eitaa logo
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
17.3هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
67 فایل
مدیر @Yaasnabi تبادل نداریم اگر کانالو دوست دارید یه فاتحه برای مادر 🖤بنده بفرستید تا اطلاع ثانوی تبلیغ شخصی نداریم به آیدی بالا پیام ندید لطفا
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۵۸۷ من متولد سال ۶۷ هستم در سال ۹۵ با همسرم که برادر دوستم بود، ازدواج کردم. یک ازدواج کاملا سنتی. خدا رو شکر همسرم خانواده مذهبی و خوبی داره و همسرم هم بسیار با ایمان و خدا ترس هستند. من خودم مربی مهد کودک هستم و عاشق بچه... برای همین از سال اول ازدواج تصمیم به آوردن بچه داشتم اما آقای همسر چون برای ارشد درس میخوندن، بچه دار شدن رو به بعد اتمام درس موکول کردن. بعد از اینکه یک‌سال ازدواجمون گذشت اصرار من برای بچه دار شدن بیشتر شد و آقای همسر قبول کردن. قبل از اقدام به باداری رفتیم مشهد و از خداوند فرزندان سالم و صالح خواستیم، درست یادم هست شب ولادت حضرت زینب بود، روی به روی گنبد امام رضا نذز کردم که اگر خدا به ما دختری بدهد، اسمش رو بزاریم زینب.. و من خیلی زود باردار شدم، چقدر خوشحال بودم، خودم رو خوشبخت ترین زن دنیا میدونستم اما این خوشحالی خیلی طول نکشید و جنین در هفته ۱۰ سقط شد، دنیا روی سرم خراب شد، برای منی که هر روز با بچه ها سرکار داشتم ختم بارداری حکم مرگ واسم داشت. حال خیلی بدی داشتم تا شش ماه کارم فقط گریه بود، همسرم خیلی با هم حرف میزد و آرومم می‌کرد، میگفت مطمئن باش حتما حکمتی داشته. کم کم با توکل بخدا آرومتر شدم. یکسال و نیم سال طول کشید تا دوباره رو پا بشم، سال ۹۸ با همسرم رفتیم پیاده روی اربعین، اونجا از امام حسین دوباره فرزند خواستم، غافل از اینکه من در این سفر باردار بودم و نمیدونستم. بعد از برگشت از کربلا درست روز تولدم، همسرم تماس گرفت و گفت به دلم افتاده بارداری برو آزمایش بده، گفتم چطور گفت قرآن باز کردم، سوره مریم اومد، مطمئنم خبری هست و واقعا من باردار بودم، چقدر روز تولدم خوشحال بودم ولی دوباره این خوشحالی هم چندان دوامی نشد و قلب جنین تشکیل نشد و دنیا دور سرم می‌چرخید، از کارم بیرون اومدم دیگه طاقت دیدن شاگردامم نداشتم. خدا می‌دونه من و شوهرم چی کشیدیم خدا رو شکر خانواده همسر خیلی بهم کمک کردن تا حالم دوباره مثل قبل بد نشه و این بار زودتر حالم خوب شد. دوباره سال ۹۹ برای بچه دار شدن اقدام کردم خیلی می‌ترسیدم، که دوباره روزای قبل تکرار بشن ومن دوباره باردار شدم و دوباره سقط جنین همانا... هنوز هم از یادآوری اون روزا حالم بد میشه، دیگه مطمئن شده بودم خدا نمیخواد من مادر بشم فقط دلم میخواست هر طور شده بچه دار بشم با خودم لج کرده بودم و به زور از خدا بچه میخواستم. شوهرم می‌گفت تا زمانی که تو وسط باشی و منیت تو وسط باشه، خدا به ما بچه نمیده و همینم شد و من دوبار دیگه این تجربه تلخ رو تجربه کردم 😭 ۵ تا سقط باورم نمیشد این چه امتحان سختی بود که خدا ازم می‌گرفت. حال و روز این روزای من فقط خدا میدونست و بس. اما برای من عجیب بود سر آخرین سقطم دیگه گریه نکردم، حالم بد بود اما راضی بودم به رضای خدا، شوهرم دلداریم می‌داد و میگفت مطمئن باش خدا یه زینب واسه ما کنار گذاشته وگرنه اسمش رو به دلمون نمی انداخت. ۳ما از آخرین سقط می‌گذشت تو این مدت خیلی دکتر رفتم، خیلی آزمایش های جور واجور انجام دادم و خیلی اذیت شدم، دکتر میگفت دیگه نمیتونم طبیعی باردار بشم، منم به شوهرم گفتم حالا که خدا نمیخواد، منم اصلا بچه نمیخوام، اگه خودش خواست میده من تن به آزمایشات دیگه نمیدم. و همینم شد دیگه دکتر نرفتم و تمام قرصام قطع کردم. آذر ۱۴۰۰ رفتیم مشهد دوباره خیلی دلم گرفته بود، گفتم آقا اگه من لایق مادر شدن میدونید، خودتون فرجی بکنید من و همسرم مثل ابر بهار هر دو اشک می‌ریختم. درست دوماه بعد از برگشت از مشهد در کمال ناباوری، تستم مثبت شد و خداخواسته بدون دارو باردار شدم، هم خوشحال بودم و هم ناراحت، میترسیدم که این بار هم سقط بشه چرا که این بار تازه ۳ ماه از سقط قبلی گذشته بود. اما وقتی خدا بخواد من بنده چکاره هستم. وقتی برای اولین بار صدای قلب جنینم رو شنیدم از خوشحالی گریه کردم، باورم نمیشد تمام این ۹ ماه رو خوابیدم، حتی غذا خوابیده می‌خوردم، خیلی خیلی سخت بود اما وقتی به این فکر می‌کردم که خدا قرار یه فرشته به من بده، تمام این سختی ها واسم شیرین میشد و دختر من نازنین زینبم در ۲۰ مهر ۱۴۰۱ بدنیا اومد. خدا رو هزاران بار شکر می‌کنم که من لایق مادر شدن دونست هر روز دعا می‌کردم که دخترم سرباز امام زمان تربیت بشه و اون رو نذر امام زمان کردم. الان زینب کوچولوی ما ۴۶ روزه هست و من این هدیه رو از طرف امام رضا میدونم به همه کسایی که مثل من منتظر بچه هستن، میگم هیچوقت ناامید نشن که قطعا بعد هر سختی آسانی هست. از شما میخوام واسه من دعا کنید که بتونم دخترم رو در مسیر امام زمان تربیت کنم و خدا دوباره توفیق مادر شدن بمن عطا کنه و امیدوارم که هیچ زنی در حسرت مادر شدن نباشه کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۳۲ من متولد ۶۵ هستم، مثل همه ی دخترا خواستگار داشتم و به دلایلی خیلی هاشون حتی به جلسه دوم هم نمی‌رسید، دیگه خسته شده بودم و حرفهای اطرافیان