوران شوق دانشگاه بود، مگه میشد آدم درس بخونه اونوقت دانشگاه نره؟
از اونجایی که هزینه شرکت تو دانشگاه های غیر دولتی رو نداشتم، تو یه رشته ای که زیاد علاقه نداشتم تو دانشگاه دولتی وارد شدم و انرژی جوونیمو ۴ سال گذاشتم تو رشته ای که علاقه ای بهش نداشتم، صرف اینکه فقط دانشگاه رفته باشم و از قافله عقب نمونده باشم، اما ای کاش این سال ها رو خرج رشته ای کنم که حداقل تو زندگیم به کارم بیاد.
این وسط خدا لطفشو شامل حالم کرد، مامانم از اون خانمایی هستن که طرفدار ازدواج به موقع هستن و تو همون سنین ۱۸ سالگی ازدواج کردم.
البته اول خیلی مقاومت می کردم می گفتم نه من میخوام درس بخونم، ولی خدا رو شکر می کنم مامانم تونست متقاعدم کنه، وجود همسرم تو اون روزها واقعا کمک بزرگی برام بود، با وجود اینکه زود ازدواج کردم ولی گفتم من دارم دانشگاه میرم و سخته همزمان بخوام بچه دار بشم، خوب گاهی کلاسامون از صبح تا بعدظهر بود این بود که صبر کردم و دو ترم مونده بود دانشگاه تموم بشه اقدام کردیم.
نمی دونم چرا ماها فکر می کنیم هر وقت اراده کنیم بچه دار میشیم، واسه همین بچه دار شدن زیاد جدی نمی گیریم و اونو تو اولویت نمیذاریم.
بار اول که باردار شدم، هفته ۵ سقط شد، رفتم دکتر بهم گفتن برای هر کسی ممکنه اتفاق بیفته، و البته همینطورم هست.
این بار دکترمو عوض کردم، صبر کردیم و چند ماه بعد دوباره اقدام کردیم وباز سقط شد، دکتر که رفتم گفتن باز هم ممکنه اتفاقی بوده باشه و من اشتباهی که کردم این بود با دو بار سقط باز رفتم پیش متخصص زنان در حالی که بهتر بود می رفتم پیش فوق تخصص.
اینبار از همسرم آزمایش گرفتن و گفتن بله ایشون ضعیفن و باید تقویت بشن، یه مدت ژل رویال مصرف کردن و بعد از اینکه جواب آزمایش نرمال شد دوباره اقدام کردیم و باز هم برای سومین بار ...
اینبار دکتری که رفته بودم گفتن شما مشکل سقط مکرر داری و بهتره بری تهران و درمانتو اونجا پیگیر بشی.
از قبل تحقیق کرده بودم و می دونستم دکتری به اسم فاطمه رزاقی کاشانی تهران هست که فوق تخصص زنان و نازایی بود ولی یه جورایی به متخصص سقط مکرر شناخته شده بود، چون اونموقع خارج بودن پس دنبال یه دکتر دیگه رفتم و با خانم سهیلا عارفی آشنا شدم، خیلی ها هم با ایشون نتیجه گرفته بودن ولی سرش خیلی شلوغ بود و باید سه ماه تو نوبت می موندم.
در همین حین متوجه شدم که به لطف خدا دکتر رزاقی برگشته، من درمانمو پیش ایشون انجام دادم و متوجه شدم که مشکل ایمنی و انعقادی دارم و باید داروهای خاصی تو بارداری مصرف کنم و به لطف خدا بعد از چند سال انتظار، پسرم به دنیا اومد.
توصیه ام به اونایی که تازه ازدواج کردن اینه که تا جایی که می تونن اولویتشونو بزارن بچه دار شدن، درس آدم بعدا هم می تونه بخونه تازه آدم سنش که بیشتر میشه هدفمند تر رشته دانشگاهیشو انتخاب می کنه، اصلا لزومی نداره آدم بره دانشگاه، الان اینقدر دوره های مفید برگزار میشه آدم با همونا میتونه سطح سوادشو از یکی که دانشگاه رفته هم بیشتر کنه.
ضمن اینکه دانشگاه اینقدر تو زندگی اثر نداره که بچه داره، به نظرم فقط یه کسی که انتظار برای بچه دار شدن کشیده میتونه سطح سختی اون زمان درک کنه، از ته قلبم به همه مامانایی که منتظرن میگم خدا قوت مامانای مهربون آینده، از رحمت خدا ناامید نشین، از توسل به ائمه ناامید نشین، و از خدا میخوام خدا صبرتونو زیاد کنه و هر چه زودتر دامنتون سبز بشه و چشماتون روشن بشه به جمال نی نی های قشنگتون❤️
من اگه به گذشته بر می گشتم و عقل الانمو داشتم دانشگاه نمی رفتم و اولویتمو میذاشتم بچه دار شدن، به جاش می رفتم دوره های کاربردی شرکت کنم مثل تربیت فرزند، آشپزی و خیاطی، هنری و ...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۷۰۸
#رویای_مادری
#سقط_مکرر
#فرزندآوری
#معرفی_پزشک
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
قبل از ازدواج در قم زندگی میکردم، اسفند سال ۷۸ پدر و مادر همسرم اومدن خواستگاریم و در خرداد ۷۹ در حرم حضرت معصومه با همسرم عقد کردم.
