eitaa logo
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
17.4هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.3هزار ویدیو
67 فایل
مدیر @Yaasnabi تبادل نداریم اگر کانالو دوست دارید یه فاتحه برای مادر 🖤بنده بفرستید تا اطلاع ثانوی تبلیغ شخصی نداریم به آیدی بالا پیام ندید لطفا
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۰۹ هنگام ترخیص و بعد از آن فهمیدم ۳ پزشک متخصص که به نوعی درگیر این اتفاق بودند (پزشک معالج خودم که بالای سرم نیامد و پزشک آنکال که کوتاهی کرد و نیامد بیمارستان و پزشک جراحم در بيمارستان) با هم تبانی کردند که بگویند شب اول به اصرار خودم مرخص شدم💔 تا بعدا برایشان دردسر نشود. وقتی سه بار درجاهای مختلف این را شنیدم به غیرتمان برخورد و از بیمارستان شکایت کردیم. رئیس بیمارستان آشنا بود وقتی از ماجرا باخبر شد، خیلی جانب ما را گرفت. اولش فکر می‌کرد جنین دوسه ماهه را سقط کردم ولی وقتی فهمیده بود که من ۹ ماهه باردار بودم و باید آن شب از من و فرشته‌ ام مراقبت می‌شد، ولی ترخیصم کردند. اما چه فایده یکسال ما را سر دواندند و جواب مشخصی ندادند، بعد هم گفتند به کادر خاطی تذکر دادیم😐 همین!!! ما دیدیم واقعا حق اینجا پایمال شده و جان یک انسان گرفته شده، بدون هیچ وجدان دردی. پس از طریق قوه‌ قضائیه رسما شکایت کردیم. برادر همسرم که وکیل خبره ای هستند پیگیر کار ما شدند و هنوز نوبت دادگاهمان نشده و ما به یاری خدا قصد داریم اینجا صدای همه ی فرشتگانی باشیم که با قصور پزشکی حق حیاتشان گرفته شد. و بایستیم در مقابل کسانی که راحت با جان انسان ها بازی می‌کنند و بی هیچ حس وظیفه شناسی از کنارش می‌گذرند. الان نزدیک ۲۱ماه از پرکشیدن فرشته ام گذشته. من همچنان پيگير فرزندآوری هستم و مشتاقانه در انتظار... اما بعداز زایمان سوم دچار مشکلاتی شدم که مانع بارداریم شد. به فضل خدا در حال درمان هستم و التماس دعا دارم. امیدوارم خداوند مرا باز هم قابل بداند.🤲 کاش آنهایی که در سنین باروری هستند انقدر سخت نگیرند و فرزندآوری را بر خود واجب و حقا جهاد بدانند. من در دوران زندگی مشترکم دچار بیماری‌هایی شدم که بارداری ام را اجبارا به عقب انداختم و در حال حاضر در ۴۰ سالگی بازهم منتظر بچه دار شدن هستم. همیشه هم به دوستان و همکاران و اقوام با اصرار و تاکید زیاد می‌خواهم که به فکر فرزند بیشتری باشند. من خودم را مادر سه فرزند میدانم و فرشته‌ کوچک آسمانی ام را متعلق به خودم میدانم و مطمئن هستم خداوند ذره ای به کسی ظلم نمی‌کند و مرا آن دنیا از وجود پاک و خواستنی فرزندم سیراب می‌کند. از همه‌ی خوانندگان این تجربه التماس دعا دارم تا بتوانیم قصور پزشکان را در زایمان سومم ثابت کنیم. تا دیگر چنین حادثه تلخی تکرار نشود.🤲 من با تمام وجودم در مورد فرزندآوری احساس مسئولیت می‌کنم. با تمام مشکلاتي که سر راهم هست خودم را مکلف به تکلیف میدانم، نتیجه با خداست. به همسرم بارها گفتم سال ۹۹ برایمان سال عجیبی بود. ابتدای سال یک دخترمان به اتاق عمل رفت که به لطف خدا زنده به ما تحویل داده شد و انتهای سال هم دختر دیگرمان که جنازه اش را تحویل گرفتیم. الحمدالله علی کل نعمه، به اميد روزی که همه ی ما در هر جایی که هستیم با وجدان بیدار کار کنیم. چه مادر، چه معلم، چه پزشک یا... بقول علامه ی فقید حسن زاده آملی خدا شناس باش در هر لباس که باشی. الان آرزو داریم دوباره به قم برگردیم و انشالله تجربه شیرین زایمان طبیعی در قم را تکرار کنیم با حداقل دو زایمان دیگر... 🥰 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۱۱ سال ۸۴ بود، ۱۹ ساله بودم و تازه دانشگاه قبول شده بودم، می دونستم بابام تا درس و دانشگاهم تموم نشه، موافق ازدواجم نیست، به همین خاطر با خیال راحت داشتم درس می خوندم. اون موقع خواهر سومم با ۱۴ سال اختلاف سنی با من دوساله بود و زندگیمون رو از سکوت و یکنواختی در آورده بود، تا اینکه مادر همسرم منو در مسجد دیده بود و فرداش اومدن خواستگاریم و در کمال تعجب و علی رغم سخت گیری هایی که قبلا با دیگر خواستگارام داشت. بابام خیلی راحت گفتن که همسرم به دلش نشسته و پس از تحقیقاتی که انجام دادن، ما به صورت کاملا سنتی ازدواج کردیم. یه چند ماهی که از عقدمون گذشت، متوجه دخالت های خانواده همسرم شدم البته همسرم خیلی سعی می کرد که خاطر من مکدر نشه ولی نمی دونم چرا بی دلیل از هر کاهی، کوه می ساختن و بهانه پشت بهانه، خیلی سخت می گذشت چون واقعا مونده بودم چه طور باهاشون رفتار کنم که سوء تفاهم نشه و ارتباط بهتری داشته باشم ولی بازم برای کوچک ترین حرف و رفتاری، بهانه ها شروع می شد، خیلی سعی می کردم احترامشان رو نگه دارم ولی باز طبق روال قبل، چیزی تغییر نمی کرد. با این حال من درسم رو می خوندم و تنها چیزی که منو به ادامه ی این زندگی راغب می کرد پاکی و صداقت همسرم بود. پدر شوهرم قول های بسیاری برای کمک بهمون داده بودن ولی همگی بعد از عقد به فراموشی سپرده شد. ناگفته نمونه همسرم از وقتی خدمت سربازیش تموم شده بود تا زمان ازدواج، تو مغازه باباش کار می کرده بدون دریافت هیچ حقوق و دستمزدی و به این امید که بعد از ازدواج باباش، برای اداره زندگی بهش کمک کنه که عملی نشد. یک سال از عقدمون گذشت و با اینکه دوران عقد برا بیشتر زوج ها شیرین ترین ایام هست، برای منو و همسرم خیلی سخت می گذشت، نمی دونم چرا، با وجود اینکه خودشون منو پسندیده بودن و حتی از نظر شرایط خونوادگی هر دو خیلی به هم‌ نزدیک بودیم، ولی دلیل این بهانه جوییها مشخص نبود و من سعی می کردم که خانواده ام متوجه این مسائل نشن، چون واقعا همسرم رو دوست می داشتم، دلش پاک و صاف بود و بی ریا و این بود دلیل تحمل تمام سختی ها و اشک ها و غصه ها و سوال های بی جواب. بعد از یک سال، با یک عروسی ساده، زندگیمون رو در یک خانه ای که هنوز کاملا تکمیل نبود ولی چون اجاره ی کمی داشت، شروع کردیم به امید اینکه مستقل میشیم و کم کم اوضاع رو به راه میشه ولی شرایط بهتر نشد که بدتر شد تا اینکه بارها منو همسرم تصمیم گرفتیم توافقی از هم جدا بشیم، همه ی این ها در حالی بود که من تمام تلاشم رو می کردم که خونواده ام متوجه نشن. یک سال گذشت به خاطر شرایطی که داشتیم به بچه فکر نمی کردیم، هر دو افسرده شده بودیم چون دلیل این سنگ اندازی ها رو نمی دونستیم. برای اینکه بتونم زندگیمون رو حفظ کنم مسئله بچه رو با همسرم مطرح کردم ولی زیاد موافق نبود ولی می گفت به خاطر این همه سختی که برا من تحمل کردی، نمی خوام لذت مادر شدن رو ازت بگیرم شاید با اومدن بچه زندگیمون از این بی روحی و افسردگی در بیاد. بعد از گذشت چند ماه که باردار نشدم برای بررسی اولیه رفتم دکتر و اونجا بود که دکتر با دیدن آزمایشی که برا همسرم داده بودن، گفتن که مشکل جدی تو آزمایشات همسرم هست که هیچ راه درمانی نداره و شما هیچ وقت نمی تونید بارداری طبیعی داشته باشید. دنیا رو سرم خراب شد، دیگه هیچ انگیزه ای نداشتم، هر ماه که می گذشت دکتر دیگه ای رو انتخاب می کردم ولی همه حرفشون یکی بود. دیگه به هیچی فکر نمی کردم فقط هدفم بچه بود، با این اوضاع درس می خوندم تا بتونم کار کنم و از عهده ی خرج و مخارج دکتر و هزینه های سنگین ناباروری بر بیام. جالبه و شاید برای بعضیا خنده دار که نشستن تو نوبت های طولانی دکتر برام اصلا خسته کننده نبود، گاهی روزهایی که قرار بود برم با دکتر جدیدی ویزیت بشم اون روز صبح رو سر از پا نمی‌شناختم، تفریحم شده بود که با دکتر جدیدی ویزیت بشم شاید یکی حرف جدیدی بزنه و راه درمانی پیدا بشه ولی هرچه پیش می رفتیم یاس و ناامیدی بیشتری تو حرف های پزشکان دیده می شد. موضوع ناباروری و البته انکار از طرف خانواده همسرم که مشکل پسر ما نیست، هم به حرف های قبلیشون اضافه شده بود و من همچنان این زندگی رو با چنگ و دندون نگه می داشتم. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۱۱ البته خیلی کمک پدر مادرم و خواهرام، به من کمک کرد تا بتونم این سختی ها را پشت سر بذارم... بعد از چند سال زمینی که خریده بودیم که بتونیم خونه بسازیم رو به خاطر هزینه های درمان فروختیم و با بخشی از اون پول یه خونه ی کوچیک نیمه ساز و البته پایین شهر خریدیم و با کمک پدر و مادرم و فروش طلاهام و وام تونستیم به ماشین بخریم که بتونیم راحت تر روند درمان رو ادامه بدیم. آخه ما دکتر های مختلف تو شهرهای قم و تهران هم می رفتیم ولی با اینکه حرف همه یکی بود و سال های سال می گذشت ولی نمی تونستیم قبول کنیم که بچه دار نخواهیم شد. ۴ بار ای وی اف ناموفق منو از پا نمی نداخت و من خسته اما با کور سویی از امید ادامه می دادم، تا اینکه بعد از گذشت ۱۶ سال و تو ای وی اف پنجم در سن ۳۷ سالگی باردار شدم. وقتی نتیجه ی آزمایشم رو گرفتم، همه گریه می کردیم، تو مدت ۱۵ روز از زمان ای وی اف تا گرفتن نتیجه ی آزمایش به دو تا شهید متوسل شده بودم. وقتی به همسرم زنگ زدم و نتیجه آزمایش رو گفتم، شوکه شده بود، اصلا نمی تونست حرف بزنه و هنوز که هنوز میگه باورم نمیشه... مادر شوهر و پدر شوهرم دارن لحظه شماری می کنن برای دیدن کوچولوی ما، اینقدر خوشحال هستن که بچه ی من دختره چون ۵ تا نوه ی پسر دارن، میگن زنی که بچه اولش دختر باشه، قدمش پربرکته. فرشته کوچولوی من اومده تا همه ی سختی ها و رنج هایی که کشیدیم رو از زندگیمون پاک کنه، الان که دارم این پیام رو میدم به فضل و لطف خدا به زودی فرشته ی کوچولو و ثمره ی عشقمون یا به قول آقام معجزه ی زندگیمون به دنیا میاد. از همه اعضای کانال و مامانای عزیز می خوام برام دعا کنن که کوچولوی من سالم به دنیا بیاد و یه خواسته ی دیگه ای که داشتم اینه که برام دعا کنند تا بتونم دوباره فرزند دیگه ای داشته باشم با اینکه ای وی اف و درمان ناباروری پروسه ی سخت، وقت گیر، پر استرس ، پر هزینه هست و از الان دارم دوباره رو آقام کار می کنم که برای دومی هم باهام همکاری کنه 😊 و در پایان برای تمام چشم انتظار ها دعا کنید که طمع شیرین و وصف نشدنی مادر شدن رو بچشند. دلیل اینهمه پر حرفی این بود که بگم موضوع ناباروری مشکلی بزرگ البته اغلب قابل درمان هست اما وقت گیر، با هزینه های سرسام آور و مهم تر این که اکثرا زوج های نابارور درک نمی شوند و باید به تنهایی این مسئله سخت رو پیش ببرند. امید که به این مسئله جدی تر توجه شود. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۱۴ مادرم معلم بودند زنی مومنه پارسا و بسیار فهمیده و من در دامن چنین مادری پرورش یافتم من تک دختر هستم و دو برادر دارم و خواهر ندارم. اوایل فروردین ماه سال ۱۳۸۸ تازه تعطیلات نوروز به پایان رسیده بود که خانواده همسرم به خواستگاریم آمدند، من با توجه به تفاوت تحصیلاتی که بین ما وجود داشت راضی به این وصلت نمی‌شدم، چون تحصیلات من فوق لیسانس بود و ایشان دیپلم بود و طی صحبتهایی که در جلسات خواستگاری داشتیم ایشان صراحتا اعلام کردند که حاضر به ادامه تحصیل نیستند.