هم کلافه ام کرده بود. سال ۹۰ به عنوان خادم شهدا راهی مناطق جنگی جنوب شدیم، من خییلی دلم گرفته بود، بیشتر هم از حرفهایی که می‌شنیدم. ایام فاطمیه بود و ما به مراسمی رفتیم که شهید گمنام هم آورده بودن، بغضم ترکید به شهدای گمنام گفتم خیلی خسته ام، من پاک زندگی کردم و تا حالا پسری تو زندگیم نبوده اصرار نمیکنم و به زور نمیخوام اما اگه تو سرنوشت من ازدواج برام رقم خورده، ازتون میخوام به مادر گمنامتون سفارش منو بکنید یه پسر پاک، مثل خودتون خدا سر راهم قرار بدین. از اونجا برگشتیم و دو هفته بعدش همسرم به خواستگاریم اومدن، من و همسرم اصلا همدیگر رو نمی‌شناختم و یه واسطه مارو به هم رسوند. همه متعجب بودن که شما چطور آشنا شدید و من تو دلم میگفتم شهدای گمنام و مادرشون ما رو بهم رسوندن. ما یک سال عقد بودیم و بعدش عروسی کردیم شرایط کاری همسرم مناسب نبود و تصمیم گرفتیم دو سال بچه دار نشیم. سال سوم ازدواجمون من باردار شدم، همسرم دوقلو هستن و به صورت خیلی اتفاقی من و جاریم با هم باردار شدیم، یعنی دوقلوها با هم تله پاتی داشتن انگار 😂😂 من تازه متوجه شدم بودم که جاریم بهم زنگ زد و گفت بارداره گفت توام اقدام کن با هم باشیم که من خندیدم و فهمید که بللللللله 😁 همه از شنیدن این خبر ذوق می‌کردن و براشون جالب بود و می‌گفتن ای شیطون ها با هم هماهنگ بودین ما هم میگفتیم خدا هماهنگ کرده.😅 ۸ هفته گذشت، جاریم از من دو هفته جلوتر بود، اون زودتر رفته بود و قلب جنینش تشکیل شده بود و حالا نوبت من بود که برم، رفتم سونو و خوابیدم و منتظر شنیدن صدای قلبش بودم که دکتر گفت قلبش تشکیل نشده و اصلا رشد نداشته. نمیتونستم از روی تخت بیام پایین شوک بدی بهم وارد شده بود، از اتاق اومدم بیرون و چشمای نگران مادرمو که دیدم، تصمیم گرفتم که به خاطر مامانم هم که شده قوی باشم مامانم پرسید چی شد؟ لبخند زدم و گفتم شهید شد من الان مادر شهیدم. چون با جاریم باردار بودم، خیییلی شرایط برام سخت تر بود، پیش بقیه عادی رفتار میکردم اما تو خلوتم گریه می‌کردم، حتی همسرم از قم یه ۵ تیکه لباس، تبرکی گرفته بود. پسر جاریم به دنیا اومد و رفتیم خونه شون بغلش که کردم، بغضمو به زور نگه داشتم، همش با خودم می‌گفتم اگه بچه منم مونده بود، دو هفته دیگه به دنیا می اومد. سخت بود اما قوی تر شده بودم و نمیدونسم خدا امتحان دیگه ای سر راهم گذاشته، تقریبا ۱۰ ماه از سقطم گذشته بود که دوباره اقدام کردیم و باردار شدم. این بار به ۸ هفته نکشید و تو ۶ هفته، مجدد رشدش متوقف شده بود. من با چه حالی برگشتم خونه خدا میدونه و همش میگفتم کاش به کسی نگفته بودیم و هیچ کس نمیفهمید دوباره این اتفاق افتاده اما خب به مادرها گفته بودیم و اونا هم به بقیه گفته بودن. همون روز که هنوز به کسی نگفته بودیم این اتفاق افتاده، خبر دار شدیم که یکی دیگه از جاری هام بارداره... سرمو گرفتم رو به آسمون و گفتم خدایا قربونت برم دوتا دوتا امتحان با هم میگیری من مردود میشما 😔😭 غصه ی خودم تو دلم بود و حرفای دیگران که خیلیاش مثلا شوخی بود، قلبمو بیشتر میشکست. ۶ ماه بعد از سقط دومم، متوجه شدم که خدا خواسته باردار هستم و از قضا این بار هم با یه جاری دیگه ام همزمان شده بود 🥴🥴🥴 اگه براتون سوال شد که چند تا جاری دارم من ۴ تا جاری دارم. 😅😅 این بار حتی به همسرم هم چیزی نگفتم تصمیم گرفتم تا زمانیکه قلبش تشکیل نشده به کسی چیزی نگم، ۶ هفته که شد به همسرم گفتم و قسمش دادم که به کسی چیزی نگه تا قلبش تشکیل بشه اونم قبول کرد. ۸ هفته با استرس گذشت و رفتم سونو گرافی دکتر گفت که رشدش ۷ هفته رو نشون میده و قلبش هم هنوز تشکیل نشده گفت صبر میکنیم و یک هفته دیگه بیا ببینم رشدش و قلبش در چه وضعیتیه... اون یک هفته فقط خدا میدونه چی به من گذشت، دوباره رفتم سونو و گفت که تو همون وضعیته و یک هفته دیگه بیا رفتم و گفت رشدش عقبه اما اصلا قلبش تشکیل نشده و باید بندازیش،دنیا روی سرم خراب شد. رفتم دکترم و سونورو دید و بهم قرص داد و استفاده کردم این بار شرایطم خیلی سخت تر بود، باز هم تو اون شرایط خدارو شکر میکردم که به کسی نگفتم مخصوصا خانواده ی همسرم 😐 فقط تنها کسی که فهمید مادرم بود که کنارم بود و همراهم غصه می‌خورد. دیگه خیلی ناامید شده بودم و باز هم ۱۰ ماه صبر کردم و تو این مدت چند تا دکتر رفتم و پیگیری کردم که علتش چی میتونه باشه و جوابی نمی‌گرفتم، همه شون میگفتن باردار شدی سریع بیا برات دارو تجویز کنیم که سقط نشه اما مشکل من تشکیل نشدن قلب شون بود. 👈ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۳۲ تا اینکه با یه خانم دکتر فوق تخصص آشنا شدم و تا مشکلمو گفتم گفت احتمالا غلظت خون بارداری داری و برام آزمایش نوشت و دقیقا جواب آزمایشم همونی بود که تشخیص داده بود. گفت برو هر وقت باردار شدی سریع بیا که داروهای رقیق کننده خون بهت بدم که این مشکل پیش نیاد. من باردار شدم و رفتم برام آمپول هپارین تجویز کرد که داخل شکمم تزریق میکردم، ۸ هفته گذشت و من برا سونوگرافی رفتم با کلی استرس و تپش قلب... دستگاهو که روی شکمم گذاشت صدای قلبش توی اتاق پیچید و اشک شوق از چشمای من جاری شد. داشتم به بغل کردنش فکر میکردم 😍😂😂 که گفت اما یه مشکلی هست خدا میدونه چه حالی داشتم گفتم چی شده خانم دکتر؟ گفت کنار جفت یه لخته خون هست که داره از جفت تغذیه میکنه و بزرگ میشه دو حالت داره بعضیاشون از بین میره اما بعضیاشون رشد میکنه و نمیذاره خون به جنین برسه و باعث سقط میشه... خدایا چند بار امتحان دیگه داشتم واقعا کم می‌آوردم، سونومو بردم پیش دکترم دستشو روی میز کوبید و گفت آخه چرا تو اینجوری میشی! برو ۱۰ روز دیگه بیا دوباره سونو ببینیم وضعیت چطور میشه... با یه قلب شکسته از مطب اومدم بیرون همسرم زنگ زد، نمیدونستم بهش چی بگم، بعد از کمی مکث گفتم بابایی قلبم تشکیل شده با یه داد گفت خدارو شکر گفتم اما باید دعا کنی که پیشتون بمونم گفت یعنی چی و جریانو براش گفتم... اون روزها باز هم ایام فاطمیه بود، شب ها می‌رفتیم مراسم تا یه شب دوباره شهدای گمنام مهمون مراسم مون شدن ۳ تا شهید آوردن تو قسمت خانم ها، منم با همون دل شکسته ام رفتم کنارشون دو زانو حالت نیم خیز نشستم و بهشون گفتم اصلا اصرار نمیکنم، خودتون میدونید هیچ وقت به زور چیزی نمیخوام اما اگه صلاح هست و خدا میخواد بهمون بچه بده برام نگهش دارید دیگه توان ندارم. بغضم ترکیده بود و حسابی باهاشون درد دل کردم. دوباره که رفتم سونو خبری از اون لخته خون نبود، گفتم یه لخته خون توی سونوی قبلیم بود کنار جفت، گفت اصلا چیزی نیست، اگه هم بوده از بین رفته،خدا میدونه که چه حالی داشتم و با چه ذوقی به صدای قلبش گوش می‌دادم. ویار و سختی های بارداری اذیت می‌کرد اما همش شیرین بود، چون داشتم مادر می‌شدم و فرشته کوچولو روز به روز بزرگتر میشد، ماه ششم بارداری رفتم سونو و دکترم گفت توی سونو چیزی نشون داده که امکان زایمان زودرس هست و باید سرکلاژ بشم و گفت که جفت پایینه و خیلی ریسک بالاست چون ممکنه جفت موقع دوختن آسیب ببینه و باعث سقط بشه خلاصه آماده ام کرد که چه انجام بدم، چه ندم در هر دو حالتش ۵۰ درصد احتمال سقط هست. دوباره حالم خیلی بد شد، دیگه واقعا کم آورده بودم، من و همسرم سر اسم به توافق نرسیده بودیم، من اسم حلما رو دوست داشتم و همسرم اسم حنانه، اون شب انگار کسی بهم گفت نذر کن اسمشو فاطمه بذار... به همسرم گفتم بیا نذر کنیم اسمشو فاطمه بذاریم، این بچه رو حضرت زهرا تو ایام فاطمیه بهمون برگردوند، نذر کردیم که اگه سالم به دنیا اومد، اسمشو فاطمه بذاریم. خواهر شوهرم پرستار بخش زنان و زایمان هستن، وقتی مشکلو شنید گفت یه دکتر هست فوق تخصص زنان و نازایی خودش هم تو مطب سونو می‌کنه، گفت ازش تو بیمارستان وقت میگیرم برو پیشش این دکتر تخصصش نازاییه و به همین راحتی وقت نمی‌داد، وقت هاش همه بعد از ۳ ماه بود. خواهر شوهرم شرایطو سابقه سقطمو که براش گفته بود قبول کرده بود و رفتم پیشش سونو انجام داد، گفت اون مشکل وجود داره اما مقدارش خیلی کمه و نیازی به سرکلاژ نیست، سونو رو به دکتر خودم نشون دادم و با تعهد خودم قبول کرد که دیگه این کار رو انجام نده، خلاصه فاطمه خانم ما تو آخرین جمعه ی ماه محرم آبان سال ۹۵ به دنیا اومد 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍 البته رفلاکس شدید معده داشت هر چی شیر می‌خورد، بالا میاورد و ناآرام بود و خوابش خیییلی کم بود و تا دوسال پدر مامانشو درآورد و علتش هم به خاطر استرس هایی بود که تو بارداری داشتم. اما من تو تمام لحظه هایی که کم میاوردم باز هم خدارو شکر می‌کردم که خدا فرشته کوچولومو بهم بخشید و اون تو بغلم بود حتی اگه بیشتر وقتا گریه می‌کرد و نمیذاشت حتی دستشویی برم 😵‍💫🥴😂 👈 ادامه در پست بعدی.... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۳۲ دخترم ۲ سال و ۸ ماهش بود و تازه یه کم آروم شده بود و برا دستشویی رفتن اذیت نمیکرد که فهمیدم باردارم اونم همزمان با فوت پدربزرگم خیلی اعصابم بهم ریخت چون دخترم تازه یه کم اذیت هاش کم شده بود و من تصمیم داشتم ۴ سالش شد، باردار بشم اما خواست خدا اینجوری بود. من دوباره به کسی نگفتم که باردارم تو مراسم پدربزرگم میرفتیم و می اومدیم و کسی خبر نداشت حتی همسرم، تا چهلم پدربزرگم به کسی نگفتم و روز تولد همسرم ۸ هفته بودم که بهش گفتم و ازش خواستم باز هم به کسی نگه تا برم سونو ۹ هفته بودم که رفتم سونو و قلبش تشکیل شده بود و خدا تو روزهای اول کرونا تو بهار سال ۹۹ یه گل پسر بهمون هدیه داد. پسرم ۸ ماهش بود که متوجه شدم باردارم 😵‍💫🥴😵‍💫 واااای روزهای خیلی سختی بود منم به جز ویار و حالت تهوع همیشه تو بارداری هام بویاییم خیلی قوی میشد و بعضی بوها خیلی اذیتم می‌کرد، مخصوصا بوی شوینده ها... خیییلی روزهای سختی بود مخصوصا وقتی پسرم خرابکاری می‌کرد و باید میشستمش دوتا ماسک روی هم میزدم و میبرمش دستشویی 😷😷🤧 تا ۳ ماه حالم بد بود اما وقتی رفتم سونو و گفت نی نی مون دخمله دیگه قبولش کردم و خوشحال بودم که دخترم خواهر دار میشه 😍😍😍😍😍 خدا تو شهریور سال ۱۴۰۰ هم یه گل دختر بهمون هدیه داد اما باز هم با یه امتحان بزرگ از بیمارستان که اومدیم خونه مادرم کرونا گرفت و رفت قرنطینه و من هم مبتلا شدم روزهای خیییلی سختی بود حالم بد بود، بدن درد و تنگی نفس از یه طرف و درد بخیه و ضعف زایمان از طرف دیگه و من مونده بودم با سه تا بچه، یه نوزاد و یه پسر یک سال و نیم که عوض کردن پوشک و دستشویی بردنش برام سخت بود و دخترم که ۵ سالش بود و خیلی بهونه می گرفت و حق هم داشت چون من تو اتاق قرنطینه بودم و نمیتونست بیاد پیشم. همسرم هم که سر کار می‌رفت و وقتی برمی‌گشت خسته