eitaa logo
تجربیات ،زندگی بانوی بهشتی
15.4هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
68 فایل
در صورت رضایت صلوات برای #مادر_بنده و همه اموات مومنین بفرستید لطفا @Yaasnabi   @Khandehpak @zendegiitv4 @menoeslami @jazabbb @farzandbano @shiriniyeh @mazehaa @cakekhaneh @farzandbano @T_ASHPAZE @sotikodak @didanii تبلیغات @momenaneHhh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۱۰۷۸ من متولد ۱۳۴۹ هستم و خانه دار و همسرم متولد ۱۳۴۰ دبیر ریاضی، بعد از یک سال و نیم نامزدی نسبتا خوبی چون همسرم مردی مومن و با خدا بود و مسولیت پذیر، ازدواج کردیم و جهاز رو به خانه دایی عزیزم بردیم و مستاجر اونا شدیم، چون همسرم نه خانه داشت نه ماشین اما خداروشکر درآمد داشتن. خودم کم و بیش خیاطی می‌کردم. ما از اولم دوست داشتیم زود بچه دار بشیم اما متاسفانه ۳ سال طول کشید. در سال ۱۳۷۰ با ویار شدید و زایمان طبیعی سخت آقا محمد مهدی شیرین و باهوش و بازیگوش ما دنیا امد😘 و ما تونستیم یک واحد دودانگی منزل پدر عزیزم رو بخریم که اینم از قدم گل پسرمان بود🙂 دیگه تا ۷ سال به فکر بچه نبودم،کم کم دلم بچه میخواست که باردار شدم اما متاسفانه در ۴ ماهگی سقط شد😢 خوشبختانه دوباره باردار شدم در سال ۱۳۸۱ این هم با ویار شدید و زایمان طبیعی سخت که آقا محمد رضا 😘 پسر آرام و باهوش ما به دنیا امد🙂و از قدم این پسرم هم ماشین خریدیم و یک واحد از طرف فرهنگیان قسطی گرفتیم☺ من دختر خیلی دوست داشتم اما انقدر میگفتن بچه نیارید، ما هم قصد آوردن نداشتیم تا اینکه تو سن ۳۹ سالگی ناخواسته البته همسرم همیشه می‌گفت خدا خواسته😀 باردار شدم. خیلی ناراحت بودم. همه ش میترسیدم بچه ناقص باشه، حتی از استرس زیاد دکتر، سونوگرافی سه بعدی با هزینه نسبتا بالا فرستاد تا خیالم راحت بشه که خوشبختانه دکتر گفت بچه سالمه و ۹۹ درصد هم پسره. من دیگه به هیچی فکر نمیکردم فقط می گفتم سالم و صالح باشه، سال ۱۳۸۹ آقا محمد حسین😘 خوشگل و دوست داشتنی و باهوش ما با ویار شدید و به روش سزارین به دنیا آمد.🙂 همسرم خیلی بچه دوست داشت، داداشاشم خیلی دوستش داشتن و دارن❤ زمان گذشت تا اینکه همسرم ۴ سال پیش متاسفانه بیماری گرفتن و در سن ۵۷ سالگی بعد از بازنشستگی، دچار بیماری الزایمر زودرس شدن😭 با اینکه دبیر ریاضی بودن و بسیار علاقه به کتاب داشتن😪 تو این ۴ سال خیلی سختی کشید و ما هم کنارش 😭 پسر بزرگم ازدواج کرده بود اما دوتا پسرا بودن کمک میکردن اما این پسر کوچیکم محمد حسین پا به پای من برای پدرش که سنشم ۱۰ سالش بود کمک می‌کرد، با هم حمام می‌بردیم ک و در همه کاراش مثل یک پدر نسبت به بچه احساس مسولیت می‌کرد چون همسرم تو رختخواب بود و هیچ کاری نمیتونست انجام بده. تا اینکه ۲۰ دی پارسال به رحمت خدا رفت 😭 و همه میگفتن ببین محمد حسین رو خدا ی مهربان ناخواسته داد، حکمتش این بود که در بیماری پدرش به تو کمک کنه البته اون گل پسرای دیگه هم کمک میکردن اما مثل این من اطمینان نمیکردم بذارم برم یه سر بیرون و خرید الانم انقدر مهربان و دلسوز است که حد نداره 😘 خدا همه بچه ها رو برای پدر ومادراشون نگه داره و گل پسرای منم زیر سایه امام زمان نگه داره 🤲 عاقبت بخیر بشن ان شاءالله "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۱۰۳۹ گذشت و بعد از ۱۰ سال که قرص هم می‌خوردم، ماه رمضانی بود که خیلی حالم بد شد. فکر میکردم به خاطر روزه گرفتن باشه، آخر ماه رمضان بود که رفتم آزمایش دادم. بله من باردار بودم. اومدم خونه‌ نشستم به گریه کردن، خدا من ببخشه، ناشکری می‌کردم. تصمیم گرفتم که هر جوری شده بندازم آخه شوهرم کمک حالم نبود. اون سه تا هم تنها بزرگ کردم. وضعیت مالی خوب هم نداشتیم. یک موقعی باردار شده بودم که مشکل خیلی سختی داشتم. تازه خونه مون رو فروخته بودیم، مستاجر بودیم. همسرم بیکار بود. دیگه سپردم دست سرنوشت رفتم دکتر آمپول نوشت. آمپول زدم آمدم خونه‌ هم خوشحال بودم، هم گريه میکردم ولی خدا خواست جوری نشدن، خودم دست به کار شدم. آوردم یک پتو یک روفرشی با مقداری چیزهای دیگه شستم، داخل یک سبد بزرگ گذاشتم، خيس سنگین بود. کم کم علائم سقط شروع شد. خوشحال رفتم دکتر گفتم نامه برای بیمارستان بنويسيد که برم برای سقط جنین، اول نامه نوشت داد باز خودش صدام کرد که بیا یک سونوگرافی از شما بگیرم. وقتی سونوگرافی کرد گفت خانم شما سابقه دوقلو دارین گفتم بله مادرم دوقلو آورد. گفت مبارک باشه شما هم دوقلو داری