کار و دانشگاه همسرم تهران بود، به همین دلیل سال ۸۰ ازدواج کردیم و ساکن تهران شدیم، همسرم روی پایان نامه فوق لیسانسش کار میکرد و سرش حسابی شلوغ بود. منم برای کنکور درس میخوندم و درس خوندن رو مانعی برای بچه دار شدنمون نمیدونستم، اما همسرم مخالف بود. دلیل مخالفتش این بود که درسش تموم بشه و با فراغ بال برای بچه دار شدن اقدام کنیم.
آخه از صبح ساعت ۷ تا ۴ بعد از ظهر اداره بود و وقتی خونه می اومد، یکی دو ساعت استراحت میکرد و تا نیمه های شب مشغول انجام پایان نامه فوق لیسانسش میشد، خلاصه پایان نامه شو دفاع کرد و تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم. خیلی زود باردار شدم. شور و شعف و شادی زیادی داشتیم و از خوشحالی در پوست خودمون نمیگنجیدیم. سونو برای تشکیل قلب انجام شد همه چی عالی بود. اینقد هیجان زده بودیم که نگو، یه هیجانی خارج از وصف.
دکتر زنان داروهای مخصوص بارداری رو برام شروع کرد و برای هفته هشتم نوبت داد، وقتی در تاریخ مقرر یعنی در هفته هشتم پیش دکتر رفتم دوباره سونو کرد و گفت عالیه، خیلی هیجان زده و خوشحال بودیم، اما چشمتون روز بد نبینه فردای اون روز همه چی رو سرمون خراب شد و بچه سقط شد. اینکه چقدر درد کشیدم یه طرف، اون ضد حال و پژمردگی ای که برای من و همسرم ایجاد شد یه طرف.
مادرم و مادر همسرم مدام دلداریمون میدادن و آروم مون میکردن. با دکتر زنانم صحبت کردیم و گفت شش ماه دیگه دوباره میتونید برای بچه دار شدن اقدام کنید. سال ۸۲ دوباره اقدام کردیم و همون ماه باردار شدم. دوباره همون هیجانا و شادیا سراغمون اومد و تا هفته هشتم همه چی خوب بود اما یهو دومی هم تو همون هفته هشتم سقط شد.
و ما دیگه خسته از اون درد و رنج ها، پروژه بچه دار شدن رو یکسال تعویق انداختیم. در این یکسال برای رهایی از اون فشارهای روحی ای که بهم وارد شده بود با کمک همسرم دانشگاه قبول شدم و همزمان سرکار رفتم و بعد یه دکتر خبره تر بهمون معرفی شد و پیشش رفتیم اون یه سری دارو داد و گفت میتونید دوباره برای بارداری اقدام کنید.
سال ۸۳ دوباره باردار شدم. اینبار این هیجان و شادی همراه با استرس و نگرانی بود و باز هم همون اتفاق بد در هفته هشتم اتفاق افتاد و اونم سقط شد. بعد از سقط سوم پیگیری های ما برای راه حل این اتفاق جدی تر شد. چند شهر مختلف از جمله تهران، قم، مشهد و ... پیش دکترهای مختلفی رفتیم و همه شون در حیرت بودن که چرا سقط سه بار و در یک هفته مشخص یعنی هفته هشتم اتفاق میفته و دلیلی پیدا نمی کردن...
در نهایت به هیچ نتیجه ای نرسیدیم تا اینکه در سال ۸۴ یه نفر یه دکتر ژنتیک در تو همون تهران بود بهمون معرفی کرد و بلافاصله پیشش رفتیم و اون همه مدارکهای بارداری و سقط ها رو بررسی کرد و بهمون آزمایشهای ژنتیک داد و ما به یه مرکز ژنتیک که خودش معرفی کرد، رفتیم آزمایش ژنتیک و DNA دادیم البته هزینه ها خیلی بالا بود اما به عشق بچه برامون مسئله ای نبود ولی این انتظار یک ماه و نیمه تا جواب آزمایش ها بیاد برامون سخت بود.
جواب آزمایش ها که اومد دوباره پیش دکتر ژنتیک رفتیم و همه آزمایش هامون رو چک کرد و گفت هیچ مشکل ژنتیکی ای وجود نداره و با خانم دکتری مشورت کرد و هر دو به این نتیجه رسیدن که ممکنه تو بارداری، خون من غلظت پیدا میکنه و باعث مرگ و سقط جنین میشه و برام داروهای رقیق کننده خون تجویز کردن و گفتن برید برای بارداری اقدام کنید و ما امیداوریم اینبار به نتیجه برسید.
