هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۵۹۱
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#جنایت_سقط_جنین
من بچه سومم ۴سالش بود که فهمیدم ناخواسته باردار شدم، انقد ناراحت شدم که شوهرم گفت اشکال نداره سقطش کن، منم اولش گفتم این چه حرفیه سقط یعنی چی! گناه کبیرس...
خلاصه اونم دید من خیلی ناراحتم گفت آخه چیزی نیست که الان هیچی نیست یه لخته خونه، اشکالی نداره، منم یکی دو روز فکر کردم، با خواهرام مشورت کردم، اونام موافق بودن بندازم.
تو نت زدم دیدم همه خانما پشیمونن از سقط .
دوباره پشیمون شدم ولی انگار که شیطان عزمشو جزم کرده بود منو وادار به سقط کنه، خودمم خیلی هول بودم، شب تا صبح خوابم نبرد. صبح به یکی سفارش قرص سقط جنین دادیم که الهی خدا لعنتش کنه.
قرصم رسید به دستم ولی، باز دودل بودم ولی نمیدونم چی شد که دیدم دارم بچه رو سقط میکنم، حتی موقعی که داشتیم اینکارو میکردیم، باشوهرم حرف زدیم جفتمونم پشیمون شدیم ولی دیگه کار از کار گذشته بود و دیگه هیچ راه برگشتی نداشتم. هر لحظه که میگذشت من بیشتر و بیشتر پشیمون میشدم.
بچه سقط شد، اینم بگم که خیلی حالم بد شد تا لب مرگ رفتم، گفتم خدایا اگه من مُردم منو نبر جهنم من توبه کردم. هزار بار توبه میکنم من غلط کردم.
خلاصه نگم از حال بدم که خیلی خرابم الانم حدودا که یکسال و نیم از اون اتفاق بد میگذره، تو زندگیم دیدم اصلا نمیتونم فراموش کنم، همش سنشو حساب میکنم میگم الان بود انقد بود.🥺
تو این مدتم، دختر بزرگم رفت دانشگاه یه شهر دیگه، انقد گریه کردم گفتم اگه اون بود انقد احساس دلتنگی نمیکردم.
من خودم زن معتقدی هستم طوریکه که به هر کی میگفتم میگفت از تو بعید بود اینکار ولی شیطان خیلی قویه دوستان.
خلاصه براتون بگم با شوهرم صحبت کردم گفتم میخوام بچه بیارم تعجب کرد. گفتم آخه حالم خیلی بده همش، بچه جلو چشممه و خدا رو شکر موافقت کرد.
پیامم به خانمای عزیز اینه خواهش میکنم اگه دهمین بچه رو هم ناخواسته حامله شدید به هیچ عنوان سقط نکنید.
البته اینم بگم من خیلیا رو دیدم که بعد از سقط عمدی خدا بدجور بلا سرشون آورده ولی من احساس میکنم انقد نماز توبه و استغفار کردم، ازون بلاها سرم نیومد ولی روح و روانم نابود شد.
فهمیدم که خدای مهربان ما انسان ها رو میشناخت که گفت فلان کار گناه کبیرس، ما خیلی کوته فکریم که نفهمیدیم خدا به خاطر خودمون گفته.
چند بارم قرآنو باز کردم برای اینکارم اومد به خودتون ستم کردید به ما ستم نکردید.
بعد اون ماجرا هرچی فکر میکنم میگم آخه این چه کاری بود من کردم، خدا نعمت به من داده بود، من حتی قادر نیستم یه ناخن بچه رو درست بکنم.
به هر بچه ای نگاه میکنم آه حسرتی میکشم ان شالله خدا بهم توفیق بده دوباره حامله بشم دیگه نذر کردم اگه خدا بهم هر بچه ای بده سرباز امام زمان باشه ان شالله.
دوستان خوبم شمام برای من دعا کنید که بتونم با موفقیت دوره بارداری و زایمان رو طی کنم. ممنون
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۵۹۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیها
#بارداری_خداخواسته
#دوتا_کافی_نیست
من ۲۱ سالمه، متولد سال ۱۳۸۰ هستم. خرداد، سال ۹۸ عقد کردیم و به مشهد رفتیم زندگی پر فراز و نشیبی داشتیم و من کم تجربه بودم.
اتفاقات پی در پی می افتاد و ما هر لحظه از کنار هم بودن ناامید می شیدیم تا در همین دوران عقد متوجه بارداریم شدم و یک بارداری فوق العاده سخت و تمام مدت بیمارستان...
متاسفانه مادر بزرگم و چند نفر از اقوام دور و نزدیک فوت شدند و عروسی عقب افتاد
وقتی ۴ماهم بود عروسی گرفتیم.
سر خونه زندگیمون رفتیم و یک بحران جدی پیش اومد که نزدیک به طلاق بودیم اما فقط بخاطر باردار بودن دختر نازنینم، باعث شد کنار هم بمونیم و بسازیم.
توی خونه نقلی کوچک زندگی مون رو شروع کردیم و ساختیم باهم دیگه و دخترم در اردیبهشت ماه ۹۹ به دنیا آمد.
از خیر و برکات وجود دخترم، رونق زیاد کسب و کار آقام و تعویض ماشین مون و خریدن یک زمین تو حاشیه شهر بود.
دخترم ۱۱ ماهه شده بود و خیلی شرایط زندگی، سخت شده بود تو اون فضای کوچک تصمیم به جا به جایی داشتیم که متوجه شدیم واحد بالا صاحب خونه خالی شده
به ایشون گفتیم گفت این خونه برای دخترم دارم آماده میکنم و از لطف خداوند ایشون دوماه آمدنش عقب افتاد و ما به واحد بالا اسباب کشی کردیم.
و فهمیدم که دوباره باردارم خدا خواسته، خیلییییی ناراحت بودم، خیلی زیاد حس میکردم تمام دنیام از بین رفته، چون داشتم برای کنکور سراسری میخوندم. ولی همسرم خوشحال بود و میگفت باهم بزرگ میشن.
روزگار سختی رو گذروندم و حاملگی زودرس به دلیل اینکه دخترم را همش بغل میکردم و در ۱۷ شهریور پسر عزیزم طاها به دنیا اومد و شده شیرین ترین فرزند...
و الان که در آذر ماه به سر میبریم من متوجه بارداری سوم شدم، همسرم اصرار به سقط داشت و من اصلاااا قبول نکردم و گفتم همچین گناهی نمیکنم، هرچقدر سخت باشه مقصر من هستم و سونو هم که رفتم قلب تشکیل شده بود و صدر صد مصمم شدم برای نگه داشتنش.
الان ۱۱ هفته هستم و خیلی هم خوشحالم از این بارداری چون الان هم باتجربه تر هستم و هم اینکه نعمت و فضل خدا بوده و حرف مردم اصلاااا برام مهم نیست
خدا گر ز حکمت ببند دری
ز رحمت گشاید در دیگری
الان دختر دوساله و نیمه ی من، مثل یه مادر از من و برادرش مراقبت میکنه، در صورتی که قبلاً همش حس حسادت و ناراحتی داشت ولی به لطف خدای متعال روابطش با داداشش عالی شده و به شدت مواظب من هست و با همون دستان کوچکش به من در کار خونه کمک میکنه.