😳 مادرم بسیار مرا به ازدواج ترغیب می نمودند و می‌گفتند تحصیلات باعث غرور و خودبزرگ بینی تو شده، دست از غرور بیجا بردار این جوانی که به خواستگاری تو آمده کاری هست و نان حلال برایت در می آورد و این بهترین ویژگی اوست. خلاصه پس از طی شدن جلسات متعدد خواستگاری و صحبتهای فراوان راضی به ازدواج شدم. در خرداد ماه همان سال نامزد کردیم، در تیرماه مقارن با ماه رجب و میلاد امام علی علیه السلام عقد کردیم و در اسفند ماه همان سال مراسم عروسی مختصری برگزار کردیم و آپارتمان کوچکی را هم اجاره کردیم و رفتیم سر خانه و زندگیمان اما متاسفانه دو ماه بعد ار عروسیمان حادثه ناگواری رخ داد قبلش این را بگویم که من به واسطه اینکه تک دختر بودم در هنگام عروسیم هدایای بسیاری از نوع انواع زیورآلات طلا از اقوام و فامیل و دوستان و آشنایان دریافت کردم. القصه اینکه یک روز که به منزل پدری رفته بودم و شب همسرم به دنبالم آمد و به خانه برگشتیم متوجه شدیم که متاسفانه منزل ما مورد سرقت قرار گرفته و تمام طالاهای هدیه عروسیم سرقت شده اند، بسیار ناراحت شدیم 😔 چون این تنها سرمایه زندگی ما بود و برایش نقشه ها کشیده بودیم که بفروشیم و با پولش چه بکنیم و ... چندین مرتبه به کلانتری و پاسگاه و.. مراجعه کردیم اما خبری از سارق نشد که نشد. بعد از این اتفاق ما آن آپارتمان را ترک کردیم و به منزل پدرشوهرم نقل مکان کردیم و من در یک اتاق در منزل پدرشوهرم ساکن شدم، ناگفته نماند، خانه پدرشوهرم شلوغ بود و آن زمان سه برادرشوهر مجرد در منزل بودند. بلاخره موفق شدیم با وام و مقداری هم قرض و قوله قطعه زمینی کوچک را در یکی از شهرک های تازه تاسیس و بسیار دور از مرکز شهر، خریداری کنیم و بعد هم آرام آرام با چند تا وام دیگر مشغول ساخت خانه شدیم. از لحاظ اقتصادی بسیار در فشار قرار گرفتیم چون حتی طلایی هم نداشتم که بفروشیم و خرج کنیم. در همین اثنا من فرزند اولم را باردار شدم و بسیار تحت حمایتها و مراقبتهای مادرم قرار گرفتم، نزدیک زایمان که شد متوجه شدیم بچه همچنان در حالت بریچ قرار دارد و نچرخیده و من باید به روش سزارین فرزندم را به دنیا بیاورم چاره ای نبود و این اتفاق افتاد و بدین ترتیب دخترم در خرداد ماه سال ۱۳۹۱ متولد شد. چون هنوز منزل ما در حال ساخت و نیمه کاره بود بعد از زایمانم به منزل مادرم رفتم و ایشان همچنان مراقبتهای بی دریغ خود را از من و نوزاد تاره متولد شده ام ادامه دادند تا اینکه منزل ما تقریبا سرپا و قابل سکونت شد آن موقع دختر من سه ماهه بود که به منزل جدید منتقل شدیم. این را هم بگویم که فکر نکنید خانه ای با تمام امکانات ساختیم نه اصلا اینطور نبود تنها یک دوش در حمام داشتیم و من از حمام به جای آشپزخانه هم استفاده میکردم و با وجود فرزند کوچکی که داشتم بسیار مشکل بود اما مشکلات را تحمل کرده و کم کم خانه را تکمیل کردیم. شوهرم رانندگی بلد نبود، بسیار تشویقش کردم تا برود و آموزش ببیند و این اتفاق افتاد و بلاخره ایشان پس از بارها رد شدن، موفق شد گواهینامه رانندگی بگیرد، و چند ماهی پس از آن یک ماشین قسطی خریدیم. چون به مرکز شهر و محل کار شوهرم بسیار دور بودیم، خرید ماشین باعث راحتی رفت و آمد ما شد اما هنوز چیزی از خرید ماشین نگذشته بود که تصادف وحشتاکی کردیم پلیس ما را مقصر دانست و ما مجبور شدیم تاوان و خسارت پرداخت کنیم و ماشین خودمان هم خرج بسیار سنگینی روی دستمان گذاشت اما به قول معروف ضرر به مال جبران می‌شود، خدا را شکر که ضرر به جان هیچکس نرسید و خونی حتی از دماغ کسی جاری نشد. یکی دو ماه بعد از این حادثه بود که من فرزند دومم را باردار شدم همگی بسیار خوشحال شدیم هنگامی که برای سونوی چهارماهگی مراجعه کردم، جنسیت فرزندم را دختر تشخیص دادند و من وقتی قضیه را به مادرشوهرم گفتم، ایشان برخورد خوبی نداشتند و گفتند تو که یک دختر داشتی دیگر دختر بعدی را برای چه میخواستی؟! 👈 ادامه دارد... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۱۴ از صحبت‌های مادرشوهرم دلم خیلی شکست و ناراحت شدم 😢 اما سونوی ۵ ماهگی، فرزندم را پسر تشخیص داد و من دیگر به کسی چیری نگفتم. پس از گذشت مدتی از بارداری دوم به این فکر افتادم که بهتره به جای بزرگتری نقل مکان کنیم، این بود که خانه کوچکمان را فروختیم و آپارتمانی دو خوابه را اجاره کردیم. بعد هم پسرم در شهریور ماه سال ۹۶ به روش سزارین به دنیا آمد، درست مثل دفعه قبل از حمایتها و مراقبتهای بی شائبه مادرم بهره مند بودم و تا یک ماه پس از زایمانم در کنار ایشان و در منزل ایشان به سر بردم تا اینکه به اصطلاح سرپا شدم و به منزل خودم رفتم. پس از تولد پسرم متوجه شدیم که صاحب خانه قصد فروش آپارتمانش را دارد تاخیر را جایز ندانستیم بلافاصله وام گرفتیم و خودمان آپارتمان را از ایشان خریداری کردیم پس از مادرم بارها به من می‌گفتند برای فرزند بعدی اقدام کنم و عین عبارت ایشان این بود که تا توانایی دارم و زنده هستم و میتوانم کمکت کنم به فکر فرزند بعدی باش، باید گوینده لا اله الا الله را دردنیا افزایش دهی... اما من زیر بار نمی‌رفتم با این منطق که من هر دو جنس فرزند را دارم، هم دختر و هم پسر دیگر بچه برای چی میخواهم؟؟؟!!! زندگی تازه داشت روی خوشش را به ما نشان می‌داد که کرونا از راه رسید. مقارن با شروع کرونا، مادر عزیزم هم بیماری سختی را دچار شد و متاسفانه به تشخیص اطبا متوجه شدیم که ایشان به بیماری مهلک سرطان دچار شده اند و طولی نکشید که بیماری مادرم را از پا درآورد و روح بلند ایشان به آسمان پرکشید. مرداد ماه سال ۱۳۹۹ و در اوج کرونا بود و ما اصلا نتوانستیم حتی مجلس عزایی در شان ایشان برپا کنیم و مادر مهربان دلسوز زحمت کش و پرتلاشم غریبانه از میان ما پرکشید و تلخ ترین خاطره زندگیم را رقم زد😭 غمی بزرگ سراسر وجودم را فرا گرفت من نه تنها مادرم بلکه بهترین دوستم، بزرگترین حامی و پشتیبانم را از دست دادم. در لحظات آخر حیاتشان خودم بالای سرشان بودم و رفتن جان از بدن ایشان را به چشم خودم دیدم و هنوز هم از یادآوری این خاطره بسیار بسیار تلخ، اشک در چشمانم حلقه میزند😭 و حیف از وجود نازنین ایشان که از دستم رفت😔 پس از پایان مراسم چهلم مرحوم مامان بود که متوجه شدم به طور خداخواسته باردار شده ام، بسیار بسیار ناراحت شدم به دو دلیل اولین چیزی که خیلی ناراحتم می‌کرد این بود که از حرف مردم می ترسیدم و خجالت می‌کشیدم که مردم درباره ام چه میگویند و چه فکری می‌کنند که این زن هنوز رخت عزایش را درنیاورده حامله شده! دومین دلیلی که از بارداریم ناراحت بودم این بود که هراس داشتم که پس از زایمان چه خواهد شد، چه کسی از من مراقبت خواهد کرد، دو فرزند دیگرم چه خواهند شد، در بیمارستان چه کسی به مراقبت از من خواهد پرداخت و... مچموع این افکار باعث شد تا حال روحی خرابی که بعد از فوت مادرم داشتم، خراب تر شود. بارداریم را از همه مخفی کرده بودم و فقط خودم می‌دانستم و شوهرم و بچه هام. انقدر گریه کردم و غصه خوردم که ناچار شدم به مرکز مشاوره مراجعه کنم خانم مشاور هم قرص ضد افسردگی برایم تجویز کرد که به تشخیص پزشک متخصص زنان به علت بارداری مصرف نکردم. بعد از آن به مرور وقتی ذوق و شوق دو فرزند دیگرم را برای داشتن خواهر یا برادر جدید میدیدم کم کم به وجود بچه علاقه مند شدم و با او درددل و صحبت می‌کردم و نفس کشیدنش را احساس می‌کردم، تا اینکه رسیدم به هفته ۱۲ بارداری و به سونوگرافی مراجعه کردم دکتر پس از دقایقی معاینه بهم گفت چیزی شیرین بخورم و مجددا مراجعه کنم متوجه شدم مشکلی پیش آمده اما نمیتوانستم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده پس از خوردن مقداری آب میوه برای بار دوم مراجعه کردم و متاسفانه دکتر سونوگرافی به من گفت قلب فرزند نازنینم از حرکت بازایستاده!😢 و من متوجه شدم که در اثر ناشکری و ناراحتی از این بارداری، خداوند این نعمت را از من گرفت 😔 پروسه سقط جنین مرده دردسرهای خاص خودش را داشت و من هرگز فراموش نمی‌کنم، شبی که به بیمارستان رفتم، دخترم گفت: چه فایده که میروی! نی نی که نمیاد با ما بازی کند. شب بسیار سختی را در بیمارستان سپری کردم شبی که هیچ ذوق و شوقی برای فردایش که فرزندم را در آغوش بگیرم وجود نداشت😔 بعد از گذشت چند روز، کمی که حالم بهتر شد صحبت از انحصار ورثه شروع شد چون مرحوم مامان یک باب منزل به نامشان بود. با خودم قرار گذاشتم تا زمان اتمام انحصار ورثه دیگر به فرزند آوری نیندیشم. اما خداوند سرنوشت دیگری را برایم رقم زده بود، در گیر و دار انحصار وراثت و گذراندن مراحل قانونی و رفت و آمدهای متعدد بودیم که متوجه شدم همزمان با ایام تولدم خدا خواسته باردار شده ام. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۱۴ به علت همزمانی این بارداری با ایام تولدم به فال نیک گرفتم و فرزند را هدیه ای از جانب خداوند دانستم. شوهرم که قضیه را فهمید تعجب کرد و خواست چیزی بگوید که گفتم هیس هیچی نگو، این هدیه خداوند است و نمیخواهم به سرنوشت قبلی دچار شود. این بار هم تا سه ماهگی و وقتی برای اولین سونو مراجعه کردم بارداریم را از همه مخفی کردم و پس از آن که خبر سلامت فرزندم را شنیدم، موضوع را به اطرافیانم گفتم. متاسفانه باز هم مادرشوهرم برخورد خوبی نداشت اول که صراحتا بهم گفت تو که مادرت را از دست دادی و خواهری هم نداری برای چی باردار شدی و من مراقبتت نخواهم کرد و دوم هم اینکه گفت خرج بچه زیاد است خرجش را از کجا میخواهی بدهی؟؟!! من به خودم اجازه ندادم از دایره ادب خارج شوم و با احترام گفتم مادرجون ما که خانه داریم، ماشین هم داریم، شوهرم هم شغل و درآمدی دارد. خودمم زن ولخرج و بریر و بپاش نیستم پس چرا باید نگران مخارج فرزندم باشم؟! اما او گفت که من خام هستم و نمی‌فهمم و نمیدانم که خرج بچه چقدر زیاد است! خلاصه که روزهای بارداریم با هراس از اینکه پس از زایمان چه خواهد شد و چه کسی مراقبت از من را به عهده خواهد گرفت سپری شدند. از طرفی در گیردار مراحل و طی شدن قانونی پروسه انحصار ورثه بودم و از طرفی دیگر هر روز به بیمارستانی برای زایمان مراجعه میکردم اما بیمارستان‌های دولتی من را نمی‌پذیرفتند به علت اینکه سزارین سوم بودم و می گفتن ما امکانات و تجهیزات نداریم و بهانه های این چنینی و مرا سوق می‌دادند به سمت بیمارستان‌ خصوصی با هزینه بالغ بر ۲۰ میلیون تومان که واقعا توان پرداختش را نداشتیم. خلاصه که بارداری سختی را گذراندم و هر روز درگیر موضوعی بودم تا اینکه بلاخره تنها ۵ روز مانده به زمان زایمانم، کارهای انحصار ورثه تقریبا به اتمام رسید و بیمارستانی دولتی هم پیدا شد که من بتوانم در آنجا زایمان کنم. از شانس خوبم بیمارستان در نزدیکی منزل داییم قرار داشت و زنداییم پذیرفت که در هنگام زایمان در بیمارستان کنارم باشد. روز زایمانم فرا رسید و من دو فرزندم را به خانه برادرم بردم و به دست برادرم و خانمش سپردم تا با بچه های برادرم بازی کنند و غم نبود مامانشان کمتر اذیتشان کند، ناگفته نماند آن یک شبی که بچه ها در خانه داییشان سپری کرده بودند انقدر بهشون خوش گذشته بود که تا مدتها بعد از آن خاطرات آن شب و روز را برایم تعریف می‌کردند😃 زنداییم هم که زن مومنه ای هستند و مرتب به امور خیریه می‌پردازند به بیمارستان آمدند البنه شب تا صبح هم خانم محترمه ای به عنوان پرستار خصوصی به بیمارستان آمدند و کنار من بودند، تا اینکه بلاخره از بیمارستان مرخص شدم. در منزل نیز تنها خاله ام پذیرفت که به مراقبت از من بپردازد و از من و سه فرزندم مراقبت کرد. بدین ترتیب با کمک های فراوان اطرافیانم روزهای سخت ابتدای زایمان سپری شدند. از لطف و به خاطر تجربه های قبلی که داشتم این بار خیلی زودتر سرپا شدم و توانستم به امورات زندگیم بپردازم. البته هرگز کمکهای اطرافیان را فراموش نمیکنم و هر بار که فرزندم را شیر می‌دهم برایشان دعا میکنم و امیدوارم روزی بتوانم محبتهایشان را جبران کنم اکنون دخترم به مدرسه می‌رود، پسر بزرگم هم امسال در مقطع پیش دبستانی تحصیل میکند و کم کم پسر کوچکم وارد چهارمین ماه از زندگیش می‌شود. و روزهای سخت همچنان ادامه دارد، مخارج تحصیل فرزندان، اقساط منزل و هزاران هزینه ریز و درشت دیگر به اضافه هزینه فرزند شیرخوار واقعا از نظر اقتصادی به ما فشار وارد می‌کند. همچنین در امور مربوط به منزل رسیدگی به درس و مدرسه بچه ها و نگهداری از نوزاد شیرخوار و شب بیداری ها دست تنها هستم چون شوهرم صبح میرود و شب دیر وقت به منزل برمی‌گردد، زمانی که من بچه ها را خوابانده ام با این حال بسیار خوشحال هستم و خداوند را شاکرم که من هم توانستم در جهاد فرزندآوری شرکت کنم و همچنین بسیار خرسندم که توانستم به وصیت مرحوم مادرم جامه عمل بپوشانم و گوینده ای برای گفتن کلمه جلاله لا اله الا الله به وجود بیاورم. حالا وقتی بچه ها به مدرسه میروند و من و پسر کوچکم در خانه تنها هستیم بیشتر از قبل از داشتنش به وجد میایم چرا که به خوبی میدانم اگر این فرزند نبود غم از دست دادن مادرم تا ابد با من میماند و هر روز مرا بیشتر از قبل به افسردگی میکشاند. تجارب زندگی به فهماند که هر فرازی، فرودی دارد و از فراز و نشیبهای زندگی نباید واهمه داشت چرا که خداوند در هیچ حالتی بنده هایش را رها نخواهد کرد. و اما در خصوص داشتن فرزندانی دیگر من و شوهرم سپرده ایم به خدا چرا که او بهترین ها را برای بنده هایش رقم می‌زند. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۱۷ من متولد ۷۸م و دو خواهر و دو برادر دارم. برادرام و خواهر بزرگم، متولد دهه‌ی شصت هستن، هر سه تاشون پشت هم، بعد تولد خواهرم و تبلیغات سوء فرزند آوری پدر مادرم دیگه تصمیمی برای بچه‌ی چهارم نداشتن اما با بزرگ‌تر شدن خواهرم و تنها بودنش بین برادرای بزرگترش، بیشتر حس نیاز به خواهر رو به مامان و بابام اعلام می‌کرد و با دل شکسته کوچکش برای داشتن یه خواهر دعا می‌کرد تا اینکه من با فاصله ۱۱ سال به جمع شون اضافه شدم. 