مجدد باردار شدم. دکتر زنان داروها و آمپول های رقیق شدن خون بهم داد و هر روز میزدم اما بازم سر هشت هفته همون اتفاق افتاد و بچه سقط شد.
دکتر ژنتیک و دکتر زنان در طبابت عاجز شدند و دکتر ژنتیک ما رو به مرکز ناباروری و سقط مکرر ابن سینا ارجاع داد و دکتر زنان خیلی خوبی رو هم در همون مرکز، بهمون معرفی کرد. خانم دکتر سهیلا سادات عارفی که تخصص شون سقط مکرر بود.
ما به این مرکز مراجعه کردیم و یک سال تحت درمان بودیم و چه روزهایی رو اونجا به شب رسوندیم و چه سختی هایی رو به امید بچه دار شدن متحمل شدیم. خانم دکتر عارفی بهمون دلداری میداد و امیدوارمون میکرد که بچه دار میشیم. اما دکتر ژنتیک مرکز ناامیدمون میکرد.
ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۷۰۸
#رویای_مادری
#سقط_مکرر
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_دوم
همه آزمایش های من و همسرم آماده شد و هیچ کدومش مشکل نداشت و نتیجه نهایی دکتر ژنتیک این شد که با وجود اینکه مشکلی در آزمایشات شما وجود نداره اما چهار بار سقط صورت گرفته در یک زمان مشخص، شما دوتا از همدیگه نمیتونین بچه دار بشین و هر چند بار دیگه هم که بارداری رخ بده، چه به روش طبیعی و چه به روش مصنوعی بازم سقط خواهد شد.
یک لحظه همه زمین و زمان برامون سیاه شد، اما از اونجایی که میگن در ناامیدی بسی امید است با چشم گریون مدارک رو برداشتیم و بدون آسانسور و با پله، چند طبقه بالا رفتیم اتاق دکتر عارفی، خانم دکتر داشت نماز میخوند، همون نماز خوندنش یه آرامشی بهم داد و یه حس خوبی تو دلم ایجاد کرد که نگو، وقتی نمازش تموم شد، مدارک رو گرفت و نگاه کرد، گفت درسته پرونده تون اینجا مختومه اعلام شده، اما امید بخدا بچه دار میشید، ناامید نباشید، به خدا توکل کنید.
حرفاش آرامشمون میداد و سرازیر شدن اشکام کمتر شد گفت: اینجا چون پرونده ت بسته شده کاری نمیتونم برات بکنم بیا مطبم و من همون درمان سقط مکرری که تو انگلستان روی افرادی که مشکل داشتن انجام میدادم، برات انجام میدم و به امید خدا و به خواست خدا، بچه دار میشی.
حرفاش آرامشی به من و همسرم داد که تا اون روز آرامشی به این زیبایی درک نکرده بودم. خلاصه هفته بعدش یعنی خرداد ۸۶ رفتیم مطب ایشون و چند تا دارو داد و گفت این داروها رو بخور و برای بارداری اقدام کن و بلافاصله بعد از اینکه فهمیدی بارداری بیا پیشم تا درمان رو شروع کنیم تا مشکلی پیش نیاد و به خواست خدا همه چی خوب پیش بره.
ما برای بار پنجم البته با امیدی که همراه با نگرانی بود برای بارداری اقدام کردیم و همون ماه باردار شدم و بلافاصله پیش دکتر زنانم رفتیم و درمان رو شروع کرد که هر روز آمپولای رقیق کننده خون و هر هفته سرم بالا رفتن ایمنی و قرص های مختلف بود رو تجویز کرد و الحمدلله با عنایت خدای مهربون و دستان توانمند دکتر عزیزم، هفته هشتم و هفته های دیگر بارداریم به خوبی سپری شد و در عید نوروز ۸۷ پسر قشنگم به دنیا اومد و انگیزه و شادی رو به این زندگی برگردوند.
شش ماه بعد از تولد پسرم، مرخصی زایمانم تموم شد. من که عاشق بچه بودم و حاضر نبودم یک لحظه به پسرم سخت بگذره و دوست داشتم تو آغوش گرم خودم بزرگ بشه و نه مهدکودک، از کارم استعفا دادم و به شغل شریف مادری با عشق ادامه دادم و دو سال بعدش در سال ۸۹ با لطف خدای مهربان و همون درمان دکتر خوبم، دخترم هم به دنیا اومد و بعدش ۵ سال به خودمون استراحت دادیم و بعد از اون هر دو سال با لطف پروردگار و دستان توانمند دکتر عزیزم، ۳ تا بچه دیگه به زندگیمون اضافه شد و با این پنج بچه روز به روز بر شیرینی و شادی زندگیمون افزوده شد و ان شاءالله این نهضت ادامه دارد...