من با خدا معامله کردم، گفتم خدایا من این بچه نگه میدارم شاید از یاران آقامون بشه شاید فرد مفیدی در جامعه بشه و میدونم خدا دست تنهام نمی ذاره...
هیچ وقت به نعمت خداوند پشت نکنید و همیشه سپاسگزار باشید، ان شاء الله که نوزادان سالم و صالح نصیب همه دوستان بشه
دوتا کافی نیست☺️😍😇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۲۶
#فرزندآوری
#مخالفت_همسر
#بارداری_خداخواسته
#جنایت_سقط_جنین
#دوتا_کافی_نیست
من ۳۸ سالمه، در سن ۲۰ سالگی پسرم به دنیا اومد و خوشحال از این اتفاق با وجود اینکه هیچ تجربه ای نداشتم و پسرم دل درد های شدید داشت ولی روزها و شبهای بیاد ماندی برایم رقم خورد.
بعد از دو سال دوست داشتم دوباره باردار بشم ولی اون موقع همه ی اطرافیانم یک فرزند داشتن خدا بهم توجه ویژه داشت و داره. همسرم راضی نمی شد ولی خداخواسته باردار شدم خیلی اوایل ناراحت بود ولی بعد بدنیا اومدن دخترم، خوشحال شد ولی تاکید کرد که دیگه بچه نمیخوایم.
زندگی خوبی داشتیم، دخترم شش ماهش بود که باز خداخواسته باردار شدم باوجود اینکه جلوگیری هم داشتیم، وقتی شوهرم فهمید خیلی بهم ریخت و گفت باید سقط بشه، دوران بارداری من خیلی سخت و طاقت فرسایی بود.
از حرف مردم و اطرافیان خیلی میترسیدم چون همه هنوز یک فرزند داشتن و همه از من بزرگتر بودن، من هنوز ۲۳ سال داشتم و ۳تا بچه خیلی فاجعه بود براشون.
متاسفانه با این طرز فکر و بد اخلاقی های شوهرم با دلی ناراضی بچه در ۵ هفتگی سقط شد 😭 خیلی افسرده شدم و هیچ وقت خودم رو نمی بخشم و همیشه از درگاه خدا طلب عفو میکردم و میگفتم خدایا دوباره منو توی همچین موقعیتی قرار بده حتی بدتر که نشون بدم توبه کردم و به هیچ وجه اینکار تکرار نمیشه.
بعد از ۷ سال دوباره به شوهرم پیشنهاد دادم و با مخالفت شوهرم روبرو شدم ولی پافشاری کردم تا فقط یک بار دیگه اجازه دادن و دوباره پشیمان شدن و گفتن نمیخواد همین دوتا رو داریم بسه ولی الحمدلله خدا کمکم کرد و باردار شدم و یک پسرم خیلی ناز و خوشکل بدنیا آوردم که شد عشق پدرش و همه ی فامیل عاشقش شدن ولی این ناخواسته نبود من دنبال یه شرایطی بودم که خودم رو به خدا ثابت کنم.
من هنوز توی فکر اون بچه که سقط شد بودم و خودم رو نمی بخشیدم و از خدا میخواستم منو ببخشه و بار دیگه منو امتحان کنه که خدا صدام رو شنید در بدترین شرایط که شوهرم ورشکست شده بود و آه در بساط نداشتم و پسرم هنوز خیلی کوچیک بود و اطرافیانم هم به شدت مخالفت میکردن با بچه زیاد و شوهرم هم اصلا علاقه به بچه ی دیگه نداشت خداخواسته باردار شدم چه بارداری سختی بود ولی من از ته دل شاد بودم که دارم امتحان پس میدم.
اطرافیان دوست و آشنا که فهمیدن مسخره میکردن و میگفتن برو سقطش کن، شوهرم راضی نبود، خودم ضعیف بودم و شرایط از اون سالی که بچه قبلی رو سقط کردم به مراتب سختتر و بدتر بود، حتی دکترم هم رفتم گفت بیا سقط کن، راحت میشی، بچه ت کوچیکه، خودت هم وضع جالبی نداری، ۴تا میخوای چیکار، وضع مملکت خرابه ولی من خوشحال بودم از این وضعیت و جبران گناهم.
خیلی سخت گذشت ولی گذشت بارداری پر خطر، دندون دردهای طاقت فرسا و کمر دردهای خیلی بدی داشتم خدا رو شکر خدا بهم یه دختر داد، جنسم جور شد.
فکر میکنم این همون بچه سقط شده است که دوباره بهم خدا برگردونده. خیلی دوستش دارم، جنس دوست داشتنش فرق میکنه، نمیتونم یه لحظه ازش جدا بشم.
یکم وجدانم راحتتر شده احساس گناهم کمتر شده و الان خداروشکر میکنم که ۴تا فرزند دارم و از خدا میخوام که دیگه هیچ وقت در شرایط سخت قرارم نده و همیشه کنارم باشه،
همیشه فکر میکنم اون لحظه که این گناه رو انحام دادم، خدا کنارم نبود، تنهام گذاشته بودم، سنم کم بود، تنها بودم و بلد نبودم شرایط رو عوض کنم😔.
ان شالله بتونم فرزندان بیشتری تربیت کنم و دوتا دیگه هم به بچه شیعه ها اضافه کنم. تو رو خدا بخاطر حرف مردم بخاطر افکار الکی و سختی های زودگذر، بچه هاتون رو سقط نکنید که خیر دنیا و آخرت توی فرزندآوری و داشتن بچه ی زیاده.
من با وجود مخالفتهای زیاد همسرم ۴تا بچه دارم و الان همسرم میگه بچه ی زیاد خوبه کاش دوتا دیگه هم بیاریم و ۶تا بشن.
دیگه بزرگ شدم و اصلا حرف مردم روم تاثیر نمی گذاره، با بچه ها پخته شدم، صبور شدم و خودم رو به هر شرایطی وفق میدم.
امیدوارم از تجربه من استفاده کنید و هیچ وقت اشتباه منو انجام ندید و برای فرزند آوری اقدام کنید اگر شک دارید، بهش توجه نکنید، اشتباه نکنید که زمان میگذره و دیگه فرصت جبران نیست.
ان شالله خدا دامن همه ی مادران رو سبز کنه و با بچه ی زیاد خونه ها رو گرم و شاد.
امیدوارم فرزندانم سرباز ولایت و امام زمان باشن. یا علی مدد
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#پیام_مخاطبین
💥کلید اسرار...
۲۳ بودم که ازدواج کردم، همسرم ۶ سال از من بزرگتر بود، تو دوران عقد، در اولین رابطمون خدا خواسته بادار شدم و با واکنش های تند و شدید همسرم، خانواده اش و مادرم مواجه شدم و تنها کسی که بعد از فهمیدن، پشتم بود برعکس تصورم، پدرم بود.
پدرشوهرم میگفت اگر سقطش نکنی، عروسی بی عروسی اما اگر سقط کنی عروسی میگیرم که همه شهر رو دعوت کنم. اگر سقط نکنی من هیچ حمایتی نمیکنم و بهم گفت اصلا این بچه مال پسر من نیست.
بخاطر بچه ام همه رو ترک کردم و رفتم مشهد، بچمو سپردم به امام رضا چهار روز همه ازم بی خبر بودن و خانواده دنبالم می گشتن، تا آخر به بابام گفتم کجام و گفت برگرد همه چی پای من، خودم مراقبتم، مراقب خودت و کوچولوت...