سه‌ماه هستند، سالم و سلامت خانم دکتر گفت که برو خداراشکر کن که نعمت های به این بزرگی خدا بهت داده، ناشکری می‌کنید! ديگه منصرف شدم. الحمدالله بارداری خوبی داشتم تا اینکه ۸ ماهه بودن دردم گرفت، رفتم بیمارستان من از اول هم میگفتم باید سزارين کنم، اصلا به طبیعی فکر نمیکردم. رفتم پرستار با دعوا که چرا دیر آمدی الان که به دنیا بیان دیگه سری بستری کردن به نیم ساعت نکشید هردو خداراشکر طبیعی به دنيا آمدن. پسرم دوکیلو نیم بود ولی دخترم یک کیلو نیم بود ولی داخل دستگاه نذاشتن گفتن که حالش خوب. الان خیلی خوشحالم که خدا کمکم کرد دستم به خون دوتا آدم آلود نشد 🤲الحمدالله الان دوقلو ها نزدیک ۲۰ ساله شدن بچه ها دیگه هم ماشالله خانه دار هستن، دختر بزرگم سه تا بچه داره، پسرم ماشالله دوتا داره، دختر سوم خداراشکر یه دوقلو دختر داره، الان ماشاالله هرروز یکی میاد خونه مون، خیلی خوشحالم که خدا لطف به این بزرگی کرده به من که تو سن ۴۸ سالگي ۷ تا نوه داشته باشم 🤲 انشالله هرکی آروزی مادر شدن داره به حق حضرت رقیه دامنش سبز بشه الهي آمین ‌ برای سلامتی امام زمام و همه بی بچه‌ ها صلوات "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۱۰۳۹ من متولد ۵۵ هستم، بچه آخر خانواده با ۵ تا برادر و یک خواهر، بیست سال تفاوت سنی داشتيم . آن زمان من تنها بودم، همه ازدواج کرده بودن. تو سن ۱۳ سالگي یک روز زن داداشم با برادرش اومدن خانه ما که به قول خودشان یک خبر بگیرن😂 و چند روز بعدش اومدن برای خواستگاری... بعد از یک هفته عقد کردیم و بعد از یک سال با یک جشن‌ کوچیک رفتیم سر خونه زندگی‌مون، تو خونه مادرشوهرم، داخل یک اتاق کوچیک همه با هم زندگی می‌کردیم. سه ماه بعد یک دوتا هفته دوره ام عقب افتاده بود که متوجه شدم باردارم. بعدهم که ویار شدید، البته ویارم بعد از چهار ما خداراشکر تمام شد. همسرم چون شغل دائم نداشت از شهرستان آمدیم مشهد، که یک شب سخت به یاد ماندنی سال ۱۳۷۱ ماه آذر شب جمعه‌ زمین پر برف، هوا سرد، عروسي یک از فاميل ها بود که همه فامیل های ما، فاميل همسرم هم هستن، همه رفتن عروسي قبل از این که برن همه گفتن حالت خوبه؟ درد نداری؟ گفتم خوب خوبم، با خيال راحت برین، من موندم با پدرشوهر و مادرشوهرم، آنها مریضی بودن شام خوردن ساعت ۷ رفتن خوابيدن. من تنها داخل‌ اتاق بودم که دردم شروع شد. من هم گفتم که تا زیاد شه، عروسي تموم میشه، آنها هم عروس کشون رفته بود تا ۲ شب،من هم درد مکیشدم. چندبار رفتم مادرشوهرم رو بیدار کردم، می‌آمد باز می‌رفت می خوابید. حالا کیسه آبم پاره‌ شده بود و بچه نزدیک که به دنيا بیاد. ساعت ۲ شب بود که همسرم آمد. من حتی نمیتونستم حرف بزنم از درد شدید. رفت یک ماما آورد که دخترم داخل خونه به دنیا آمد. نفس‌ نمی کشید، ماما انقدر زد پشت بچه تا الحمدالله نفستش بالا آمد مادرم خدا رحمتش کنه، آمد می گفت خدا را شکر که داخل خونه به دنیا آمد، نرفتی بیمارستان، در حد یک سلام و خداحافظی رفت و من تنها شدم. با یک بچه و بدون هیچ تجربه ای، شوهرم هم کار نداشت به بچه، مادر شوهرم اصلا نمی‌آمد سر بزنه، باز خدا به خواهر شوهرم خیر بده که زن داداشم بود. او آمد منو جمع کرد تا ۱۰ روز ولی تا سه ماه حالم بد بود. درد داشتم. بعد از دوسال که متوجه شدم دوباره باردارم، الحمدالله بارداري خوبی بود. فروردین ۷۴ بود که دردم شروع شد، این سری ترسیدم😂 زود رفتم بيمارستان به یک ساعت نکشید که پسرم به دنيا آمد خداراشکر خوب بود اون زمان همه جا می‌گفتن فرزند کم تر زندگی بهتر ولی من اصلا این به این چیزها گوش نمی‌دادم. همسرم کار نداشت گفت هرچه خودت می‌دونی او نه کمک حالم بود نه کار داشت باز بعد دوسال بچه سوم رو باردار شدم که از ترسم نه رفتم بهداشت نه جایی گفتم تا که پنج شش ماهم شد. کم کم همه متوجه شدن همه نصيحت میکردن که هم دختر داشتی، هم پسر، چرا باز باردار شدی خلاصه بچه سوم به دنیا آمد. من سر همه زایمان هام تنها بودم. با سه تا بچه کوچیک روز اولی پا شدم به بچه‌ها رسیدگی کردم، دیگه گفتم بسه الحمدالله هم دختر دارم هم پسر، ایشالا آنهای که ندارن، خدا به آنها بده. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۱۰۲۵ من فرزند یک خانواده کم جمعیت هستم. خودم و یک خواهر کوچک تر از خودم که معلولیت ذهنی وجسمی داره. به خاطر معلولیت خواهرم مادرو پدرم دیگه بچه دار نشدند. آبان سال ۱۳۹۳ وقتی وارد ۱۸سالگی شدم، آقای همسر به خواستگاری من آمدند و بهمن ۹۳ ما به عقد هم دیگه در آمدیم. ۳سال عقد بودیم تا تونستیم خونه خودمون را بسازیم. و در سال ۹۶ عروسی کردیم و امدیم سر خونه وزندگی خودمون تقربیا ۳سال تصمیم به بچه دار شدن نداشتیم و بعداز اون دیگه وجود بچه توی زندگی مون احساس می‌شد. چند ماه بود بچه می خواستیم اما نشد. من خیلی ترسیدم و از ترس این که مشکل خاصی باشه، سریع به متخصص مراجعه کردم و طی یک سری آزمایش مشخص شد مشکل خاصی نیست و با یه سری دارو مشکل برطرف شد و دو ماه بعد بی بی چک مثبت شد .😍 سه ماه ویار و ضعف شدید داشتم. دوران کرونا و خونه نشینی هم بود با این که هیچ کجا نرفتم اما کرونا را گرفتم که تو خونه با درمان های خانگی حل شد. خدا راشکر دوران بارداری به خوبی سپری شد ویکی از روز های ماه رجب وقتی از خواب بیدار شدم احساس خوبی نداشتم. حالم بد بود با دکتر تماس گرفتم گفت درد زایمان ولی چون خفیفه نمیخواد بری بیمارستان.صبر کن وقتی درد هات شدید شد برو بیمارستان ساعت ۱۰شب دیگه درد هام شدید شد و رفتم بیمارستان و بعد از ۶ساعت گل دخترم توی بغلم بود. داشتم از داشتنش خدارا شکر میکردم که درد وحشتناکی توی دلم احساس کردم یادمه داشتم به خودم میپیچیدم از درد دیگه چیزی یادم نمیاد. بیهوش شده بودم. منو رو میبرند اتاق عمل و یه عمل کوچیک انجام میدند و بعد ساعت یک ظهر چشمم را باز کردم. مامانم و همسرم امده بود پیشم. قبلش من با خاله ام آمده بودم بیمارستان. من به هوش آمدم اما هنوز حالم خوب نبود و درد شدید تهوع داشتم. نیم ساعت بعد دوباره بیهوش شدم و دوباره وارد اتاق عمل میشم. احیاء میشم و جراحی میشم و بعد از اون به ICU و تا ظهر فردا من تو مراقبت های ویژه بودم و ۵روز بیمارستان بستری بودم و بعد امدم خونه. خیلی شرایط سختی بود چون هم بخیه های طبیعی رو داشتم، هم شکمم جراحی شده بود و روی شکمم هم بخیه داشتم یک ماه به شدت سخت شکر خدا تموم شد و من کم کم سرپا شدم. روز ها پشت سرهم سپری میشد ومن تازه داشتم زندگی کردن با یه عضو جدید را یاد میگرفتم که در بهمن ۱۴۰۰ که دختر نازم فاطمه جان ۱۱ماهش بود و در آستانه یک‌سالگی بود، متوجه شدم دوره ام عقب افتاده😭 رفتم آزمایش دادم و جواب مثبت شدو من گریه میکردم، ان شالله خدا ببخشدم خیلی ناشکری کردم. میترسیدم به خاطر زایمان اولم میترسیدم. فکرم فاطمه هم بودم، این که حالا نمی تونه درست شیر بخوره. جرأت سقط هم نداشتم. همه این فکر ها داشت دیونه ام میکرد. خلاصه مجبور به پذیرشش شدم. فاطمه هم تا یکسال وسه ماهگی شیر خورد و خودش دیگه نخورد. تو بارداری دوم ویارم بهتر بود و به شدت اولی نبود وارد ۳۹هفته شده بودم که یک شب ساعت ۱۰شب کیسه آبم پاره شد و خودم رو رسوندم بیمارستان. فاطمه هم اینقدر خسته شده بود توی روز که همون ۱۰رفت خوابید و متوجه رفتن من نشد. تجربه خوبی از زایمان نداشتم و. می ترسیدم. خلاصه الحمدالله رب العالمین به لطف خداوند مهربون شش ساعت بعد دختر دومم تو بغلم بود و بعداز زایمان حالم خوب بود و باعث شد خاطرات تلخ زایمان اول را یکم فراموش کنم. حالا سختی ها چند برابر شده بود اما لطف خداوند مهربون بیشتر. تقریبا نصف بیشتر روز را به تعویض پوشک میگذروندم چون هردو پوشک میشن .😂😂 خوب خدا راشکر الان سختی ها را گذروندم و الان به قسمت بهتر رسیدم. الان باهم بازی می‌کنند، باهم دعوا می‌کنند. و خوشحالم که هم دیگه را دارند. ان شالله همیشه یار ویاور هم دیگه باشند .موفق باشید 🌺 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
. 📌تو مجلس امام حسین علیه السلام هم، بله!! مادر خدا بیامرزم یک روز که رفته بودند روضه می‌گفتند که دیدم دختر صاحب خونه با حالت گریه اومد و بعد مراسم داشت به مادرش می‌گفت باردارم، در حالیکه بچه اولش ۶ ماهه بوده. مامانم می‌گفت همه ی خانم های جمع بهش حمله کردند که وای چه خبرته؟ هولی مگه؟ برو بندازش؟ حتی نشونی و آدرس مرکز سقط و قرص و تجارب سقط شون رو هم با افتخار به دختر ۲۳ ساله میگفتن😔 مامانم می‌گفتند من با حالت تعجب و با لحن تندی بهشون گفتم تو مجلس امام حسین علیه السلام دارید به یکی دستور و آموزش نحوه ی قتل میدید؟!! می‌گفت با اون دختر کلی صحبت کردم که خود منم بچه هام شیره ب شیره هستن. اولش سخته ولی بزرگ بشن عالیه و خلاصه بعد کلی صحبت اون دختر رو منصرف کرده بود. اون دختر خانم ماشاالله الان ۳ تا بچه داره و همیشه میگه مامان شما این بچه من رو از مرگ حتمی نجات داد و این فقط یک نمونه از شجاعت مادرم بود که در جمعی که همه ساز مخالف می‌زدند یک تنه می ایستاد و حرف خدا رو بازگو می‌کرد. چندین مورد دیگه هم تو اقوام بودند که با صحبت های مادرم، طرف از سقط بچه اش منصرف شد حتی قرص هم خریده بود ولی مامانم منصرفش کرد. گاهی ساعت ها تلفنی یا حضوری باهاشون حرف می‌زد. الان مامانم نیست ولی اون فرشته های کوچولو هستند و نفس خانواده هاشونن. اونقدرم شیرینند😍😊 تو این جمع ها حتما اعتراض کنیم و حداقل کار اینه که جمع رو به نشونه اعتراض ترک کنیم. همین کارهای کوچیک اثرات بزرگ داره 👌 شادی روح همه مادران آسمانی هم صلوات🌹 👈 زندگی بخش باشیم که ابد در پیش داریم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۳۷ بنده متولد سال ۷۰ هستم. مادرم چون همه بچه هاشون شیر به شیر به دنیا اومده بود یعنی ۶۸، ۶۹، ۷۰ با همین دلیل فعلا بچه نمیخواستن یعنی به گفته خودشون اصلا نمیخواستن، خلاصه lud میذارن تا مجددا حامله نشن، چون قرص هم بهشون نمی ساخته و حالت تهوع می گرفتن. بعد از یه مدت این روش جلوگیری هم برای مادرم دچار ضرر و زیان هایی میشه و دستگاه رو درمیارن. مادرم سال ۷۴ خداخواسته مجدد باردار میشن، پدرم میگن بچه رو باید سقط کنی، مادرم مخالفت میکنن، با هم یه مطبی میرن، دکتر به هردوشون میگن آمپول بزن بچه سقط که نمیشه، ناقص به دنیا میاد چون بزرگ شده... برمیگردن خونه مامانم میگفت صبح که بابات رفت سر کار، بعد چند ساعت در زدن، رفتم درو باز کردم دیدم باباته🥺 بابات دستشو پیچونده بود به کلاه که من نبینم. اومد خونه بهم گفت بچه رو سقط نکن. این نتیجه کار بابام بود که خداروشکرررر زود متوجه شد. چاقو یه جوری سرکارش افتاده بود رو دستش، دکتر گفته بود کم مونده بود قطع عضو بشن. خلاصه خواهر کوچیکه ما سال ۷۵ به دنیا میاد ولی چون دیگه بچه نمیخواستن مادرم لوله هاشو می‌بندن. میگفتن تو بیمارستان که فهمیدن چهارمین بچه ام بود، گفتن خودتم نخوای ما می‌بندیم درحالی که به گفته مامانم اون موقع ۲۶ سال شون بوده... بعد از به دنیا اومدن خواهرم، خیر برکت زیادی تو خونه مون میاد. مامانم میگفت بابات هرموقع از بیرون میومد یه چیزی براش میخرید. الان خواهر کوچیکم خودش بچه داره. منم ۴تا بچه دارم. مامانم میگه دیگه بسه ۲تا دختر داری، ۲تا پسر بهشون نمیگم، بازم دلم بچه میخواد چون از واکنش ها می‌ترسم. بعضی وقتا دلم میخواد ۹ماه بارداریم رو کسی از اطرافیان بخاطر سرزنش ها ندونن، خواهش میکنم به کسی کار نداشته باشید، اون بنده خدایی که بچه داری میکنه، سوای از مشکلات اقتصادی، حرف مردم بیشتر اذیت میکنه. مادر من یه اشتباه دیگه ام که تو زندگیش کرد، دوره هاشون خیلی شدید بود، اونم بخاطر بستن لوله هاشون بود تو سن پایین، بعد هم زودتر از یائسگی، آمپول زدن دیگه عادت نشدن، از اون موقع مشکلات زیادی گریبان شون رو گرفته که یکیش پوکی استخوان شدید که دکتر گفتن باید پاهاشون رو عمل کنن ولی هنوز انجام ندادن چون از عمل می‌ترسن. براشون دعا کنید. درپایان ممنون از کانال خوبتون از تجربیات دوستان استفاده می‌کنم. برای همه تون آرزوی سلامتی و تندرستی می‌کنم. تعجیل درفرج آقا صاحب الزمان صلوات "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
هدایت شده از آرشیو بارداری
📌سخنی با بزرگترها... من ۳۰ سالمه و همسرم ۳۲، دختر بزرگم ۸، دومی ۴ و سومی ۲ سالشه، در اوج ناباوری چهارمی رو باردارم. خیلی پذیرشش برام سخت بود و کلی گریه کردم. نه به خاطر خودم، بیشتر به خاطر نگاه جامعه، دکتر هم بهم گفته بود دیگه باردار نشم چون برام خطرناکه ولی خدا خواست و شدم. هيچ کس جز همسرم از این قضیه خبر نداره. اوضاع مالی رو به راهی نداریم اجاره نشینیم و ماشین نداریم. اما من آدم سقط کردن نبودم. به لطف خدا اصلا ویار ندارم و همه چی رو سپردم به خدا قطعا خدا حکمتی داشته که من نمیدونم. روی سخنم با بزرگترهاست الان من میترسم به پدر و مادرم بگم باردارم. چون شاید در ظاهر بهم چیزی نگن ولی میدونم نقل مجلس مردم و فامیل میشم. می‌دونم پشت سرم کلی حرف میزنن و مسخره میکنن که اینا بلد نیستن جلوگیری کنن و از این حرفا میدونم پشت سرم میگن دوباره باردار شده پسر بیاره ولی فقط خدای بزرگ شاهده که اینجوری نیست و الان هم سر سوزنی جنسیت بچه برامون اهمیت نداره فقط دعا میکنیم صحیح و سالم به دنیا بیاد و منم زایمانم راحت باشه. میدونم اگه مامانم بفهمه اول زنگ میزنه به خاله هام و خبر میده و کلی با اونا جلسه می‌ذاره و منو می‌کنن نقل مجلس خودشون میگن مستأجرها، ماشین نداره، با کرایه خونه زیاد تو خرج و مخارجش مونده چرا حامله شده؟ مامانم هم این حرفا رو با احتیاط که مثلا من ناراحت شم بهم میگه مطمئننم... منم کلی جواب واسه این جور آدما آماده کردم. ولی بزرگترهای عزیز لطفا اگر دل تو دل جوون ها نمی ذارید حداقل زخم به دلشون نزنید. خواهش می‌کنم. رزاق خداست. پدر وظیفه مالی داره و مادر هم زحمت زایمان و بچه داری. من نمیدونم چرا بقیه نگرانن؟ چرا اظهار نظر بیجا میکنن؟ به شوهرم میگم شاید خدا به واسطه این بچه قراره ما رو صاحب خونه و ماشین کنه یه ذره از مشکلات مون کم بشه، ما که خبر نداریم از حکمت خدا.... ممنون که هستین یه ذره حرف زدم خالی بشم. من خودم تنها بزرگ و شدم و الانم تنهام و خدا رو شاکرم که بچه‌ام هم جنسن و مثل من تنها نیستن... تنهایی خیلی بده. من حتی دوستی ندارم که باهاش حرف بزنم و آروم بشم... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۳۹ همسرم متولد ۷۸ و من متولد ۸۰ هستیم، نیمه سنتی باهم آشنا شدیم، یعنی در کنار سنتی بودن خیلی صحبت کردیم مشاوره رفتیم تست شخصیت دادیم و دیدیم چقدر به هم شبیه هستیم. برامون تطابق شخصیتی و عقیدتی و خانوادگی خیلی مهم‌تر از ملاک مالی و ظاهری بود (که متاسفانه بابتش بنده سرزنش میشدم توسط اطرافیان) دوران کرونا ما ۶ ماه بود عقد بسته بودیم که متوجه بارداریم شدم. نمیخواستیم جشن بگیریم، میخواستیم فقط بریم سر خونه زندگیمون ولی اجازه ندادن خانواده ها و با یک جشن مختصر سه نفری زندگیمون رو شروع کردیم، با جهیزیه مختصر و بدون تزئینات و تشریفات... بماند که خانواده من دو بیمار بدخیم داشتن در اون حین، اصلا شرایط مالی اجاره خونه و عروسی گرفتن محیا نبود، خودمم ویار شدیدی داشتم. تعداد خیلی بالایی صلوات نذر کردم تا خونه‌ای پیدا بشه برای اجاره که مناسب منی که در شرف مادر شدن بودم باشه که پیدا شد و حین بارداری صلوات ها رو فرستادم. ۶ ماه بعد از شروع زندگی، بچه اولم با ورزش و پیاده روی زیاد، طبیعی دنیا اومد و از برکتش ماشین خریدیم اما یکی از اعضای خانواده ام فوت کردن و حقوق همسرم قطع شد و خودم اسیر افسردگی شدم که حتی نمیتونستم کار خونه انجام بدم. جالبه بچم دوسالش که شد با وجود جلوگیری دوباره باردار شدم و تا دو ماه دیگه خانواده مون ۴ نفره میشه. من نمیتونم بگم خیلی خوشحالم و خیلی راضی ام، چون افسردگی شدید بعد زایمان داشتم و با قرص و طب سنتی و روان‌درمانی خوب شدم. تو این بارداری هم مشکلات زیادی داشتم، کمکی نداشتم، به شدت بدویار بودم، ضعف و دردهای شدید داشتم، بچه به شدت شیطون و پرانرژی، شرایط مالی ناپایدار و شرایط روحی بد و... اما چیزی که مطمئنم ازش، یکی اینه که بچه خداخواسته رو واقعاً واقعاً خدا کمک میکنه، اتفاقا به شدت خواستنی میشن! و یکی اینکه به شدت معتقدم این تابو تو عقد باردار شدن باید شکسته بشه، من بارها شده مسخره شدم، باهام با کنایه و پوزخند حرف زدن، بالاخره یه حرفی زدن یجوری که بگن آره... بچه تون تو عقد شکل گرفته. اما باز با افتخار و بدون خجالت هرجا پیش اومده گفتم این قضیه رو اتفاقا برای عادی شدنش. چون خیلیا به خاطر این عقاید غیراسلامی و غیرعقلانی دچار گناه بزرگ سقط میشن. دچار قتل میشن. نکنید این کار رو. قشنگ مجسم کنید اون سلول ناچیز یه بچه کامله. من با وجود همه مشکلاتم، و همه ناراحتیام، به شدت معتقد بودم بچه هامو باید دنیا بیارم و خدا واقعا بهم نشون داد چقدر شیرینه چقدر مهربونه، چقدر از من بهتره این بچه! مطمئنم نی‌نی تو راهیمونم همینجور میشه، خداخواسته بیاد و خود خدا نگاه ویژه ای به تربیت و رشدش داشته باشه. این بچه ما اولین جمله‌ای که یاد گرفت صلوات بود، عاشق حرم و مداحی هست. خیلی منظم، خیلی مهربون، حواسش به همه اعضای خونواده هست. خیلی هم صبور و منطقیه، از نوزادیش اگه مشکلی داشت گریه نمی‌کرد، مگه اینکه خیلیییی دردش بیاد که گریه کنه. من همه اینارو لطف خدا میدونم خود ما کاره ای نبودیم. حالا فرض کنید فقط چون تو عقد باردار شدم این بچه رو سقط میکردم خدای نکرده و از این فرشته مهربون و پاک محروم بودیم. دیگه این بود تجربه یه مامان دهه هشتادی که دوتا نینی داره. متاسفانه دیگه قصد ندارم تا چند سال بچه دار بشم و با همسرم تصمیم گرفتیم از دستگاه استفاده کنم تا بچه ها بزرگ بشن. چون خودم خیلی آسیب دیدم. جسم مادر با رسیدگی بهتر میشه اما اگه هوای روح یه مادر رو نداشته باشید دیگه نمیکشه. مراقب باشیم دل مامان کوچولوها رو نشکنیم! خصوصاً اون‌هایی که افسردگی بعد زایمان میگیرن واقعاً دست خودشون