در پایان اینو بگم به اون کسایی که بچه دار شدنشون خدای نکرده با مشکل مواجهه شده، حتما یه حکمتی توش هست که ما از اون بی خبریم، ناامید نشید و به تلاش تون ادامه بدید که با پشتکار و امید به رحمت خدا ان شاءالله دامنتون سبز سبز میشه...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#سوال_مخاطبین
✅ پاسخ سوالات شما...
#فشار_خون_بالا
#قانون_پاس_شیر
#صرع
#بازی_و_جنسیت
#وسایل_ضروری_سیسمونی
#سقط_مکرر
#ناباروری
#نسخه_معنوی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#سوال_مخاطبین
✅ سوالات شما...
لطفا تجارب شخصی خود را در زمینه سوالات مطرح شده با ما به اشتراک بگذارید👇
🆔@dotakafinist3
🆔@dotakafinist3
#فشار_خون_بالا
#معرفی_پزشک
#قانون_پاس_شیر
#صرع
#اندمتریوز
#روایت_روزمرگی
#بازی_و_جنسیت
#وسایل_ضروری_سیسمونی
#سقط_مکرر
#ناباروری
#نسخه_معنوی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۱۰۳۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#مشیت_الهی
#سقط_مکرر
#رویای_مادری
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
من یه مامان دهه هشتادی هستم متولد اردیبهشت ۸۲😊ته تغاری خونه 🏠 دوتا خواهر دارم و یه دونه داداش
۱۷سالگی که درگیر کلاسای کنکور و درس بودم 👩🎓 تا اینکه یکی از فامیل های دور مامانم اومدن خواستگاری نمیدونم چی شد که جواب مثبت دادم 🤭 با اولین جلسه که باهم صحبت کردیم مهرش به دلم نشست ❤️ بیشتر با خدا بودنش جذبم کرد.
مادر عزیزم با ازدواج دختر توی سن کم مخالف بود اما انقدر خانواده همسرم رو دوست داشت که هیچ مخالفتی نکرد. خبر ازدواجم توی فامیل پیچید. اون موقع ها اوج کرونا بود 😷😔 توی خونه مامانم یه سفره عقد ساده انداختیم، خانواده درجه یک رو دعوت کردیم و بدون هیچ تشریفاتی عقد کردیم 👰♀
هفته بعد از عقدمون ماه محرم بود قرار بود بعد ماه صفر عروسی بگیرم و بریم سرزندگیمون، مامان مهربونم مشغول خرید جهاز بود بهترین روزای عمر یه دختر وقتی که توی تدارکات عروسیش، کرونا اوج گرفت همه جا تعطیل شد.
یک ماه و نیم بود که از زمان عقدم می گذشت که مامانم کرونا گرفت 🥲
ایشون ۲۰ سال بود که درگیر اسم و آلرژی بودن نظر دکترشون این بود به خاطر بیماری زمینه ای که داشتن بستری بشن روز به روز حالش بد تر میشد، روزای اول که توی بخش بود خودم همراهش بودم یه روز که رفتم بیمارستان دیدم مادرم روی تختش نیست سوال کردم گفتن بردنش توی ای سیو😔قلبم از سینم داشت کنده می شد.
دیگه توی ای سیو کسی رو راه نمی دادن
دیگه کاری از دستمون برنمیآمد به جز دعا،
هرچی از سختی و تلخی اون روز ها بگم کم گفتم. من بیشتر از همه امیدوار بودم هی میگفتم به مو میرسه پاره نمیشه به خواهرام میگفتم گریه نکنید.
یه روز با همسرم بیرون بودیم، دیدم تلفنش زنگ خورد. قطع کرد گفت بریم خونه گفتم من هنوز بیرون کار دارم، گفتش نه باید بریم. دلشوره افتاد به دلم، اومدم خونه به خواهرام گفتم یه چیزی شده اینا به ما نمیگن هرچی زنگ می زدیم جواب درست حسابی نمی دادن.
دیدم داییم و بابام اومدن با یه خبر بد🖤
صبح برا مادرم غذا درست کردیم دادیم بابام ببره بیمارستان که توی راه بهشون خبر میدن مامانم تموم کرده. امیدم ناامید شد.
توی هر کوچه خیابونی بوی مرگ میومد، پارچه های سیاه حجله های سر کوچه ها پیک کرونا بود. چند روز قبل از تولدش به خاک سپردیمش🖤
وقتی یه دختر مادرش رو از دست میده بی پناه ترین میشه، سه ماه بعد از فوت مادرم خاله هام بقیه ی خردید جهاز رو انجام دادن، خونه چیده شد. منم لباس عروس پوشیدم رفتم آتلیه وتمام. کاری که خیلی از عروس های اون موقع انجام دادن🤍
۶ماه بعد تصمیم به بچه دار شدن گرفتم
بعداز سه ماه رفتم دکتر که علت باردار نشدن رو بپرسم که به اولین سونو متوجه شدم ۶هفته ۴روز باردارم شب اومدم خونه همسرم رو سوپرایز کردم چقدر خوشحال شدیم.