برگشتم و تا پنج ماه باردار بودم که رفتم خونه خودم، همه ی فامیل و آشنا ترکم کرده بودن اما برام مهم نبود، خانواده همسرم منو اصلا قبول نداشتن نه احترامی نه توجهی همه وسایل خونه رو بابام گرفتن و من تمام آرزوهامو پشت سر گذاشتم بخاطر اینکه که فقط دخترمو داشته باشم.
روزایی سختی بود همسرم برای آشتی پیش قدم شد تو ۶ ماهگی، رفتیم خونه خودمون پدرم گفت خودم عروسی میگیرم اما اونا گفتن نمیان و نمی ذارن همسرم هم بیاد، این شد که من از تمام آرزو هایی که برای عقد و عروسی و خرید داشتم، گذشتم. هیچی برام نگرفتن حتی یک حلقه طلا و من با یک دنیا آرزوی از دست رفته زندگیمو شروع کردم.
همسرم بی تفاوت، بی محبت و سخت گیر شده بود اما بازم من با دخترم حرف میزدم و میگفتم فقط به عشق تو تحمل میکنم.
کوچولوی من سال ۹۸ دنیا اومد اما خانواده شوهرم و فامیلاشون نیومدن دیدنم نه برای من نه برای بچم هدیه نگرفتن، باز هم مهم نبود.
اعتقاد اونا اینه که بچه کمش خوبه، همسر منم تو اون خانواده بزرگ شده بود و تفکرش همین بود، دخترمو تحقیر میکرد و هر وقت اذیت میکرد، دعواش میکرد. برای یک چایی ریختن رو فرش، کلی نفرینش می کرد و می گفت اگر قرار بچه های بعدیم مثل تو باشن من بچه نمیخوام.
یک بار تو دوسالگی دخترم، احتمال دادم باردار باشم، همسرم هی میگفت دارو بخور که اگر بچه است سقط شه و منو خیلی اذیت میکرد تا خود خدا خواست و بچه ای بهمون نداد اما من همون شب که بهم گفت تو دوست داری مثل گوسفند یک سره بزایی، رو به رو حرم وایستادم و نفرینش کردم که خدایا حسرت پدر شدن دوباره رو به دلش بذار...
و الان که دخترم ۳ سال و ۷ ماهشه یک سال و نیم هرچی اقدام میکنیم، خدا بهمون فرزندی نمیده، همسرم به طرز عجیبی دیگ نمیتونه بچه دار بشه و الان خودش و خانوادش پشیمونن از اینکه ناشکری کردن و هر چی نذر و نیاز و دکتر فایده نداره.
حتی این ناشکری باعث شد پدرشوهرم و مادرشوهرم از هم جدا بشن و زندگیشون بهم بریزه، بخاطر ظلمی که در حق منو و بچم کردن درضمن مثلا من تک عروس خانوادم و همسرم تک پسره.
و الان دختر من شده عزیز دلشون اما انگار دخترم اون روزا یادشه و با وجود تلاش من بازم نسبت به خانواده همسرم بی تفاوته حتی نسبت به همسرم چون هنوزم همسرم با دخترم رابطه خوبی نداره و یکسره دعواش می کنه با وجود اینکه همسرم دخترمو دوست داره و عاشقشه
آقایون شما را به خدا، با دقت تر رفتار کنید شاید برای شما خیلی چیزا شوخی باشه اما دل واقعا میشکنه و چوب خدا صدا نداره...
دخترم من یک تک فرزند شده که حسرت خواهر برادر به دلش موند و همش تو رویاهاش با داداش و آبجیش داره بازی میکنه و منم دل شکسته از اینکه دیگه نمیتونم مادر بشم.😭
ولی خداروشکر خداروشکر که اون موقع به حرفشون گوش نکردم و الان این دلبر طناز مامانی رو که همدم منه، دارم.
#بارداری_خداخواسته
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۲۷
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#حرف_مردم
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
من متولد ۷۰ هستم، سال ۹۱ ازدواج کردم، خیلی زود باردار شدم ولی دوماهگی سقط شد. سال ۹۳ اولین بچم به دنیا اومد، موافق بچه زیاد نبودم ولی دوتا رو لازم میدونستم، سال ۹۸ دوباره اقدام کردیم ولی نمیشد، همسرم چندبار به شوخی میگفت نکنه دیگه باردار نمیشی.🤔
خودمم یه کوچولو نگران شدم ولی اهمیتی ندادم تا اینکه پسرم مریض شد و تو بیمارستان بستری شد.😢
چند وقتی بود میزون نبودم تا اینکه وقتی پیش پسرم بودم گفتم یه سونو بدم ببینم باردارم یا نه.که خداروشکر دادم نوشته بود یه قلب میزنه.😍
خیلی خوشحال شدم بعد مرخصی پسرم، همسرم خیلی بد مریض شد، خودمم چون چند روز بیمارستان بودم خیلی داغون بودم اصلا حال جسمی خوبی نداشتیم یکی دو هفته طول کشید تا خوب شدیم.
بارداریم مصادف بود با اومدن کرونا واسه همین ترجیح دادم فقط برم درمانگاه محلمون راه دور نرم، چهارماهگی وقتی سونو دادم تازه متوجه شدم دوقلو باردارم.
وقتی دکتر گفت دوقلو نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت🤔 دوتا نوزاد با هم خارج از تصور آدمه و واقعا سخت.
جالبه وقتی به همسرم که بیرون مطب بود خبر دادم انقدر ذوق کرد که من تعجب کردم از خوشحالیش🙄 همونجا همسرم نذر کرد سالم باشن، قربونی برای حضرت ابوالفضل میبریم.