بود و کمی کارهای خونه رو انجام می‌داد اما من از اون روزها یه مادر قوی بیرون اومدم😊💪 الان هم که دارم براتون مینویسم جوجه آخری اومده نشسته روی پام و نمیذاره بنویسم 😍😂😭 من چند سال پیش یه کتاب خوندم در مورد یه کشیش مسیحی بود که تو یه تصادف ۹۰ دقیقه از دنیا رفته بود اونجا چیزهای زیادی دیده بود اما خودش می‌گفت یک جمله بهم گفتن که توی تمام زندگیم احساسش میکنم می‌گفت بهم گفتن هر آدمی که به دنیا میاد یک ماموریتی داره حتی بچه ای که توی شکم مادرش سقط میشه ماموریت داره مادرشو قوی کنه حتی بچه ای که به دنیا میاد و بعد از چند روز از دنیا میره ماموریت داره لذت مادر شدنو برای همون مدت کوتاه به مادرش بده حتی کسی که با یه نقص جسمی به دنیا میاد ماموریت داره حس شکر گزاری رو تو دل آدم های اطرافش بیشتر کنه می‌گفت همه مون صحنه های زندگیمونو می‌بینیم و قبولش می‌کنیم. وقتی به دختر کوچولوم نگاه میکنم همون که خدا خواسته بود 😂😁🤧 با وجود جسم کوچولوش احساس میکنم روح بزرگی داره یه وقتایی احساس میکنم ماموریتش این بوده که بیاد و منو با شیرین کاری هاش بخندونه چون تو روزهایی تو وجودم رشد کرد و به دنیا اومد که من حال روحی خیییییلی بدی داشتم دکتر هم رفته بودم و و نوار مغزیم افسردگی عمیق قدیمی نشون داده بود، من اصلا به چیزی نمی‌خندم یعنی اصلا خنده ام نمیگیره خییییلی کم پیش میاد که به فیلم یا برنامه طنزی بخندم اما دخترم کارهایی می‌کنه که حسابی منو می خندونه.... درسته نگهداری ازشون سخته اما انگار خدا این دسته گل هارو بهم هدیه داد تا یه کم فکرمو مشغول کنن و حال روحیمو خوب کنن این از برکت معنوی و روحی... از برکت مادی هم براتون بگم که دختر اولم که به دنیا اومد همسرم کارمند اداره شد که تا قبل از اون نیرو نمیخواستن و وضعیت کارش موقتی بود، پسرم که به دنیا اومد با وام مسکن و فروش ماشین تونستیم خونه بخریم فرشته آخری هم که به دنیا اومد همسرم توی اداره، استخدام رسمی شد و حقوقش زیاد شد و به جز اون هم روزی هایی بهمون می‌رسه که فکرش هم نمی‌کردیم. براتون بهترین ها رو از خدا خواستارم آرامش و سلامت و حالِ خوب مهمون تک تک لحظه هاتون باشه 😍😍😍 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۳۲ دخترم ۲ سال و ۸ ماهش بود و تازه یه کم آروم شده بود و برا دستشویی رفتن اذیت نمیکرد که فهمیدم باردارم اونم همزمان با فوت پدربزرگم خیلی اعصابم بهم ریخت چون دخترم تازه یه کم اذیت هاش کم شده بود و من تصمیم داشتم ۴ سالش شد، باردار بشم اما خواست خدا اینجوری بود. من دوباره به کسی نگفتم که باردارم تو مراسم پدربزرگم میرفتیم و می اومدیم و کسی خبر نداشت حتی همسرم، تا چهلم پدربزرگم به کسی نگفتم و روز تولد همسرم ۸ هفته بودم که بهش گفتم و ازش خواستم باز هم به کسی نگه تا برم سونو ۹ هفته بودم که رفتم سونو و قلبش تشکیل شده بود و خدا تو روزهای اول کرونا تو بهار سال ۹۹ یه گل پسر بهمون هدیه داد. پسرم ۸ ماهش بود که متوجه شدم باردارم 😵‍💫🥴😵‍💫 واااای روزهای خیلی سختی بود منم به جز ویار و حالت تهوع همیشه تو بارداری هام بویاییم خیلی قوی میشد و بعضی بوها خیلی اذیتم می‌کرد، مخصوصا بوی شوینده ها... خیییلی روزهای سختی بود مخصوصا وقتی پسرم خرابکاری می‌کرد و باید میشستمش دوتا ماسک روی هم میزدم و میبرمش دستشویی 😷😷🤧 تا ۳ ماه حالم بد بود اما وقتی رفتم سونو و گفت نی نی مون دخمله دیگه قبولش کردم و خوشحال بودم که دخترم خواهر دار میشه 😍😍😍😍😍 خدا تو شهریور سال ۱۴۰۰ هم یه گل دختر بهمون هدیه داد اما باز هم با یه امتحان بزرگ از بیمارستان که اومدیم خونه مادرم کرونا گرفت و رفت قرنطینه و من هم مبتلا شدم روزهای خیییلی سختی بود حالم بد بود، بدن درد و تنگی نفس از یه طرف و درد بخیه و ضعف زایمان از طرف دیگه و من مونده بودم با سه تا بچه، یه نوزاد و یه پسر یک سال و نیم که عوض کردن پوشک و دستشویی بردنش برام سخت بود و دخترم که ۵ سالش بود و خیلی بهونه می گرفت و حق هم داشت چون من تو اتاق قرنطینه بودم و نمیتونست بیاد پیشم. همسرم هم که سر کار می‌رفت و وقتی برمی‌گشت خسته بود و کمی کارهای خونه رو انجام می‌داد اما من از اون روزها یه مادر قوی بیرون اومدم😊💪 الان هم که دارم براتون مینویسم جوجه آخری اومده نشسته روی پام و نمیذاره بنویسم 😍😂😭 من چند سال پیش یه کتاب خوندم در مورد یه کشیش مسیحی بود که تو یه تصادف ۹۰ دقیقه از دنیا رفته بود اونجا چیزهای زیادی دیده بود اما خودش می‌گفت یک جمله بهم گفتن که توی تمام زندگیم احساسش میکنم می‌گفت بهم گفتن هر آدمی که به دنیا میاد یک ماموریتی داره حتی بچه ای که توی شکم مادرش سقط میشه ماموریت داره مادرشو قوی کنه حتی بچه ای که به دنیا میاد و بعد از چند روز از دنیا میره ماموریت داره لذت مادر شدنو برای همون مدت کوتاه به مادرش بده حتی کسی که با یه نقص جسمی به دنیا میاد ماموریت داره حس شکر گزاری رو تو دل آدم های اطرافش بیشتر کنه می‌گفت همه مون صحنه های زندگیمونو می‌بینیم و قبولش می‌کنیم. وقتی به دختر کوچولوم نگاه میکنم همون که خدا خواسته بود 😂😁🤧 با وجود جسم کوچولوش احساس میکنم روح بزرگی داره یه وقتایی احساس میکنم ماموریتش این بوده که بیاد و منو با شیرین کاری هاش بخندونه چون تو روزهایی تو وجودم رشد کرد و به دنیا اومد که من حال روحی خیییییلی بدی داشتم دکتر هم رفته