نیست و هیچ مادری دلش نمیخواد انقدر حالش بد باشه که نتونه از بزرگ شدن دلبندش لذت کافی رو ببره و بعدا با حسرت به عکس های نوزادیش نگاه کنه. دعا کنید من توانم زیاد بشه، ایمانم قوی بشه تا قدر فرشته هامو بدونم. ناشکری نکنم. دوباره درگیر افسردگی بعد زایمان نشم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۷۲ سال ۶۳ با همسرم ازدواج کردم و حاصل این ازدواج دو ختر و یک پسر هست. دختر اولم سال ۶۴ بدنیا اومد و سال ۶۹ پسرم و سال ۷۱ دختر آخرم بدنیا اومد ولی این ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم قصه زندگی دختر اولم نسیم هست. اون بعد دیپلم در سال ۸۲ به عقد پسر یکی از خانواده همسرم دراومد و در سال ۸۳ عروسی کرد. دخترم ۱۹ سال داشت و داماد ۲۰ ساله بود. من بعد از چند ماه به دخترم گفتم هم تو کم سن هستی و هم همسرت پس فعلا بچه دار نشید ولی دخترم با خجالت و خنده گفت مامان من حامله هستم. خلاصه اینکه هم خوشحال شدم و هم نگران بودم. بارداری دخترم به خوشی و راحتی می‌گذشت تا هفته ۳۴ که درد داشت. به دکتر مراجعه کردیم اولش دکتر گفت محاله درد زایمان باشه ولی وقتی معاینه کرد گفت درسته بچه داره بدنیا میاد و چون تو سونو قبلی بند ناف دور گردن بچه پیچیده بود، مجبور شدن سزارین کنن. دختر خوشگل مون بدنیا اومد و من در سن ۳۷ سالگی اولین نوه نازمو بغل کردم. این بهترین هدیه ای بود که خدا بهم داده بود. الینا اسم نوه نازم شد. الینا وقتی ۵ ساله شد روی بدن دخترم کبودی زیاد دیده می‌شد و ما نگران بودیم نزدیک به یک ماه دکتر آزمایش و....ادامه داشت. یکی می‌گفت مشکوک به سرطان خون یکی دیگه... خلاصه آزمایش آخری که از مغز استخوان دادن معلوم شد دختر لوپوس داره و دکتر تاکید کرد اصلا باردار نشه که این بیماری شعله ور میشه. دخترم تحت درمان قرار گرفت که بگذریم ما چه ها کشیدیم وقتی الینا ۱۰ساله شد من خیلی نذرونیاز کردم که دوباره دخترم بتونه باردار بشه تا اینکه مرداد سال ۹۴ دخترم آزمایش داد و جواب مثبت بود. (البته با مشورت با دکتر روماتولوژی خیلی آزمایش داده بود که بیماری کنترل شده و از بند ناف به بچه انتقال پیدا نکنه ) و دوباره در هفته ۳۴ علی نوه دوم من بدنیا اومد و خداروشکر هم حال مادر و هم حال بچه خوب بود. خلاصه اینکه دیگه دکتر به دخترم گفت فکر بچه دار شدن رو کلا از سرت بیرون کن و اینطور شد که کلا گفتن دیگه بچه نمیخوایم ولی از اونجایی که خدا بخواد کار نشد نداره، سال ۱۴۰۳ دختر معده درد شدید داشت و هرچه می‌خورد بالا می‌آورد. آخر رفت آزمایش داد که شاید میکروبی چیزی تو معدش رفته ولی در کمال ناباوری دیدیم دخترم دوباره بارداره... وقتی بهم گفت که ناخواسته باردار شده، گفتم تورو خدا سقطش نکنی، گفت نه خودم و نه همسر اصلا به سقط راضی نیستیم. البته اینم بگم چند روز هم خودش و هم شوهرش تو شوک بودن ولی بلاخره خودشونو جمع وجور کردن، گفتن حتما حکمتی داشته. با دکترش تماس گرفت و دکتر براش آزمایش تخصصی نوشت. وقتی آزمایش جوابش اومد معلوم شد از نظر بیماری هیچ مشکلی نیست و خدارو شکر ۲۰ فروردین ۱۴۰۴ دخترمون ارغوان خانوم ناز بازم مثل بارداری‌های قبلی دخترم این دفعه تو هفته ۳۴ بدنیا اومد و حال مادروبچه هردو خوبه خداروهزاران بار شکر... البته یه نوه دختری از پسرم و یه نوه دختری هم از دختر کوچیکم دارم. شاکرم به درگاه پروردگارم به خاطر بچه های خوبم عروس خوبم و دامادای خوبم و نوه های نازم... امیدوارم تو این دنیا کسی بدون بچه نباشه البته به همه گفتم به دوست آشنا فامیل بچه زیاد نعمته. حق نگه دارتون باشه انشالله "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۸۶ ۴تا فرزند داشتم که ناخواسته پنجمی رو باردار شدم. قبل اینکه برم ازمایش از خدا خواستم که باردار نباشم چون سر سومی خیلی حرف شنیدم بهم گفتن ماشین جوجه کشی😢 خلاصه رفتم و قرآن رو باز کردم معنی قرآن این بود ما از وعده ای که دادیم برنمیگردیم و من دیگه مطمئن شدم که باردارم و باید بپذیرم. هر چند مشکلات خیلی زیادی داشتم ولی به هر نحوی بود خودمو راضی کردم و گفتم خدا خودش داده، خودشم صبرشو میده. بعد از ۶ سال ونیم خیلی مراقب بودم ولی بازم😁☺️ فرزند ششم رو هم خدا بهم عنایت کرد. دیگه این‌بار خیلی ناشکری کردم. دور از خانواده با ۵تا بچه به هیچ کس نگفتم و چون ۴۲ سالم بود گفتم حتما میوفته و همین رو تو خلوت با خدای خودم میگفتم که تو این سن آخه چرا؟ وقتی رفتم قرآن رو باز کردم این آیه اومد که ما به همسر پیامبر وقتی پیر بود فرزند عطا کردیم. دیگه بازم گفتم خدا داره بهم هشدار میده. گفتم حتما بخاطر ضعفم بچه دور از جون مشکل دار میشه و میگن باید سقط کنم، هنوز این فکر تو سرم بود. همون لحظه از تلویزیون مسائل شرعی می گفتن، اینکه چند شرط داره که بچه رو سقط کنی و من که به شدت ترس داشتم از این مسئله، خلاصه که خدا یه جوری بهم فهموند بچه رو دادم، باید نگهش داری😁 اما من که هنوز بی‌قراری می‌کردم، یه روز که تنها بودم تا تلویزیون رو روشن کردم یه آیه از قرآن رو خونده بودن و داشتن معنیشو تکرار میکردن، ما از تو مراقبت خواهیم کرد... همه اینا برام آیه و نشانه بود همون لحظه از خدا خواستم کمکم کنه. الان چند ماهه بیرون نرفتم به خاطر حرف مردم که باز دلم نلرزه، دکتر خودم خیلی باایمان هست تمام بچه هام رو پیش این خانم رفتم ولی دکتر سونوگرافی کلی حرف زد بهم، اینکه خدا به انسان اختیار داده چون من بهشون گفتم خدا داده، اما ایشون میگفتن پس چرا من یکی دارم. دیدم خیلی داره تند میره گفتم اگه اختیار داریم، پس چرا اونایی که بچه ندارن نمیتونن کاری انجام بدن؟ چرا به هر دری میزنن خدا بهشون بچه بده! امیدوارم خدا به اون خانم دکتر هم چند قلو هدیه کنه که متوجه بشه اختیار دست کیه😁😂 بگذریم. به امید خدا چند روز دیگه دختر عزیزم بدنیا میاد. برام دعا کنین بچم سالم باشه و خدا صبرمو زیاد کنه تو تربیت و بزرگ کردن شون😍😍😍 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۸۹ من کلاس پنجم ابتدایی بودم که یه روز مادرم حالشون بد شد. انگار شکم درد عجیبی داشتن. بهم گفتن که برم به زنداییم بگم بیاد که مادرم رو ببرن دکتر، منم رفتم دنبالشون... اون موقع ها البته تلفن هنوز محله مون نیومده بود، تا منو زنداییم برسیم، دیدم چند نفری از همسایه ها تو حیاط هستن و دست مادرم رو گرفتن بردن داخل اتاق.... بعد دیدم مادربزرگمم اومده، من اون موقع چیزی نمی‌فهمیدم، اما گفتن مادرم زایمان کرده اونم تو خونه بدون حضور ماما☺️☺️ وقتی مادربزرگم اومد بهم گفت مادرم زایمان کرده، انگار دنیا رو سرم خراب شد، انقدر گریه کردم که نگو. ولی داداشم داشت بال در می آوردم، می گفت که خدا بهم یه برادر داده، می گفت اسمشم می ذارم محمد ولی من ناراحت... دلیل ناراحتی منم این بود که ما وضع مالی درستی نداشتیم. فکر می‌کردم با به دنیا اومدن هر بچه، زندگی سخت تر میشه برای خانواده، اون موقع پدرم ۲تا اتاق خواب درست کرده بودن نه آشپزخونه و نه حمام حتی برق هم نداشتیم. خلاصه آقا محمدخان تو یه روز سرد تو بهمن ماه دنیا اومد و خبرش به گوش همه رسید که خانومه نمی دونسته باردار بوده و زایمان کرده و من ناراحت که به دوستام چی بگم و اونها چی میگن.😢 اون شب، شب بدی بود تو خونه مون، انگار کسی این بچه رو دوست نداشت که خدا ما رو ببخشه ولی فردای بعد تولدش شد جیگر گوشه مامان، عزیز دل خواهراش و برادرش😍 یه پسر سفید و بور که موهاش گندمی شکل بود. انقدر دوستش داشتم که نگووو، برکت آورده بود برامون، زندگی پدرومادرم از این روبه اون رو شده بود. خیلی پسر مهربون و خوش زبون، کمک حال مامان و بابا، دوست و یار خواهراش، طوری که همه فامیل دوستش داشتن، هر چیزی میخواست براش فراهم بود، نمی‌دونم چطوری بود که جور می‌شد. اما انگار قسمتش نبود زیاد عمر کنه، تو ۱۶سالگی تصادف کرد و از دنیا رفت. خدا خودش داد و خودش گرفت. آبان ماه سال ۹۵ زندگی ما یه جور دیگه شد، همه داغون ولی می اومد به خواب مون می‌گفت حالم خوبه اصلا غصه نخورین با گفتنش حال دلمون رو خوب می‌کرد.😞 خدا واقعا روزی رسونه، هرکسی رو حیات داده، روزی هم داده، شاید ما ناشکری کردیم که خدا برامون اینگونه رقم زد. همیشه میگم کاش نعمت الهی رو شکر می‌کرديم و این اتفاق نمی افتاد. گذشت و گذشت تا الان که نوبت به من رسید. خداروشکر می‌کنم که خدا دوتا دختر بدون منت بهم داده، حتی خواست گناه نکنم و رزق روزیش هم داد. خدا به من نشون داد که تا وقتی من نخوام، چیزی نمیشه و دخترم با‌ وجود بیماری برام موند و این معجزه خداوند بود. الان با وجود همه سختی ها و فوت برادرم، روزبه روز بیشتر عاشق خدا میشم. چقدر توی زندگی و چقدر تو مسیرهای زندگیم راه درست رو نشونم داده. خدایا شکرت... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۱۹۹ یه دختر شیش ساله داشتم و پسرم که چهارماهه بود و چند روزی که اشتهام به طرز عجیبی اضافه شده بود هرچی میخوردم سیر نمیشدم🤤 وزنمم اضافه شده بود و حسابی زیر پوستم آب رفته بود هرکی منو میدید می‌گفت وای شما که تازه بچه ت دنیا اومده چرا تغییر نکردی منو میگی😦 مردم میگی🤔😐 حالا مریضی منو میگی فشار خون دیابت کم کاری تیروئید همه بیماری هام بالا زده بود رفته بود دوباره رو نمودار😅 تازه بگم که داشتم مراحل فیزیوتراپی میرفتم چون بعد اینکه پسرم دنیام اومد سکته کرده بودم😔 خلاصه ماما باتجربه بهداشت محله مون گفت آزمایش کامل برات می‌نویسم دوباره انجامش بده منم گفتم چشم ولی نرفتم😐 دوباره برای پسرم مجبور شدم برم بهداشت و ماما دوباره منو بازخواست کرد که چرا نرفتی؟ بزن دستت بالا خودم ازت آزمایش میگیرم😂 و خلاصه از ما آزمایش گرفتن و بعد یک هفته گفتن متأسفانه دیابتت از مرز رد شده، تروییدم داری و کم خونی اضافه شده و یه تبریک باید بهت بگیم که بارداری و عدد بتات بالاست باید دوباره آزمایش بدی. منم مجدد آزمایش دادم و بله دوباره عدد بتا بالا گفتن شاید بارداری نباشه باید بری سونو شاید مول باشه یا دوقلو، گفتم مول؟🤔 گفتن بله شاید جنین نباشه بلکه توده گوشتی باشه که زنده نمیمونه. خلاصه مامانم که فهمید بخاطر بارداری کلی خوشحال شد و وقتی گفتم شاید مول باشه بنده خدا تا فهمید معنیش چیه و کلی گریه و نذر کردن که خدایا عیب نداره دوقولو باشه ولی مول نباشه خلاصه رفتم سونوگرافی، بله حامله بودم البته یکی 😍😍😍 خلاصه مادرم بنده خدا نذرش داد و موند مرحله بعدی، حالا چجوری به شوهرم بگیم؟ ایشون کلا مخالف صدرصد بچه بو‌دن یعنی یه چیزی میگم یه چیزی می شنوید پس با مشورت بزرگترها به این نتیجه رسیدیم به ایشون نگیم تا گذر زمان انشالله همه چیزو حل کنه. اصلا شکم من بزرگ میشد ایشون متوجه نمیشدن😂 مردم همه فهمیده بودن از طریق همون بهداشت منطقه مون ولی شوهرم هنوز متوجه نشده بود خلاصه دوست شوهرم به شوهرم گفته بودن تازه ایشون به شوهرم گفته بودن دوقلو، همسرم زنگ زدن از سر کارشون پشت گوشی گریه میکردن😭 گفتم چی شده کسی کاریش شده گفت بگو دروغه. گفتم خب صحبت کن چی رو بگم دروغه. گفتن اینکه بارداری اونم دوتا، منم گفتم باشه دروغه، حالا آروم شدی؟ گفت پس حقیقت نداره. این دوستم می‌خواسته منو اذیت کنه... خلاصه قطع کردن و اومدن خونه و دیگه موضوعو کش ندادن. منم ترجیح دادم سکوت کنم. بعد از چند ساعت گفتن اگه باردار بشی باید سقط کنی و من بچه نمی‌خوام اگه بارداری همین الان بگو تا کوچیکه سقط کنی من بچه نمی‌خوام منم در جوابشون سکوت کردم چون قبلا بهم گفته بودن اگه متوجه شد باهاش بحث نکن که خدایی نکرده اتفاقی نیوفته که بچه از بین بره و چون خودمم مریض بودم و تازه پسرم دنیا اومده بود و ناخواسته باردار شده بودم بدنم ضعیف بودم، تحت مراقبت ویژه بهداشت بودم. خلاصه خیلی اذیتم کردن با حرفاشون و تهدیدم کردن و در آخر گفتن طلاقت میدم اگه سقط نکنی منم قهر کردم اومدم خونه پدرم. بببینید خیلی سخته با دوتا بچه شیش و هفت ماهه و ۴ماهه باردار باشی قهر کنی بری خونه پدرت حتی خانواده همسرمم طرف من بودن غیر پدرشوهرم، ایشونم پیغام فرستاده بود بره سقط کنه گناهش گردن من پول سقط خودم میدم. دوران سختی بود با بچه های کوچیک و هزینه سخت که داشتم روم نمیشد چیزی بخوام. البته پدرم خیلی به من خوبی کردن و انشالله سایه شون از سرم کم نشه، همیشه هوام داشت و با اینکه دست خودشون تنگ بود تمام هزینه دارو و خورد و خوراک و پوشاک بچه های منو دادن و تو این چند وقت و همیشه هوام داشتن ایشون می‌گفتند هدیه خداست خدا روزی شو میده انشالله شوهرتم سربه راه میشه. همسرم بعد از یه مدت طولانی اومدن دنبال بنده و خلاصه پذیرفتن بچه رو و اونم بخاطر اینکه بچه جنسیتش پسر شد ولی هزینه دکتر و اینجور چیزا نمیدادن اگه یکی دوبار دادن که اونم همش زخم زبون میزدن و من واقعا از لحاظ مالی تحت فشار میذاشتن حتی برای خونه خوراکی نمیخریدن و به هر نحوی عذاب می دادن. وقتی هم که رفتم برای زایمان، ایشون موقعی که من اتاق عمل بودم برای امضا نمیومدن. پدرمم نبودن شهرهای خیلی دور تشریف داشتن ایشونم نبود برای امضا... خلاصه خانم دکتر میبینن فشارم میره بالا و آنزیم کبد رفته بالا و علامت خوبی ندارم بدون اجازه از کسی اورژانسی عملم کردن و بچه به سلامتی دنیا اومد حتی پول بیمارستان اذیت کردن موقع دادنش هنوزم که هنوز هست اذیت مون می‌کنه ولی با بچه هام رابطه ش خوب شده. خلاصه بگم که وقتی روزی خور دنیا باشند میمونند تا خدا نخواد برگی از درخت نمیوفته 🌸 الان مامان سه تا دسته گل هستم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075