اینم بگم از وقتی باردار شدم روزی بچه هام پیشاپیش میومد، جوری که تو بارداریم یه تیکه زمین کشاورزی خریدیم. 😌
دوقلو داشتن سختیای خودشو داره، شب بیداری، خستگی زیاد، جوری خسته بودم که نشسته خوابم میبرد😂😂
۲۰ روز بعد زایمانم یه شب پهلوم درد خیلی فجیعی گرفتم، رفتیم دکتر و سونو دادیم معلوم شد کیسه صفرام پر شده و باید عمل بشه😞 بدترین خبری بود که شنیدم، فکرم پیش دوقلوهام بود که چیکارشون کنم😥
دو قلوهام موندن پیش مادرشوهرم و خواهرشوهرم و مادرمم پیش من تو بیمارستان، چله دوقلوهام مصادف شد با مرخصی من از بیمارستان😊
دوقلو ها ۸ ماهه بودن که احساس درد تو پهلوم داشتم، رفتم دکتر سونو دادم، دکتر گفت خانم اطلاع داری بارداری؟😢
دنیا دور سرم چرخید، اصلا توقع همچین چیزی رو نداشتم، انقده تو مطب گریه کردم واقعا حالم بد شد،نفهمیدم مسیر تا خونه رو چطوری اومدم.😔
من تفکر بچه زیاد تو سرم نبود و مثل خیلیا میگفتم دوتا کافیه، همسرم عاشق بچه زیاده ولی من میگفتم اینجا ایران شرایط سخته، تا شب که همسرم بیاد خونه با خدا دعوا داشتم که چرا بازم به من بچه دادی، میدادی به کسی که نداره، آخه تو که میبینی من از دست دوقلوها خسته شدم، جونی واسم نمونده از این جور حرفا😪😪 که دیگه شب تسلیم خدا شدم و گفتم صلاح دیدی، دادی😊
راستی وقتی دکتر گفت باردارم، بعد گریه هام بهش گفتم پهلوم ول کن، پس ببین چند وقته باردارم. در کمال ناباوری من، گفت سه ماهه باردارم ولی هیچی متوجه نشده بودم😇😇
شب وقتی برگه سونو رو به همسرم نشون دادم فکر کرد شوخی میکنم وقتی متوجه شد جدیه، فشارش افتاد🤣🤣 بهش یه لیوان آب قند دادم، بعد بهش گفتم من گریه هامو 😪کردم الان راحت دارم باهات حرف میزنم. در واقع من داشتم به همسرم دلداری میدادم.😂😂
این بچمم خیلی پرروزی بود، ولی خدا خیلی مهربونی کرد با من که انقده باهاش دعوا کردم نخواست تنبیه کنه منو😔😔
چه روزای سختی بود، وقتی از بیمارستان مرخص شدم، دوقلوهام ۱۸ ماهه بودن و همش میخواستن بیان تو بغلم بشینن🤪 منم درد داشتم فقط میخواستم بخوابم. تا اینکه خواهرشوهرم خدا خیرش بده الهی دوقلوها رو برد خونه شون تا ده روز نگه شون داشت.
پسر کوچیکم مهره مار داده، هرکی میبینه عاشق میشه و خدا واقعا خاصش کرده کلا یه چیزه دیگست🥰
از وقتی با کانال شما آشنا شدم، دیدم به بچه هام بهتر شده و میگم خدارو شکر ایشالله سرباز امام زمانشون بشن، تو راه درست قدم بردارن😌
درسته الان کوچولون سخته ولی دوسه سال دیگه واقعا لذت داره. پسربزرگم که ۸ سالشه با داشتن سه تا داداش که هیچکی تو فامیل یدونه بیشتر نداره مغرور شده😅 بعضی وقتا میگه مامان میشه بازم برام داداش بیاری😂
اما به عینه حضور خدا رو تو نگهداری بچه ها حس کردم و میکنم، احساس میکنم قوی شدم.
هر بچه روزیشو با خودش یا قبلش میاره و هر بچه ای واقعا یه شیرینی خاصی داره...
واقعا به بچه هاتون ظلم نکنید، بذارید لذت خواهروبرادر رو بچشن نگران روزیشون نباشین خدا رو دست کم نگیرید واقعا، باورش کنید که خدا روزی دهنده ست.
خدا ایشالا هرکسی که لیاقت این نعمت های بزرگ رو داره بهشون بده الهی آمین
از قدیم گفتن در دروازه رو میشه بست در دهن مردمو نه. پس بخاطر حرف مردم از شیرینی زندگیتون کم نکنید، کافی خدا رو باور کنید، من که مخالف بچه زیاد بودم الان نظرم عوض شده اگه لایق باشم و خدا دوباره بهم لطف کنه پنچمیشم میارم😍
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۳۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#طولانی_شدن_دوران_عقد
#بارداری_خداخواسته
من متولد ۷۸ام و همسرم ۷۷. همسرم سید و طلبه هستن و شدیدا عشق بچه. برعکس، من کسی بودم که وقتی سنم کمتر بود صدای بچه میشنیدم، عصبی میشدم.
عقد که کردیم(۳سال پیش) به همسرم گفتم همین الان بگم من حوصله و اعصاب بچه ندارم. نهایتش یکی دوتا(خانواده همسرم ۶ تا پسرن و ایشون اولی) خیلی باهام صحبت کرد تا قانع شم بچه زیادش خوبه. ولی گوشم بدهکار نبود.
چند ماه میشه عضو کانال تون شدم و کلا دیدم تغییر کرده. ازین بابت خیلی ممنونم ازتون. الان میگم تا جوونم و بنیه بدنیم اجازه بده، میخوام بچه بیارم. بعدش وقت برای باقی کارا هست.
به دلیل طولانی شدن دوران عقدمون، یه سری اختلافا بین خانواده هامون پیش اومد و همش ازدواج ما به تاخیر میفتاد (حتی همین الان هم🤦🏻♀️) هر چه عقدمون طولانی شد، مشکلات هم هر روز بیشتر شده. حرمت ها بیشتر شکستن. همه اعصابا داغون. همش مشکل... 😢😢
این وسط فقط من و شوهرم بودیم که باهم دعوا و بحث نداشتیم و تنها وقتی که آرامش داشتیم وقتایی بود که دوتایی کنار هم بودیم😢 هنوزم همینطوریه خداروشکر.
خب بگذریم برم سر اصل مطلب...
همیشه مراتب احتیاط رو کاملا رعایت کردم تا یه وقت در عقد باردار نشم ولی غافل ازینکه وقتی خدا بخواد منه انسان کاره ای نیستم😅
گذشت و گذشت و منم خیالم راحت که حواسمون به همه چی بوده و ان شاءالله بچه باشه بلافاصله بعد اینکه مراسم عروسی رو گرفتیم. ولی ....
اوایل آذر ماه حس کردم دوره ام عقب افتاده. میگفتم لابد کیست دارم(یه درصددددد ذهنم سمت چیزای دیگه نمیرفت) به شوهرم گفتم. گفت نکنه بچه؟؟؟ گفتم برو گمشووووو😂 امکان نداره. اگه باشه بدبخت میشم.
شب رفتیم دوتا بیبی چک گرفتیم. و صبح...بله مثبت شد. زدم زیر گریه. شوهرمو بیدار کردم(خیلی سنگین خوابه) دید دارم گریه میکنم گفت چیشده؟ گفتم پاشو دسته گلی که به آب دادی رو ببین. گفت چی؟ مثبته؟ گفتم بله. گفت خب خداروشکر. ان شاءالله که خیره. و گرفت خوابید😐🤦🏻♀️😂🤣
دیگه استرسای من شروع شد. اینکه چیکار کنم چیکار نکنم. اول میخواستم کار احمقانه ای بکنم. ولی یهو به خودم اومدم گفتم نه هرطور شده نگهش میدارم. مگه من کی ام که بخوام با تصمیمی که خدا برام گرفته مخالفت کنم.
یه چند روزی گذشت. شوهرم خیلی ذوق داشت و سعی میکنه سریعتر کارا رو جفت و جور کنه تا مراسم کوچیکی بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون.
فقط به مادر شوهرم با وجود همه مشکلاتی که بود گفتم ماجرا رو و خوشحال شد و گفت ان شاءالله سریعتر میرین سر زندگیتون مشکلی هم پیش نمیاد.