😁 و از اون جایی که خدا منو خیلی دوست داشت و نمی‌خواست سختی‌های خواهر بزرگترم رو تجربه کنم یه آبجی کوچک با فاصله سنی دوسال و سه ماه بهم داد که شد همبازی و انیس و مونس بچگی‌م😅 گذشت و گذشت خواهر بزرگم به سن ازدواج رسیده بود ولی هر خواستگاری به یک بهونه متأسفانه یه عیبی روی خواهر عزیز من می‌ذاشت و می‌رفت.😢 شرایط ازدواج براش مهیا نمی‌شد و اون ادامه تحصیل داد، حالا تحصیل کرده بودنش هم شده بود عیب😤 یکی می‌گفت دخترتون لاغره، یکی می‌گفت سبزه‌س، یکی می‌گفت جوش صورتش زیاده، یکی دیگه تحصیلاتش زیاده😣 همه‌ی این حرف‌ها فقط باعث رنجش و دل شکسته‌ی خواهر عزیزم می‌شد هیچ وقت گریه‌هاش رو توی اتاق جوری که کسی نفهمه یادم نمی‌ره😢 گذشت و من هم بزرگ شدم و هم قد و قیافه‌ی خواهرم ،بعضا به شوخی بهش می‌گفتن نکنه خواهرت از تو زودتر ازدواج کنه، اونم می‌گفت فکر کردن بهش رو دوست نداره، منم دوست نداشتم که باعث رنجش و حسرت خواهرم بشم. من توی دوران راهنمایی که بخاطر شرایط شغلی پدرم تهران بودیم، توی مدرسه می‌دیدم که بعضی از بچه‌ها مدام از قرارهاشون با دوست پسراشون تعریف می‌کنن و خب منم به صورت غریزی حس می‌کردم چقدر جالب و هیجان انگیزه داشتن یه همراه وقتی به اول دبیرستان رفتم، خبر ازدواج یه زوج جون ۱۷_۲۰ ساله رو شنیدم با خودم فکر می‌کردم چقدر جذابه با تمام وجودم، دوست داشتم چنین سرنوشتی داشته باشم ولی بخاطر خواهرم می‌ترسیدم. اون سال ما تازه ساکن شهر مقدس قم شده بودیم، من حرم حضرت معصومه می‌رفتم و برای خودم و خواهرم دعا می کردم و بعضی شب‌ها نماز شب می‌خوندم و برای تسهیل ازدواج جوانها دعا می‌کردم همین طور برای اون پسری که قراره در آینده همسرم بشه🤪 با همین نیت گذشت و تابستان سالی که من به پیش‌دانشگاهی می‌رفتم پدر و مادرم عازم سفر حج بودند و من و خواهر کوچکم به خانه‌ی پدربزرگ و مادربزرگ مون رفتیم. اون موقع هر دوتا داداشام متأهل بودن و هرکدوم سرخونه زندگی‌شون بودن، خواهرم بزرگمم خوابگاه دانشگاه شون بود و مشغول تحصیل در مقطع دکتری اون یک ماه سفر حج مامان و بابام باعث شده بود من یک ماه در خانه‌ی شهید پرور باشم هر روز با شور و شوق شاد کردن پدر و مادر شهید که دایی من بود از خواب بیدار می‌شدم، براشون چای و یا دمنوش آماده می‌کردم، دوست داشتم بهترین خاطره برای خودم و اون ها بمونه، با پدربزرگم که بزرگ محل‌شون بود به مسجد می‌رفتم، فقط نماز صبح رو بهم اجازه نمی‌دادن ولی همیشه همراه شون بودم. خدابیامرز پدربزرگم بخاطر بیماری دیابت چشمانشون چیزی رو درست نمی‌دید، هر موقع جایی می‌رفتن که تنها بودن من همراهشون بودم، هر جمعه نماز جمعه و هر پنجشنبه باید به بهشت زهرا می‌رفتن سر مزار دایی‌م و پدر و مادرشون و درگذشتگان... من توی اون مدت همراهی‌شون می‌کردم و خیلی چیزا از دایی شهیدم خواستم، اون موقع از اول ذی‌القعده تا دهم ذی‌الحجه رو چله‌ی دعای مشلول می‌خوندم برای تسهیل ازدواج جوان‌ها، من ۱۸ سالم بود و اینقدر حس نیاز به ازدواج داشتم که چه برسه به جوانایی که نزدیک ۳۰ سالشونه، بعضی شبا هم کنار عکس بزرگ دایی شهیدم می‌خوندم و دایی‌م رو واسطه‌ی برآورده شدن حاجتم قرار می‌دادم. اون تابستان نورانی من تموم شد و سال تحصیلی شروع شد و همون اول بسم الله معلمان محترم اتمام حجت کردن که کسی خواستگار راه نده، شما سال مهمی رو در پیش دارید و از این حرفا، برای من مهم نبود چون می‌دونستم که من یه سرنوشتی دارم مثل خواهرم اگه اون به ۳۰ سالگی رسیده، منم حتما مثل اون میشم. مامانم بهم گفت آخر هفته می‌خواد برای خواهرم خواستگار بیاد با تمام وجودم خوشحال شدم ولی یه ترسی توی وجودم بود که نشه که بازم خواهرم برنجه🙁 این در حالی بود که اول هفته یه نفر به قصد من زنگ زده بود برای امر خیر ولی مامانم گفته بودن چند روز دیگه تماس بگیرن😅 و بعد هم برای خواستگاری خواهرم یه نفر دیگه زنگ زده بودن. دو خانواده جدا از هم بعد از شب خواستگاری خواهرم، بعد از اقامه نماز جماعت خانوادگی، بابام بهم گفت می‌خوان بیان خواستگاری تو در عین ناباوری بغضم ترکید حالا گریه کن کی گریه نکن. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۱۷ شب خواستگاری من رسید جوانی خوب و مؤمن با خانواده‌ای مذهبی مثل پسر رویاهام، ولی به خودم گفته بودم تا وقتی جواب خواستگاری خواهرم معلوم نشه، منم جوابی نمیدم. خواهرم از زنجان محل تحصیلش می‌اومد و می‌رفت تا با هم به نتیجه رسیدن، خواستگار اون هم جوانی مؤمن و تحصیل کرده بود، بر خلاف خواستگارهای قبلیش لاغری اونو حسنش می‌دونستن و کلی از خواهرم تعریف می‌کردن و این شد که خواهرم هم سامان گرفت، بعد هم من😅 فاصله زمان عقد مون دو هفته بود، از زمان شروع خواستگاری ها تا عقدمون ۳ ماه طول کشید، کار خدا بود که همه چیز راحت و سریع سپری شد من تازه امتحانات ترم اولم تموم شده بود که عقد کردم، به کسی نگفته بودم جز مشاور مدرسه‌‌مون تا راهنمایی‌م کنن ایشون خیلی خانم ماه و نازنینی هستن و همسر یک شهید مدافع حرم و دختر شهید، بهم کمک کردن و خیلی نکات خوبی رو ازشون یاد گرفتم. بعد عید که صورتم کمی تغییر کرده بود بعضی معلم‌هایی که همیشه از زرنگی من و امید به موفقیت من توی کنکور سر زبانشون بود دیگه به زور جواب سلامم رو می دادن😁 ولی معلم‌های پرورشی بهم می‌گفتن خیلی خوبه که زود ازدواج کنین 😇 کنکور با موفقیت سپری شد و زمان انتخاب رشته رسید منم چون عاشق بچه داری و عمل به دستور حضرت آقا بودم که هم درس و هم فرزند پروری، رشته‌‌ای رو انتخاب کردم که هم به درد دنیا و آخرت بخوره هم سخت نباشه تا بتونم در کنارش به کارهای واجب‌ترم برسم و خدا رو شکر توی همون رشته هم قبول شدم رتبه‌ی خوبی گرفته بودم. زمان عروسی مون رسید ۶ ماه بعد از عقد مون که البته بازم رعایت کردم خواهرم با فاصله ۱۲ روز زودتر از ما رفتن سرخونه زندگی‌شون و بخاطر شرایط درسی‌ش با همسرش بعد عروسی ما رفتن خارج برای فرصت مطالعاتی منم تازه وارد دانشگاه شده بودم و هم تازه عروس بودم‌ بدون معطلی سه ماه بعد عروسی حامله شدم و همه چیزو سپردم به خدا و گفتم من بخاطر تو فرزند خواستم تو هم کمکم کن تا بتونم هم درسم رو بخونم و هم بچه داری کنم وقتی خبر بارداریم رو به مامانم گفتم، مامانم بهم خبر بارداری خواهرم رو توی کشور غریب داد، هم خوشحال شدم به خاطر بارداریش و هم نگران حال و روزش توی کشور غریب شدم توی ماه هفتم بود که کارش تموم شد و برگشت و به لطف خدا بچه‌ها مون به دنیا اومدن، مامانم بنده‌ی خدا یه سال دوتا دوتا سرویس جهیزیه خریدن و سال بعدش دوتا دوتا سرویس سیسمونی😅 من پسر داشتم و خواهرم دختر😍 بی اندازه از لطف خدا خوشحال بودیم چون ما با ۱۱ سال اختلاف سنی، شرایطی مشابه هم داشتیم و خیلی می‌تونستیم بهم کمک کنیم و با هم تجارب‌مون رو رد و بدل کنیم😇 من بعد تولد پسرم، دو ترم مرخصی گرفتم و بعد از تمام شدن مرخصی من بخاطر ایام کرونا دانشگاه مجازی شد و من به لطف خدا به راحتی می‌تونستم هم به پسرم و کارای خونه برسم و هم به درس و مشقم🤲 وقتی پسرم نزدیک دوسالش شد با همسرم تصمیم به فرزند بعدی گرفتیم، اولش گفتم صبر کنم تا درسم تموم بشه بعد که کمی گذشت و دیدم اگه می خواستم صبر کنم درسم تموم بشه خب اصلا بچه نمی آوردم خلاصه از خدا فرزند دیگه‌ای خواستیم و خداوند هم در بهترین زمان و شرایطی که داشتیم به ما پسر دیگه‌ای عنایت کرد این در حالی بود که من فقط به اندازه یک ترم از درس دانشگاه م باقی مونده بود خیلی شاد و خوشحال بودم از این لطف خدا 😇 طبق محاسباتم با بچه‌ی دوماهه میرفتم دانشگاه و پسر بزرگترم رو پیش همسرم و یا مادر همسرم و یا مامانم خودم می‌ذاشتم یکی دو هفته رفتم ولی دیدم داره به من، پسر کوچکم و پسر بزرگم فشار میاد و طبق اولویتم مرخصی گرفتم😁 از خواهرم هم بگم براتون که بعد حاملگی دومم اونم با اینکه در شرایط سختی بود مشغول پروژه و کارهای پایان‌نامه‌ی دکتری ولی بخاطر امر رهبری❤️ اونم از خدا طلب فرزند کرد و این بار پسر من ۳ ماه بزرگ‌تر از دختر خاله‌ش شد😅 خدای مهربونم به برکت سختی‌هایی که خواهرم بخاطر کارای سخت پایان نامه و ضعف‌های دوران بارداری‌ش مزدش رو داد و مقاله‌ی پایان نامه‌ش در یکی از مجلات علمی معروف دنیا چاپ شد 😇🤲 من هم از خدا می‌خواهم که بتونم مثل خواهرم در کنار تحمل سختی‌های بچه داری، درس هم بخونم و به جامعه اسلامی هم به عنوان یک زن و هم به عنوان یک مادر خدمت کنم خواهرم همیشه می‌گه اگه خیلی دیر تر از زمان دعاهای من به دنیا اومدی ولی توی لحظه‌هایی که بیشتر به خواهر نیاز داشتم کنارم بودی شرایطت مثل خودم بود و بیشتر از هر موقع دیگه لذت خواهری رو چشیدم 😍 از خدا فقط بخوایم، زمان و شرایطش رو خودش بهتر از ما می‌دونه واقعا این خدا پرستیدنی نیست؟😍😍🤲 اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۱۸ من یه دهه هفتادی ام... دوران جوانیم خیلی دوران راحت، عالی و بدون هیچ مشکلی بود، همیشه خوش بودیم زندگی عالی داشتیم و فقط یه برادر کوچکتر از خودم‌ داشتم. خوب درس می‌خوندم و تلاش می‌کردم چون برام مهم بود که یه برنامه نویس حرفه ای بشم تو المپیاد شرکت کردم، رتبه های عالی میاوردم و سال ۹۱ با رتبه ۱۶۴ تو کنکور سراسری قبول شدم تو شهرخودمون و مشغول درس خوندن بودم با اینکه فقط ۱۷ سال داشتم اما خواستگارزیاد داشتم ولی پدرم حساسیت خاصی رو من داشت و هرکسی رو راه نمیداد بیاد خونه، تا اینکه تو فروردین سال ۹۲ همسرم اومد خواستگاری😊 برخلاف باورم که پدرم حساس بود و من و شوهر نمی‌داد، خیلی نرم شد و همه جوره به دلش نشست، همینطور مادرم که واقعا به ایشون علاقه مند شدن، من هم اولش می‌خواستم جواب منفی بدم ولی بیشتر فکر کردم و هرچی بیشتر تمرکز میکردم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که این آقا از همه لحاظ مخصوصا اعتقادی خوبه البته از لحاظ اقتصادی ضعیف بودن و میدونستم باید تلاش کنم تا زندگیم و بسازم. خلاصه ما اردیبهشت۹۲ عقد کردیم با وجود شرایط مالی ایشون و خودمون، خیلی زود همه چی جور شد و ما تونستیم شهریور همون سال عروسی بگیریم. یک سال گذشت و من مشغول ادامه تحصیل بودم تا فوق دیپلمم رو گرفتم و باید دوباره کنکور می‌دادم برا کارشناسی اما دلم بچه می‌خواست، مادرمم بهم پیشنهاد کرد که بچه بیاریم خلاصه بعد چکاپ و آزمایشات اقدام کردیم بعد شش ماه با توسل به امام زمان باردار شدم و خدا بهمون پسری هدیه داد. دوران بارداری خیلی خوبی داشتم چون همیشه پیش مادرم بودم و مثل پروانه دورم میچرخید و هوام و داشت. تفاوت سنی من و مادرم خیلی کم بود همه فکر میکردن ما خواهریم، مادرمم، زن خیلی فعال، ورزشکار، معتقد و بسیار مذهبی و مهربون بود خلاصه با یه زایمان بسیار سخت، پسرم بدنیا اومد. همون روزای اول من همش حس می‌کردم یکی از چشم هاش با اون یکی فرق داره سه تا متخصص بردیم ولی هیچکدوم متوجه چیزی نشدن اما من مطمئن بودم، بردم چشم پزشکی تخصصی مارو ارجاع دادن به تهران، آنقدر اینور اونور تا در کمال ناباوری در ۴۰ روزگی پسرم بما گفتن یه چشمش نابیناس😭 دنیا رو سرم خراب شد، فقط یادمه دیگه چیزی نمیشنیدم و فقط گریه میکردم و تمام این لحظه های سخت که از زندگی ناامید بودم، مادرم مثل کوه کنارمون بود، هر روز بیمارستان می‌رفتیم تا پیگیر عمل چشمش بشیم و تمام این روزا مادرم پابه پامون میومد نمی ذاشت تنها باشیم، تا اینکه پسرم تو دوماهگی عمل کرد و متوجه شدیم الحمدلله اون چشمش بینایی داره و فقط نیازمند درمان و پیگیری های مرتب و طولانیه، خیلی خوشحال بودم که حداقل نور امیدی هست برا خوب شدنش... پسرم روز به روز بزرگتر میشد و وضعیت چشمش بهتر تا اینکه نزدیکای دوسالش شد و من دلم میخواست بچه ی دوم و اقدام کنم با مادرمم مشورت کردم و بهم قوت قلب داد که بیار من هواتو دارم، پشتتم... قرار بود چکاپ بشم بعد تولد دوسالگی پسرم اقدام کنم که پسرم شدید مریض شد، تب و لرزهای شدید که باعث تشنج شد و باز هم تو تمام اون روزهای سخت که همسرم ماموریت بود، من خونه مادرم بودم و مثل یه پرستار از پسرم نگهداری می‌کرد تا اینکه خداروشکر حال پسرم بهتر شد اما مادرم دچار همون آنفولانزا شد، چن روز تب و لرز داشت بهش رسیدگی کردیم تا بهتر شد تقریبا ۱۰ روز پیشش بودم تا همسرم برگشت از ماموریت و به خانه مادرشوهرم رفتیم و شب هم خوابیدیم. اون شب تا صبح پسرم چندین بار با جیغ از خواب میپرید من خیلی دلم آشوب بود تا صبح پدرم زنگ زد گفت مادرت حالش خوب نیس بیا باهم ببریمش دکتر، از صبح چند بار رفته بودن ولی هربار باز حالش بد میشد با سرعت برگشتیم من و پدرم مادرم و بردیم پیش متخصص داروهای عالی بهش تزریق شد همه چی عالی بود ولی یک باره حالش بد شد و فقط ناله می‌کرد، بسرعت رسوندیمش نزدیکترین بیمارستان خیلی لحظه های سختی بهمون گذشت، بیمارستان شلوغ بود و کسی پیگیر کار ما نبود، من به پرستارا التماس میکردم به داد مادرم برسن ولی دریغ.... مادرم فقط بهم می‌گفت بذار بهت تکیه بدم حالم بده تا اینکه حالش بد شد و من فقط داد می‌زدم و کمک میخواستم تا به دادش رسیدن اما ایشون به کما رفت😢 بعد چند ساعت رسیدگی دکتر تو بخش احیا که نمیدونم چجوری گذشت من فقط داد میزدم و التماس خدا رو می‌کردم اما یکدفعه صدای جیغ و گریه ی اطرافیان من و به خودم آورد...