خوشحالیمون فقط ده روز طول کشید، وقتی دوباره رفتم سونو متوجه شدم جنین ایست قلبی کرده، با گریه اومدم خونه همسرم سرکار بود وقتی اومد روم نمی شد از اتاق بیام بیرون و خبر بد رو بهش بگم.
بعد از یه سقط طبیعی سخت، آخر به خاطر باقی مانده کورتاژ شدم.
همه ی دکترا نظرشون این بود اولین سقط طبیعی و نیاز به بررسی نداره. توی یکی از این سونو ها متوجه شدم تنبلی تخمدان دارم این بار ناامیدتر اقدام به بارداری کردم هرماه که باردار نمی شدم دلم مرگ میخواست.
تا اینکه دوباره باردار شدم فردای روزی که جواب آزمایش بارداری رو گرفتم متوجه شدم داره سقط میشه💔 بله من برای بار دوم بچم سقط شد.
حس شرمندگی شدید داشتم دیگه نمی تونستم توی چشمای همسرم و خانوادش نگاه کنم ماجرای تنبلی تخمدان رو به کسی نگفته بودیم، همه فکر میکردن خودمون بچه نمیخوایم.
کم کم زمزمه ها شروع شد کنایه ها شروع شد بعد از هر مهمونی و مجالس روضه سوال های کی بچه دار میشی؟ دکتر رفتی؟؟؟
خانما خواهش می کنم اگر کسی باردار نمیشه آنقدر ازش سوال نکنید کی بچه میاره باور کنید با حرفاتون قلب اون آدم رو میشکنید💔
با همسرم می رفتیم تا شهر دکتر، آزمایشهای مختلف، چند تا دکتر عوض کردیم دارو میخوردیم، اما کسی خبر نداشت.
شرایط روحی من عجیب غریب خراب بود
یه روز همسرم گفت دیگه جلوی من گریه نکن خسته شدم از اون روز به بعد هروقت همسرم نبود، گریه می کردم. یه دفتر داشتم کلی برای بچمون نامه نوشتم.
در ادامه ی دکتر رفتن هام با یه خانوم دکتر خوب آشنا شدم ایشون گفتن هرماه بعد از یک روز عقب افتادن دوره پریود باید بری آزمایش بارداری بدی و اگر مثبت بود باید همون شب آمپول انوکسا(رقیق کننده خون)بزنی و آسپرین بخوری چون مشکل غلظت خون داری. خون داخل جفت لخته میشه و جنین از بین میره و یه سری داروهای ایمنی هم نوشتن.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۱۰۳۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#مشیت_الهی
#سقط_مکرر
#رویای_مادری
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
مدتی بعد برای بار سوم حامله شدم😍اولش بتا کم بود آمپول هام رو شروع کردم بعد از سه روز بتا دو برابر شد😍 قرار شد بعد دوهفته برم سونوی تشکیل قلب
خانواده خودم اصرار داشتن که دکترم رو عوض کنم. یه خانم دکتری بودن برای حاملگی های پرخطر یه جلسه رفتم پیش شون، ایشون سونو انجام دادن ۵هفته و گفتن جنین قلب نداره احتمالا اینم سقط بشه باورم نمیشه توی چشمام نگاه کرد و گفت دوتا سقط کردی به اینم دل نبند و داروهات رو قطع کن 😭
دوباره مراجعه کردم به پزشک خودم گفت باید صبر کنی ۵هفته زوده. یادمه اون روزا استراحت مطلق بودم و ماه محرم بود 😢بچمو نذر حضرت عباس کردم گفتم نذار شرمنده شوهرم بشم. چله ی زیارت عاشورای آیت الله حق شناس هم انجام دادم.
مجدد سونوی تشکیل قلب انجام شد قلب کوچولوی من تشکیل شده بود😍من مادر شده بودم و این شروع بارداری پرماجرای من بود...😂
برای ان تی که رفتم متوجه طول سرویکس کوتاه و دهانه رحم u شکل شدم. با نظر دکترم ریسک عمل سرکلاژ رو قبول کردم و در ۱۳هفتگی عمل شدم😅استراحت مطلق شدم به دلیل نبود مادر🖤مجبور بودم خودم آشپزی کنم مادر شوهرم گاهی غذا می فرستاد اما ظرف نمی شستم جارو نمی کشیدم کار سنگین انجام نمی دادم تا اینکه درد زایمان منو گرفت بیمارستان بستری شدم با سولفات کنترل شد وقتی اومدم خونه دیگه هیچ کاری انجام ندادم مادرشوهرم غذا میآورد.