دیروز رفتم سونو و دکتر بهم گفت بچه ۹ هفته شه. صدای قشنگ قلب کوچولوشو شنیدم و بغضم گرفت. فیلم گرفتم و به شوهرم نشون دادم کلی ذوق کرد میگه چقدر کوچیکه😅
خدا رو صد هزار مرتبه شکر که شوهرم پشتمه و هوامو داره. از روزی که بهش گفتم باردارم رو همه چی خیلی بیشتر حساس شده. رو خورد و خوراکم، رو کارایی که انجام میدم. قبلا اینطوری نبود ولی الان وقتایی که میاد خونه ما خیلی کمک میکنه تو کارایی که انجام میدم. مامانم تعجب میکنه😅😂
هر روز زنگ میزنه که خانم چیزی نمیخوای بگیرم برات بیارم ؟؟ تقویتی چیزی لازم نداری؟؟ میگم وایسا فعلا که قد فندقه😂 نوبت به تقویتی هم میرسه🤣
همه اینا رو گفتم که چندتا مطلب کوچیک بگم...اول اینکه خانواده ها سعی کنن با جوونا راه بیان و تو مسیرشون سنگ نندازن. دوم اینکه اگه کسی تو شرایط من بود طوری رفتار نکنن که آدم فکر کنه چه گناه بزرگی کرده، حلال بوده خب😞💔 سوم اینکه از همه عزیزان کانال خواهش میکنم برامون دعا کنن که سریعتر بتونیم بریم سر خونه زندگیمون تا به خانوادم هم بگم که داره یه عضو کوچولو بهمون اضافه میشه. بلکه به برکت دعای دوستان گره های زندگی ما باز بشه و....
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۴۱
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#فاصله_سنی_بین_فرزندان
#قسمت_اول
من و همسرم سال ۸۱ ازدواج کردیم و در سال ۸۲ زندگی مشترکمونو شروع کردیم. به خاطر مشکلات مالی به مدت دو سال خونه پدر شوهرم زندگی کردم، همسرم چون باید کار میکرد، میرفت تهران ماهی دو روز میومد پیشم.
بعد از ۱۰ ماه، دلمون بچه خواست که اقدام کردیم و باردار شدم که شب ولادت امام رضا خدا پسری بهمون هدیه داد که اسمش گذاشتیم رضا.
پسرم ۳ ماهه بود که خدا کمک کرد
شوهرم تونست یه خونه خیلی قدیمی که کلا یه اتاق ۱۲متری بود، اجاره کنه و ما رفتیم تهران، هفت سال تو همون خونه با همسایه و صاحبخونه خیلی خوبی که داشتم، زندگی کردیم. بعد رفتیم یه جای دیگه اجاره کردیم.
تازه تونستیم جایی اجاره کنیم که سرویساش مستقل خودمون باشه چون قبلا حتی حمام هم با همسایه مشترک بود.
خلاصه پسرم تقریبا ۸ سالش بود که خیلی دلش خواهر برادر می خواست، ما رو هم کلافه کرده بود که تصمیم گرفتیم اقدام کنیم، خدارو شکر باردار شدم و خداوند آقا ابوالفضل بهمون عنایت کرد.
ناگفته نمونه که موقع بارداری دومم یه استرس بدی بهم وارد شد، دختر خواهرم به مدت ۳ روز گم شده بود که با دعای جمعی پیدا شد الحمدلله.
ابوالفضل دو ماهش بود که با گریه های شدید شبانه، مجبور شدیم ببریمش دکتر. بعد معاینه دکتر گفت یه اکوی قلب ببریم گفتن دکتر همانا، از این دکتر به اون دکتر هم همانا.
فقط خدا میدونه به ما چی گذشت، بیکاری همسرم، بی پولی از یه طرف خرج های دکترها اشکمونو در آورده بود، دکتر مشهد که اکو کرد گفت بچتون ناراحتی قلب داره ببرید تهران پیش فلان دکتر که متبحره. خلاصه ما رفتیم گفتن بچه تون رو باید عمل کنیم.
این رو هم بگم موقع بیماری پسرم، الحمدلله هزینه های خیلی غیره منتظره جور میشد، طوری که اصلا فکر پول نمیکردیم، خدا اگه رنجی داده بود باز خیلی راهها رو برامون باز کرده بود.
خلاصه تا ۴ماه همین اوضاع بود که پسرم ۶ ماهه شد که یه روز تازه از بیمارستان مرخص شده بود، که باز حالش بد شد، بردیم دوباره بیمارستان، شب مبعث بود که بستری شد.
وقت اذان صبح بود که از پنجره رو به آسمان کردم و به لبهای خشک بچم نگاه میکردم و به چشمهای پر از التماس که با نگاهش شیر مادر میخواست ولی دکتر منع کرده بود رو به آسمان گفتم خدایا تا کی باید آب و غذای بچم این سرم و آمپول ها باشه، خدایا راضیم به رضای تو یا شفای بچمو عیدی بده بهم...
همین که انگار رضای منو خدا بشنوه چشمان بچمو دیدم که رفت و منم از حال رفتم، بله بچم رفت بهشت و آسمونی شد.
بعد این اتفاق من خیلی محرم و شهادت حضرت علی اصغر و مادرش رباب را با جون و دل درک میکردم😭😭😭
من دیگه قید بچه رو زدم، حدود یکسال از این اتفاق ما خونه خریدیم چطوری نمیدونیم واقعا. اثاث جمع میکردیم بریم خونه خودمون
که من یکم حالت تهوع داشتم ولی همش میگفتیم چون اثاث کشی داشتیم هی از بیرون ساندویچ میخردیم احتمال داره مسموم شده باشم.
خلاصه چند هفته گذشت من خوب نشدم، در همین حین خارشهای عجیبی گرفتم به دکتر مراجعه کردم علائم که گفتم خانم دکتر گفتن قارچ بارداریه. خدایا منو میگی مردم تا به آزمایشگاه رسیدم جوابو که گرفتم بله باردار بودم .منو همسرم😳😳مگه میشه بله وقتی خدا بخواد میشه
سال ۹۳ دخترم فاطمه زهرا بدنیا اومد بچه ای صحیح و سالم خدارو شکر. دخترم تقریبا ۳سالش بود که پدر شوهرم مریض شدن و افتادن. ما از پدر شوهرم مراقبت میکردیم با برادر شوهر بزرگم یه هفته خونه ی ما، یه هفته خونه ی اونا. با وجود سختیهایی که بود، چون هم فراموشی داشتن، هم نمیشنیدن و....
چون این اوضاع مون بود، منو همسرم خیلی مواظب بودیم، یعنی هم پسر داشتیم، هم دختر دیگه به بچه فکر نمیکردیم چون بعد یکسال نگهداری از پدر شوهرم ایشون بد وضعی داشت باید دو نفری حموم میبردیم یا پوشکشو عوض میکردیم خلاصه کی بچه میخواست...
تا اینکه دوره ماهانه ام رو عقب انداخته بودم، همش میگفتن از بس استرس داری برا پدر شوهرت اعصابت بهم ریخته، یه چند هفته صبر کن...
👈 ادامه در پست بعدی....
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۴۱
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#فاصله_سنی_بین_فرزندان
#قسمت_دوم
منم خیالم راحت بود که بچه ای در کار نیست. خلاصه چند هفته گذشت، رفتم بهداشت برام آزمایش بارداری نوشت. رفتم آزمایش دادم جواب دادن بله باردارم😭😭
خدایا با این شرایط؟! بازم گفتم راضیم به رضای تو، من ۷ ماهه بودم که پدر شوهرم به رحمت خدا رفتند.
حالا دخترم شده بود ۵ ساله که خواهرش بدنیا اومد اسمش رنگ گذاشتیم فاطمه.
اینهایی که گفتم و میگم شاید در روایت راحت باشن ولی واقعا اینقدر با سختی و مشکلات بوده که فقط خدا میدونه..
خلاصه بچه چهارم که بدنیا اومد به تمام معنا فکر بچه نبودیم چون شرایطمون سخت بود، مستأجر بودیم، خونه به تعداد بالا نمیدادن یه اوضاعی که الان هم هستش چون ما اون خونه ای که شهرستان خریده بودیم به دلایلی فروخته بودیم.
فاطمه رو که از شیر گرفتم حدودا یکسال و هفت ماهه بود که شوهرم از خونه ای که توش بودیم چون زیر زمین هم بود یه همسایه خیلی بد حجاب هم داشتیم، راضی نبود. رفتیم یه خونه ی دیگه اجاره کردیم.
موقع اثاث کشی بچه خواهرم گفت خاله تورو خدا اینجا دیگه حامله نشی هر جا میری یکی میاری.
یکماه از سکونت در خونه جدید گذشت که شک کردم باردار باشم، همین که بی بی چک گذاشتم بله باردارم. خداوند یه پسر بهمن هدیه داد که اسمش رو محمد گذاشتیم.
بهتون بگم بزرگترین اشتباه زندگیمون این بود که بین بچه اول تا دوم خیلی فاصله انداختیم درسته شعار فرزند کمتر زندگی بهتر بود ولی الان ضربشو پسر بزرگم میخوره میگه چرا برادر یا خواهر هم سن خودم ندارم.
البته ماهی رو هر موقع از آب بگیری تازه است. الان پسر اولم با پسر آخرم ۱۸ سال تفاوت سنی دارن.
امیدوارم کسی اشتباه مارو نکنه بچه فقط پشت سر هم خوبه، درسته سخته ولی لذتش موقعیه که همدیگرو دارن.
خداوند هم تو این مدت رحمت و برکاتشو از ما دریغ نکرده و نمیکنه.
الان هم منم مثل خیلیها هم مستاجرم، هم ماشین نداریم ولی بچه های سالم و انشاالله صالحی داریم که امید به خدا سربازان امام زمان باشن.التماس دعا
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۴۲
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#بارداری_خداخواسته
#سختیهای_زندگی
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_اول
تا من یادم میاد، پدرم همیشه خارج از ایران بود که بعد از یک سال یا بیشتر برمیگشت و مادرم هم که ایرانی متولد خارج بود، ۱۵ سالش که بوده، بعد از انقلاب برمیگردن ایران...
من صبوری رو از مادرم یاد گرفتم چون که مادرم بشدت صبور بودن تا یادمه خدا رحمت کنه مادر بزرگم رو(مادر پدریم) تا زنده بود پیش ما زندگی میکرد، مادرم خیلی دوستش داشت با اینکه به خاطر سختی هایی که کشیده بود، خیلی کم حوصله بود، ولی مادرم جوری باهاش رفتار میکرد که انگار مادر خودشه...
شاید خیلی وقتها تو خونه چیزی برای خوردن نبود ولی مادرم هیچ وقت گلایه نمیکرد، به سختی چیزی جور میکرد. اون هم مادری که تو نازونعمت بزرگ شده بود.
پدرمم که نبودن بیشتر اوقات، و اگه کار میکردن و پولی میفرستادن، برای کل اهالی روستا میفرستادن، چون همه فامیل بودیم و درآمدی نداشتن.
کلاس پنجم که بودم خواهر بزرگترم که ۱۵ سالش بود عقد کردن، بعد از اینکه ۱۱سالم شد یه خواهر کوچولو خدا بهمون داد که همه روستا خیلی دوستش داشتیم، چونکه دیگه بچه ی کوچیک کم بود.
خواهرم دوساله شد که خانواده شوهرم اومدن خواستگاری، بابام هم نبود مادرم بهش زنگ زد قضیه رو گفت بابام قبول نکرد گفت دخترم کوچیکه و فقط ۱۳ سالشه ولی اونا اصرار کردن که الان که نمیخواد عقد کنند فقط اسمش باشه، بعد از دو سال عقد کنند با اصرار من، پدر ومادرم هم قبول کردن ...
یه روز که با دخترعموم داشتیم روزنامه دیواری درست میکردیم بمناسبت میلاد پیامبر ص، خانواده آقام اومدن و یه نشونه آوردن و ما نامزد شدیم. جالب اینکه با اینکه تو یه روستا بودیم و فامیل ولی همدیگه رو خوب نمی شناختیم.
همسرم بعد از راهنمایی، تو یه شهر دیگه درس میخوندن و دیر به دیر میومدن روستا، تو همون دوران بیشتر آشنا شدیم تا اینکه من سوم راهنمایی رو تموم کردم و پدرم هم از خارج برگشتن، من موافق دوسال نامزدی نبودم تا اینکه تصمیم گرفتیم تا پدرم برگشتن عقد کنیم. تقریبا ۱۴ سالم بود که عقد کردیم.
دوران عقد هر دو در حال درس خوندن بودیم همسرم تو یه شهر دیگه، منم تو روستا، تا اینکه بعد از یک سال و نیم پدرم باز برگشتن و بعد از یه ماه، برادر بزرگم که ۱۹ سالش بود فوت شدن😔 خیلی بهمون سخت گذشت، از بس برادرم مهربون بودن و همیشه کمک حال همه، پدرم دیگه نتونست کار کنه کل موهای سرش تو اون چند ماه سفید شد، مادرم هم خیلی بی تابی میکرد.
خواهرم کوچیکم چهار سالش بود، یک سال که از فوت برادرم گذشته بود، می فرستادمش پیش مامانم میگفتم بهش بگو برامون یه نی نی بیاره، مامانم هم بغلش میکرد و میبوسیدش.
بعد از یه سال و خوردی از فوت برادرم، مادرم که چهل سال داشت حامله شد الحمدلله، خداروشکر خدا یه برادر بهمون داد، منم اخرای بارداری مادرم عروسی کردم با سلام و صلوات راهی خونه مادر شوهر شدیم😀
یه خونه تو روستا ساخته بودیم، اما چون کامل نبود اول عروسی رفتیم یه مدت خونه مادرشوهرم تا اینکه خونه مون یه کم کامل شد ولی کامل کامل نه، رفتیم خونه خودم ...
چون هر دو بچه خیلی دوست داشتیم جلوگیری نکردیم و زود حامله شدم، سه ماهه بودم که رفتیم یه شهر دیگه، و چون پول پیش نداشتیم طلاهایی که تو عروسی بهم داده بودن، فروختم برا پول پیش خونه...
تازه وارد پیش دانشگاهی شده بودم که دو روز بعد از اومدن به شهر جدید، یه روز صبح که برا نماز بلند شدم، حالم بد شد. جایی هم بلد نبودیم، هر مطبی میرفتیم دکتر نبود و نمیگفتن که برو زایشگاه تا اینکه تا عصر درد کشیدم و سقط شد. تا چند وقت خیلی حالم بد بود تنها و غریب تو یه شهری دور از خانواده با وضع مالی خیلی بد...
بالاخره اون دوران سپری شد و منم درسم تموم شد، امتحان کنکور رو دادم و تصمیم گرفتیم که بچه دار بشیم. چند ماه بعدش حامله شدم، کار شوهرم هم تویه شهر دیگه افتاد و منم دانشگاه همون شهر زدم باهم رفتیم اونجا...