در کمال ناباوری تنها تکیه و پناهم تو سن ۳۹ سالگی پرکشید و من و تنها گذاشت😭 👈 ادامه در پست بعدی.... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۱۸ اون ۴۰ روز فوت مادرم با وجود بچه ی دوساله نمیدونم چجوری گذشت، من حالا باید قوی تر میشدم و پدر و برادرم رو هم‌ حمایت میکردم، خیلی سخت گذشت و من دچار افسردگی شدید شدم و بچه دار شدنم همینطور عقب میوفتاد ... به پیشنهاد خودم که سختترین کار تو عمرم بود، برای پدرم زن گرفتیم تا سروسامون بگیره و خودم درگیر مسائل روحی شدید شده بودم بعد دوسال از فوت مادرم، تصمیم گرفتم باردار شم بعد چند ماه اقدام و جواب منفی بیخیال شدم و ولش کردم ولی همون ماه تو اوج ناباوری باردار شدم، همه بهم میگفتن خدا کنه دختر باشه تا سنگ صبورت باشه تو مادرت فوت شده، خواهرهم نداری، تنهایی منم دلم میخواست دختر باشه رفتم‌ سونوگرافی و دکتر گفت یه پسر تو راهه، خیلی تو ذوقم خورد، ناراحت شدم اما خدا رو شکر کردم پسرم خیلی خوشحال شد که خدا یه داداش داره بهش هدیه میده .... من همه ی فکرم این بود که من این روزا رو بدون مادرم چجوری بگذرونم و کی ازم مراقبت کنه، تا اینکه پسر دومم بدنیا اومد، یه پسر شیرین و زیبا که هرکسی میدیدش عاشقش میشد، من برخلاف زایمان اولم‌ سزارین شدم و خواهرشوهرم ۴ روز ازم مراقبت کرد و رفت، چون شاغل بود و از اون به بعد تمام سختی ها به دوش من و همسرم بود، همسری که مثل پروانه دورم میچرخید و کمبودهای نبود مادر رو برام پر می‌کرد. خلاصه گذشت و بعد یک سال من به فکر بچه سوم افتادم و میخواستم برم دکتر تغذیه و چن ماه رژیم بگیرم تا دختردار شم ولی از طرفی می ترسیدم دخالت در کارخدا باشه تو همین فکر ها بودم که یک ماه بعد از تولد یک سالگی پسرم متوجه شدم‌ خدا خواسته باردارم، روز تولد حضرت معصومه بی بی چکم مثبت شد، هم خوشحال بودم هم شوکه بودم و هم ترسی تو وجودم اومد که خدایا یعنی میتونم از پسش بربیام؟ بالاخره روز سونو رسید و من متوجه شدم خدا بهم‌ دختر هدیه کرده، تمام وجودم شوق بود و اشک شوق می‌ریختم، همسر و پسرمم خیلی خوشحال شدن این دوران رو با تمام‌سختی ها گذروندم با وجود پسر شیرخوارم و پسر اول ابتدایی که مسولیت کارهای مدرسه ی اون هم به گردنم بود با سختی گذشت تا رسیدم به ماه آخر بارداری و الان از شما میخوام برام‌ دعا کنید که خدا کمک کنه بتونم از پس این مسؤلیت سنگین بربیام ☺️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۲۲ من متولد ۷۱ هستم و شوهرم که پسردایی ام هست، متولد ۷۰، ما از بچگی عاشق هم بودیم و وقتی بزرگ شدیم با هم ازدواج کردیم. وقتی عقد کردیم، هجده ساله بودیم و تازه دانشجو شده بودیم، من شهر یزد و شوهرم کاشان درس میخوندیم. چهارسال درس خوندیم و بعد اتمام تحصیل، خیلی ساده بدون جشن رفتیم سر زندگیمون. همسرم دوسال سرباز بود و با حقوق سربازی و یارانه و ... زندگی کردیم. بعد اتمام سربازی باردار شدم و یک دختر ناز بنام نیکا خانوم خدا بهمون داد. دخترم دو سالش بود که تصمیم گرفتیم مجدد باردار بشیم و دخترمون تنها نباشه. وقتی باردار شدم و بی بی چک مثبت شد با شوهرم رفتیم پیش همون دکتری که دخترمو پیشش زایمان کردم تا تحت نظرش باشم. دکتر دستگاه سونو توی مطب خودش داشت و ۸ هفتگی سونو کرد، ببینه وضعیت جنین چطوره، آیا ساک حاملگی تشکیل شده یا نه. درحال سونو که بود، چشاش هی گرد میشد و دهنش باز و بسته میشد. به شوهرم گفت دوتاس، نه نه سه تا هست ، نه نه چهارتا کیسه هست!! من و شوهرم به هم نگاه کردیم و خندمون گرفت، نمیدونستیم خوشحال باشیم یا ناراحت... دکترم کلا مخالف فرزند زیاد بود، گفت خانوم باید سقط کنی چه خبره؟ اینا چیه تو شکمت!! و مدام غُر می‌زد. وقتی شوهرم گفت نه سقط نمی کنیم، پول سونو و ویزیتش رو گذاشت روی میز و بیرونمون کرد😂 ما هم رفتیم یه دکتر خوب دیگه که کلی تشویقمون کرد برای نگه داشتن شون😍 کیسه چهارم خالی بود و جذب شده بود خودش. سه تا جنین توی شکمم داشتم، روز به روز شکمم بزرگتر میشد، جوری که ماه ششم و هفتم بیرون از خونه نمیرفتم چون هرکس منو میدید، قشنگ میومد جلو می‌گفت خانوم چندتا توی شکمت داری و همه نگاه ها به شکم من بود که موجب معذب شدن من میشد. شب ها نمی‌تونستم بخوابم و رو پهلو که میخوابیدم، حس می‌کردم بچه ها ریختند روی هم و صدای قروچ قروچ استخون هاشون رو حس می‌کردم که جاشون تنگه و دارند له میشن. سه ماه آخر نشسته می‌خوابیدم. دخترم که دوساله بود وقتی دستشویی می‌رفت، صدام می‌زد برم بشورمش، اینقدر سنگین شده بودم که نمی‌تونستم خم بشم و یه چیزی کف دستشویی پهن می‌کردم و روش زانو میزدم که بتونم دخترم رو بشورم. خیلی عذاب کشیدم. جز جارو برقی همه کارهامو خودم انجام می‌دادم. نفسم بالا نمیومد، لباس های بارداری اندازم نبود. از ۵۰ کیلو رسیده بودم به ۷۵ کیلو. خلاصه اینها، فقط چندتا از سختی ها بود که گفتم. سی و چهار هفته ام تمام شد و نوبت دکترم بود. توی مطب زار زدم که خانم دکتر منو زایمان کنین، دیگه نمیتونم. دارم می‌ترکم و زار میزدم که توروخدا زایمانم کن. دکتر هم می‌گفت: حرفشم نزن اصلا این کار رو نمی‌کنم، باید بچه ها کامل برسند و دو هفته دیگه طاقت بیار که بچه هات دستگاه نرن و زنده بمونند. منم بخاطر بچه ها قانع شدم و رفتم خونه. شب که خوابیدم، صبح ساعت پنج شوهرم رفت سرکار و باز خوابیدم. ساعت هفت پا شدم دیدم کیسه آبم ترکیده. سریع با مادرم و شوهرم تماس گرفتم. به محض قطع کردن تماس با شوهرم، دیدم در خونه رو محکم میکوبن. مادرم بود. از ترسش با دمپایی، یه چادر انداخته بود سرش و اومده بود ببینه من چی شدم😂 چون قبلا تحقیق کرده بودم که اگر کیسه آب بترکه، خطرناک نیست و چقدر فرصت و اینا هست، با کمال خونسردی برا مادرم توضیح دادم که نترسه و اونو برگردوندم خونه شون که لباس مناسب بپوشه و آماده بشه با ماشینم بریم بیمارستان که مادرم قبول نکرد و گفت اسنپ باید بگیریم و از دستم حرص می خورد که چرا خونسردم. خودمو پای آینه آرایش کردم که مثل دخترم زیبا اتاق عمل برم.😂 خلاصه مادرم اومد و اسنپ گرفتیم و رفتیم بیمارستان و شوهرم خودشو رسوند و ۳ مرداد ١۴٠٠ زایمان کردم. تا هوش اومدم بچه ها کنارم نبودند، حس می‌کردم بچه هام مُردند و از من قایم می‌کنند. سر همه داد می‌کشیدم که باید بچه ها رو ببینم. مادرم ویلچر گرفت و منو برد ان آی سی یو. اوج‌ کرونا بود و فقط منو راه می‌دادند. شوهرم هم در حد یه چند ثانیه می‌تونست لباس بپوشه بیاد بچه ها رو ببینه و سریع بره. خلاصه پنج روز بچه ها دستگاه بودند وزن شون هم زیر دوکیلو بود. بعد ترخیص، بچه ها زردی گرفتند و دستگاه کرایه کردیم و توی خونه زیر نور گذاشتیم شون. مادرم توی بیمارستان پیش من که بود که توی نمازخونه بیمارستان می‌خوابید که پیش من بمونه و همونجا کرونا گرفت و بیست روز بعد تولد بچه ها سرفه هاش هیچ‌جوره بند نمیومد و دکتر و دارو فایده ای نداشت، دیگه زده بود به ریه هاش و بردیمش بیمارستان و روز به روز بدتر شد و پر کشید و من با اون وضعیت عزادار شدم.😭 👈 ادامه در پست بعدی.... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۲۲ بعد از تولد بچه ها و فوت مادرم، من خیلی افسرده شده بودم و حال روحی بدی داشتم و حتی بدبختی هامو گردن بچه ها می‌انداختم که با تولد این ها، من بدبخت شدم و حرف های اطرافیان حالمو بدتر می‌کرد. مثلاً وای اینا رو چطور جمع می‌کنی، وای ما یه دونه داریم بیچاره شدیم، خدا به دادت برسه، وای تو این وضع مملکت در حق اینا ظلم بود که بدنیا اومدن، از آینده شون نمی ترسی؟ این حرفا و دلسوزی ها روز به روز حالمو بدتر می‌کرد. واقعا درمانده بودم خصوصا وقتایی که باهم گریه می کردند یا وقتی دخترم اذیت می کرد و ..... توی این حال بدم یکی از هم محلی هامون که وضع مالی شون زبان زد همه هست و وضع خوبی دارند و کارخانه دارند و.... از طریق خاله ام و اطرافیان پیغام رسوند که یک یا دو تا از بچه هامو بفروشم بهشون و وعده و .... چون بعد تولد اولین بچش، دیگه بچه دار نشده بودن. تا این پیغام به گوشم رسید تلنگری شد برام. سریع خودمو جمع کردم و گفتم باید خودم، خودمو از این وضعیت و افسردگی خارج کنم. پای بعضی از فامیل که فضول بودن، از خونه مون بریدم که دیگه با حرفاشون، حرکاتشون، اذیت نشم و حالم خوب بشه. چون تا چهل روز هر بار به اسم کمک میومدند و دست به سینه می‌نشستند و نه تنها کمکی نمی‌کردن بلکه حال دلمم خراب می‌کردن... بچه ها چهل روزه بودند که با خودم گفتم خودمم و خودم. باید مدیریت کنم هرجور هست و کم نیارم هیچ جوره... اولین کاری که بعد از تصمیم مدیریت کردن گرفتم، این بود که بچه ها رو از بغلی بودن که اطرافیان در حقم زحمتش رو کشیده بودن، خارج کردم. اصلا بغلشون نمی‌کردم برای خواباندن و شیرخوردن. شیشه شیر رو آماده می‌کردم و توی دهنشون می ذاشتم و یه پتو زیر شیشه شیر می ذاشتم به عنوان نگهدارنده. سه تا رو ردیف می خوابوندم و شیرشون رو به این روش می ذاشتم دهنشون و خودم می نشستم کنارشون تماشاشون می‌کردم که یه موقع شیر نپره گلوشون یا اتفاقی بیفته و‌ یا بالا بیارن. دومین کار اینکه برای شیر خوردن شون ساعت گذاشتم. چون اطرافیان میومدن یه شیشه دسشون می‌گرفتند یه گوشه می نشستن و بچه رو تا خرخره شیر می دادن و موجب بالا آوردن شون می‌شدن. مثلا اوایل دو ساعت یه بار شیر می‌دادم. ۳۰ سی سی شیر درست می‌کردم و می‌دادم می‌خوردن و تا دو ساعت نمی‌دادم تا وعده بعدی گرسنه بشن و کامل‌ بخورن و تفریحی نخوان شیر بخورن. برای آروغ گرفتن شون هم توی بیمارستان که بستری بودن ان ای سیو، یاد گرفته بودم از پرستارها که نمی تونن دونه دونه آروغ بچه ها رو بگیرن، دمر می خوابوندن شون. منم بعد اتمام شیر دمر می خوابوندم و بالا سرشون می نشستم، آروم می‌زدم رو کمرشون، یکی یکی آروغ شون میگرفتم و همینجور ک‌ه آروغ اینا رو می گرفتم با دختر بزرگم نقاشی، یا بازی می‌کردم. باهم می خوابوندم، باهم بیدارشون می‌کردم. هنوزم قانون اینه که باهم بخوابن و بیدار بشن. 😁 اوایل دخترم سه قلو ها رو قبول نمی‌کرد و با اینکه دختر آروم و خانومی بود، اصلا نود درجه عوض شده بود و بهشون حمله می‌کرد و میخواست بزنه اونها رو و ناخن میجوید و عصبی شده بود. خیلی روز های بدی بود. برای حال روحی دخترم، یکی از برنامه هام این بود که بهش می‌گفتم اگه کل روز اذیت نکنه و همکاری کنه و کاری به بچه ها نداشته باشه، شب که باباش اومد، میگم ببردش پارک و دور دور بچرخوندش و یا توی خونه باهاش هر مقدار که خواست بازی کنه و یا هدیه براش می‌خریدم که بچه ها از بهشت برات آوردند و اومدن که خواهر برادرای تو‌ باشن و با صحبت و بازی باهاش حرف می‌زدم و حتی قایم باشک بازی می‌کردم باهاش و هربار یکی از قل ها رو بغل می‌کردم، دنبالش می‌دویدم و بچه ها رو با اینکه زیر دوکیلو بودند توی بازی میاوردم و.... اگه هم همکاری نمی‌کرد و اذیتشون می‌کرد تحریم می‌شد و نمی ذاشتم بره پارک، که اونم بخاطر پارک رفتن و وعده هایی که بهش می‌دادم، باز حالش خوب شد و کم کم این دختر، خوب بودنش عادت شد براش و دیگه کاری به بچه ها نداشت و ناخن جویدن رو ترک کرد و برگشت به حالت قبلش، جوری که الان مادر دومه براشون و اگه کمکی یا موردی باشه داوطلبانه با عشق کمکشون می‌کنه و مراقب شونه و باهاشون بازی می‌کنه و حواسش هست همدیگه رو گاز نگیرن یا موهای همو نکشند و... 👈 ادامه در پست بعدی.... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۲۲ بعد از تولد بچه ها و فوت مادرم، من خیلی افسرده شده بودم و حال روحی بدی داشتم و حتی بدبختی هامو گردن بچه ها می‌انداختم که با تولد این ها، من بدبخت شدم و حرف های اطرافیان حالمو بدتر می‌کرد. مثلاً وای اینا رو چطور جمع می‌کنی، وای ما یه دونه داریم بیچاره شدیم، خدا به دادت برسه، وای تو این وضع مملکت در حق اینا ظلم بود که بدنیا اومدن، از آینده شون نمی ترسی؟ این حرفا و دلسوزی ها روز به روز حالمو بدتر می‌کرد. واقعا درمانده بودم خصوصا وقتایی که باهم گریه می کردند یا وقتی دخترم اذیت می کرد و ..... توی این حال بدم یکی از هم محلی هامون که وضع مالی شون زبان زد همه هست و وضع خوبی دارند و کارخانه دارند و.... از طریق خاله ام و اطرافیان پیغام رسوند که یک یا دو تا از بچه هامو بفروشم بهشون و وعده و .... چون بعد تولد اولین بچش، دیگه بچه دار نشده بودن. تا این پیغام به گوشم رسید تلنگری شد برام. سریع خودمو جمع کردم و گفتم باید خودم، خودمو از این وضعیت و افسردگی خارج کنم. پای بعضی از فامیل که فضول بودن، از خونه مون بریدم که دیگه با حرفاشون، حرکاتشون، اذیت نشم و حالم خوب بشه. چون تا چهل روز هر بار به اسم کمک میومدند و دست به سینه می‌نشستند و نه تنها کمکی نمی‌کردن بلکه حال دلمم خراب می‌کردن... بچه ها چهل روزه بودند که با خودم گفتم خودمم و خودم. باید مدیریت کنم هرجور هست و کم نیارم هیچ جوره... اولین کاری که بعد از تصمیم مدیریت کردن گرفتم، این بود که بچه ها رو از بغلی بودن که اطرافیان در حقم زحمتش رو کشیده بودن، خارج کردم. اصلا بغلشون نمی‌کردم برای خواباندن و شیرخوردن. شیشه شیر رو آماده می‌کردم و توی دهنشون می ذاشتم و یه پتو زیر شیشه شیر می ذاشتم به عنوان نگهدارنده. سه تا رو ردیف می خوابوندم و شیرشون رو به این روش می ذاشتم دهنشون و خودم می نشستم کنارشون تماشاشون می‌کردم که یه موقع شیر نپره گلوشون یا اتفاقی بیفته و‌ یا بالا بیارن. دومین کار اینکه برای شیر خوردن شون ساعت گذاشتم. چون اطرافیان میومدن یه شیشه دسشون می‌گرفتند یه گوشه می نشستن و بچه رو تا خرخره شیر می دادن و موجب بالا آوردن شون می‌شدن. مثلا اوایل دو ساعت یه بار شیر می‌دادم. ۳۰ سی سی شیر درست می‌کردم و می‌دادم می‌خوردن و تا دو ساعت نمی‌دادم تا وعده بعدی گرسنه بشن و کامل‌ بخورن و تفریحی نخوان شیر بخورن. برای آروغ گرفتن شون هم توی بیمارستان که بستری بودن ان ای سیو، یاد گرفته بودم از پرستارها که نمی تونن دونه دونه آروغ بچه ها رو بگیرن، دمر می خوابوندن شون. منم بعد اتمام شیر دمر می خوابوندم و بالا سرشون می نشستم، آروم می‌زدم رو کمرشون، یکی یکی آروغ شون میگرفتم و همینجور ک‌ه آروغ اینا رو می گرفتم با دختر بزرگم نقاشی، یا بازی می‌کردم. باهم می خوابوندم، باهم بیدارشون می‌کردم. هنوزم قانون اینه که باهم بخوابن و بیدار بشن. 😁 اوایل دخترم سه قلو ها رو قبول نمی‌کرد و با اینکه دختر آروم و خانومی بود، اصلا نود درجه عوض شده بود و بهشون حمله می‌کرد و میخواست بزنه اونها رو و ناخن میجوید و عصبی شده بود. خیلی روز های بدی بود. برای حال روحی دخترم، یکی از برنامه هام این بود که بهش می‌گفتم اگه کل روز اذیت نکنه و همکاری کنه و کاری به بچه ها نداشته باشه، شب که باباش اومد، میگم ببردش پارک و دور دور بچرخوندش و یا توی خونه باهاش هر مقدار که خواست بازی کنه و یا هدیه براش می‌خریدم که بچه ها از بهشت برات آوردند و اومدن که خواهر برادرای تو‌ باشن و با صحبت و بازی باهاش حرف می‌زدم و حتی قایم باشک بازی می‌کردم باهاش و هربار یکی از قل ها رو بغل می‌کردم، دنبالش می‌دویدم و بچه ها رو با اینکه زیر دوکیلو بودند توی بازی میاوردم و.... اگه هم همکاری نمی‌کرد و اذیتشون می‌کرد تحریم می‌شد و نمی ذاشتم بره پارک، که اونم بخاطر پارک رفتن و وعده هایی که بهش می‌دادم، باز حالش خوب شد و کم کم این دختر، خوب بودنش عادت شد براش و دیگه کاری به بچه ها نداشت و ناخن جویدن رو ترک کرد و برگشت به حالت قبلش، جوری که الان مادر دومه براشون و اگه کمکی یا موردی باشه داوطلبانه با عشق کمکشون می‌کنه و مراقب شونه و باهاشون بازی می‌کنه و حواسش هست همدیگه رو گاز نگیرن یا موهای همو نکشند و... 👈 ادامه در پست بعدی.... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۲۲ برای کارای خونه هم برنامه ریزی کردم. تا بیدار بودن، کارای خونه رو می‌کردم و موقع خوابیدنشون همه کارهامو انجام می‌دادم که یا با دخترم بازی کنم و وقت براش بذارم یا خودم استراحت کنم و‌ گوشی بازی کنم. 😁 بیدار بودن توی کریر می ذاشتمشون با خودم می بردم آشپزخونه و براشون شعر میخوندم و همینجور که توی کریر با پام تکونشون میدادم😁 مثلا ظرف هم میشستم😜. بزرگتر که شدن، موقع کارهای خونه توی روروئک می ذاشتمشون و کارهامو می‌کردم. یا بیسکوییتی چیزی بهشون می‌دادم و توی اشپزخونه می‌نشستن پای خوردن، که من کارهامو بکنم یا یه کابینت خالی می‌کردم و مقداری ظرف پلاستیکی توش می ذاشتم که بازی کنند با ظرف ها و یا وسیله می‌دادم دستشون بازی کنند یا هرکاری که متناسب حال اون موقعشون بود، انجام میدادم.😊 کارهامو که میکردم می خوابوندمشون و اگه دخترم هم خوابش میومد اونم میخوابوندم، اگه هم نمیخوابید باهاش بازی یا هر کاری می‌کردم که بخاطر بچه ها، در حقش ظلم نشده باشه. شوهرم کارگره و واقعا مرد خوبیه. پنج صبح که میره سرکار، هشت شب میاد. اگه کارای خونه مونده باشه، همه کارها رو می‌کنه و نمی‌ذاره من دیگه کاری کنم. اگه هم کاری نباشه با بچه ها وقت می گذرونه تا من کمی گوشی بازی کنم😂 یا به خودم برسم. بابت همه ی زحمات همسرم، ازش تشکر می کنم و از همین جا بهش میگم که خیلی دوستش دارم. شب ها هم قبل شش ماهگی با شوهرم نوبتی بیدار می‌شدیم. بعد شش ماهگی شیر شب رو قطع کردم و شاید یه بار در شب بهشون شیر بدم. سه قلوها، دو ماهه بودن که از طرف رهبری، چهارتا سکه بهمون هدیه دادند. و تا حالا از حمایت دیگه ای استفاده نکردیم. سکه ها رو هم فروختیم، باهاش قرض های ان ای سی یو رو دادیم که بچه ها پنج روز اونجا در بیمارستان بستری بودن.😁 الان سه قلو ها هجده ماهه هستند و چندکلمه ای حرف می زنند و خدا رو شکر نسبت به هم سن هاشون با اینکه نارس بودند و زیر دوکیلو وزن داشتن، خیلی هم جلوتر هستند. یازده ماهگی راه افتادن و نه تنها عقب نیفتادن بلکه جلو هم هستن خداراشکر. خداراشکر که بچه هام سالم هستن و فوق العاده باهوش. چون ازدواج مون فامیلی بود خیلی از اقوام تحریکمون می‌کردند برای سقط کردن شون. می‌گفتند شما فامیل هستین و سابقه مشکلات ژنتیکی بین اقوام داشتیم، می گفتن اینا لااقل یکیشون مشکل دار خواهد شد. ولی الحمدلله همشون سالمند و باهوش خصوصا دخترام😍 دلسا زبونش باز شده، انقدر شیرینه 😍 جای مادرم خیلی خالیه. اگه از تجربه ام خوشتون اومد یه حمد برای شادی روح مادرم بخونین لطفا. اسم سه قلو ها آقا آروین، آقا آرین و دلسا خانوم هست. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۲۴ سال ۹۱ با یکی از پسرهای فامیل ازدواج کردم. مثل زندگی همه آدمها زندگی من هم فراز و نشیبهای فراوانی داشت، همه این مسیر سخت رو به تنهایی پشت سرگذاشتم و نتیجه اون روزای سخت شد یه آدم پخته و باتجربه و صبور☺️ همسرم سن کمی داشتن موقع ازدواج، کار مشخصی نداشتن و بدون هیچ پس اندازی بودن و خیلی بی تجربه و وابسته به پدر و مادر، در زمان نامزدی چیزی در مورد رفتار با همسر نمی دونستن و من خیلی آزرده شدم تا این دوران نامزدی به سر آمد و پدرهمسرم برامون عروسی مفصلی گرفتن به حساب ما😅 بدهیهای اون عروسی پای خودمون بود و تا مدتها بعد عروسی آب خوش از گلوی ما پایین نرفت، رفتیم طبقه بالای خونه پدرشوهرم، همسرم دوستم داشت ولی بعد از عروسی به خاطر رفتارهای نامناسب همسرم، دچار افسردگی شدم و فقط هر دوماه می‌تونستم برم و خانوادم رو ببینم.😔 من خیلی بچه دوست بودم اصلا فکر نمیکردم بعد از ازدواجم به بچه فکر نکنم ولی شرایط بدم باعث شد بی خیالش بشم، خلاصه بگم که کسی از مشکلاتم باخبر نبود تا اینکه به خواست خداوند دیگه همسرم خودشون متوجه سختیهای من شد و بعد از ۲ سال از این خونه رفتیم و من با ورود به منزل جدید و مستقل شدن، انگار که من یه نوعروسم و روز اول زندگی مشترک ماست ولی همچنان رفتارهای سرد و ناپخته همسرم اذیتم می کرد. یه روز تصمیم گرفتم تا جایی که میتونم برای تغییر شرایط زندگیم تلاش کنم و تا وضع زندگیم درست نشده دست از تلاش برندارم چون اصلا نیت جدا شدن از اون رو نداشتم و چون با تصمیم پدرو مادرم ازدواج کرده بودم نمی خواستم ناراحت بشن مجبور بودم یا درستش کنم یا تحمل کنم. بعد از رفتن به خونه جدید تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم چند ماهی طول کشید تا خدای مهربون به ما لطف کردن و من باردار شدم هنوزم وضع مالیمون خوب نبود ولی همین که آرامش روانی داشتم برام کافی بود، ما حتی خودمون نتونستیم یه دست لباس بخریم برای بچه و زحمت وسیله هاشو مادرم کشيدن. بعد از اولین سونو دکتر گفتن که بچه دچار مشکل هست و ما را مجبور به انجام آزمایشات ژنتیک کردن بعد از کلی نگرانی و هزینه کردن که به زور جور می کردیم؛ نتیجه این شد که بچه سالمه سال ۹۴ بچه اولم به دنیا اوم ، خانواده همسرم به خاطر جدا شدن ما، خودشون به دیدن ما نیومدن و ما تنهایی ورود پسر نازمون رو جشن گرفتیم، پسرم خیلی گریه می کرد. بعد از ۱۰ روز تنها بودم، همسرم دیر به خونه بر می گشت، حتی بعد از تموم شدن کارش، سریع نمیومد خونه، من هم کم تجربه بودم و سخت می گذشت. بعد از ۳ سال، تصمیم گفتم دوباره باردار بشم، همسرم مخالف بود ولی من نه، ایندفعه خیلی زود جواب گرفتیم و خدا دوباره بهمون لطف کرد و نگهداری یه بنده دیگرش رو به ما سپرد، مهر این پسربچه ناز خیلی به دلم بود، وقتی پسرم ۱۸ ماهه بود متوجه شدم دوباره باردارم، تا سه روز با کسی حرف نمیزدم حتی با همسرم، خدا منو ببخشه که اول ناشکری کردم ولی خدا خودش شاهده که من فقط به خاطر همراهی نکردن همسرم ناراحت بودم. در بارداری دوم حتی کارای پسر بزرگم رو انجام نمی داد، دستشویی بردن، حمام بردن و... هرچقدر هم حالم بد میشد بازم به کارای خونه نمی رسید، با اینکه بارداری دومم سخت بود، اصلا حمایتم نمی کرد ماه آخر شبها به راحتی با دوستش می رفت بیرون تفریح حتی وقتی زایمان کردم بعد از ۵ روز مادرم رفتن و من دوباره تنها بودم، باز هم آخر شب منو تنها می‌ذاشت.😔 به خودشون گفتم به خاطر همه این رفتارهات الان ناراحتم که باردارم من نیاز به توجه دارم و تو با این کارات هم جسمی، هم روحی به من ضربه زدی و باعث شدی الان که خدا بهم دوباره بچه داده اینطور ناراحت باشم. ناراحتی ۳ روزه من و يادآوري همه رفتارهاش، باعث شد کمی یه خودش بیاد. یه کوچولو وضع مالیمون بهتر شده بود به برکت وجود ۲ پسر عزیزم، همسرم هم سعی میکرد چیزی کم نذاره برام. تا ماه ۶ به کسی نگفتم باردارم حتی خانواده خودم، از برخورد همه میترسیدم چون اونا بی تفاوتی همسرم و سختی کشیدن منو دیده بودن. بلاخره همه فهمیدن و ۹ ماه بارداری من تو کرونا به سختی گذشت تا بچه سوم هم متولد شد، الحمدالله بچه سوم هم روزی معنوی زیادی داشت وهم کار همسرم خیلی بهتر شد. درسته تو این چند سال که ۳تا زایمان داشتم سختی کشیدم با ۶ بار اسباب کشی با بچه های کوچیک ولی مثل شاهنامه آخر داستان ماهم خوش شد. بعد از بچه سوم علاقه همسرم به طور معجزه آسایی به من چند برابر شد و از نظر مالی مشکلی نداریم، خدا خودش حواسش به ما بود، بچه سوم خداخواسته بود و فرشته نجات ما شد😍 الان هر سه همبازی هستن و خیلی راضیم که فاصله سنی شون کمه خیلی راحت به کارام می رسم. به امید خدا تصمیم داریم بچه های زیادی داشته باشیم، خدا توفیق بده که بتونیم خوب هم تربیتشون کنیم کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