بودم و و نوار مغزیم افسردگی عمیق قدیمی نشون داده بود، من اصلا به چیزی نمی‌خندم یعنی اصلا خنده ام نمیگیره خییییلی کم پیش میاد که به فیلم یا برنامه طنزی بخندم اما دخترم کارهایی می‌کنه که حسابی منو می خندونه.... درسته نگهداری ازشون سخته اما انگار خدا این دسته گل هارو بهم هدیه داد تا یه کم فکرمو مشغول کنن و حال روحیمو خوب کنن این از برکت معنوی و روحی... از برکت مادی هم براتون بگم که دختر اولم که به دنیا اومد همسرم کارمند اداره شد که تا قبل از اون نیرو نمیخواستن و وضعیت کارش موقتی بود، پسرم که به دنیا اومد با وام مسکن و فروش ماشین تونستیم خونه بخریم فرشته آخری هم که به دنیا اومد همسرم توی اداره، استخدام رسمی شد و حقوقش زیاد شد و به جز اون هم روزی هایی بهمون می‌رسه که فکرش هم نمی‌کردیم. براتون بهترین ها رو از خدا خواستارم آرامش و سلامت و حالِ خوب مهمون تک تک لحظه هاتون باشه 😍😍😍 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۳۳ من یه دهه هفتادیم، الان که به گذشته نگاه میکنم میبینم بیشتر دورانی که مدرسه میرفتم تمام هم و غمم این بود که درسامو خوب بخونم تا جزو شاگرد زرنگای کلاس باشم. کلاس جانبی مثلا ورزشی یا هنری نمی رفتم که مبادا به درسم لطمه بخوره، اون موقع اگه کسی درسش خیلی خوب بود یا میرفت ریاضی یا تجربی، درحالی که اگه الان به گذشته برگردم رشته ای که بهش علاقه داشتم و انتخاب می کردم، من به طراحی یا ورزش خیلی علاقه داشتم ولی خوب امان از جو حاکم بر مدارس. به نوعی همه تخم مرغامو چیدم تو یه سبدی به اسم درس و کنکور و خوب وقتی نتیجه دلخواهمو نگرفتم، لطمه بدی خوردم. میگم کاش حداقل اینقدر انرژیمو نمیذاشتم برای درس، کارای هنری که علاقه داشتمم دنبال می کردم. من تو یه مدرسه عادی درس خوندم و هزینه شرکت تو کلاسای کنکور نداشتم، وقتی کنکور دادم تازه متوجه شدم که سطح کنکور چقدر بالاتر از چیزی بود که فکرشو می کردم، رتبه ای که می خواستم نشدم و اینجا اشتباه بعدیمو انجام دادم. دوران ما دوران شوق دانشگاه بود، مگه میشد آدم درس بخونه اونوقت دانشگاه نره؟ از اونجایی که هزینه شرکت تو دانشگاه های غیر دولتی رو نداشتم، تو یه رشته ای که زیاد علاقه نداشتم تو دانشگاه دولتی وارد شدم و انرژی جوونیمو ۴ سال گذاشتم تو رشته ای که علاقه ای بهش نداشتم، صرف اینکه فقط دانشگاه رفته باشم و از قافله عقب نمونده باشم، اما ای کاش این سال ها رو خرج رشته ای کنم که حداقل تو زندگیم به کارم بیاد. این وسط خدا لطفشو شامل حالم کرد، مامانم از اون خانمایی هستن که طرفدار ازدواج به موقع هستن و تو همون سنین ۱۸ سالگی ازدواج کردم. البته اول خیلی مقاومت می کردم می گفتم نه من میخوام درس بخونم، ولی خدا رو شکر می کنم مامانم تونست متقاعدم کنه، وجود همسرم تو اون روزها واقعا کمک بزرگی برام بود، با وجود اینکه زود ازدواج کردم ولی گفتم من دارم دانشگاه میرم و سخته همزمان بخوام بچه دار بشم، خوب گاهی کلاسامون از صبح تا بعدظهر بود این بود که صبر کردم و دو ترم مونده بود دانشگاه تموم بشه اقدام کردیم. نمی دونم چرا ماها فکر می کنیم هر وقت اراده کنیم بچه دار میشیم، واسه همین بچه دار شدن زیاد جدی نمی گیریم و اونو تو اولویت نمیذاریم‌. بار اول که باردار شدم، هفته ۵ سقط شد، رفتم دکتر بهم گفتن برای هر کسی ممکنه اتفاق بیفته، و البته همینطورم هست. این بار دکترمو عوض کردم، صبر کردیم و چند ماه بعد دوباره اقدام کردیم وباز سقط شد، دکتر که رفتم گفتن باز هم ممکنه اتفاقی بوده باشه و من اشتباهی که کردم این بود با دو بار سقط باز رفتم پیش متخصص زنان در حالی که بهتر بود می رفتم پیش فوق تخصص. اینبار از همسرم آزمایش گرفتن و گفتن بله ایشون ضعیفن و باید تقویت بشن، یه مدت ژل رویال مصرف کردن و بعد از اینکه جواب آزمایش نرمال شد دوباره اقدام کردیم و باز هم برای سومین بار ... اینبار دکتری که رفته بودم گفتن شما مشکل سقط مکرر داری و بهتره بری تهران و درمانتو اونجا پیگیر بشی. از قبل تحقیق کرده بودم و می دونستم دکتری به اسم فاطمه رزاقی کاشانی تهران هست که فوق تخصص زنان و نازایی بود ولی یه جورایی به متخصص سقط مکرر شناخته شده بود، چون اونموقع خارج بودن پس دنبال یه دکتر دیگه رفتم و با خانم سهیلا عارفی آشنا شدم، خیلی ها هم با ایشون نتیجه گرفته بودن ولی سرش خیلی شلوغ بود و باید سه ماه تو نوبت می موندم. در همین حین متوجه شدم که به لطف خدا دکتر رزاقی برگشته، من درمانمو پیش ایشون انجام دادم و متوجه شدم که مشکل ایمنی و انعقادی دارم و باید داروهای خاصی تو بارداری مصرف کنم و به لطف خدا بعد از چند سال انتظار، پسرم به دنیا اومد. توصیه ام به اونایی که تازه ازدواج کردن اینه که تا جایی که می تونن اولویتشونو بزارن بچه دار شدن، درس آدم بعدا هم می تونه بخونه تازه آدم سنش که بیشتر میشه هدفمند تر رشته دانشگاهیشو انتخاب می کنه، اصلا لزومی نداره آدم بره دانشگاه، الان اینقدر دوره های مفید برگزار میشه آدم با همونا میتونه سطح سوادشو از یکی که دانشگاه رفته هم بیشتر کنه. ضمن اینکه دانشگاه اینقدر تو زندگی اثر نداره که بچه داره، به نظرم فقط یه کسی که انتظار برای بچه دار شدن کشیده میتونه سطح سختی اون زمان درک کنه، از ته قلبم به همه مامانایی که منتظرن میگم خدا قوت مامانای مهربون آینده، از رحمت خدا ناامید نشین، از توسل به ائمه ناامید نشین، و از خدا میخوام خدا صبرتونو زیاد کنه و هر چه زودتر دامنتون سبز بشه و چشماتون روشن بشه به جمال نی نی های قشنگتون❤️ من اگه به گذشته بر می گشتم و عقل الانمو داشتم دانشگاه نمی رفتم و اولویتمو میذاشتم بچه دار شدن، به جاش می رفتم دوره های کاربردی شرکت کنم مثل تربیت فرزند، آشپزی و خیاطی، هنری و ... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۷۰۸ قبل از ازدواج در قم زندگی میکردم، اسفند سال ۷۸ پدر و مادر همسرم اومدن خواستگاریم و در خرداد ۷۹ در حرم حضرت معصومه با همسرم عقد کردم. کار و دانشگاه همسرم تهران بود، به همین دلیل سال ۸۰ ازدواج کردیم و ساکن تهران شدیم، همسرم روی پایان نامه فوق لیسانسش کار میکرد و سرش حسابی شلوغ بود. منم برای کنکور درس میخوندم و درس خوندن رو مانعی برای بچه دار شدنمون نمیدونستم، اما همسرم مخالف بود. دلیل مخالفتش این بود که درسش تموم بشه و با فراغ بال برای بچه دار شدن اقدام کنیم. آخه از صبح ساعت ۷ تا ۴ بعد از ظهر اداره بود و وقتی خونه می اومد، یکی دو ساعت استراحت میکرد و تا نیمه های شب مشغول انجام پایان نامه فوق لیسانسش میشد، خلاصه پایان نامه شو دفاع کرد و تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم. خیلی زود باردار شدم. شور و شعف و شادی زیادی داشتیم و از خوشحالی در پوست خودمون نمیگنجیدیم. سونو برای تشکیل قلب انجام شد همه چی عالی بود. اینقد هیجان زده بودیم که نگو، یه هیجانی خارج از وصف. دکتر زنان داروهای مخصوص بارداری رو برام شروع کرد و برای هفته هشتم نوبت داد، وقتی در تاریخ مقرر یعنی در هفته هشتم پیش دکتر رفتم دوباره سونو کرد و گفت عالیه، خیلی هیجان زده و خوشحال بودیم، اما چشمتون روز بد نبینه فردای اون روز همه چی رو سرمون خراب شد و بچه سقط شد. اینکه چقدر درد کشیدم یه طرف، اون ضد حال و پژمردگی ای که برای من و همسرم ایجاد شد یه طرف. مادرم و مادر همسرم مدام دلداریمون میدادن و آروم مون میکردن. با دکتر زنانم صحبت کردیم و گفت شش ماه دیگه دوباره میتونید برای بچه دار شدن اقدام کنید. سال ۸۲ دوباره اقدام کردیم و همون ماه باردار شدم. دوباره همون هیجانا و شادیا سراغمون اومد و تا هفته هشتم همه چی خوب بود اما یهو دومی هم تو همون هفته هشتم سقط شد. و ما دیگه خسته از اون درد و رنج ها، پروژه بچه دار شدن رو یکسال تعویق انداختیم. در این یکسال برای رهایی از اون فشارهای روحی ای که بهم وارد شده بود با کمک همسرم دانشگاه قبول شدم و همزمان سرکار رفتم و بعد یه دکتر خبره تر بهمون معرفی شد و پیشش رفتیم اون یه سری دارو داد و گفت میتونید دوباره برای بارداری اقدام کنید. سال ۸۳ دوباره باردار شدم. این‌بار این هیجان و شادی همراه با استرس و نگرانی بود و باز هم همون اتفاق بد در هفته هشتم اتفاق افتاد و اونم سقط شد. بعد از سقط سوم پیگیری های ما برای راه حل این اتفاق جدی تر شد. چند شهر مختلف از جمله تهران، قم، مشهد و ... پیش دکترهای مختلفی رفتیم و همه شون در حیرت بودن که چرا سقط سه بار و در یک هفته مشخص یعنی هفته هشتم اتفاق میفته و دلیلی پیدا نمی کردن... در نهایت به هیچ نتیجه ای نرسیدیم تا اینکه در سال ۸۴ یه نفر یه دکتر ژنتیک در تو همون تهران بود بهمون معرفی کرد و بلافاصله پیشش رفتیم و اون همه مدارکهای بارداری و سقط ها رو بررسی کرد و بهمون آزمایشهای ژنتیک داد و ما به یه مرکز ژنتیک که خودش معرفی کرد، رفتیم آزمایش ژنتیک و DNA دادیم البته هزینه ها خیلی بالا بود اما به عشق بچه برامون مسئله ای نبود ولی این انتظار یک ماه و نیمه تا جواب آزمایش ها بیاد برامون سخت بود. جواب آزمایش ها که اومد دوباره پیش دکتر ژنتیک رفتیم و همه آزمایش هامون رو چک کرد و گفت هیچ مشکل ژنتیکی ای وجود نداره و با خانم دکتری مشورت کرد و هر دو به این نتیجه رسیدن که ممکنه تو بارداری، خون من غلظت پیدا میکنه و باعث مرگ و سقط جنین میشه و برام داروهای رقیق کننده خون تجویز کردن و گفتن برید برای بارداری اقدام کنید و ما امیداوریم این‌بار به نتیجه برسید. مجدد باردار شدم. دکتر زنان داروها و آمپول های رقیق شدن خون بهم داد و هر روز میزدم اما بازم سر هشت هفته همون اتفاق افتاد و بچه سقط شد. دکتر ژنتیک و دکتر زنان در طبابت عاجز شدند و دکتر ژنتیک ما رو به مرکز ناباروری و سقط مکرر ابن سینا ارجاع داد و دکتر زنان خیلی خوبی رو هم در همون مرکز، بهمون معرفی کرد. خانم دکتر سهیلا سادات عارفی که تخصص شون سقط مکرر بود. ما به این مرکز مراجعه کردیم و یک سال تحت درمان بودیم و چه روزهایی رو اونجا به شب رسوندیم و چه سختی هایی رو به امید بچه دار شدن متحمل شدیم. خانم دکتر عارفی بهمون دلداری میداد و امیدوارمون میکرد که بچه دار میشیم. اما دکتر ژنتیک مرکز ناامیدمون می‌کرد. ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۷۰۸ همه آزمایش های من و همسرم آماده شد و هیچ کدومش مشکل نداشت و نتیجه نهایی دکتر ژنتیک این شد که با وجود اینکه مشکلی در آزمایشات شما وجود نداره اما چهار بار سقط صورت گرفته در یک زمان مشخص، شما دوتا از همدیگه نمیتونین بچه دار بشین و هر چند بار دیگه هم که بارداری رخ بده، چه به روش طبیعی و چه به روش مصنوعی بازم سقط خواهد شد. یک لحظه همه زمین و زمان برامون سیاه شد، اما از اونجایی که میگن در ناامیدی بسی امید است با چشم گریون مدارک رو برداشتیم و بدون آسانسور و با پله، چند طبقه بالا رفتیم اتاق دکتر عارفی، خانم دکتر داشت نماز میخوند، همون نماز خوندنش یه آرامشی بهم داد و یه حس خوبی تو دلم ایجاد کرد که نگو، وقتی نمازش تموم شد، مدارک رو گرفت و نگاه کرد، گفت درسته پرونده تون اینجا مختومه اعلام شده، اما امید بخدا بچه دار میشید، ناامید نباشید، به خدا توکل کنید. حرفاش آرامشمون میداد و سرازیر شدن اشکام کمتر شد گفت: اینجا چون پرونده ت بسته شده کاری نمیتونم برات بکنم بیا مطبم و من همون درمان سقط مکرری که تو انگلستان روی افرادی که مشکل داشتن انجام میدادم، برات انجام میدم و به امید خدا و به خواست خدا، بچه دار میشی. حرفاش آرامشی به من و همسرم داد که تا اون روز آرامشی به این زیبایی درک نکرده بودم. خلاصه هفته بعدش یعنی خرداد ۸۶ رفتیم مطب ایشون و چند تا دارو داد و گفت این داروها رو بخور و برای بارداری اقدام کن و بلافاصله بعد از اینکه فهمیدی بارداری بیا پیشم تا درمان رو شروع کنیم تا مشکلی پیش نیاد و به خواست خدا همه چی خوب پیش بره. ما برای بار پنجم البته با امیدی که همراه با نگرانی بود برای بارداری اقدام کردیم و همون ماه باردار شدم و بلافاصله پیش دکتر زنانم رفتیم و درمان رو شروع کرد که هر روز آمپولای رقیق کننده خون و هر هفته سرم بالا رفتن ایمنی و قرص های مختلف بود رو تجویز کرد و الحمدلله با عنایت خدای مهربون و دستان توانمند دکتر عزیزم، هفته هشتم و هفته های دیگر بارداریم به خوبی سپری شد و در عید نوروز ۸۷ پسر قشنگم به دنیا اومد و انگیزه و شادی رو به این زندگی برگردوند. شش ماه بعد از تولد پسرم، مرخصی زایمانم تموم شد. من که عاشق بچه بودم و حاضر نبودم یک لحظه به پسرم سخت بگذره و دوست داشتم تو آغوش گرم خودم بزرگ بشه و نه مهدکودک، از کارم استعفا دادم و به شغل شریف مادری با عشق ادامه دادم و دو سال بعدش در سال ۸۹ با لطف خدای مهربان و همون درمان دکتر خوبم، دخترم هم به دنیا اومد و بعدش ۵ سال به خودمون استراحت دادیم و بعد از اون هر دو سال با لطف پروردگار و دستان توانمند دکتر عزیزم، ۳ تا بچه دیگه به زندگیمون اضافه شد و با این پنج بچه روز به روز بر شیرینی و شادی زندگیمون افزوده شد و ان شاءالله این نهضت ادامه دارد... در پایان اینو بگم به اون کسایی که بچه دار شدنشون خدای نکرده با مشکل مواجهه شده، حتما یه حکمتی توش هست که ما از اون بی خبریم، ناامید نشید و به تلاش تون ادامه بدید که با پشتکار و امید به رحمت خدا ان شاءالله دامنتون سبز سبز میشه... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۱۰۳۱ من یه مامان دهه هشتادی هستم متولد اردیبهشت ۸۲😊ته تغاری خونه 🏠 دوتا خواهر دارم و یه دونه داداش ۱۷سالگی که درگیر کلاسای کنکور و درس بودم 👩‍🎓 تا اینکه یکی از فامیل های دور مامانم اومدن خواستگاری نمیدونم چی شد که جواب مثبت دادم 🤭 با اولین جلسه که باهم صحبت کردیم مهرش به دلم نشست ❤️ بیشتر با خدا بودنش جذبم کرد. مادر عزیزم با ازدواج دختر توی سن کم مخالف بود اما انقدر خانواده همسرم رو دوست داشت که هیچ مخالفتی نکرد. خبر ازدواجم توی فامیل پیچید. اون موقع ها اوج کرونا بود 😷😔 توی خونه مامانم یه سفره عقد ساده انداختیم، خانواده درجه یک رو دعوت کردیم و بدون هیچ تشریفاتی عقد کردیم 👰‍♀ هفته بعد از عقدمون ماه محرم بود قرار بود بعد ماه صفر عروسی بگیرم و بریم سرزندگیمون، مامان مهربونم مشغول خرید جهاز بود بهترین روزای عمر یه دختر وقتی که توی تدارکات عروسیش، کرونا اوج گرفت همه جا تعطیل شد. یک ماه و نیم بود که از زمان عقدم می گذشت که مامانم کرونا گرفت 🥲 ایشون ۲۰ سال بود که درگیر اسم و آلرژی بودن نظر دکترشون این بود به خاطر بیماری زمینه ای که داشتن بستری بشن روز به روز حالش بد تر میشد، روزای اول که توی بخش بود خودم همراهش بودم یه روز که رفتم بیمارستان دیدم مادرم روی تختش نیست سوال کردم گفتن بردنش توی ای سیو😔قلبم از سینم داشت کنده می شد. دیگه توی ای سیو کسی رو راه نمی دادن دیگه کاری از دستمون برنمی‌آمد به جز دعا، هرچی از سختی و تلخی اون روز ها بگم کم گفتم‌. من بیشتر از همه امیدوار بودم هی میگفتم به مو میرسه پاره نمیشه به خواهرام میگفتم گریه نکنید. یه روز با همسرم بیرون بودیم، دیدم تلفنش زنگ خورد. قطع کرد گفت بریم خونه گفتم من هنوز بیرون کار دارم، گفتش نه باید بریم. دلشوره افتاد به دلم، اومدم خونه به خواهرام گفتم یه چیزی شده اینا به ما نمیگن هرچی زنگ می زدیم جواب درست حسابی نمی دادن. دیدم داییم و بابام اومدن با یه خبر بد🖤 صبح برا مادرم غذا درست کردیم دادیم بابام ببره بیمارستان که توی راه بهشون خبر میدن مامانم تموم کرده. امیدم ناامید شد. توی هر کوچه خیابونی بوی مرگ میومد، پارچه های سیاه حجله های سر کوچه ها پیک کرونا بود. چند روز قبل از تولدش به خاک سپردیمش🖤 وقتی یه دختر مادرش رو از دست میده بی پناه ترین میشه، سه ماه بعد از فوت مادرم خاله هام بقیه ی خردید جهاز رو انجام دادن، خونه چیده شد. منم لباس عروس پوشیدم رفتم آتلیه وتمام. کاری که خیلی از عروس های اون موقع انجام دادن🤍 ۶ماه بعد تصمیم به بچه دار شدن گرفتم بعداز سه ماه رفتم دکتر که علت باردار نشدن رو بپرسم که به اولین سونو متوجه شدم ۶هفته ۴روز باردارم شب اومدم خونه همسرم رو سوپرایز کردم چقدر خوشحال شدیم. خوشحالیمون فقط ده روز طول کشید، وقتی دوباره رفتم سونو متوجه شدم جنین ایست قلبی کرده، با گریه اومدم خونه همسرم سرکار بود وقتی اومد روم نمی شد از اتاق بیام بیرون و خبر بد رو بهش بگم. بعد از یه سقط طبیعی سخت، آخر به خاطر باقی مانده کورتاژ شدم. همه ی دکترا نظرشون این بود اولین سقط طبیعی و نیاز به بررسی نداره. توی یکی از این سونو ها متوجه شدم تنبلی تخمدان دارم این بار ناامیدتر اقدام به بارداری کردم هرماه که باردار نمی شدم دلم مرگ میخواست. تا اینکه دوباره باردار شدم فردای روزی که جواب آزمایش بارداری رو گرفتم متوجه شدم داره سقط میشه💔 بله من برای بار دوم بچم سقط شد. حس شرمندگی شدید داشتم دیگه نمی تونستم توی چشمای همسرم و خانوادش نگاه کنم ماجرای تنبلی تخمدان رو به کسی نگفته بودیم، همه فکر میکردن خودمون بچه نمیخوایم. کم کم زمزمه ها شروع شد کنایه ها شروع شد بعد از هر مهمونی و مجالس روضه سوال های کی بچه دار میشی؟ دکتر رفتی؟؟؟ خانما خواهش می کنم اگر کسی باردار نمیشه آنقدر ازش سوال نکنید کی بچه میاره باور کنید با حرفاتون قلب اون آدم رو میشکنید💔 با همسرم می رفتیم تا شهر دکتر، آزمایش‌های مختلف، چند تا دکتر عوض کردیم دارو می‌خوردیم، اما کسی خبر نداشت. شرایط روحی من عجیب غریب خراب بود یه روز همسرم گفت دیگه جلوی من گریه نکن خسته شدم از اون روز به بعد هروقت همسرم نبود، گریه می کردم. یه دفتر داشتم کلی برای بچمون نامه نوشتم. در ادامه ی دکتر رفتن هام با یه خانوم دکتر خوب آشنا شدم ایشون گفتن هرماه بعد از یک روز عقب افتادن دوره پریود باید بری آزمایش بارداری بدی و اگر مثبت بود باید همون شب آمپول انوکسا(رقیق کننده خون)بزنی و آسپرین بخوری چون مشکل غلظت خون داری. خون داخل جفت لخته میشه و جنین از بین میره و یه سری داروهای ایمنی هم نوشتن. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۱۰۳۱ مدتی بعد برای بار سوم حامله شدم😍اولش بتا کم بود آمپول هام رو شروع کردم بعد از سه روز بتا دو برابر شد😍 قرار شد بعد دوهفته برم سونوی تشکیل قلب خانواده خودم اصرار داشتن که دکترم رو عوض کنم. یه خانم دکتری بودن برای حاملگی های پرخطر یه جلسه رفتم پیش شون، ایشون سونو انجام دادن ۵هفته و گفتن جنین قلب نداره احتمالا اینم سقط بشه باورم نمیشه توی چشمام نگاه کرد و گفت دوتا سقط کردی به اینم دل نبند و داروهات رو قطع کن 😭 دوباره مراجعه کردم به پزشک خودم گفت باید صبر کنی ۵هفته زوده. یادمه اون روزا استراحت مطلق بودم و ماه محرم بود 😢بچمو نذر حضرت عباس کردم گفتم نذار شرمنده شوهرم بشم. چله ی زیارت عاشورای آیت الله حق شناس هم انجام دادم. مجدد سونوی تشکیل قلب انجام شد قلب کوچولوی من تشکیل شده بود😍من مادر شده بودم و این شروع بارداری پرماجرای من بود...😂 برای ان تی که رفتم متوجه طول سرویکس کوتاه و دهانه رحم u شکل شدم. با نظر دکترم ریسک عمل سرکلاژ رو قبول کردم و در ۱۳هفتگی عمل شدم😅استراحت مطلق شدم به دلیل نبود مادر🖤مجبور بودم خودم آشپزی کنم مادر شوهرم گاهی غذا می فرستاد اما ظرف نمی شستم جارو نمی کشیدم کار سنگین انجام نمی دادم تا اینکه درد زایمان منو گرفت بیمارستان بستری شدم با سولفات کنترل شد وقتی اومدم خونه دیگه هیچ کاری انجام ندادم مادرشوهرم غذا می‌آورد. خواهرام کارهای خانه رو انجام می دادن، سونوی انومالی که رفتم متوجه بندناف تک شریانی و ورم دوتا کلیه جنین شدم. دکتر سونو گفتن که باید حتما آمینو سنتز انجام بدی احتمال اینکه بچه سندرم داشته باشه هست. با مشورت پزشک خودم آمینو انجام ندادم ایشون گفتن این دوتا فاکتور ارزش آمینو نداره. من دلم❤️ روشن و بچه ی تو سالمه❤️ به حرفش گوش دادم و بچمو سپردم دست خدا از ماه هشت به خاطر حجم استرسی که داشتم دچار فشار خون عصبی شدم. به علت سرکلاژ کل حاملگیم درگیر عفونت بودم. مدام چرک خشک کن می خوردم. همون اول دکتر گفتن که احتمال اینکه زود زایمان کنی هست آمپول های ریه تجویز کردن. آخر در ۳۵هفته و ۵روز کیسه آبم پاره شد و امیر علی من یک ماه زود تر به دنیا اومد😍 به علت تک شریانی بودن، حین زايمان طبیعی نفس کم آورد پسرم رو بردن ان ای سیو دوشب اونجا بود و بعد مرخص شد. از همین جا به مادرهایی که بچه هاشون رو می‌برند ان ای سیو خداقوت میگم واقعا سخته به نظر من خدا فقط مامانای قهرمان رو در همچین شرایطی قرار میده اونجا مادر هایی بودن که ماه ها بچه هاشون زیر دستگاه بودن و اونا قهرمانانه از بچه هاشون مراقبت می کردند و امیدوار بودن و... خداروشکر بعد از به دنیا آمدن کوچولوم، کلیه هاش خوب شد.😍 پسر کوچولوی من قلبش صدای اضافه داره اگه میشه براش با قلب های مهربونتون دعا کنید. از همین جا تشکر می کنم از خانوم دکتر مهین مجدزاده ی عزیزم واقعا مادرانه برای من دلسوزی کردن گاهی وقتا دلم براش تنگ میشه💐 راستش توی تجربه ی من خبری از چند فرزندی نبود😁 اما نوشتم که امیدی بشه برای خانوم هایی که دارن دوره ی تلخ ناباوری رو سپری میکنن. نوشتم برای خانوم هایی که سقط رو تجربه کردن. گر نگهدار من آن است که من می دانم شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد 😭 هیچ وقت ناامید نشید🤍 ان الله مع العسر یسری با هرسختی آسانیست🌾 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075