دوران حاملگیم با ویار سخت گذشت، میگفتم اولی بره مدرسه، بعدی رو میارم. بعد از تحمل درد زایمان، آخر سر بردنم اتاق عمل برای سزارین، میگفتم رضایت نمیدم، گفتن چاره ای نیست، سزارین نشی، بچت میمیره...
دخترم با روش سزارین بدنیا اومد و با خودش کلی برکت تو زندگیمون آورد. قبل از تولدش وام گرفتیم ماشین خریدیم.
👈ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۴۲
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#بارداری_خداخواسته
#سختیهای_زندگی
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_دوم
خداروشکر بعد از اون همه سختی یه کم اوضاع بهتر شد، دخترم که پنج ماهش شد دوباره از اون خونه رفتیم یه خونه جدیدتر و بزرگتر، دخترم اروم بود، برا همین دوباره هوس بچه کردم، اینم بگم من عاشق بچه بودم و هستم دخترم هنوز یک سال ونیمش نشده بود که باردار شدم، ماه رمضان پسرم به دنیا اومد، دانشگاه هم میرفتم. اینبار دخترم رو هم میبردم.
شبها بچه ها رو می خوابوندم و بعد هم تا نیمه های شب، می نشستم درس میخوندم.
بعد از به دنیا اومدن پسرم، افسردگی گرفتم (اثرات آمپولهای ضد بارداری بود یا چیز دیگه نمیدونم) دیگه تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت از هیچ داروی ضد بارداری استفاده نکنم با این دو جوجه دانشگاهم تموم شد و تصمیم گرفتم برم کلاسهای خیاطی و گلدوزی و... همه رو میرفتم تا اینکه شوهرم گفت بیا یکی دیگه هم بیاریم.
اولش کمی ناز میکردم و قبول نمیکردم البته من خودم خیلی بچه دوست بودم، بلاخره تصمیم گرفتیم یکی دیگه هم به جمعمون اضافه کنیم، بازهم لطف خدا شامل حالمون شد و باردار شدم ولی بارداری بشدت سخت با ویارهای شدید خلاصه گذشت دخترم هم سال ۹۵ بدنیا اومد و کلی برکات معنوی و مادی بهمراه داشت.
دخترم خیلی ناآروم بود، وقتی دوساله شد تصمیم گرفتم برم حوزه درس بخونم، ثبت نام کردم. ترم اول رو که خوندم، عید نوروز شده بود و همزمان ماه رجب و اعتکاف. برگشتم روستا، همه رفتن اعتکاف منم با دخترها براشون غذا میپختیم.
چند روز گذشت برگشتیم خونه خیلی حالم بد بود، رفتم آزمایش، متوجه شدم خداخواسته باردارم تا به شوهرم گفتم کلی خوشحال شد و گفت هنوز تا جین کامل بشه، وقته😁 منم که مثل اون ولی این بار به کسی نگفتیم از ترس😄
ماه رمضون بود برگشتم روستا، سه ماه بود حامله بودم بد شانسی اون روزها هی منو تو آشپز خونه میفرستادن که آشپزی کن، منم که حالم بد بود بشدت تا چند روز هم روزه بودم هم کمکشون میکردم تا اینکه به مادرم گفتم.
مادرم از اینکه سزارینی بودم، نگران بود میترسید بلایی سرم بیاد، برا همین میگفت دیگه بسه فکر خودتم باش ولی من...
علی آقا هم چند ماه قبل از کرونا بدنیا اومد با یه دکتر بداخلاق که هی میگفت لوله هات رو ببندم، دیگه بیاری خودت میمیری،منم میگفتم شوهرم راضی نیست😅
پسرم که ده ماهش بود، رفتیم یه شهر دیگه که انجا هم دوبار اسباب کشی کردم، پسرم که یکسال ونیمش شد، دوباره خداخواسته باردار شدم تا پنج ماه به هیچکس جز خواهر کوچیکم نگفتم، هر دکتری که میرفتم، میگفتن ناخواسته بوده، منم محکم میگفتم خداخواسته بوده که یه دکتر چند بار برای خودش تکرار کرد خدا خواسته....
میگفتم کاش طبیعی بودم که میتونستم فرزندان بیشتری برای خدمت به اسلام میآوردم، ان شاءلله با سزارین هم ما میتوانیم 💪
دختر پنجمم ناآرام بودن و دختر سوم خیلی بهونه میگرفت، منم کوچولوم رو که میخوابوندم، میرفتم با دخترم خاله بازی کنم 😃 تا میرفتم خونه اش، میگفتم خاله من خوابم میاد میشه یه کم بخوابم خونه تون😂 کمی که میخوابیدم، میگفت خاله پاشو برات چایی آوردم، منم با چشمای خواب آلود سری سر میکشیدم دوباره خوابم میبرد، میگفت خاله بسه، چقد میخواب، پاشو... 😁
دختر کوچولوم که دو روز بود واکسن چهار ماهگی زدن که تصادف کردیم😞 که خدا رو هزار مرتبه شکر که بخیر گذشت ...
بعد از تصادف، بیشتر از قبل قدر همدیگر رو میدونستیم، قدر فرشته هایی که خداوند امانت در اختیارم گذاشته بود، هرچند که من هیچ وقت بابت اینکه خدا فرشته هاش رو بهم هدیه داده، ناشکری نکردم...
همیشه می گفتم خدایا چه یکی باشه، چه ده تا، فقط بتونم بخوبی تربیت کنم در راه دین و اسلام... من در کل هیچ وقت تو زندگیم سخت نگرفتم همیشه صبر کردم و توکلم به خدا بوده و هست.
اینهایی که نوشتم شاید بخش کوچکی از سختیها و خوشی هایی بود که نوشتم، میخواستم بگم که منو همسرم زمانی که ازدواج کردیم، هیچ چیزی نداشتیم در حد ضرورت اما الان بعد از چند سال زندگی مشترک، خدارو شکر تقریبا همه چیز داریم که مهمترینش همین هدیه های زیبای خداونده....
پدرم همیشه میگه متاسفانه خانواده ها بجای ایمان طرف، وضعیت مالی اون طرف رو می سنجن درحالی که ما چهار تا خواهر همه با کسانی ازدواج کردیم که مردانی مومن و با خدا بودند، پدرم فقط ملاکش همین بود، بقیه چیزا تو زندگی بدست میاد...
همین الان که دارم مینویسم باران رحمت الهی در حال باریدن هست... خدایا رحمت بی منتهایت را بر سر همه ی بندگانت فرو بفرست و آنها را از وجود اولاد صالح و پدر و مادر شدن محروم نساز🤲
ان شاءلله که همگی جزو سربازان واقعی امام
زمان عج باشیم با دعای شما خوبان. الهی عاقبت همه ی ما را ختم بخیر و شهادت قرار بده🤲
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۷۰
#مادری
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#بارداری_خداخواسته
#رزاقیت_خداوند
تابستون سال ۹۹ بود بچه سومم تازه یک سال و نیمه شده بود، چند روز بود حالم بد بود اصلا به باردار بودن حتی شک هم نکردم، چون مراقب بودیم و من اون زمان قرص قلب هم مصرف می کردم و با مصرف اون قرصها نباید باردار می شدم ولی در کمال تعجب من باردار بودم.
اولش حتی به سقط هم فکر کردم با خودم ولی ترسیدم و به همسرم گفتم باردارم که خیلی خوشحال شد، البته به خاطر داروهایی که من مصرف می کردم استرس داشتیم ولی سریع به دکتر مراجعه کردم و قرص های قلب و برام قطع کرد و مراقبت های بارداری رو شروع کردم.
البته اینم بگم من برای بچه اولم که سال ۹۱ بود غربالگری نبود ولی برای دومی سال نود و سه غربالگری رفتم ولی برای سومی و چهارمی با تحقیقاتی که کردم غربالگری ها رو نرفتم که دکترم هم موافقت کردن ولی خانه بهداشت خیلی دعوام کردن برای همین روز بعدش همسرم رفت بهداشت و تعهد داد که همه چیزش به عهده خودمون باشه و من فقط زیر نظر دکتر بودم و دیگه تا واکسیناسیون بچه هام بهداشت نرفتم و هردو بچه من سالم به دنیا اومدن و هر بچه روزی خودشو داره.
باید اینم اضافه کنم شوهر من خیلی بچه دوست هست و می گفت بچه ها باید زیاد باشن و هیچ وقت هم نگران خرجشون نبودیم چون زندگیمون با وجود بچه ها رونق و برکت گرفت و با تولد پسر اولم ماشین پیکان خریدیم و پسر دومم هم خونه خریدیم.
ما تو همه چیز قانع بودیم مثلا ماشینمون همون پیکان هست و با تولد پسر سومم اقساط خونه مون تموم شد و خونه مون و کامل تر کردیم که دو نیم طبقه شد.
بچه های ما واقعا تو کوچیکی اذیت می کنن، خواب شون کمه، سریع بیدار می شن و شیرم هم کم بود. سخت بود هر جا می رفتیم مهمونی یا هيئت، بدون خوردن شام بر می گشتیم، چون بچه ها از بس گریه می کردند، دیگه من با خودم گفتم چهار پنج سالی استراحت کنم بعد بچه بیارم ولی از خدا و خواستش رو فراموش کرده بود و ناشکری کردم، این ناشکری باعث شده بود که سر سومی باردار نمی شدم، زیر نظر دکتر رفتم با مصرف چند دوره دارو بازم باردار نشدم، ماه بعدش بدون مصرف دارو باردار شدم ولی سقط شد و خیلی درد کشیدم یکسال بعد از سقطم دوباره باردار شدم و دکتر بارداری مو خیلی زود فهمید و با دادن دارو مانع از سقط مجدد شد و بچه سومم هم به جمع ما اضافه شد.
از بچه چهارمم بگم براتون با اینکه سخت بود و هست ولی خیلی لذت بخشه وقتی می بینم سومی و چهارمی اینقدر خوب با هم بازی می کنن...
ما وام بچه چهارم رو گرفتیم و همسرم بیست تومن روش گذاشت باهاش دستگاه خرید و خودشون کار برداشتن و با دستگاهها کار کردن بعد از شش ماه که قسط های وام شروع شد، همون هشتاد میلیونی که وام گرفتیم و با اون دستگاه کار کردیم و وضع مالی مون هم به نسبت قبل خیلی خوب شده ولی سعی می کنیم که خیلی بریز و بپاش نکنیم تا بتونیم یک خونه بزرگ ویلایی سه خوابه بخریم و حیاط داشته باشیم تا بچه ها بازی کنن.
حالا هم تصمیم داریم خونه خودمون و بدیم مستاجر برای آرامش بچه هامون بریم یک خونه ویلایی بگیریم تا هر وقت تونستیم خونه جدید بخریم.
گشایش هایی که خدا با برنامه ریزی خودش برامون ایجاد کرد خیلی زیاد هست تازه این ماه خودرو طرح جوانی جمعیت هم برنده شدیم ولی تحویلش برج ده هست انشاالله با پول فروش اون و یک مقدار هم خودمون بتونیم روش بذاریم یک خونه خوب بخریم.
قصد داریم هر وقت خونه رو عوض کردیم برای پنجمی اقدام کنیم چون واقعا خونه مون یه آپارتمان هفتاد متری یک خواب هست و برای ما کوچیک...
دور اطراف ما هم هستن افرادی که یک جور خاص وقتی می فهمن چهار تا بچه داریم، بهمون نگاه می کنن.
من متولد هفتادم و به این نتیجه رسیدم یک زن اگه بهترین شغل دنیا و بهترین تحصیلات رو هم داشته باشه ولی تشکیل خانواده نداده باشه و مادر نباشه در اصل موفق نیست چون درجه و رتبه اصلی یک زن، به مادر بودنش هست.
بیاین به دخترامون یاد بدیم اولین و مهمترین وظیفه یک زن همسر و مادر بودن هست...
در ضمن ما توصیه ایت الله ناصری رو درباره اذان گفتن در خانه عمل کردیم و همسرم قبل از هر نماز تو خونه اذان می گفتن تا اینکه پسر سومم رو باردار شدم.
از همه می خوام برای ما هم دعا کنن خدا یک دو قلو خداخواسته دختر بهمون بده
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#پیام_مخاطبین
✅ محیا ...
وقتی من ۱۴ سالم بود و برادرم ۲۰ ساله، متوجه شدیم که انگار یه خواهر یا برادر دیگه تو راهه...
پدر و مادرمون هم، اصرار بر سقط داشتن. میگفتن سن مون رفته بالا و بچه هامون بزرگن. اما من از خدام بود که یه کوچولو بیاد خونه مون. بعد چند سال دعا، خدا درخواستمو اجابت کرده بود.😍😍
برای اینکه والدینم رضایت بدن به موندش، اعتصاب غذا کردم و لب به هیچی نمی زدم و میگفتم باید به دنیا بیاد. ز طرفی مادربزرگ مادریم هم، مامانم رو قسم داد که اینکارو نکن. به این دو دلیل راضی شدن. البته همچین ساده هم نبود...
خلاصه خواهر کوچولوی ما به دنیا اومد و اسمشم گذاشتیم محیا، یعنی زندگی...
الان واقعا زندگی همه مونه. ۱۶ ماهشه، یه دختر شیطون بلا که دست هرچی پسر شر از پشت بسته.
پدر و مادرم، خواهرمو بغل می کنن و میگن: «ما غلط می کردیم، میگفتیم نمی خوایمش...»
شده نفسمون...ضربان قلبمون...💞
الان همین دختر شیطون، مهر نماز همه رو وسط نماز برمیداره و فرار میکنه... 😂
پدرم میگه بچه هامون که ازدواج کردن و رفتن سر زندگیشون، این بچه پیشمون هست و تنها نیستیم. الانش هم ما دوتا درگیر درس و تحصیلیم و خیلی کم تو جو خانواده ایم، این آتیش پاره، عوض ما فعالیت داره😬☺
برام دعا کنید، بتونم خاله ام رو راضی کنم بچه ی دوم بیاره. دو ساله هرچی میگم. گوش نمیده.
واقعا به این نتیجه رسیدم که دوتا کافی نیست...
#بارداری_خداخواسته
#من_قاتل_نیستم
#حق_حیات
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075