💥کلید اسرار... ۲۳ بودم که ازدواج کردم، همسرم ۶ سال از من بزرگتر بود، تو دوران عقد، در اولین رابطمون خدا خواسته بادار شدم و با واکنش های تند و شدید همسرم، خانواده اش و مادرم مواجه شدم و تنها کسی که بعد از فهمیدن، پشتم بود برعکس تصورم، پدرم بود. پدرشوهرم می‌گفت اگر سقطش نکنی، عروسی بی عروسی اما اگر سقط کنی عروسی میگیرم که همه شهر رو دعوت کنم. اگر سقط نکنی من هیچ حمایتی نمیکنم و بهم گفت اصلا این بچه مال پسر من نیست. بخاطر بچه ام همه رو ترک کردم و رفتم مشهد، بچمو سپردم به امام رضا چهار روز همه ازم بی خبر بودن و خانواده دنبالم می گشتن، تا آخر به بابام گفتم کجام و گفت برگرد همه چی پای من، خودم مراقبتم، مراقب خودت و کوچولوت... برگشتم و تا پنج ماه باردار بودم که رفتم خونه خودم، همه ی فامیل و آشنا ترکم کرده بودن اما برام مهم نبود، خانواده همسرم منو اصلا قبول نداشتن نه احترامی نه توجهی همه وسایل خونه رو بابام گرفتن و من تمام آرزوهامو پشت سر گذاشتم بخاطر اینکه که فقط دخترمو داشته باشم. روزایی سختی بود همسرم برای آشتی پیش قدم شد تو ۶ ماهگی، رفتیم خونه خودمون پدرم گفت خودم عروسی میگیرم اما اونا گفتن نمیان و نمی ذارن همسرم هم بیاد، این شد که من از تمام آرزو هایی که برای عقد و عروسی و خرید داشتم، گذشتم. هیچی برام نگرفتن حتی یک حلقه طلا و من با یک دنیا آرزوی از دست رفته زندگیمو شروع کردم. همسرم بی تفاوت، بی محبت و سخت گیر شده بود اما بازم من با دخترم حرف می‌زدم و می‌گفتم فقط به عشق تو تحمل می‌کنم. کوچولوی من سال ۹۸ دنیا اومد اما خانواده شوهرم و فامیلاشون نیومدن دیدنم نه برای من نه برای بچم هدیه نگرفتن، باز هم مهم نبود. اعتقاد اونا اینه که بچه کمش خوبه، همسر منم تو اون خانواده بزرگ شده بود و تفکرش همین بود، دخترمو تحقیر می‌کرد و هر وقت اذیت می‌کرد، دعواش می‌کرد. برای یک چایی ریختن رو فرش، کلی نفرینش می کرد و می گفت اگر قرار بچه های بعدیم مثل تو باشن من بچه نمیخوام. یک بار تو دوسالگی دخترم، احتمال دادم باردار باشم، همسرم هی میگفت دارو بخور که اگر بچه است سقط شه و منو خیلی اذیت می‌کرد تا خود خدا خواست و بچه ای بهمون نداد اما من همون شب که بهم گفت تو دوست داری مثل گوسفند یک سره بزایی، رو به رو حرم وایستادم و نفرینش کردم که خدایا حسرت پدر شدن دوباره رو به دلش بذار... و الان که دخترم ۳ سال و ۷ ماهشه یک سال و نیم هرچی اقدام می‌کنیم، خدا بهمون فرزندی نمیده، همسرم به طرز عجیبی دیگ نمیتونه بچه دار بشه و الان خودش و خانوادش پشیمونن از اینکه ناشکری کردن و هر چی نذر و نیاز و دکتر فایده نداره. حتی این ناشکری باعث شد پدرشوهرم و مادرشوهرم از هم جدا بشن و زندگیشون بهم بریزه، بخاطر ظلمی که در حق منو و بچم کردن درضمن مثلا من تک عروس خانوادم و همسرم تک پسره. و الان دختر من شده عزیز دلشون اما انگار دخترم اون روزا یادشه و با وجود تلاش من بازم نسبت به خانواده همسرم بی تفاوته حتی نسبت به همسرم چون هنوزم همسرم با دخترم رابطه خوبی نداره و یکسره دعواش می کنه با وجود اینکه همسرم دخترمو دوست داره و عاشقشه آقایون شما را به خدا، با دقت تر رفتار کنید شاید برای شما خیلی چیزا شوخی باشه اما دل واقعا میشکنه و چوب خدا صدا نداره... دخترم من یک تک فرزند شده که حسرت خواهر برادر به دلش موند و همش تو رویاهاش با داداش و آبجیش داره بازی میکنه و منم دل شکسته از اینکه دیگه نمیتونم مادر بشم.😭 ولی خداروشکر خداروشکر که اون موقع به حرفشون گوش نکردم و الان این دلبر طناز مامانی رو که همدم منه، دارم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۲۹ من متولد ۶۰ هستم، تیر ۷۹ ازدواج کردم و مهر ۸۰ با یه عروسی معمولی و یه جهیزیه کاملا کاربردی، رفتیم خونه خودمون، شوهرم راننده بود، و با ماشین پدر شوهرم هم امرار معاش می کردن. بعد از ۸ ماه اجاره نشینی، نتونستیم اجاره بدیم، به همین خاطر جهیزیه مو جمع کردم رفتم خونه مامانم، تو یه اتاق ۱۲ متری زندگی کردم. شوهرم راضی به بچه دار شدن نمی شد ولی من اصرار داشتم هرچه زودتر بچه دار بشیم با وجود اینکه حتی نمی تونستیم یه خونه اجاره کنیم ولی من برای بچه دار شدن اقدام کردم و ۹ ماه بعد، خدارو شکر باردار شدم. تو دوران بارداری با فروختن بعضی از لوازم جهیزیه که کمتر استفاده می‌شد مثل قالی، چرخ خیاطی، سرویس چاقو، پتو و...... یه زمین خریدیم البته تو یه روستا دور از شهر ولی از مستاجر بودن بهتر بود. خلاصه با وام و قرض و قناعت تونستیم تا ماه آخر بارداری بسازیمش... البته نتونستیم تکمیلش کنیم، ولی از بی خونگی بهتر بود. خلاصه آبان ۸۲ پسرم تو همین خونه روستایی بدنیا آمد. ناگفته نماند بعضی وقتها انسان ها مورد امتحان الهی قرار می‌گیریم، حالا با هر چیزی خدا هم مارو امتحان کرد، بهمون خونه داد، بچه سالم داد ولی روزی که از بیمارستان مرخص شدم شوهرم رو به خاطر اینکه یه روز غیبت داشت برای کار های بیمارستان، اخراج کردن... شوهرم تا ۹ماهگی پسرم، بیکار بود و هر جا میرفت کار گیرش نمی اومد. اون زمان خانم ها سازگار بودن و با هر شرایطی زندگی می کردن، من که دختری بودم تو شهر بزرگ شده بودم با موقعیت خوب حالا باید تو یه روستا با نفت بدون آب گرم و حمام با یه بچه کوچیک و شوهر بیکار می ساختم. پول نداشتیم پوشک بخرم ولی با آبرو زندگی کردیم. پسرم که ۳ ساله شد، شوهرم دیگه تقریبا کارش درست شده بود و ۲ سالی بود که تو شرکت الکترو استیل کار می کرد. من تصمیم گرفتم یه بچه دیگه بیارم چون پسرم خیلی تنها بود و بی تابی میکرد، بد غذا هم بود. البته اون موقع یه بچه هم زیاد بود فقط به خاطر اینکه انگ نازایی بهت نزنن یه دونه می آوردن و بس به من می گفتن زوده بذار پسرت ۷ ساله بشه بره مدرسه یه دختر بیار و تمام بسه تونه، ولی من خدا خدا می کردم این بچه دیگه هم پسر باشه که به بهانه اینکه دختر ندارم، یه دونه دیگه بتونم بیارم که همین طور هم شد. پسر دوم شهریور ۸۶ به دنیا اومد یه پسر آروم خوش اخلاق و خیلی دوست داشتنی و شد همبازی برادرش، اوایل پسر بزرگم خیلی حسودی میکرد ولی از لحاظ بد غذایی خیلی بهتر شده بود چون می دید من به برادرش غذا میدم، اونم اشتهاش باز میشد با داداش کوچیکه شریک می شد. بچه ها وقتی بیشتر باشن، اشتهاشون به غذا خوردن بیشتره و نمیخواد هی بهشون اصرار کنیم برای خوردن. ۳ سال بعد دوباره بچه دوست داشتم ولی مگه اون موقع میتونستی اسم بچه سوم رو هم بیاری، انگار جنایتی بود برای بار سوم باردار بشی، فامیل کلی سر کوفت میزدن و بی کلاس تصور می کردنت، دکتر ها که فاز منفی میدادن، می خوای چی کار، هر گلی بزنن همین دو تا میزنن، مرکز بهداشت که دیگه نگم براتون بعد از اینکه گفتم برای بار سوم باردارم با وجود اینکه من فقط برای تشکیل پرونده اونم برای واکسن بچه ها مرکز بهداشت می رفتم، یادمه کلی دعوام کردن طوری که وقتي برگشتم، گریه کردم ولی با خودم گفتم مگه اونا می خوان خرج بچه مو بدن، شوهرم که خوشحال بود، پس خودمو دلداری می دادم. خداروشکر شهریور ۹۰ دخترم به دنیا اومد اون موقع هنوز قانون حمایت از خانواده نبود یعنی شرکت ها فقط دو تا بچه رو حق اولاد میدادن و بیمه هم بچه چهارم رو دفترچه بیمه نمیداد. منو شوهرم تصمیم گرفتیم دیگه بچه دار نشیم و تا ۱۰ سال جلوگيري کردیم الان یه ساله تصمیم دارم یه بچه دیگه بیارم ولی اینقدر مشکل پیدا کردم که باردار نمیشم فکر میکردم اگه جلوگيري کنم، هر وقت بخوام میتونم باردار بشم ولی این طوری نیست، رحم تنبل میشه و ممکنه دیگه اصلا باردار نشی. دخترم همیشه دعا میکنه که من براش یه خواهر یا برادر دیگه بیارم از تنهایی در بیاد با وجود اینکه دو تا برادر داره ولی اونا بزرگ شدن دیگه اکثرا دنبال درس خوندن هستن و چون هم جنس هم نیستن نمی تونن همبازی خوبی برای دخترم باشن. الان که ۱۱ سال از آخرین زایمان من میگذره میگم کاشکی همین طور ۴ سال یکی بچه می آوردم، هم خودم اذیت نمیشدم، هم بچه ها باهم سر گرم میشدن ولی جو حاکم بر کشور ما طوری بود که علاوه بر مشکلات بارداری و‌‌ زایمان باید غرغر و سرکوفت های اطرافیان رو هم تحمل می کردیم، پس بی خیال می شدیم از شما می خوام برای بچه دار شدن مجدد من دعا کنین و همین طور برای خانم هایی که مثل من آرزوی مادر شدن رو دارن، امیدوارم همه زن های سرزمینم به واسطه بچه آوردن سالم و سر حال و همیشه جوان و پویا باشن... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۳۱ تجربه من برمیگرده به ۴ یا ۵ سالگیم از همون چهار پنج سالگی فهمیدم عاشق بچه هستم، تمام مدت تو خونه داشتم عروسک بازی می‌کردم و تو جمعه های مهمونی، بچه های عمو و داییمو ساعتها رو پا میخوابوندم طوری که پاهام سیاه می‌شد از درد و اینقدم متعهد بود که بهم اعتماد می‌کردن بچه هاشون روی پای من بخوابن و من مواظبشون باشم. اصلا حوصله ی بازی های دیگه رو نداشتم عاشق بچه بودم فقط. ولی خب چون فرزند آخر بودم تنها امیدم این بود که خواهرم زودتر بچه دار بشه ولی از شانس بده من درست همون موقع رفتن یه شهر دیگه ماموریت. هر چی بزرگتر میشدم عطشم بیشتر میشد تا جایی که تو ۱۳ یا ۱۴ سالگی واقعا به ازدواج فکر می‌کردم که زودتر خودم بچه دار بشم ولی خانوادم مطلقا اجازه نمی‌دادن و می‌گفتن اول باید یه دانشگاه خوب قبول بشی، منم خیلی درسخون بودم که با تمام وجود درس خوندم و دانشگاه تهران قبول شدم الان دیگه فقط دوست داشتم با یه روحانی ازدواج کنم که دیگه خیالم راحت باشه همسرمم مطیع امر خداس و همفکر من برای سریع بچه دار شدن. چون معمولا دانشگاهی ها بیشتر به درسشون و گرفتن پایان نامه و این چیزا فکر می‌کردن. خلاصه که صمیمی ترین دوست برادرم با اینکه نه حوزوی بود نه دانشگاهی دل منو برد☺️فقط دو ماه عقد بودیم، تصمیم داشتیم سریع بریم سره زندگیمون که زودتر بچه بیاریم. من هفته بعد عروسیم رفتم دکتر واسه چکاپ که کارا زودتر انجام بشه. حتی اسم بچه ها و جای گذاشتن سیسمونی رو بهش فک کرده بودیم. که تو همون اولین آزمایشا فهمیدیم هر دوتامون مشکل داریم.😔 هر دکتر و دوایی بگید کردیم. من هرروز که علاقه ام به بچه بیشتر می‌شد، کمتر نتیجه می‌گرفتم. همسرم همراهی می‌کرد و با مهربونی دلداریم می‌داد، بچه های خواهرشوهر و برادرشوهرامو میخواستم بخورم😁 اینقد دوسشون داشتم. که بالاخره با کلی دوا درمون خدا نظر کرد و جواب آزمایشم مثبت شد. خوشحالیمون کمتر از یک ماه دوام نداشت و بچه مون قلب نداشت😭 تمام دنیا روسرمون خراب شد. روزای سختی رو پشت سر گذاشتیم تنها چیزی که میتونست مارو به زندگی برگردونه این بود که اگه یه بار بچه دار شدیم، بازم میشیم. ولی همون کورتاژ و ضربه روحی کاره خودشو کرده بود. اصلا انگار نمیشود که نمیشود که نمی‌شود. بازم درمان رو شروع کردیم ولی بی حوصله که هربار یه چیزی میشد و به در بسته می‌خوردیم. دکتر خیلی معروفی هست که میگن اون حرفه آخرو می‌زنه، پناه برخدا که یه موقع چقد آدم احمق میشه. رفتیم پیشش گفت شما به هیچ عنوان بچه دار نمیشید. و علتش هم فقط آقاس😔😭 حالا دیگه همسر مهربون و دوست داشتنی من تبدیل شده بود به یه آدم خشن و بداخلاق که همش بهانه گیری می‌کرد. منکه خودم از نگاه ها و حرف و حدیثا و حسرت کشیدنا خسته بودم. دیگه واقعا توان سختیگری های همسرمو نداشتم با وجود عشق و علاقه ای که بینمون بود چندبار تصمیم داشت طلاقم بده بخاطر اینکه فکر می‌کرد من حق دارم مادر بشم😭😭 ولی من واقعا همسرمو دوست داشتم بخصوص که تو اون سالا سعی می‌کرد درکم کنه و نذاره کمبودی جز وجود بچه رو حس کنم. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۳۱ سالها به همین منوال گذشت، همسرم خشن و عصبی و من متنفر از هر چی بچه و زن حامله و هر آنچه که به این موضوع ربط داره. چقد از مهمونیای که همه موضوعش سره بچه و شیر دادن و از پوشک گرفتن و دندون درآوردن و مدرسه رفتن و...بود، متنفر بودم، بدون ذره ای از درک اطرافیان... تقریبا از همه دوستامون فاصله گرفتیم چون همه کسایی که چندسال بعد ما ازدواج کردن همه به فکر بچه دوم بودن و ما هنوز در حسرت اولی... من چند سالو به حالت افسرده گذروندم ولی بعدش سعی کردم خودمو پیدا کنم، شروع کردم به ورزش و تفریح و دور زدن و خرید و زیارت... ولی تنهایی، تازه داشتم طعم خوشی رو می چشیدم که خوردیم به کرونا😢😢 حالا من مونده بودمو یه چهاردیواری. چون چنتا از بستگان جوان و سالممون همون اول کرونا فوت شدن دیگه ترس رفته بود تو جونم حتی تا سر کوچه هم نمیتونستم برم. واقعا تنهایی دردناک بود و هر لحظه به خدا میگفتم خدایا رحم کن به تنهاییم. شاید باورتون نشه من که نزدیکه یکسال و نیم دوران کرونا حتی خونه مادرم نمی‌رفتم، یهو تصمیم گرفتم دوباره درمانو شروع کنم با چنتا ماسک رو هم زده با یه شیشه بزرگ الکل رفتیم بیمارستان، یه قدرتی تو وجودم از طرف خدا احساس می‌کردم، این بار همسرمم زیاد همکاری نمی‌کرد و فکر می‌کرد دوباره باید کلی هزینه کنیم و بی نتیجه😔😔 نمیدونم چرا باید بعد از ۱۳ سال نازایی، دلم روشن باشه ولی دلم روشن بود. سریع وارد سیکل درمان شدیم. باورم نمیشد، مشکل هردوتامون تا حد زیادی به لطف خدا برطرف شده بود. کلی انگیزه گرفتیم. هرچی کرونا بیشتر اوج می‌گرفت انگار ما انرژیمون بیشتر می‌شد. تا اینکه بالاخره بعد از دوهفته ی سخت انتظار که انتقال جنین دادیم، متوجه شدیم عمل انتقالمون با شکست مواجه شده. دیگه بدبخت ترین آدم دنیا خودمو تصور می‌کردم. اینهمه استرس و اینهمه عوارض داروها اینهمه خرج و... تبدیل شده بودم به یه هیولا... 😱 همسرمم و مامانم که هیچی کم نذاشته بودن برام هم، حتی ازم میترسیدن. تقریبا یکی دوماهی تو استراحت بودم برا همین احساس کردم شاید مشغول خونه تکونی بشم، یه کم حواسم پرت کار بشه. تا اینکه با دل دردایی مواجه شدم که نفسم بند میومد مراجعه کردم بیمارستان که اونجا متوجه شدم خود به خود باردار شده بودم😍😍 ولی بخاطر خونه تکونی و کارای سنگین سقط شد😔😢 نمی‌دونستم خوشحال باشم از بارداری خودبه خودی یا ناراحت باشم از سقط. با یه کوله بار از یاس و امید راهی مشهد شدیم. همیشه امام رضا راهگشا بود تو زندگیمون. دست دخیلمو بردم سمت پنجره فولاد امام رضا😭😭😭 وقتی برگشتم سبکبال و خوشحال دوباره افتادم دنبال درمان😁 دوباره جنین انتقال دادن برامون. من بودم و یک دنیا امید😍 دوهفته انتقال خیلی زود گذشت. رفتم برای آزمایش، گفتن بشینید همین الان اورژانسی جوابو میدیم. یهو صدای صلوات و خنده و شادی پرسنل آزمایشگاه بلند شد. گفتن آزمایش مثبته. با بتای بالای هزار.... 😃😃 خدایا شکرت مگه میشه بعد دیدن هزاران بار بتای منفی حالا بتام اینقد بالا باشه. چه هیجانی داشتم. لحظه شماری می‌کردم واسه سونوی قلب 😍😍 وقتی خوابیدم رو تخت دکترم گفت صدای قلب بچه هاتو میخوای بشنوی😭😭 قلب بچه هام😳😳😭😭 دو قلو بودن❤️❤️ دارم خواب میبینم یا واقعیته😭😭 کل این ۱۵ سال زندگیم یک دقیقه از جلو چشام رد شد. شوکه شده بودم فقط اشک میریختم...خداروشکر می‌کردم. یعنی منم مادر شدم😭😭 الان ۵ ماهم تموم شده. هنوز به دنیا نیومدن جوجه هام. ولی با هربار تکون بچه هام با تمام وجود مادر بودن رو حس میکنم. خدای مهربونم یه مامان دلسوز و زحمتکش بهم داده که جور همه ی دوستان و آشنایان محترمی که با زخم زبوناشون داغونمون کرده بودنو، میکشه. من استراحت مطلقم و اینهمه کار واسه مامانم خیلی زیاده و تا آخر عمر شرمنده زحمتشون هستم. سه تا خواهش دارم ازتون اول اینکه لطفا دعا کنید بچه هام سالم به دنیا بیان بشن یار امام زمان. دوم اینکه اگر کسی بچه نداره تو رو به خدا اینقد به روش نیارید حتی جلوش براش دعا و نذر نکنید تو خلوت خودتون با خدا دعاش کنید. نه که تو عروسی و تو مهمونی تو بازار و... هی بگید ان شالله دامنت سبز بشه، خداییش خیلی آدم اذیت میشه. سوم اینکه وقتی کسی بارداره و میدونید ویار دارهو به کمکتون احتیاج داره دریغ نکنید. هی الکی تلفن نزنید، واقعا برین به دادش برسید. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۳۲ من متولد ۶۵ هستم، مثل همه ی دخترا خواستگار داشتم و به دلایلی خیلی هاشون حتی به جلسه دوم هم نمی‌رسید، دیگه خسته شده بودم و حرفهای اطرافیان هم کلافه ام کرده بود. سال ۹۰ به عنوان خادم شهدا راهی مناطق جنگی جنوب شدیم، من خییلی دلم گرفته بود، بیشتر هم از حرفهایی که می‌شنیدم. ایام فاطمیه بود و ما به مراسمی رفتیم که شهید گمنام هم آورده بودن، بغضم ترکید به شهدای گمنام گفتم خیلی خسته ام، من پاک زندگی کردم و تا حالا پسری تو زندگیم نبوده اصرار نمیکنم و به زور نمیخوام اما اگه تو سرنوشت من ازدواج برام رقم خورده، ازتون میخوام به مادر گمنامتون سفارش منو بکنید یه پسر پاک، مثل خودتون خدا سر راهم قرار بدین. از اونجا برگشتیم و دو هفته بعدش همسرم به خواستگاریم اومدن، من و همسرم اصلا همدیگر رو نمی‌شناختم و یه واسطه مارو به هم رسوند. همه متعجب بودن که شما چطور آشنا شدید و من تو دلم میگفتم شهدای گمنام و مادرشون ما رو بهم رسوندن. ما یک سال عقد بودیم و بعدش عروسی کردیم شرایط کاری همسرم مناسب نبود و تصمیم گرفتیم دو سال بچه دار نشیم. سال سوم ازدواجمون من باردار شدم، همسرم دوقلو هستن و به صورت خیلی اتفاقی من و جاریم با هم باردار شدیم، یعنی دوقلوها با هم تله پاتی داشتن انگار 😂😂 من تازه متوجه شدم بودم که جاریم بهم زنگ زد و گفت بارداره گفت توام اقدام کن با هم باشیم که من خندیدم و فهمید که بللللللله 😁 همه از شنیدن این خبر ذوق می‌کردن و براشون جالب بود و می‌گفتن ای شیطون ها با هم هماهنگ بودین ما هم میگفتیم خدا هماهنگ کرده.😅 ۸ هفته گذشت، جاریم از من دو هفته جلوتر بود، اون زودتر رفته بود و قلب جنینش تشکیل شده بود و حالا نوبت من بود که برم، رفتم سونو و خوابیدم و منتظر شنیدن صدای قلبش بودم که دکتر گفت قلبش تشکیل نشده و اصلا رشد نداشته. نمیتونستم از روی تخت بیام پایین شوک بدی بهم وارد شده بود، از اتاق اومدم بیرون و چشمای نگران مادرمو که دیدم، تصمیم گرفتم که به خاطر مامانم هم که شده قوی باشم مامانم پرسید چی شد؟ لبخند زدم و گفتم شهید شد من الان مادر شهیدم. چون با جاریم باردار بودم، خیییلی شرایط برام سخت تر بود، پیش بقیه عادی رفتار میکردم اما تو خلوتم گریه می‌کردم، حتی همسرم از قم یه ۵ تیکه لباس، تبرکی گرفته بود. پسر جاریم به دنیا اومد و رفتیم خونه شون بغلش که کردم، بغضمو به زور نگه داشتم، همش با خودم می‌گفتم اگه بچه منم مونده بود، دو هفته دیگه به دنیا می اومد. سخت بود اما قوی تر شده بودم و نمیدونسم خدا امتحان دیگه ای سر راهم گذاشته، تقریبا ۱۰ ماه از سقطم گذشته بود که دوباره اقدام کردیم و باردار شدم. این بار به ۸ هفته نکشید و تو ۶ هفته، مجدد رشدش متوقف شده بود. من با چه حالی برگشتم خونه خدا میدونه و همش میگفتم کاش به کسی نگفته بودیم و هیچ کس نمیفهمید دوباره این اتفاق افتاده اما خب به مادرها گفته بودیم و اونا هم به بقیه گفته بودن. همون روز که هنوز به کسی نگفته بودیم این اتفاق افتاده، خبر دار شدیم که یکی دیگه از جاری هام بارداره... سرمو گرفتم رو به آسمون و گفتم خدایا قربونت برم دوتا دوتا امتحان با هم میگیری من مردود میشما 😔😭 غصه ی خودم تو دلم بود و حرفای دیگران که خیلیاش مثلا شوخی بود، قلبمو بیشتر میشکست. ۶ ماه بعد از سقط دومم، متوجه شدم که خدا خواسته باردار هستم و از قضا این بار هم با یه جاری دیگه ام همزمان شده بود 🥴🥴🥴 اگه براتون سوال شد که چند تا جاری دارم من ۴ تا جاری دارم. 😅😅 این بار حتی به همسرم هم چیزی نگفتم تصمیم گرفتم تا زمانیکه قلبش تشکیل نشده به کسی چیزی نگم، ۶ هفته که شد به همسرم گفتم و قسمش دادم که به کسی چیزی نگه تا قلبش تشکیل بشه اونم قبول کرد. ۸ هفته با استرس گذشت و رفتم سونو گرافی دکتر گفت که رشدش ۷ هفته رو نشون میده و قلبش هم هنوز تشکیل نشده گفت صبر میکنیم و یک هفته دیگه بیا ببینم رشدش و قلبش در چه وضعیتیه... اون یک هفته فقط خدا میدونه چی به من گذشت، دوباره رفتم سونو و گفت که تو همون وضعیته و یک هفته دیگه بیا رفتم و گفت رشدش عقبه اما اصلا قلبش تشکیل نشده و باید بندازیش،دنیا روی سرم خراب شد. رفتم دکترم و سونورو دید و بهم قرص داد و استفاده کردم این بار شرایطم خیلی سخت تر بود، باز هم تو اون شرایط خدارو شکر میکردم که به کسی نگفتم مخصوصا خانواده ی همسرم 😐 فقط تنها کسی که فهمید مادرم بود که کنارم بود و همراهم غصه می‌خورد. دیگه خیلی ناامید شده بودم و باز هم ۱۰ ماه صبر کردم و تو این مدت چند تا دکتر رفتم و پیگیری کردم که علتش چی میتونه باشه و جوابی نمی‌گرفتم، همه شون میگفتن باردار شدی سریع بیا برات دارو تجویز کنیم که سقط نشه اما مشکل من تشکیل نشدن قلب شون بود. 👈ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۳۲ تا اینکه با یه خانم دکتر فوق تخصص آشنا شدم و تا مشکلمو گفتم گفت احتمالا غلظت خون بارداری داری و برام آزمایش نوشت و دقیقا جواب آزمایشم همونی بود که تشخیص داده بود. گفت برو هر وقت باردار شدی سریع بیا که داروهای رقیق کننده خون بهت بدم که این مشکل پیش نیاد. من باردار شدم و رفتم برام آمپول هپارین تجویز کرد که داخل شکمم تزریق میکردم، ۸ هفته گذشت و من برا سونوگرافی رفتم با کلی استرس و تپش قلب... دستگاهو که روی شکمم گذاشت صدای قلبش توی اتاق پیچید و اشک شوق از چشمای من جاری شد. داشتم به بغل کردنش فکر میکردم 😍😂😂 که گفت اما یه مشکلی هست خدا میدونه چه حالی داشتم گفتم چی شده خانم دکتر؟ گفت کنار جفت یه لخته خون هست که داره از جفت تغذیه میکنه و بزرگ میشه دو حالت داره بعضیاشون از بین میره اما بعضیاشون رشد میکنه و نمیذاره خون به جنین برسه و باعث سقط میشه... خدایا چند بار امتحان دیگه داشتم واقعا کم می‌آوردم، سونومو بردم پیش دکترم دستشو روی میز کوبید و گفت آخه چرا تو اینجوری میشی! برو ۱۰ روز دیگه بیا دوباره سونو ببینیم وضعیت چطور میشه... با یه قلب شکسته از مطب اومدم بیرون همسرم زنگ زد، نمیدونستم بهش چی بگم، بعد از کمی مکث گفتم بابایی قلبم تشکیل شده با یه داد گفت خدارو شکر گفتم اما باید دعا کنی که پیشتون بمونم گفت یعنی چی و جریانو براش گفتم... اون روزها باز هم ایام فاطمیه بود، شب ها می‌رفتیم مراسم تا یه شب دوباره شهدای گمنام مهمون مراسم مون شدن ۳ تا شهید آوردن تو قسمت خانم ها، منم با همون دل شکسته ام رفتم کنارشون دو زانو حالت نیم خیز نشستم و بهشون گفتم اصلا اصرار نمیکنم، خودتون میدونید هیچ وقت به زور چیزی نمیخوام اما اگه صلاح هست و خدا میخواد بهمون بچه بده برام نگهش دارید دیگه توان ندارم. بغضم ترکیده بود و حسابی باهاشون درد دل کردم. دوباره که رفتم سونو خبری از اون لخته خون نبود، گفتم یه لخته خون توی سونوی قبلیم بود کنار جفت، گفت اصلا چیزی نیست، اگه هم بوده از بین رفته،خدا میدونه که چه حالی داشتم و با چه ذوقی به صدای قلبش گوش می‌دادم. ویار و سختی های بارداری اذیت می‌کرد اما همش شیرین بود، چون داشتم مادر می‌شدم و فرشته کوچولو روز به روز بزرگتر میشد، ماه ششم بارداری رفتم سونو و دکترم گفت توی سونو چیزی نشون داده که امکان زایمان زودرس هست و باید سرکلاژ بشم و گفت که جفت پایینه و خیلی ریسک بالاست چون ممکنه جفت موقع دوختن آسیب ببینه و باعث سقط بشه خلاصه آماده ام کرد که چه انجام بدم، چه ندم در هر دو حالتش ۵۰ درصد احتمال سقط هست. دوباره حالم خیلی بد شد، دیگه واقعا کم آورده بودم، من و همسرم سر اسم به توافق نرسیده بودیم، من اسم حلما رو دوست داشتم و همسرم اسم حنانه، اون شب انگار کسی بهم گفت نذر کن اسمشو فاطمه بذار... به همسرم گفتم بیا نذر کنیم اسمشو فاطمه بذاریم، این بچه رو حضرت زهرا تو ایام فاطمیه بهمون برگردوند، نذر کردیم که اگه سالم به دنیا اومد، اسمشو فاطمه بذاریم. خواهر شوهرم پرستار بخش زنان و زایمان هستن، وقتی مشکلو شنید گفت یه دکتر هست فوق تخصص زنان و نازایی خودش هم تو مطب سونو می‌کنه، گفت ازش تو بیمارستان وقت میگیرم برو پیشش این دکتر تخصصش نازاییه و به همین راحتی وقت نمی‌داد، وقت هاش همه بعد از ۳ ماه بود. خواهر شوهرم شرایطو سابقه سقطمو که براش گفته بود قبول کرده بود و رفتم پیشش سونو انجام داد، گفت اون مشکل وجود داره اما مقدارش خیلی کمه و نیازی به سرکلاژ نیست، سونو رو به دکتر خودم نشون دادم و با تعهد خودم قبول کرد که دیگه این کار رو انجام نده، خلاصه فاطمه خانم ما تو آخرین جمعه ی ماه محرم آبان سال ۹۵ به دنیا اومد 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍 البته رفلاکس شدید معده داشت هر چی شیر می‌خورد، بالا میاورد و ناآرام بود و خوابش خیییلی کم بود و تا دوسال پدر مامانشو درآورد و علتش هم به خاطر استرس هایی بود که تو بارداری داشتم. اما من تو تمام لحظه هایی که کم میاوردم باز هم خدارو شکر می‌کردم که خدا فرشته کوچولومو بهم بخشید و اون تو بغلم بود حتی اگه بیشتر وقتا گریه می‌کرد و نمیذاشت حتی دستشویی برم 😵‍💫🥴😂 👈 ادامه در پست بعدی.... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۳۲ دخترم ۲ سال و ۸ ماهش بود و تازه یه کم آروم شده بود و برا دستشویی رفتن اذیت نمیکرد که فهمیدم باردارم اونم همزمان با فوت پدربزرگم خیلی اعصابم بهم ریخت چون دخترم تازه یه کم اذیت هاش کم شده بود و من تصمیم داشتم ۴ سالش شد، باردار بشم اما خواست خدا اینجوری بود. من دوباره به کسی نگفتم که باردارم تو مراسم پدربزرگم میرفتیم و می اومدیم و کسی خبر نداشت حتی همسرم، تا چهلم پدربزرگم به کسی نگفتم و روز تولد همسرم ۸ هفته بودم که بهش گفتم و ازش خواستم باز هم به کسی نگه تا برم سونو ۹ هفته بودم که رفتم سونو و قلبش تشکیل شده بود و خدا تو روزهای اول کرونا تو بهار سال ۹۹ یه گل پسر بهمون هدیه داد. پسرم ۸ ماهش بود که متوجه شدم باردارم 😵‍💫🥴😵‍💫 واااای روزهای خیلی سختی بود منم به جز ویار و حالت تهوع همیشه تو بارداری هام بویاییم خیلی قوی میشد و بعضی بوها خیلی اذیتم می‌کرد، مخصوصا بوی شوینده ها... خیییلی روزهای سختی بود مخصوصا وقتی پسرم خرابکاری می‌کرد و باید میشستمش دوتا ماسک روی هم میزدم و میبرمش دستشویی 😷😷🤧 تا ۳ ماه حالم بد بود اما وقتی رفتم سونو و گفت نی نی مون دخمله دیگه قبولش کردم و خوشحال بودم که دخترم خواهر دار میشه 😍😍😍😍😍 خدا تو شهریور سال ۱۴۰۰ هم یه گل دختر بهمون هدیه داد اما باز هم با یه امتحان بزرگ از بیمارستان که اومدیم خونه مادرم کرونا گرفت و رفت قرنطینه و من هم مبتلا شدم روزهای خیییلی سختی بود حالم بد بود، بدن درد و تنگی نفس از یه طرف و درد بخیه و ضعف زایمان از طرف دیگه و من مونده بودم با سه تا بچه، یه نوزاد و یه پسر یک سال و نیم که عوض کردن پوشک و دستشویی بردنش برام سخت بود و دخترم که ۵ سالش بود و خیلی بهونه می گرفت و حق هم داشت چون من تو اتاق قرنطینه بودم و نمیتونست بیاد پیشم. همسرم هم که سر کار می‌رفت و وقتی برمی‌گشت خسته بود و کمی کارهای خونه رو انجام می‌داد اما من از اون روزها یه مادر قوی بیرون اومدم😊💪 الان هم که دارم براتون مینویسم جوجه آخری اومده نشسته روی پام و نمیذاره بنویسم 😍😂😭 من چند سال پیش یه کتاب خوندم در مورد یه کشیش مسیحی بود که تو یه تصادف ۹۰ دقیقه از دنیا رفته بود اونجا چیزهای زیادی دیده بود اما خودش می‌گفت یک جمله بهم گفتن که توی تمام زندگیم احساسش میکنم می‌گفت بهم گفتن هر آدمی که به دنیا میاد یک ماموریتی داره حتی بچه ای که توی شکم مادرش سقط میشه ماموریت داره مادرشو قوی کنه حتی بچه ای که به دنیا میاد و بعد از چند روز از دنیا میره ماموریت داره لذت مادر شدنو برای همون مدت کوتاه به مادرش بده حتی کسی که با یه نقص جسمی به دنیا میاد ماموریت داره حس شکر گزاری رو تو دل آدم های اطرافش بیشتر کنه می‌گفت همه مون صحنه های زندگیمونو می‌بینیم و قبولش می‌کنیم. وقتی به دختر کوچولوم نگاه میکنم همون که خدا خواسته بود 😂😁🤧 با وجود جسم کوچولوش احساس میکنم روح بزرگی داره یه وقتایی احساس میکنم ماموریتش این بوده که بیاد و منو با شیرین کاری هاش بخندونه چون تو روزهایی تو وجودم رشد کرد و به دنیا اومد که من حال روحی خیییییلی بدی داشتم دکتر هم رفته بودم و و نوار مغزیم افسردگی عمیق قدیمی نشون داده بود، من اصلا به چیزی نمی‌خندم یعنی اصلا خنده ام نمیگیره خییییلی کم پیش میاد که به فیلم یا برنامه طنزی بخندم اما دخترم کارهایی می‌کنه که حسابی منو می خندونه.... درسته نگهداری ازشون سخته اما انگار خدا این دسته گل هارو بهم هدیه داد تا یه کم فکرمو مشغول کنن و حال روحیمو خوب کنن این از برکت معنوی و روحی... از برکت مادی هم براتون بگم که دختر اولم که به دنیا اومد همسرم کارمند اداره شد که تا قبل از اون نیرو نمیخواستن و وضعیت کارش موقتی بود، پسرم که به دنیا اومد با وام مسکن و فروش ماشین تونستیم خونه بخریم فرشته آخری هم که به دنیا اومد همسرم توی اداره، استخدام رسمی شد و حقوقش زیاد شد و به جز اون هم روزی هایی بهمون می‌رسه که فکرش هم نمی‌کردیم. براتون بهترین ها رو از خدا خواستارم آرامش و سلامت و حالِ خوب مهمون تک تک لحظه هاتون باشه 😍😍😍 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۳۲ دخترم ۲ سال و ۸ ماهش بود و تازه یه کم آروم شده بود و برا دستشویی رفتن اذیت نمیکرد که فهمیدم باردارم اونم همزمان با فوت پدربزرگم خیلی اعصابم بهم ریخت چون دخترم تازه یه کم اذیت هاش کم شده بود و من تصمیم داشتم ۴ سالش شد، باردار بشم اما خواست خدا اینجوری بود. من دوباره به کسی نگفتم که باردارم تو مراسم پدربزرگم میرفتیم و می اومدیم و کسی خبر نداشت حتی همسرم، تا چهلم پدربزرگم به کسی نگفتم و روز تولد همسرم ۸ هفته بودم که بهش گفتم و ازش خواستم باز هم به کسی نگه تا برم سونو ۹ هفته بودم که رفتم سونو و قلبش تشکیل شده بود و خدا تو روزهای اول کرونا تو بهار سال ۹۹ یه گل پسر بهمون هدیه داد. پسرم ۸ ماهش بود که متوجه شدم باردارم 😵‍💫🥴😵‍💫 واااای روزهای خیلی سختی بود منم به جز ویار و حالت تهوع همیشه تو بارداری هام بویاییم خیلی قوی میشد و بعضی بوها خیلی اذیتم می‌کرد، مخصوصا بوی شوینده ها... خیییلی روزهای سختی بود مخصوصا وقتی پسرم خرابکاری می‌کرد و باید میشستمش دوتا ماسک روی هم میزدم و میبرمش دستشویی 😷😷🤧 تا ۳ ماه حالم بد بود اما وقتی رفتم سونو و گفت نی نی مون دخمله دیگه قبولش کردم و خوشحال بودم که دخترم خواهر دار میشه 😍😍😍😍😍 خدا تو شهریور سال ۱۴۰۰ هم یه گل دختر بهمون هدیه داد اما باز هم با یه امتحان بزرگ از بیمارستان که اومدیم خونه مادرم کرونا گرفت و رفت قرنطینه و من هم مبتلا شدم روزهای خیییلی سختی بود حالم بد بود، بدن درد و تنگی نفس از یه طرف و درد بخیه و ضعف زایمان از طرف دیگه و من مونده بودم با سه تا بچه، یه نوزاد و یه پسر یک سال و نیم که عوض کردن پوشک و دستشویی بردنش برام سخت بود و دخترم که ۵ سالش بود و خیلی بهونه می گرفت و حق هم داشت چون من تو اتاق قرنطینه بودم و نمیتونست بیاد پیشم. همسرم هم که سر کار می‌رفت و وقتی برمی‌گشت خسته بود و کمی کارهای خونه رو انجام می‌داد اما من از اون روزها یه مادر قوی بیرون اومدم😊💪 الان هم که دارم براتون مینویسم جوجه آخری اومده نشسته روی پام و نمیذاره بنویسم 😍😂😭 من چند سال پیش یه کتاب خوندم در مورد یه کشیش مسیحی بود که تو یه تصادف ۹۰ دقیقه از دنیا رفته بود اونجا چیزهای زیادی دیده بود اما خودش می‌گفت یک جمله بهم گفتن که توی تمام زندگیم احساسش میکنم می‌گفت بهم گفتن هر آدمی که به دنیا میاد یک ماموریتی داره حتی بچه ای که توی شکم مادرش سقط میشه ماموریت داره مادرشو قوی کنه حتی بچه ای که به دنیا میاد و بعد از چند روز از دنیا میره ماموریت داره لذت مادر شدنو برای همون مدت کوتاه به مادرش بده حتی کسی که با یه نقص جسمی به دنیا میاد ماموریت داره حس شکر گزاری رو تو دل آدم های اطرافش بیشتر کنه می‌گفت همه مون صحنه های زندگیمونو می‌بینیم و قبولش می‌کنیم. وقتی به دختر کوچولوم نگاه میکنم همون که خدا خواسته بود 😂😁🤧 با وجود جسم کوچولوش احساس میکنم روح بزرگی داره یه وقتایی احساس میکنم ماموریتش این بوده که بیاد و منو با شیرین کاری هاش بخندونه چون تو روزهایی تو وجودم رشد کرد و به دنیا اومد که من حال روحی خیییییلی بدی داشتم دکتر هم رفته بودم و و نوار مغزیم افسردگی عمیق قدیمی نشون داده بود، من اصلا به چیزی نمی‌خندم یعنی اصلا خنده ام نمیگیره خییییلی کم پیش میاد که به فیلم یا برنامه طنزی بخندم اما دخترم کارهایی می‌کنه که حسابی منو می خندونه.... درسته نگهداری ازشون سخته اما انگار خدا این دسته گل هارو بهم هدیه داد تا یه کم فکرمو مشغول کنن و حال روحیمو خوب کنن این از برکت معنوی و روحی... از برکت مادی هم براتون بگم که دختر اولم که به دنیا اومد همسرم کارمند اداره شد که تا قبل از اون نیرو نمیخواستن و وضعیت کارش موقتی بود، پسرم که به دنیا اومد با وام مسکن و فروش ماشین تونستیم خونه بخریم فرشته آخری هم که به دنیا اومد همسرم توی اداره، استخدام رسمی شد و حقوقش زیاد شد و به جز اون هم روزی هایی بهمون می‌رسه که فکرش هم نمی‌کردیم. براتون بهترین ها رو از خدا خواستارم آرامش و سلامت و حالِ خوب مهمون تک تک لحظه هاتون باشه 😍😍😍 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
یه خانواده ی ده نفره بودیم، مادرم که از سن پایین بچه دار شده بود، بعد از ششمی دیگه میخواست استراحت کنه. بعد از شهادت دائیم، به شدت روحیه ی خواهر ها بهم ریخته بود و دل به زندگی نمی دادن، به پیشنهاد مادر بزرگم که میگفت باید نفری یه بچه بیارین تا دلگرمی به دلها و خونه هاتون برگرده، مادرم تصمیم گرفت بچه ی هفتم رو هم بیاره.. سال ۶۶ تقریبا همه ی خاله ها یه نی نی آوردن، فکر خوبی بود با ورود نوزادهای جدید روحیه ها بهتر شد؛ ولی مامانم سر چهار ماه خدا خواسته دوباره باردار شد، به شدت ناراحت وغصه دار شد، خلاصه بچه ی هشتم هم به سلامتی اوایل سال ۶۸ به دنیا اومد؛ من که بعد از برادرم دومین بچه ی بزرگ خانواده بودم؛ باید کمک حال مادر میشدم، تو خونه خوب بود بچه ها رو دوست داشتم و می رسیدم، ولی وای از اون موقع ای که مراسمی بود و یا جائی دعوت بودیم، اونوقت یکی از بچه رو باید برمیداشتم؛ واقعا از این کار ناراحت بودم؛ یه دختر ۱۴ ساله که دنبال ناز و ادا بود، باید کنار یه خانم سی ساله مثل اون بچه بغل میشد، دیگه اطرافیان هم میدونستن من از این کار اکراه دارم، جائی میرفتیم یکی از بچه ها میموند زمین، تا من خودمو راضی کنم و بغلش کنم. خلاصه سال ۷۰ بالاخره پدر مادر به یکی از خواستگارها رضایت دادن، و راهی خونه ی بخت شدم، تازه از بچه داری خلاص شده بودم و اصلا به بچه فکر نمی کردم. همسرم هم همینطور اصلا عجله ای نداشت. چندین ماه خبری نبود، برامون مهم هم نبود. تا اینکه کم کم نزدیک یک سال شد و حرف و حدیث ها شروع شد. سال دوم دیگه هم دوره ای های من اکثرشون مامان شده بودن، مادر شوهرم دیگه علنی اعتراض میکرد، ولی دست خدا بود، تا اینکه یه روز با مامانم رفتیم دکتر، خانم دکتر گفتن مشکلی ندارن نگران نباشید. هر ماه برا من یک سال میگذشت، یه روز مادر شوهرم غیر مسقیم گفت: درخت بی بار رو میبرن. همه ش فکر میکرد ما جلوگیری میکنیم، خلاصه با کلی توسل و استرس، اواخر دو سال احساس کردم حال خوشی ندارم و بعد هم که متوجه شدیم لطف خداوند شامل حالمون شده، در پوست خودم نمی گنجیدم، لحظه ها رو میشمردم تا زودتر کوچولوم رو بغل کنم و من هم مامان بشم، بد ویار بودم و خیلی سخت بود. باید سختی ها رو از درون تحمل میکردم و بروز نمی دادم، وگرنه حرف و حدیث میشد. چون لاغر بودم، خیلی ها متوجه بارداریم نمی شدن، ولی کم وبیش تحت نظر پزشک بودم، اواخر ۸ ماه احساس ناراحتی کردم، دکتر کم تجربه ای داشتم و بالاخره تشخیص داد که باید بیمارستان برم. یک روز بعد بچه به دنیا اومد. بچه سالم وخوب بود، ولی چون زود به دنیا اومده بود باید چند روزی تو دستگاه می موند. و من خوشحال از اینکه این دوران سخت زودتر تمام شد. هر روز برا بچه شیر میبردم. ولی اجازه نداشتم بغلش کنم، به بچه های مامانایی که حال خوشی نداشتن و نمی تونستن بچه هاشون رو شیر بدن هم شیر میدادم تا شیرم خشک نشه، یک هفته ای بیمارستان بودم تا اینکه یه روز یه پرستار بهم گفت که قلب بچت ضعیفه، به شدت ناراحت شدم و توسل کردم، هر روز اشک میریختم و از خدای مهربون سلامتی بچه م رو میخواستم. التماس خدا میکردم که بچم رو ازم نگیره؛ بعد یه روز با بی رحمی تمام خبر از دست دادن بچه م رو دادن.. دنیا روی سرم خراب شد، همسرم، با اینکه اول مشخص نبود، ولی تو این یک هفته چقدر ذوق داشت. خانواده ی خودم و همسرم....برادرم که به اجبار از سربازی مرخصی گرفته بود تا اولین نوه و خواهر زاده شو رو ببینه... همه چی تمام شد. و متهم شدم به این که احتمالا اینم مثل دختر خاله ش نمیتونه بچه بیاره و سقط میکنه. ظاهرا زندگی برگشت به روال گذشته، ولی همسرم افسرده شد و دیگه به کارگاه نمیرفت، یه چرخ خیاطی گرفت و گوشه ی زیر زمین نم نمک مشغول بود، منم بیشتر در سکوت. فکر میکردم، چرا؟اون همه گریه التماس، چرا؟ برا خدا که کاری نداشت. چهل روز گذشت و هر روز منتظر بودم حالم بهتر بشه، ولی روز به روز احساس ضعف میکردم، تا اینکه با ظهور علایمی متوجه شدم باردارم، دیگه کسی ذوق و شوق قبل رو نداشت، خودم بودم و خدای خودم و البته همسر و مادرم تنها کسانی بودن که واقعا نگرانم میشدن، هر دو با توجه به ضعف من سعی میکردن غذاهای مقوی برام درست کنن، مادرم هر چه اصرار میکرد که برم پیش دکتر قبول نکردم، مقداری ضعف عمومیم بهتر شده بود، ولی هر چه زمان میگذشت درد های عجیبی احساس میکردم، طفلکی مامانم خیلی اصرار کرد که برم پیش پزشک ولی میگفتم اگه دکتر موثر بود، بچه قبلی رو باید نگه میداشتن، پس دکتری نیست خدائیه، با خودم عهد کردم اگه بچه زنده و سالم بود و در تقدیرم مادری بود به زندگی ادامه میدم وگرنه قید زندگیه مشترک رو میزنم ومیرم. 👈 ادامه دارد.... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075