خواهرام کارهای خانه رو انجام می دادن، سونوی انومالی که رفتم متوجه بندناف تک شریانی و ورم دوتا کلیه جنین شدم. دکتر سونو گفتن که باید حتما آمینو سنتز انجام بدی احتمال اینکه بچه سندرم داشته باشه هست. با مشورت پزشک خودم آمینو انجام ندادم ایشون گفتن این دوتا فاکتور ارزش آمینو نداره. من دلم❤️ روشن و بچه ی تو سالمه❤️ به حرفش گوش دادم و بچمو سپردم دست خدا
از ماه هشت به خاطر حجم استرسی که داشتم دچار فشار خون عصبی شدم. به علت سرکلاژ کل حاملگیم درگیر عفونت بودم. مدام چرک خشک کن می خوردم. همون اول دکتر گفتن که احتمال اینکه زود زایمان کنی هست آمپول های ریه تجویز کردن.
آخر در ۳۵هفته و ۵روز کیسه آبم پاره شد و امیر علی من یک ماه زود تر به دنیا اومد😍 به علت تک شریانی بودن، حین زايمان طبیعی نفس کم آورد پسرم رو بردن ان ای سیو دوشب اونجا بود و بعد مرخص شد.
از همین جا به مادرهایی که بچه هاشون رو میبرند ان ای سیو خداقوت میگم واقعا سخته به نظر من خدا فقط مامانای قهرمان رو در همچین شرایطی قرار میده اونجا مادر هایی بودن که ماه ها بچه هاشون زیر دستگاه بودن و اونا قهرمانانه از بچه هاشون مراقبت می کردند و امیدوار بودن و...
خداروشکر بعد از به دنیا آمدن کوچولوم، کلیه هاش خوب شد.😍 پسر کوچولوی من قلبش صدای اضافه داره اگه میشه براش با قلب های مهربونتون دعا کنید.
از همین جا تشکر می کنم از خانوم دکتر مهین مجدزاده ی عزیزم واقعا مادرانه برای من دلسوزی کردن گاهی وقتا دلم براش تنگ میشه💐
راستش توی تجربه ی من خبری از چند فرزندی نبود😁 اما نوشتم که امیدی بشه برای خانوم هایی که دارن دوره ی تلخ ناباوری رو سپری میکنن. نوشتم برای خانوم هایی که سقط رو تجربه کردن.
گر نگهدار من آن است که من می دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد 😭
هیچ وقت ناامید نشید🤍 ان الله مع العسر یسری با هرسختی آسانیست🌾
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۷۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#سقط_مکرر
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_اول
من متولد ۶۴ هستم. آخرین و پنجمین فرزند خانواده ی ۷نفره. خانواده ما یک خانواده مذهبی بود، پدر من مداح اهل بیت و مادرم معلم قرآن، من پیش مادرم قرآن یاد گرفتم و با صدای مداحی پدرم و پدر بزرگم مداحی یاد میگرفتم تا دیپلم گرفتم و تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه برم.
خواستگار های زیادی داشتم که البته مادرم تقریبا همه را رد می کرد، جز چند نفر که اجازه پیدا کردند به منزل ما بیایند.
مادر و خواهر همسرم از یک شهرستان نزدیک شهر خودمون بی خبر آمدند در منزل ما و منو خواستگاری کردند که من هم خانه نبودم😃
من و همسرم سال ۸۵ با هم ازدواج کردیم و چون همسرم طلبه بودند و در شهر ما درس میخواندند و در خوابگاه بودند، تصمیم گرفتیم زود عروسی بگیریم. خلاصه سه ماه بعد ما سر خونه زندگیمون بودیم و هر دومون در حوزه مشغول تحصیل بودیم.
از همان موقعی که مجرد بودم تصمیم داشتم در آینده بچههای زیادی داشته باشم. برای همین یک سال بعد تصمیم به بارداری گرفتم و خدا راشکر زود باردار شدم ولی خبر خوشحالی زیاد دوام نیاورد و بچه سقط شد.😔
سال بعد دکتر رفتم و دلیل سقط را پرسیدم و دکتر گفت با یه سقط نمیشه گفت مشکل داری بذار دوباره باردار بشی. دوباره برای بارداری اقدام کردم الحمدلله باردار شدم ولی هر چی سونوگرافی میرفتم میگفتند قلبش تشکیل نشده، دکتر تا آخر ماه دو با دارو نگهش داشت ولی قلب نداشت. متأسفانه این بار هم بچه سقط شد😔
سال بعد دوباره اقدام کردم الحمدلله باردار شدم ولی بازهم جنین قلب نداشت و دوباره شاهد سقط بودم
روحیه من و همسرم خیلی خراب بود. نمیدونستیم باید چه کار کنیم. شرایط جسمی خوبی نداشتم. سقط های مکرر باعث کم خونی من شده بود. یادمه اون سال محرم توی هیئت نیت کردم اگه خدا به من فرزندی عطا کنه یک شب خادم هیئت بشم. آخه هیئت ما در شهر خودمون خیلی بزرگه با جمعیت زیاد و خادمینی که کارهای هیئت را انجام می دهند. همون سال یکی از خادمین هیئت بهم دکتر معرفی کردند برای طب سنتی خودشون هم ماما هستند گفتند اول شرایط جسمی خودتون را درست کنید بعد اقدام به بارداری کنید.
از اینجا کار من و همسرم شروع شد. دکتر رفتیم و رژیم غذایی و داروهای گیاهی استفاده میکردیم. دکتر طب سنتی هم بهم گفتند چون کم خونی داری فعلا اقدام نکن. در همون حال که با طب سنتی درمان میشدیم به مرکز باروری و ناباروری رفتم تا بالاخره موفق شدم یکی از استادان و پزشکان درجه یک را ملاقات کنم. ایشون آدرس دوتا دکتر بهم دادند یکی دکتر سیستم ایمنی بدن و یکی دکتر زنان. بالاخره موفق شدم بعد از رفت و آمد ویزیت بشم.
دکتر سیستم ایمنی بدن برای من و همسرم آزمایش نوشتند، وقتی جوابش را بردم گفتند همون موقعی که جواب آزمایش بارداری را میگیری باید آمپول هپارین بزنی چون غلظت خون باعث میشه خون به جنین نرسه و قلب تشکیل نشه و قرص های مخصوص سیستم ایمنی بدن را هم باید مصرف می کردم.
مشغول مراسم ازدواج برادر شوهرم بودم و فکرم را از بارداری خالی کرده بودم که متوجه شدم الحمدلله باردارم. راستش اينبار از خبر بارداری زیاد خوشحال نبودم و به همسرم میگفتم این دفعه هم سقط میشه ولی ایشون شیرینی خرید و گفت انشاالله این دفعه میمونه.
حجم داروهای مصرفی من بسیار زیاد بود بعد از چند بار سنوگرافی قلب بچه تشکیل شد و دکتر صدای قلبش را برام گذاشت گریه میکردم و به دکتر میگفتم خدا دلتون را شاد کنه که دل منو شاد کردید.
مسیر بارداری با استراحت من طی میشد که یه روز مشکل پیدا کردم. وقتی با مرکز باروری و ناباروری تماس گرفتیم گفتند دوتا آمپول بهش اضافه کنید ولی نیاریدش باید استراحت کنه. جمع آمپول هام روزانه به ۶تا ۷آمپول میرسید که پرستار میومد داخل خونه برام میزد.
روز ۱۷محرم بود که در هفته ۳۷ رفتم بیمارستان و پسرم به دنیا اومد. خونه ما را پر از شادی کرد😍.
من و همسرم گریه می کردیم و باورمون نمیشد بالاخره خدا به ما هم فرزندی عطا کرد. پسر گلم داشت بزرگ میشد و نیاز به یه همبازی داشت من دوباره رفتم دکتر تا ببینم میشه دیگه آمپول نزنم که چندتا دکتر گفتند باید دوباره آمپول بزنی.
من برای بارداری اقدام کردم الحمدلله باردار شدم دوباره آمپول و..... روزها میگذشت که خبر فوت مادر شوهرم منو بهم ریخت و حالم را بد کرد و دوباره دچار مشکل شدم. اینقدر شرایط بد بود که فکر کردم بچه سقط شد.
روز بسیار سختی را گذراندم، به خیال اینکه بچه سقط شده راهی بیمارستان شدم که اگر نیازه منو کورتاژ کنند. اما وقتی به زایشگاه رسیدم ماما گفت بچه هنوز سر جاشه... خلاصه منو فرستادند سنوگرافی که دکتر گفت عزیزم این بچه داره دستاشو تکون میده🥰
ادامه
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۷۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#سقط_مکرر
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_دوم
دکتر استراحت برام تجویز کرد در حد اینکه همش خوابیده باشم، نهایت بلند شدن نماز و دستشویی خیلی روزهای سختی بود ولی الحمدلله با این حجم از دارو و استراحت داشتم کنار میومدم.
تا اینکه هفته سی و ششم راهی بیمارستان شدم و پسر دوم گل ما به دنیا اومد😍 بعد از به دنیا آمدنش دچار زردی شد. وقتی اونو دکتر بردیم گفتند قلبش صدای اضافه داره و من راهی دکتر قلب شدم. بله قلب پسرم سوراخ بود. البته دکتر گفت نیاز به هیچ کاری نیست تا شش یا هفت سالگی خود به خود بسته میشه. تازه داشتم آروم میشدم که دیدم بچه سرفه میکنه و سیاه میشه وقتی رسوندمش بیمارستان گفتند سیاه سرفه گرفته و تا هفتاد روز ادامه داره الحمدالله همه این روزها گذشت تا اینکه تصمیم بارداری مجدد گرفتم.
این بار الحمدلله باردار شدم ولی با اینکه خودم به دکتر گفتم نیاز به هپارین دارم دکتر تشخیص نداد و بچه سقط شدم.
سال بعد دوباره اقدام کردم الحمدلله باردار شدم ولی خوشحالیم دوام نداشت و دوباره سقط شد.
در همان زمان بود که پسرم را دوباره بردم دکتر قلب دیگه ۸ساله بود. سوراخ قلبش بسته نشده بود، مجبور به عمل شدم. الحمدلله پسرم خوب شد ولی به مراقبت زیاد احتیاج داشت.
برای بار هشتم متوسل به حضرت رقیه(س) شدم و دوباره اقدام کردم الحمدلله دوباره باردار شدم. استراحت بارداری من با استراحت پسرم برای عمل یکی شد. روزهای سختی بود ولی الحمدلله به خوبی سپری شد البته که دوباره حجم داروهای دریافتی زیاد بود و دوباره استراحت... تا اینکه هفته سی و هفتم پسر سومم در شام میلاد امام حسن علیه السلام به دنیا اومد.😍
در تمامی بارداری ها اگرچه بعضیهاش ناتمام بود همسرم کارهای منزل را انجام میدادند که من ازشون تشکر می کنم.
میدونم تجربه من کمی طولانی شد ولی شاید راهکاری که برای سقط مکرر دکتر به من پیشنهاد داد برای کسی مفید باشد. از کانال خوب شما تشکر میکنم و اینکه مطالب کانال شما مثل بقیه فقط شادیهای زندگی را نشون نمیده تجربه زندگی سخت و کمبود های مالی و بیماری را هم به ما نشان میده.
امیدوارم همه بتوانیم به امر رهبر عزیزمون عمل کنیم و خدا فرزندان صالح زیادی به ما عطا کنه.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۸۰
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سقط_مکرر
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
من متولد ۷۹ هستم و فرزند اول خانواده دو فرزندی.😁 سال ۹۵ با همسرم عقد کردیم و سال ۹۷ هم عروسی گرفتیم.
از اونجایی که عاشق بچه بودیم همون اوایل عروسی اقدام کردیم و باردار شدم اونم دوقلو 😍😍 و کلی خوشحال شدیم اما خوشحالی ما خیلی دوامی نیورد و بچها تا ۹ هفتگی سقط شدن و من ۲ فرودین کورتاژ شدم چون عید اول عروسیمون هم بود همزمان با مهمانی می اومدن عیادت اقوام همسرم😢
گذشت و بعد شش ماه که ایام محرم هم بود که متوجه شدم باردارم اما متاسفانه این دفعه هم سقط شد خیلی زود😢
بعد از دوتا سقط خیلی حالم بد بود و از نظر روحی واقعا ضربه خورده بودم. یادمه ایام کرونا بود و ماه رجب، من واقعا مضطر شده بودم ودلم بچه میخواست
خدا قبول کنه ماه رجب رو ایام البیض چون مساجد به خاطر کرونا بسته بود تو خونه معتکف شدم و روز آخر هم اعمال ام داوود رو خوندیم من با دلشکستگی کامل از امیرالمؤمنین اولاد صالح خواستم.
بعد از اون روزای مبارک ولادت امام علی به طور ناباورانه با اولین اقدام بارادر شدم. چون دوتا تجربه سقط داشتم به هیچ کسی چیزی نگفتم. گفتم باز خدایی نکرده موجب ناراحتی کسی نشم. اما این دفعه فرق داشت و هدیه امیرالمومنین بود. هفته ۶ رفتم سونوگرافی و قلب جنین رو دید و دختر عزیزتر از جانم آذر ۹۹ به دنیا اومد.
از اونجایی که توی زمان اون دوتا سقط من و همسرم هیچ ناشکری نکردیم و همش خدارو شکر کردیم. وقتی که دخترم ۱۰ ماهه بود من متوجه شدم به طور خدا خواسته باردارم😍. حسابی خوشحال شدیم و متوجه شدیم خدا داره برامون جبران میکنه. چون من خودم داداش نداشتم همه اقوام حتی دکتر زنان هم میگفت خدا کنه پسر باشه. البته برای مادر فقط سلامتی بچه مهمه.
هفته ۱۹ بارداری متوجه شدیم نی نی تو دلی پسره و آقا پسرم ۱۴۰۱ وقتی که دخترم یک سال هفت ماهه بود به دنیا اومد و ما از داشتن دختر و پسرم حسابی خوشحال بودیم.
از اونجایی که حضرت آقا فرموده بودند که جهاد فرزند آوری ما هم به فرمان حضرت آقا لبیک گفتیم. وقتی پسرم ۲ ساله بود متوجه شدم که بادارم و این دفعه هم خدا پسر قسمت مون کرد. پسر دومم هم فروردین ۱۴۰۴ به دنیا اومد. الان هم هرکس بهمون میگه چقد بچه میارید دیگه بسه. منم بهشون میگم وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد.😍😂
خواستم تجربه ام رو باهاتون به اشتراک بذارم به اون خانم های که تجربه سقط داشتن بگم اصلا نگران نباشید. به خدا توکل کنید و به هیچ عنوان از خدا گله نداشته باشید در موقع ناراحتی هم شاکر باشید مطمئن باشید خدا براتون حسابی جبران میکنه.
ان شالله خدا همه مادران رو کمک کنه تا بتونن سرباز برای امام زمان تربیت کنند.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist