eitaa logo
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
17.4هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.3هزار ویدیو
67 فایل
مدیر @Yaasnabi تبادل نداریم اگر کانالو دوست دارید یه فاتحه برای مادر 🖤بنده بفرستید تا اطلاع ثانوی تبلیغ شخصی نداریم به آیدی بالا پیام ندید لطفا
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دوتا کافی نیست
با خیال راحت بخورید... همسر ایشان: نخستین فرزندمان هفت‌ماهه بود که به شهر مشهد مقدس آمدیم. ابتدا خود آقای برونسی آمده بودند و بعد هم نامه‌ای برای پدر نوشتند که اگر دوست دارید دخترخانمتان را بفرستید به مشهد، اگر هم دوست ندارید من حرفی ندارم، فقط فرزندمان را نزد من بفرستید. من حتی اگر کلاهم نیز در آن روستا بر سر نیزه بیفتد نمی‌آیم آن را بردارم! چون تقسیم اراضی صورت گرفته و اشکال شرعی دارد و عوایدش حرام است. ... ابتدا که ایشان آمدند مشهد، در یک کارگاه ماست‌بندی و مغازه لبنیاتی مشغول کار شدند و روزی پنج تومان به او حقوق می‌دادند. ... یک هفته بعد از آن‌که ما آمده بودیم مشهد، آقای برونسی روزی آمد و گفت که من دیگر نمی‌روم در آن لبنیاتی کار کنم. گفتم به چه دلیل؟ آنجا که نزدیک خانه است و از این حرف‌ها. جواب داد صاحب آنجا هر وقت می‌خواهد شیر به مردم بفروشد، از قبل مقادیر زیادی آب به شیرها اضافه کرده است. آن آب‌های اضافه را خود من باید با شیرها مخلوط کنم. بعد هم شیرهای ناخالص و تا حدی تقلبی را من باید پای ترازو ببرم. حالا از من و شما گذشته، ما هیچی! این بچه چه تقصیری دارد![؟] اگر او الان نان حرام بخورد، فردا می‌خواهد چه موجودی بار بیاید؟ بدین ترتیب شهید برونسی از آن لبنیاتی بیرون آمدند و بلافاصله در یک مغازه سبزی‌فروشی ... مشغول کار شدند ولی دوباره چند روز بعد دیدم که آمده و می‌گوید اینجا هم دیگر سر کار نمی‌روم. یک سری بیل و کلنگ و وسایل مربوط به بنایی خریده و با خود به خانه آورده بود. گفتم با این‌ها می‌خواهی چه‌کار کنی؟ گفت از فردا می‌خواهم با این وسائل سر گذر بایستم تا برای کسانی که کار بنّایی دارند کار کنم. سبزی‌هایی که صاحب‌کارم در آن سبزی‌فروشی به دست مردم می‌دهد پر از گِل و زائدات است و پولی که مردم می‌پردازند صرف هزینه سنگینیِ افزوده و غیرواقعی به این سبزی‌ها می‌شود. بنابراین هر نانی که از آن‌جا در بیاید دارای اشکال شرعی است. ... آن زمان من سن و سال کمی داشتم و گاهی که بین من و همسرم حرفی سخنی رد و بدل می‌شد، می‌پرسیدم ما این همه راه را از روستا هم آمده‌ایم و شما مدام شغلت را عوض می‌کنی، حالا مردم روستا و فامیل‌ها آیا به ما نمی‌خندند؟ آیا نمی‌گویند این آقا عبدالحسین، ملکی را که از ناحیه تقسیم اراضی سهم قانونی خودش محسوب می‌شده قبول نکرده و رفته سر گذر ایستاده و می‌خواهد کار بنایی کند؟ ایشان در پاسخم گفت این حرف‌ها و سخن‌ها هیچ عیبی ندارد، بلکه درآوردن نان حرام با عیب و اشکال همراه است. این بچه اگر با نان آمیخته با حرام بزرگ شود، خدا می‌داند که فردا چگونه بار می‌آید و در جامعه چگونه ظاهر می‌شود. ولی در مقابل اصلاً ننگ نیست که من سر گذر جویای کار باشم و نان سالم و حلال دربیاورم. خلاصه، چند روزی رفته بود سر گذر که ایشان را بردند سر کار ... روزی را به خاطر دارم که ایشان از صبح رفتند سر کار بنّایی. غروب که شد، دیدم در بازگشت، اسباب‌بازی‌هایی برای بچه‌ها خریده‌اند، از آن طرف هم پاکت‌هایی مملو از موز و چند نوع میوه دیگر خریده بود و با افتخار و غرور می‌گفت نگاه کن! من امروز خیلی خوشحالم، چرا که هرچه از این‌ها بخورید کاملاً حلال و طیب و طاهر است. خب من که او را کاملاً می‌شناختم و میزان تقیدات شرعی‌اش را می‌دانستم، با تعجب می‌پرسیدم درآمد شما که همیشه حلال است، مگر درآمد امروزتان چه فرقی با دیگر روزها دارد؟ می‌گفت: «امروز با همیشه فرق دارد، چون آنقدر عرق ریخته‌ام که هرچه حساب کنید نانمان حلال و پاک و سالم است؛ با خیال [راحت] از این‌ها ... بخورید، هیچ غشی در آن نیست، خیلی برای این نان زحمت کشیده‌ام، من همین‌طور کارها را دوست دارم». 📚شاهد یاران - شماره ۹۴ و ۹۵ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۰۳ متولد ۷۴ هستم، از دیار گـــــــرم،خراسان جــــنوبی،ایران عــــزیز تا سن ۱۱ سالگی با خواست والدینم مبنی بر "فرزند کمتر، تربیت بهتر" تک فرزند بودم و با این فاصله برادرم بدنیا اومد. شکرخدا رو دارم که همین یک برادر رو روزی کرد🤲 هرچند فاصله سنی زیاد و تفاوت جنس، باعث شد همدیگه رو درک نکنیم و هر کدوم مون در دنیایی متفاوت سیر می کردیم. پدرومادر اکثر خواسته ها و رفاه کامل رو فراهم میکردن واسم و این باعث شده بود که در زندگی متاهلی مقداری متوقع باشم. اما با توصیه های مادرانه مادرم و تربیت خانوادگی، بدون مشکل خاصی از کنار این مسائل گذشتم. سال ۹۰ در سن ۱۶ سالگی بواسطه معرفی اقوام، با خانواده همسرم آشنا شدیم البته آشنایی در جلسه خواستگاری😅 این اولین جلسه رسمی خواستگاری بود که داشتم درسته سنی نداشتم اما در این حد برای ملاکهام محدوده قرار دادم: ❌پا نذاشتن طرفم روی احکام الهی❌ که این اندازه از فهم رو مدیون فراهم آوردن شرایط آسان فراگیری احکام و شرکت در کلاسهای قرآن و بسیج و... توسط والدینم هستم💐 هر چقدر بچه ها در محیط سالم مذهبی باشن، کار تربیت آسان تر خواهد شد. همچنین بچه ها رو کوچک نشمردن و مشورت خواستن و توضیح و نقد مسائل روز (درحد سن شون) که فردا روزی اگر پا به دانشگاه گذاشتن یا از چشم والدین دور ماندن، خودمراقبتی داشته باشن و راحت تسلیم جَو نشن (قدرت تحلیل و تصمیم گیری) هفته اول تیرماه ۹۰ نامزدی، و هفته سوم هم عقد خیلی ساده و البته ✨✨پربرکت✨✨در جوار آقاجانمان ، علی ابن موسی الرضا(علیه السلام) انجام شد. چون مخالف بریز بپاش بودم و از طرفی پیوندی که قرار بود باعث رشدم باشه رو خواستم در کنار و همراه امامم برگزار کرده باشم تا نور باشه واسه آینده زندگیم.🍃 همسرم دانشجوی مهندسی کشاورزی بودن، بدون شغل و خانه، دوران عقد بخاطر تحصیل همسرم حدود ۱/۵ سال طول کشید و من هم همچنان تحصیلم رو ادامه دادم. درسته اون زمان در شهر ما زیاد مهم نبود تحصیل دختران، یا اولویت ازدواج بود و برخی ترک تحصیل می‌کردن، اما حس می‌کردم اگر ترک تحصیل کنم، قراره درجا بزنم نه اینکه مقام همسری کم جایگاهی باشه ولی در کنارش آموختن و یادگیری واسم اهمیت داشت. (الان هم در حال گذراندن دوره های تربیتی و مطالعاتی هستم.) همسرم هم مخالفتی نداشتن و حتی مشوقم برای خواندن جدی و شرکت در دانشگاه بودن. اما چون تحصیل و زندگی رو درکنار هم میخواستم، دانشگاه محل خودمون شروع بتحصیل کردم در رشته حقوق. اول سال پیش دانشگاهی، ۱۱ آبان، عید غدیر خم، با مراسم مولودی خوانی در منزل پدرم، راهی منزل همسرم شدم که یه منزل اجاره ای از برادرشوهرم بود. الحمدلله دوران عقد خوبی بود و فرهنگ بالای خانواده ها، و همراهی شون با زوج عقد کرده زیاااد سخت نگذشت. هرچند همچنان معتقدم که دوران عقد ۲-۳ ماه خوبه نه بیشتر چون ممکنه ناچارا باعث یک سری کدورت ها شه (آخه هم دختر پدری هنوز، هم همسر آقا، هم عروس خانواده و...) یک سال آخر تحصیلم، همسرم، جویای شغل و انواع شغل ها رو تجربه کردن همینکه نمیگفتن من درس خوندم چرا کارگری کلی جای تحسین داشت😊 از بنایی بگیرین تا فروشندگی لوازم خانگی و همکاری در تجارت و معامله و کشاورزی و دام داری و کارهای پاره وقت بسیج و صندوق کشاورزی و و و کلی کار دیگه شاید ده ها کار، اما لحظه ای بیکار ننشستن و در کنار اینها، کمک کار پدرشون هم بودن، ایشون اواخر معلمی شون بود و کشاورزی هم داشتن. به قول آقای دانشمند: پسر باید اهل کار باشه پسری که یک ساعت پای آینه باشه و مو ژل بزنه و...کاری نیس😁 همسرم نه اینکه شلخته باشن، که من در تمیزی و مرتبی ایشون رو الگو قرار می‌دادم اما وقت سوزی نمیکردن.... تا اینکه نوبت رفتن به سربازی رسید، اون زمان حقوق سرباز، ماهیانه ۱۰۰ هزار تومن بود و ما با این ۱۰۰ تومان، اگر چه کم اما پربرکت گذران زندگی کردیم. ماهی بود که فقط ۱۰۰۰ تومان داشتیم اما از جایی که فکرشو نمی‌کردیم برای ما می رسید. کمک خانواده ها اعم از غذایی و پوشاک رو نباید نادیده گرفت ولی خانواده همسرم بیشتر تاکید به درآمد خود همسرم داشتن و فکر می‌کنم همین باعث تلاش بیشتر ایشون برای کار می‌شد. ما هم سعی می‌کردیم متقابلا کمک حال خانواده ها باشیم. مثلا بعد یک سال اجاره نشینی و ماه های اول بارداریم که نقل مکان کردیم به طبقه خودمون کولر نداشتیم، بجای نق زدن به جان والدین، یه تکه طلا از هدیه عروسی رو فروختیم و خریدیم. یا اگر والدین سرمایه ای می‌خواستن طلاها رو می فروختیم تا کار اونها لنگ نمونه و خداوند خوب جبران کننده ای هست، چون تمام اونچه دادیم، به مرور زمان برگشت😊 و ما دوباره و سه باره و چند باره فروختیم و خرج کار خیر کردیم. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۰۳ پسرم محمد کاظم سال ۹۳ همزمان با سربازی همسرم و تابستان اولین سال دانشگاهم، به روش سزارین به دنیا آمد. نبود تجربه و ترساندن کادر پزشکی از دیر شدن تولد بچه علت سزارین بود. الحمدلله بچه روزیش رو هم با خودش آورد و زندگی ما بیش از پیش شادتر شد. شاد به معنی سخت نگرفتن و از هر کار و تجربه ای خاطره خوش ساختن و لذت لحظه رو بردن.... تونستیم یک ماشین دست دو بخریم و همسرم الحمدلله شغل مناسبی پیدا کردن، منتها در شهر غریب و دور از پدر و مادر که الخیرُ فی ماوقع درسته از خانواده ها دور شدیم اما این دوری باعث شد تا در تربیت فرزند استقلال بیشتری داشته باشیم. به هرحال نوه مغز بادوم هست و پدر-مادربزرگا کمتر از گل بهش نمیگن و به آه اون بندن که چی میخواد فراهم کنن😄 و خوب اون جایی که بچه باید محرومیت می‌کشید، کار رو سخت می‌کرد. از طرفی به قول همسرم رشد در غربت هست و با اتمام سال آخر دانشگاه، و البته همکاری اساتید در زمانبندی امتحانات و پاس دروس، با وجود بودن شغل، خواستم خانه دار بمانم و فرزندم رو بزرگ و براش خواهر-برادر بیارم. پسرم الحمدلله قبل یک سالگی راه افتاد، عین بلبل و فصیح صحبت کرد و می‌کنه، اگر همه از دندان درآوردن بچه هاشون مینالیدن ما اصلا نفهمیدیم کی دندون درآورد و واقعا خدا رو پشتیبانم حس کردم. نمی خواستم پسرمم تک باشه چون والدین هرچقدرم همبازی باشن جای همبازی هم سن و سال و تعاملات کودکانه رو نمیگیرن👧👦 و اینکه نان آوری رو بر عهده پدر خانواده می‌دیدم و می‌بینم😌 حالا ممکنه یه کم رفاه کمتر بشه که با خلاقیت و ابتکار عمل، کمبودها رو میشه برطرف کرد. در حال حاضر، کارهای فرهنگی پاره وقتِ مردمی، فقط جهت احساس مسئولیت در این برهه زمانی، با همکاری و همراه نمودن همسر و فرزندان، کم و بیش انجام میدم. پسر دومم و عضو چهارم خانواده، محمد مهدی با تفاوت سنی ۳ سال به روش طبیعی با کمک خانم دکتر آیتی در مشهد با دعای خیر امام رضاجان (ع) بدنیا اومد. هیچ کاری بی سختی نیست اما نشد نداره، از قدیمم گفتن در دروازه رو میشه بست اما دهان مردم رو نه.❌ پس طبیعتا منم کلی حرف پشت سرم بود که بعد سزارین میخواد طبیعی باشه و خرج و مخارج و سفر برای زایمان به شهر دیگه ووو.. . ولی از یک گوش می‌شنیدم، از آن یکی در می‌کردم😄 (هرچند ۹ ماه از تصمیم ما کسی خبر نداشت و همون یکی-دو هفته آخر مطلع شدن) چون تصمیمم عاقلانه و برنامه ریزی شده بود نه دل هوایی و الکی، پس خودم رو نباختم و با توضیحاتم(معمولا ما تو خانواده سر مسائل با همسرم گفت و گوی منطقی داریم)، همسرمم پشتم بودن. بعد تولد محمدمهدی به خانه دلبازتر و بهتر و البته قیمت مناسب تر رفتیم و سفرهای معنوی و تفریحی زیادی نصیبمون شد. سر دوسالگی محمدمهدی، یک سقط طبیعی در ۴-۵ ماهگی داشتم بخاطر ایست قلبی جنین. که اینم کلی دکترا خواستن کورتاژ کنن و... ولی هم خودم نمی‌خواستم با دست خودم سقط کنم، هم امید داشتم شاید بمونه، منتظر موندم و خودش طبیعی بدست طبیعت سقط شد. بعد ۸ ماه از سقط، مجدد باردار شدم، که ایام بارداری با شرکت در دوره زایمان فیزیولوژیک خانم زهرا عباسی، به خوبی سپری شد الحمدلله و این بار هم با زایمان طبیعی فرزندم بدنیا اومد. الان دخترم معصومه، ۲۱ ماهه هست و ما منتظر داداش کوچولوی او هستیم تا در ماه های آتی ان شاءالله به جمع ما بپیونده هرچند انتظار دختر دیگر داشتم که معصومه همبازی داشته باشه اما از اون جایی که خداوند مصلحت بندگان رو بهتر میدونن، راضی ام به رضایش و البته راهی (افزایش فرزند) که هنوز ادامه داره💪 اگر خدا توان بده نیت ۱۴ معصوم رو دارم😁(با دعای خیر شما🔅) چرا که مادربزرگام هر دو ۱۴ فرزند آوردن😌 هم اکنون در منزل جدید اجاره ای استقرار یافتیم که باز هم الحمدلله شرایط محل زندگی و دلبازی خونه بهتر و بیشتر از قبل هست🖼شاید فعلا خداوند 🎁صلاح🎁 نمیدونن ما خانه دار بشیم. اما با تولد هر فرزند ما به خانه اجاره ای با امکانات و رفاه بیشتر رفتیم. در طول سال هم کلی مهمانی ساده و آسان میدیم و سفر بدون سختگیری میریم که این خودش هم برکت هست، هم برکت میاره✨✨ التماس دعای فرج کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۲۰ متولد ۶۷ هستم و ساکن تهران، سال اول دانشگاه، به همسرم، که تک فرزند بودن، جواب مثبت دادم، ما خانواده ای ۴ فرزندی و دختر اول خانواده بودم. پدرم روی هم کفو بودن تاکید داشتن که الان بعد از سالها زندگی مشترک، دعاگوی پدرم هستم چون اصل خیلی مهمی در زندگی زناشویی هست و ما الحمدالله از لحاظ فرهنگی، اقتصادی و عقیده ای خیلی نزدیک بهم هستیم. سال سوم دانشگاه باردار شدم، در اثر فعالیتهای زیاد و بدو بدو ها در دانشگاه، در سه ماهگی سقط داشتم ولی چون خیلی تعلل داشتم برا پایان بارداری، به نظر پزشکان به بافت داخلی رحم آسیب رسید و پزشک بیمارستان به مادرم گفتن که دخترتون دیگه باردار نمیشه، دنیای مادرم تیره شده بود. شوهرم تک فرزند بود و اطرافیان منتظر تولد فرزند ما بودن😔 ولی از اول شروع بارداری تا پایان بی فرجام آن، همسرم یکبار کمتر از گل بهم نگفتن و خیلی دلداری بهم میدادن، منم فقط گریه... 😭 چند ماهی به اصرار من، دنبال درمان بودم و هر ماه آزمایش که گفته شد، انجام دادم، تا اینکه یکباره قبل آزمایش، شوهرم تصمیم گرفتن به زیارت امام رضا علیه السلام بریم هر چه اصرار کردم اول بریم آزمایش، قبول نکردن، راهی سفر شدیم. از نظر مالی خیلی ضعیف بودیم، هر دو دانشجو، تابستان همسرم کار می‌کردن و پس انداز، زمستان و وقت تحصیل خرج می کردیم. با اینکه هر دو خانواده مرفه بودن، هر کدام فکر می‌کردن خانواده مقابل هوای اقتصادی ما رو دارن و... حمایتی آنچنانی نداشتیم، راست و حسینی، در طول هفت هشت سال اول زندگی، هیچ لباس جدیدی، رستورانی یا..... نداشتیم ولی هر دو قانع و شاد بودیم و مسائل مادی برامون اولویتی نداشت.☺️ از ذخیره غذایی خانه، به مشهد بردیم. اونجا پخت پز ساده ای داشتیم، اتاقی کوچک گرفتیم ولی خیلی عشقولانه برامون گذشت.... در مشهد فقط یک لیوان شیر موز خریدیم اون هم تو هوای سرد و دونفری😌 لحظات معنوی خوبی در حرم داشتیم، برنامه ریزی می‌کردیم ظهر ها برای تلاوت قرآن و شب نماز جعفر طیار و... خلاصه بعد مشهد، آخرین آزمایش رو دادم و شوهرم دیگه اجازه ادامه درمان ندادن... بعد از مدتی، برای بار دوم باردار شدم، وقتی نتیجه آزمایش بارداری رو برای پزشکم که مذهبی هم بودن، بردم خشکش زد، عینکش رو برداشت و فوتی کرد و روند مراقبت های دوران بارداری رو شروع کردن. مادرم بعد از اولین نتیجه سونوگرافی، نذر گوسفندی که به نیت حضرت ابالفضل علیه السلام کرده بودن، قربانی کردن، و به تصمیم شوهرم تا هفت ماهگی بارداری رو از اقوام دورتر مخفی نگه داشتیم، چون حرف و حدیث زیادی داشتن فکر می‌کردن چه خبره، رفاه اقتصادی کامل و دانشگاه میرن و... الحمدالله فرزند اولم در بیمارستان عمومی و با بیمه بستری بدنیا اومدن، بسیار زیبا و خوشبو 🌺 خیلی سخت گذشت، خیلی حمایت از طریق مادرامون نمیشدیم چون فکر میکردن از پس بچه ی بسیار نا آروم بر می آییم، شایدم هر مادری فکر می‌کرد، مادر همسر به کمک ما می آید.😚 فرزند دومم، بعد از سه سال بدنیا اوم، این فرزند رو هم تا آخر هشت ماهگی بارداری، اقوام اطلاعی نداشتن، از لحاظ مالی یکم تکون خوردیم با قسط و فروختن زمینی( درمهریه ام) دور افتاده از شهر، با کلی کلنجار با پدرشوهرم به علت اینکه آینده دارد و حالا زود است، نا گفته نماند منظور از آینده،١۵ سال بعد میشد😅 خلاصه خونه فسقلی خریدیم و اولین سرمایه زندگی ما شد. سه سال بعد فرزند سومم بدنیا اومد، دیگه نق نق همه، از جمله خانواده ام در آمده بود که شما دیگه چرا؟ مگه قدیمی هستید سه فرزند پسر برا چی می‌خواهید؟ ولی با برنامه ریزی قبلی سه سال بعد فرزند چهارم ما نیز بدنیا اومد، یه دختر ناز... همسرم همچنان در حال تحصیل دکترا هستن و اهل خیر... تابستان ها به سفرهای جهادی میریم، سر سفره مون نیازمندان را مهمان می‌کنه، ماهی چهار میلیون دریافتی داریم ولی با برکته، از پس اندازه ای مون قرض الحسنه به دوستان میدیم، فرزندانی که تربیت کردیم هم نسبت به هم سنی هاشون با تجربه و اهل خیر هستن الحمدالله همه ی این رزق های دنیوی و اخروی را از توکل زیاد بخدا و توسل هفتگی با برنامه روضه خانگی همسرم با فرزندانم در خانه داریم، هر موقع شرایط مادی یا خدا نکرده بیماری پیش بیاد، وضو می‌گیریم، حدیث کسا می‌خونیم، بعد روضه، با بچه ها گرگم به هوا و بازی هیجانی می‌کنیم تا جذابیت دعا حفظ بشه... چهار کلمه ی توکل، توسل، برنامه ریزی و قناعت رمز موفقیت ما در زندگی ست❤️🌺 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
یک دنیا آرامش.... از ۱۵ سالگی خواستگار زیادی داشتم و تا مدتها خانواده بهم نمی‌گفتن یا به راحتی خودشون رد می‌کردن و این باعث شد من به گناه هایی بیوفتم که فقط و فقط خدا میدونه که هنوزم بعد از سالها و بعد از توبه و انابه ی بسیار، نمیدونم توبه م پذیرفته شده یا نه. و حتی اگر پذیرفته شده آثار اون گناه و بار روانیش رو من هست. بعد از ورود به دانشگاه خودمو مشغول فعالیتهای بیرون کردم و مدام میومدم از دوستام که ازدواج کردن یا بچه دار شدن تعریف می‌کردم تا اینکه بعد از ۲۱ سالگی، پدر و مادرم تصمیم گرفتن حداقل خواستگارها رو راه بدن به خونه... بعد از اون هم سخت گیری های خانواده بود چه مالی چه ظاهری و چه اخلاقی و دینی... ولی خدا رو شاهد می‌گیرم که خودم هیچ وقت خواستگاری رو بخاطر ظاهرش یا شرایط مالیش رد نکردم و اتفاقا از طرف پسرها هم می‌دیدم که خانواده شون سخت گیری بیشتری دارن تا خود آقا پسر. برای نمونه خواستگاری که موضوع رو با استادم مطرح کرده بود و ایشون فضایی رو فراهم کردن ما توی دفتر کارشون یکی دو ساعت آشنایی داشتیم ولی خانواده اون پسر وقتی اومدن عیب‌هایی گذاشتن رو من و بعدها فهمیدم که اون آقا ازدواج کردن و در شرف طلاق بودن متاسفانه و در حسرت زندگی ای که فکر می‌کردن با حضور من میتونه به رشد و خوشبختی شون منجر بشه. و اما من هم در ۲۴ سالگی سال ۹۴ با همسرم آشنا شدم باز به واسطه همون استادم. همسرم شرایط اقتصادی خودشون و حتی خانواده شون سخته ولی بخاطر دین مداری و اخلاقشون یک دنیا آرامش داریم تو زندگی مون و من خودمو خوشبخت ترین زن دنیا میدونم... با حضور سه فرزند که خدا برکت بده بهشون😉 همسرم همیشه میگن کاش ما ١٠ سال زودتر با هم آشنا می‌شدیم و من حسرت ازدواج توی ۱۴-۱۵سالگی به دلم هست و کاش زودتر شروع میشد این زندگی شیرین و من هم دچار مشکلات خاص اون موقع نمیشدم. اون وقت تجربه زندگیم بیشتر می‌بود، انتخاب رشته م هدفندتر می‌بود، حوصله و نشاط بچه داریم بیشتر و در سن ۳۱ سالگی به جای ۳تا بچه، تعداد بیشتری بچه داشتم و در شرف مادر زن شدن😍 تو رو خدا به پدر و مادرا بگین خودشونو همه کاره فرزندانی که امانت الهی هستن در دستانشون ندونن و همون طور که برای رفع نیازهای مادی فرزندانشون تلاش میکنن، نیازهای عاطفی و جنسی شون رو هم به رسمیت بشناسن و با فراهم کردن به موقع شرایط، دین و ایمان و پاکی بچه هاشونو حفظ کنن. آدمها راه رفع نیازهاشونو یاد میگیرن... دختری که آشپزی بلد نیست یاد میگیره، پسری که تا حالا یه نونوایی نرفته، یاد میگیره چه خونه پدر چه خونه خودش...چیزای دیگه رم یاد میگیره متاسفانه چه خونه پدر، چه خونه خودش. الان هم که دیگه بعضی والدین راضی به ارتباط حرام فرزندانشون از همون سنین نوجوانی هستن ولی راضی نیستن بچه شون ازدواج کنه و با حلال خودش باشه. خدا راه برای گناه نکردن زیاد گذاشته ما با ندونم کاری هامون سدش می‌کنیم. اون قدری که مادرها برای درس و دانشگاه دخترشون حساسن به آموزش مهارتهای زندگی و همسرداری حساس نیستن... اون قدری که مادرها به درآمد و تیپ پسرشون و خوشگلی عروسشون اهمیت میدن به مهارتهای زندگی و همسرداری پسرهاشون اهمیت نمیدن. خدا توفیق بده ما تصمیم داریم بچه هامونو تو همون نوجوانی به لذت ارتباط با چهارچوب و شرعی با محرم خودشون تشویق کنیم و شرایط مناسبش رو هم فراهم کنیم به امید خدا. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۲۳ من شش سال و نیم خوابگاهی بودم، کارشناسی در دانشگاه شهید بهشتی و کارشناسی ارشد در دانشگاه تهران. وقتی بعضی دوستان هم خوابگاهی ام رو می‌دیدم که فقط به خاطر مسائل مالی و سخت گیری خانواده هاشون، دوران عقدشون طولانی میشه و زندگی مشترک پر از عشقشون آسیب می بینه، خیلی ناراحت میشدم. و همین باعث شد دوست داشته باشم زندگی مشترکم رو ساده شروع کنم و به اندازه ی خودم بگم که ساده هم میشه. البته من کلا علاقه ای به مراسمات ازدواج نداشتم، و به کسی که علاقه داره حتما جشن عروسی رو تجربه کنه، فقط میگم ساده بگیره. اما من و همسرم هم، خانواده ها توافق کردند مثل خواهرم عقد در حرم امام رضا جان خونده بشه و به جای عروسی بریم کربلا. مرحله ی اول که هنوز با همسرم محرم نبودیم، یه کم کار سخت بود، تنهایی خانواده ام رو راضی کردم عقد در امام زاده ی زیبای شهرمون خونده بشه، کل هزینه اش شد یه جعبه شیرینی😊 اما برای جشن ازدواج، دیگه حمایت همسرم رو هم داشتم، علی‌رغم علاقه اش به سفر کربلا که تا اون روز نرفته بود، پشتم ایستاد و ... سفر عروسی مون شد یک سفر چند ساعته به قم، حرم زیبای حضرت معصومه و دعای توسل مسجد جمکران😍 و این بیت از آقای فاضل نظری، شد بیت عاشقانه ی زندگی ما: مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد از جاده ی سه شنبه شب قم شروع شد❤ کلا اعتقاد دارم به هم رسیدن دو تا انسان اونقدر باشکوه هست که اصلا نیازی به ریخت و پاش نداره برای زیبا نشون دادنش. همه ی این صرفه جویی ها و ساده گرفتن ها به سود خودمون شد، همسرم که دانشجوی ترم آخر دوره دکترا بودن، اگه سخت گیری میکردیم، شاید نمیتونستن در کمتر از سه ماه پس از عقد، خونه بگیرن و ما زندگی مون رو شروع کنیم. بعد از دفاع همسرم هم ایشون تا مدتی کار ثابت نداشتن، کارهای پروژه ای انجام می‌دادند که بعضا به نتیجه می‌رسید ولی به پول نه😅 ولی چون زندگی رو سخت نمیگرفتیم، سخت نمی‌گذشت. برای ضرورت های یک زندگی خوب مشکلی نداشتیم و رزاقیت خدا رو می‌دیدیم، برای مستحبات هم صبر می کردیم. با اومدن پسرم به زندگی مون، لطف خدا بیشتر هم شد و شرایط اقتصادی و رفاهی مون خیلی بهتر شد. اونقدر که همیشه می گم یکی از دلایلی که دوست دارم خدا لطف کنه به ما باز هم بچه بده، اینه که مطمئنم باز هم وضعمون بهتر میشه😅 به زودی، وارد هفتمین سال زندگی مشترکمون میشیم، بالا و پایین کم نداشتیم، یه جاهایی هم فهمیدیم زندگی مشترک مهارتهایی داره که بلد نیستیم و باید یاد بگیریم تا تفاهم بیشتری داشته باشیم. اما چیزی که تغییر نکرده، اعتقاد من در مورد آسون گرفتنه، واقعا خانواده اونقدر چیز باشکوهیه که نباید رسم و رسوم غیر ضروری و دست و پا گیر، مانع تشکیل به موقعش بشه. مخصوصا من و همسرم که در شهرهای مختلف و دور از هم بودیم، دست پدرها و مادرهامون رو می بوسم که با ساده گرفتن موافقت کردند، چون با توجه به مسافت زیاد شهرهامون از هم، اگه عقدمون طولانی میشد، شاید سوءتفاهم ها اونقدر زیاد می شد که الان این زندگی زیبا رو کنار هم نداشتیم. راستی این هم بگم، ما عقد و عروسی نرفتیم مشهد و کربلا، ولی بعدا امام های عزیزمون به زیباترین شکل ممکن ما رو طلبیدند به زیارتشون😍 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
خیلی خوب است... حضرت آقا در دیدارها، چند بار وقتی شنیدند بعضی همسران شهدا ازدواج کرده‌اند، فرمودند: "ازدواج می‌کنید، من خوشحال می‌شوم." شهید موسوی ناجی، طلبه بود. خانواده‌اش را بردیم خدمت آقا. همسر شهید به آقا گفت که «می‌خواهم با برادرشوهرم ازدواج کنم». آقا فرمودند: «خیلی خوب است». گفت «می‌شود شما عقدمان را بخوانید؟» آقا فرمودند «داماد کجاست؟» گفت «همین جا»؛ به عنوان برادر شهید دعوت شده بود. آقا فرمودند «مدتی‌ست به خاطر مشغله‌ی زیاد، دیگر عقد حضوری نمی‌خوانم؛ اما برای شما می‌خوانم». همان‌جا عقدشان را خواندند. ✍ علی شیرازی 📚 حاج قاسمی که من می‌شناسم کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
🚨عین بت پرستی... 📌 میهمانی می‌خواهد بگیرد، فکر می‌کند چهار رقم مربا است، هفت رقم ترشی است، بابا اینطور نیست، یک آبگوشت درست کنید همه بیایند بخورند. چرا صله رحم را گیر ترشی می‌کنید؟ چون ترشی ندارد، چون بشقاب‌ها رنگ گلهایش به هم نمی خورد من آبرویم می ریزد، عزت من این است که هشت تا بشقاب که داریم گلهایش همه ... 📌 بعضی‌ها آخر گیر در مخشان است. یک کسی دنبال اسب قهوه ای می گشت، گفتند چرا؟ گفت من لباسهایم قهوه ای است می خواهم اسبم و لباسم، خودم و خرم می خواهم شکلمان ... 📌 آخر بابا جان ... خیلی مردم روی میخ نشسته‌اند می‌گویند آخ، یعنی خودشان یک قیدهایی را برای خودشان درست می‌کنند، خودشان در قیدهای خودشان می مانند، [بعضی] آداب و رسوم عین بت پرستی است. قرآن می‌گوید بت پرست‌ها: «أَتَعْبُدُونَ مَا تَنْحِتُونَ» الصافات/۹۵ با دست خودت مجسمه ساخته ای، حالا پای مجسمه ای که خودت ساخته ای گریه می کنی؟ ما با دست خودمان آداب و رسومی را تراشیده ایم، حالا پای آداب و رسوم خودمان مانده ایم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
✨امام سجّاد علیه السلام: ✅ حق مادری.... "پس حقّ مادرت اين است كه بدانى او تو را در جايى حمل كرده است كه هيچ كس، فردى ديگر را در آنجا حمل نمى ‏كند، و از ميوه دل خود چيزى بتو خورانده است كه هيچ كس به ديگرى نميخوراند. و با گوش و چشم و دست و پا و مو و پوست [و خلاصه‏] تمام جوارحش تو را حفاظت نموده و از تو نگهدارى كرده، و از اين كارش هم خرّم و شاد بوده، و در عين حال مراقب بوده، و در ايّام باردارى هر ناگوارى و درد و سنگينى و غم و اندوهى را بجان خريده و تحمّل نمود، تا آن موقعى كه دست قدرت الهى تو را از او فارغ ساخت و بر پهنه زمين آورد، از آن به بعد خوش داشت كه تو سير باشى و او گرسنه، تو پوشيده باشى و او برهنه، تو سيراب باشى و او تشنه، و بر تو سايه بگستراند و خود در برابر آفتاب باشد، و با سختى خود تو را به رفاه اندازد، و با بيخوابى خود خواب را بر تو شيرين كند، مادر اندرونش ظرف تو، و دامنش محلّ آرامش تو، و پستانش ظرف آب تو، و جانش پناه تو بوده است. و فقط بخاطر تو متحمّل گرم و سرد دنيا شده است، پس بهمان اندازه هم تو از او تشكّر كن، و آن را جز به يارى و توفيق خداوند نتوانى." 📚تحف العقول، صفحه ۲۴۲ و ۲۴۳ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۳۰ یادمه من و خواهرم برای دیدن تئاتر راهی فرهنگسرای شهرمان شدیم ولی بعداز رسیدن به اون مکان، متوجه شدیم که تئاتر کنسل شده و تصمیم گرفتیم به نمایشگاه هفته بسیج که نزدیک فرهنگسرا بود، بریم. بعد از دیدن نمایشگاه، وارد غرفه فال شهدا شدیم و فالی گرفتیم، بعد ها بعد از ازدواج با همسرم، فهمیدم داخل غرفه فال شهدا بودن و من را دیدن و به گفته خودشون از حجاب و حیا من خوششون اومده بود. پس همونجا سرشون را رو به آسمان می کنن و به امام زمان متوسل شدن، گفتن آقا من اگر با این خانوم خوشبخت میشم، خودت او را سر راهم قرار بده و ما را بهم برسان🙏😍. فردای آن روز همان خواهرم با شوهرش به نمایشگاه می‌روند و همسرم، خواهرم را به خاطر شباهتی که با هم داشتیم، می شناسد و از قضا شوهر خواهرم با همسرم فاملیی دوری داشتند و همان میشود نشانه ای از من برای همسرم🙃 این رو هم بگم که روز قبلش همسرم، سر سفره غذا نمیخوره مادرش میگه چیزی شده؟ همسرم میگه راستش دختری رو دیدم ولی نه اسم و فامیلش را میدونم نه خونه اش را میدونم کجاست!😕 مادرش میگه اینکه نشد آدرس😅 فردای اون روز به مادرش قضیه را بازگو می کنه و نشانه ای از من که پیدا کرده را به مادرش میده و.... خلاصه مادرشوهرم لبخند میزنه و میگه من هم دقیقا همین دختر را برای تو زیر سر داشتم و در فکر تحقیق بودم. خلاصه ما در بهمن سال ۱۳۹۰عقد کردیم و در تیرماه سال۱۳۹۱ اسم مان برای حج تمتع در اومد که به فال نیک گرفتیم و ماه عسل به مکه مشرف شدیم و ولیمه را جشن عروسی گرفتیم که البته چون روز ولیمه و جشن عروسی ما تولد آقا امام زمان عج بود و واقعا ازدواجمان و رسیدن به هم دیگر را از چشم آقا امام زمان میدیدیم در جشن ازدواج مان تصمیم گرفتیم مثل اکثریت جشن های عروسی با آهنگ نباشد و با مولودی خوانی که یکی از آرزوهای من بود برگزار شود و با اینکه فامیل ما از این بابت ناراحت بودند ولی من از ته دل خوشحال بودم😍 در سال ۹۳ اولین فرزندم که پسر بود را باردار شدم و طبق گفته پزشک، سونو انومالی را دادم همه چیز خوب بود و اما آزمایش خون غربالگری نشان میداد پسرم سندرم دان هست همه شوکه شده بودیم. دکتر بهم گفت باید آزمايش آمینیوسنتز بدی ولی من به این راحتی قبول نکردم، رئیس آزمایشگاه گفت از من نشنیده بگیر ولی احتمال خطای آزمايش غربالگری بالاست برو پیش دکتر کلانتری اصفهان نظرش را بپرس ایشون هرچی گفتند قبول کن. دکتر کلانتری دکتر حاذقی که به راحتی نوبت نمی داد، بلاخره روز موعود رسید و وارد اتاق دکتر شدم، بغض کرده بودم و با دکتر حرف میزدم، دکتر لبخندی زد و گفت من نمیدانم چرا برای تو آزمايش غربالگری نوشتند چون هم سن خودت هم سن همسرت زیاد نیست و مشکلی در دو خانواده نیست و ازدواجتان فامیلی نیست، و در آخر هم گفت تو اگر دختر من بودی از آزمايش آمینیوسنتز می گفتم صرف نظر کن. چون مثل میخی هست که وارد لاستیک می‌شود، ممکن هست لاستیک سوراخ شود و ممکن هست نشود و اگر سوراخ شود، ممکن هست بچه سالمت را از دست بدهی😟پس توکل کن به خدا و این کار را نکن🥺 توکل کردم به خدا ولی حال روحی خوبی نداشتم تا روز زایمانم تا اینکه پسرم اسفند ۹۳ به دنیا آمد، پسری ماشالله درشت با وزن ۴ کیلو و بسیار باهوش که خیلی زود سعی بر حرف زدن داشت. در سن چهار ماهگی گفتن دور سر بچه ات کمه و باید تا قبل از یک سالگی عمل بشه، با پرس و جو دکتر حاذقی پیدا کردم و در سن پنج ماهگی او را پیش دکتر بردم تا پسرم را دید گفت پسرت باهوش است چه کسی گفته مشکل داره، بچه های پنج ماهه ای که از راه دور تو را می شناسد و می نشیند مشکل داره؟ بچه های پنج ماهه دیگر واکنش کمتری دارند و این از هوش پسر تو هست و بهم گفت سر کشورهای اروپایی بزرگ است و باهوش هستند و سر افراد کشور چین کوچک هست و اونها هم باهوش هستند و کوچک و بزرگی سر ربطی به مشکل ندارد مگر اینکه واکنش نداشته باشد، که بچه تو دارد. با اصرار خودم تا یک سالگی تحت نظر او بودم، هر دوماه میبرم تا چک کنه و من خیالم راحت باشه. پسرم زودتر از موعد نشست، زودتر از موعد راه رفت و.... خلاصه گذشت و نه من از بارداری و نه از تولد تا یک سالگی پسرم لذت مادری را نبرده بودم، همش در اضطراب بودم به جای لذت بردن از مادری... 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۳۰ خلاصه گذشت و بعد از سه سالگی پسرم تصمیم به بارداری مجدد گرفتم ولی با این تفاوت که غربالگری دیگه نرفتم و هرچی می‌خوردم همه طبیعی مثل مویز، بادام، انجیر که بارداری نسبتا راحتی داشتم و اما اینم بگم که در بارداری دومم همه به من القا میکردند دعا کن دختر باشه و ... سونو رفتم و مشخص شد پسر هست، خانواده همسرم چون دختر نداشتند و مادرشوهرم خواهر نداشت، خیلی ناراحت شد و این ناراحتی را به من بروز داد ولی من وانمود کردم که ناراحت نیستم و در جواب گفتم خداراشکر میکنم که خدا من را لایق مادر کردن دونسته و خدایی که بالای سرمون هست صلاح من را بهتر از خودم میدونه و خدا نکرده نشیم مثل دوران جاهلیت که اونها دختران را زنده به گور می‌کردند و طرد می‌کردن و ما بخواهیم پسر را طرد کنیم و خلاصه جلوی این جور حرفها ایستادم تا خدا نکرده بعد از تولد پسرم بهش حرفی نزنند که ما دختر می خواستیم و پسر نه چون خودم مخالف منتقل کردن حس بد به افرادم، مخصوصا برای جنسیتشون🙃 البته الان خداراشکر میکنم که بچه هام هم جنس هستند و همبازی🙂 خلاصه پسرم زودتر از موعد به دنیا امد و یک هفته مهمان بیمارستان بودیم و در ۴۰ روزگی دچار عفونت ریه شد و یک هفته باز در بیمارستان بستری شدو به این خاطر که نمی‌توانست شیر بخورد شیر من خشک شدو شیر خشک روزی پسرم بود🍼 و اینم اضافه کنم هر دو پسر من تا ۶ ماهگی دل‌درد شدید بودند🤦 و من هیچ وقت مزاحمت برای کسی ایجاد نکردم و همیشه خودم مراقبت می‌کردم، حتی در نبود همسرم پسرم فقط در پتو آرام میشد یک طرف پتو را به ستون خانه میبستم و یک طرف را خودم میگرفتم و تاب می‌دادم. بعد این اتفاقات همه اطرافیان من جمله مادرم و مادرشوهرم مخالفت شدید داشتند با فرزند اوری دوباره من که مادرشوهرم صراحتا می‌گفت اگر بچه آوردی دیگه نه من نه تو و.... ولی دوباره بعد از اینکه پسر دومم ۳ساله شد تصمیم به بارداری مجدد گرفتیم و فعل حال اوایل بارداری سومم هستم که جنسیت فرزند سومم ۱۴روز دیگر مشخص می‌شود، در همان ابتدا فکر می‌کردم خانواده ها چه عکس العمل بدی نشان بدهند ولی برعکس بیشتر از بارداری های قبلی خوشحال شدند که باعث شوکه شدن من و همسرم شد. ان شالله دعا کنید دوران بارداری راحتی را پشت سر بگذارم و ان شالله فرزند سوم آرام و خوش خنده باشد و تلافی‌گریه های شبانه روزی آن دو فرزندم را در بیاره😅 و البته دعا میکنم در درجه اول سالم ،صالح، خلف با حیا،با حجاب،آرام ،آرام،آرام ،خنده رو و خوش خنده😁،یار امام زمان عج باشد و فرزندم را نذر حضرت زهرا س کردم ،جنسیت فرزندم برام مهم نیست چون به این نتیجه رسیدم خدا بهترین ها را به مخلوقش میده اگر ایمان بهش داشته باشیم ان شالله.❣️ پس خودم را سپردم به خودش، ان شالله خودش کمک و یاری کند در تربیت سه فرزندم که من پر از عیب و ایرادم، خواهشا میکنم دعا کنید برای من و همسرم و فرزندانم 🌹🌹🌹 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
📌آخه چراااااااااا... ؟!!! 👈 وقتی یه دختر ٢١ ساله می خواد ازدواج کنه و یه عده تلاش می کنند تا منصرف بشه. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
خانواده.mp3
703K
خودت را خوب کن.... یکی از مسائلی که عموماً می‌آیند و از من سؤال می‌کنند، «افسردگی » است. می‌گوید در خانه، افسرده هستم. به او می‌گویم به خاطر این است که تو می‌خواهی خانمت را عوض کنی، خانمت هم می‌خواهد تو را عوض کند. نه تو می‌توانی او را عوض کنی، نه او می‌تواند تو را عوض کند! وقتی احساس می‌کنی نتوانستی، احساس شکست می‌کنی؛ احساس شکست که کردی، احساس افسردگی می‌کنی. چرا اصلاً چنین اراده‌ای می‌کنی؟ به تو چه که او را عوض کنی؟! شما باید وظیفه خودت را انجام بدهی. شما خودت را خوب کن، او خودش خوب می‌شود؛ او را خوبش نکن. این [عاملی] که انسان را وادار می‌کند به دیگران هی گیر بدهد، گیر بدهد را ریشه‌یابی کنید. همین گیردادن‌های زیادی موجب این می‌شود که بچه‌ات حتی از نماز متنفر بشود. چرا این کار را می‌کنی؟ @haerishirazi کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
📌آبروی خدا....! بعد از افطار مختصر؛ به آقا گفتم دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار نداریم. حتی نان خشک. ️فقط لبخندی زد. این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تکرار کردم. وقت سحر هم آقا برخاست آبی نوشید و گفتم دیدید سحری چیزی نبود؛ افطار هم چیزی نداریم. باز آقا لبخندی زد. بعد از نماز صبح گفتم. بعد از نماز ظهر هم گفتم. تا غروب مرتب سر و صدا کردم که هیچی نداریمااااا. اذان مغرب را گفتند. آقا نماز مغرب را خواند و بعد فرمودند: امشب سفره افطار نداریم؟ گفتم پس از دیشب تا حالا چه عرض می‌کنم؛ نداریم، نیست... آقا لبخند تلخی زد و فرمود یعنی آب هم در لوله‌های آشپزخانه نیست؟ خندیدم و گفتم : صد البته که هست. رفتم و با عصبانیت سفره‌ای انداختم و بشقاب و قاشق آوردم. پارچ آب را هم گذاشتم جلوی آقا. هنوز لیوان پر نکرده بود. صدای در آمد. طبقه پایین پسر عموی آقا که مراقب ایشان بود رفت سمت در، آمد گفت: حدود ده نفری از قم هستند. آقا فرمود تعارف کن بیایند بالا. همه آمدند. سلام و تحیت و نشستند. آقا فرمود: خانم چیزی بیاورید آقایان روزه خود را باز کنند. من هم گفتم بله آب در لوله‌ها به اندازه کافی هست. رفتم و آوردم. آقا لبخند تلخی زد و به مهمانان تعارف کرد تا روزه خود را باز کنند. در همین هنگام باز صدای در آمد. به آقا یوسف همان پسر عموی آقا گفتم: برو در را باز کن این دفعه حتما از مشهدند. الحمدلله آب در لوله ها هست،فراوان... مرحوم نواب چیزی نگفت. یوسف رفت در را باز کند. وقتی برگشت دیدم با چند قابلمه پر از غذا آمد. گفتم اینا چیه؟ گفت: همسایه بغلی بود؛ ظاهرا امشب افطاری داشته و به علتی مهمانی آنان بهم خورده. گفت بگویم هر چی فکر کردند این همه غذای پخته را چه کنند؛ خانمش گفته چه کسی بهتر از اولاد زهرای مرضیه سلام الله علیها. گفته بدهند خدمت آقا سید که ظاهرا مهمان هم زیاد دارد. آقا یک نگاه به من کرد. خندید و رفت. و من شرمنده و شرمسار؛ غذاها را کشیدم و به مهمانان دادم. کارشان که تمام شد، رفتند. آقا به من فرمود، دو نکته: اول این که یک شب سحر و افطار بنا به حکمتی تاخیر شد، چقدر سر و صدا کردی؟ دوم وقتی هم نعمت رسید چقدر سکوت کردی؛ از آن سر و صدا خبری نیست؟ بعد فرمود: مشکل خیلی‌ها  همینه. نه سکوت شون از سر انصافه، نه سر و صداشون. وقتِ نداشتن، جیغ می زنند. وقتِ داشتن، بخل و غفلت. 📚 جام عقیق 👈 حالا شده حکایت ما. یک عمر بر سر سفره خدا نشسته ایم، کافیست یک مرتبه کمی تاخیر شود، سر و صدایمان بلند می شود. کاش همان شأنی که برای مردم قائل هستیم تا آبرویشان را نریزیم، برای خدا هم قائل بودیم و آبروریزی نمی کردیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
منزل علما.... 🔷 بانوان محترم! مسئولید همه؛ مسئولیم همه. شما مسئول تربیت اولاد هستید؛ شما مسئولید که در دامن های خودتان اولاد متقی بار بیاورید، تربیت کنید، به جامعه تحویل بدهید. همه مسئول هستیم که اولاد را تربیت کنیم؛ لکن در دامن شما بهتر تربیت می‌شوند. دامن مادر بهترین مکتب است از برای اولاد... 🔷 مسئولیت دارید نسبت به فرزندان خود، مسئولیت دارید نسبت به کشور خودتان. و شما می‌توانید بچه‌هایی تربیت کنید که یک کشور را آباد کنند. شما می‌توانید بچه‌هایی را تربیت کنید که حفاظت از انبیا بکنند؛ حفاظت از آمال انبیا بکنند. شما هم خود حافظ باید باشید و هم نگهبان درست کنید. نگهبان، اولاد شما هستند؛ آنها را تربیت کنید. 🔷 خانه‌های شما باید خانه تربیت اولاد باشد. منزل علماست منزل شما؛ و منزل تربیت علمی، تربیت دینی، تهذیب اخلاق. توجه به سرنوشت اینها بر عهده پدران است و بر عهده مادرها. مادرها بیشتر مسئول هستند؛ و مادرها اشرف هستند. شرافت مادری از شرافت پدری بیشتر است. تاثیر مادر هم در روحیه اطفال از تاثیر پدر بیشتر است. 📚 صحیفه امام خمینی - جلد ۷ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
ساده اما صمیمی... قدیمی ترها یادشونه زمستون های سرد و بخاری های نفتی پِت پِتی رو!! برفهای سفید و چکمه های رنگی کفش ملی رو. از اول مهر هوا رو به خنکی میرفت، آبان دیگه سرد بود. مدرسه ها بخشنامه داشتند، از وسط آذر بخاری روشن می‌کردند، قبلش باید می لرزیدی تو کلاس. از همون اول پاییز  لباس کاموایی ها از تو بقچه در میومد، کی با یه تا پیرهن میگشت تو خونه؟ دو لا، سه لا لباس میپوشیدی یه بافتنی مامان دوز هم روش، جوراب از پامون کنده نمیشد. اوایل آبان بخاری های نفتی و علاالدین های سبز و کرمی رنگ از تو انباری ها در میومد. بخاری نفتی ها اکثرا یا ارج بودند یا آزمایش، همشون هم سبز و سیاه. ملت یا بشکه دویست و بیست لیتری نفتی تو حیاط داشتند یا مثل ما اگه باکلاس بودند، یه تانکر بزرگ ته حیاطشون!  نفت آوردن نوبتی بود، پسر و دختر هم نداشت، اگه زرنگ بودی و یادت بود تا قبل از غروب بری و سهمت رو بیاری که هیچ، وگرنه تاریک و ظلمات باید میرفتی ته حیاط بشکه به دست، عینهو کوزت. برف که اکثراً بود رو زمین، شده دو سانت. برف هم اگه نبود، یخ زده بود زمین، باید تاتی تاتی میرفتی تا دم تانکر، گاهی مجبور بودی از تو بشکه های بیست و دو لیتری نفت رو منتقل کنی به بشکه های کوچولو، اون موقع یه وسیله ی کارآمد ی بود که هیچ اسم خاصی هم نداشت از قضای روزگار. یه لوله کرم رنگ با یه چی آکاردئون مانند نارنجی به سرش و شیلنگی که عین خرطوم فیل آویزون بود، خدایی اسم نداشت ولی کار راه بنداز بود. بخاری رو میذاشتن تو هال و بسته به شرایط جوی و گذر فصل، دکوراسیون خونه رو هی تغییر میدادند، یعنی سرد و سردتر که میشد، در اتاق ها یکی یکی بسته میشد و محترمانه منتقل میشدی به وسط هال، دی و بهمن عملا خونه یه هال داشت با دمای قابل تحمل و یه آشپزخونه ی گرم. اتاق ها در حد سیبری سرد بودند و اگه یه وقت قصد میکردی بری تو اتاقت و یه چیزی برداری باید یه نفس عمیق میکشیدی، درو باز میکردی، به دو میرفتی و به دو برمیگشتی. تو همون زمان، حداقل چهار نفر با هم داد میزدند... درو ببند!!  سوز اومد!!! باد بردمون!!! گاهی که خسته میشدی و دلت میخواست بری تو اتاقت یا امتحانی چیزی داشتی، یه بخاری برقی قرمز با دو تا لوله ی سفالی سیم پیچ شده میدادند زیر بغلت، بدیش به این بود که باید میرفتی تو بغلش مینشستی تا گرم بشی دو قدم دور میشدی نوک دماغت قندیل میبست. بخاری محل تجمع کل خانواده بود، موقع سریال همه از هم سبقت میگرفتند که نزدیکترین جا رو به بخاری پیدا کنند، حتی روایته شام هم نصفه ول میکردند از هول دور موندن از بخاری. پشت بخاری معمولاً مخفیگاه جورابهای شسته شده بود، که باید خشک میشد تا صبح به پا بکشی و بری مدرسه. و اما روی بخاری، آشپزخونه ی دوم مامان بود، همیشه یه چیزی بود برای خشک شدن. اگر هم نبود، پوست های پرتقالی بود که بابا شکل آدمک و ترازو و گربه ردیف میکرد رو بخاری تا بوی بد نفت زیر عطر پوست پرتقال های نیم سوز گم بشه. موقع خواب، دل شیر میخواست سرت رو بذاری رو بالش یخ  و بالش رو پهن میکردیم رو بخاری، بعد هم جلدی تاش میکردیم که گرمیش نره، سرت رو که میذاشتی رو بالش گرم، انگار گرمی آفتاب وسط تابستون که آروم، لابه لای موهات نفوذ میکرد. پتوهای ببر و طاووس نشان و لحاف های پنبه ای ساتن دوز رو تا زیر چونه بالا میکشیدیم. بیرون سرد بود، خیلی سرد!  ولی دلمون گرم بود. گرم به سادگی زندگیمون، به سادگی بچگیمون. دلمون گرم بود، به فرداهایی که میومد. فرداهایی که سردیش اثری نداشت تو شادیمون، شادی بچه هایی که با چکمه های رنگی کفش ملی، تو راه مدرسه، گوله برفی رو سمت هم پرتاب میکردند، بچه هایی که گرچه دست هاشون مثل لبو قرمزِ قرمز بود ولی دلهاشون گرمِ گرم بود. ✍ میرهاشمی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
هیچی نگو... دختر امام: در ازدواج دختر خودم ... موقعی که خطبه‌ی عقد ایشان را خواندند و ما خصوصی خدمت ایشان بودیم به دختر من نصیحت کردند که: «تو هر وقت شوهرت وارد می‌شود و دیدی خیلی عصبانی است و حتی در آن عصبانیت به تو تهمت زد و یک چیزهای خلاف گفت، تو در آن موقع به ایشان هیچی نگو، بعد از آنکه از عصبانیت افتاد، بعدها بگو این حرفت تهمت بوده» و بعد برگشتند رو به داماد کردند و گفتند: «شما هم همین‌طور، اگر یک وقتی وارد شدید و دیدید ایشان عصبانی است، آن موقع تذکرات را ندهید.» 📚 برداشتهایی از سیره امام خمینی - ج ۱ - ص ۴۷ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
انگار خدا حرف ما تو مکه رو خیلی جدی گرفته بود😁 شهدا هم حسابی واسطه شده بودن😁 وقتی کوچولوی پنجم به دنیا اومد، دختر بزرگم تازه کلاس اول بود!!!! دیگه فامیل بی خیالمون شدن... هرچند که این آخریا تازه سروصدای بچه ی کم خوب نیست، داشت بلند میشد... و همین باعث شده بود از سمت دکتر و پرستارا تازه تشویق هم بشم😁 پسر آخریم تازه پنج ماهه بود که خانوادگی راهی کربلا شدیم..☺️ شب عید غدیر تو حرم حضرت علی خیلی صفا داشت... هرچند من تو اون سفر فقط مشغول بچه ها بودم ولی خیلی حال خوشی داشتم از اینکه جایی دارم برای بچه هام مادری میکنم که قبلا بزرگای دینم اونجا نفس کشیدن.‌.. اون شب با تمام احترام و شکرگزاری از امام علی علیه السلام خواستم بهم اجازه بدن این پنج تا رو به بهترین شکل بزرگ کنم. و برای بزرگ کردنشون کمکم کنن❤️گفتم ناشکر نیستم ولی دوست دارم اگر قراره بازم به یاوران حضرت مهدی اضافه کنم دوست دارم کمی این پنج تا بزرگ بشن... حالا الان دختر بزرگم ۱۳ سالشه... پسرم ۱۰ سالشه.. فاطمه خانوم امسال کلاس اوله☺️ علی آقا سال دیگه میره کلاس اول... پسر آخریم هم پنج سالشه😊 اوایل زندگی هیچی نداشتیم. حتی همسرم نصفه سربازیش هم مونده بود و خونه ی مادرشوهرم زندگی میکردیم... ولی هردومون به شدت اعتقاد داشتیم که بچه با خودش روزیش رو میاره. الحمدالله الانم روز به روز شرایط زندگیمون بهتر از قبل میشه و هیچ وقت با وجود این گرونیا تو برآورده کردن حاجت هاشون شرمندشون نشدیم... هرچند که تو زندگی ما هزینه ها خیلی فرق داره و مدل توقعات بچه هامون خودبه خود متفاوت هست. بچه های من یاد گرفتن که زیاده خواه نباشن و استفاده کردن از وسایل بچه ی قبلی براشون عادی هستش. همه شون بچه های خلاق و باهوشی هستن... من و پدرشون خیلی به ندرت براشون اسباب بازی میخریم... به خاطر همین قدر داشته هاشونو میدونن و خیلی با سلیقه هستن. همشون حتی اون کوچیکه عاشق این هستن که خودشون یه چیز جدید برای بازیشون بسازن.. وسایل کاردستی تو خونه ی ما همیشه به راهه... از کارتون و مقوا گرفته تا قوطی های خالی و ظرف های پنیر و من هیچ وقت برای این کارهاشون اعتراض نکردم، با اینکه این کارهاشون خیلی بریز و بپاش داره و کارم زیاد میشه ولی خیلی راضیم.😌 تو خونه ی ما شاید فقط بچه ها دو ساعت مفید تلویزیون ببینند. یعنی تلویزیون واقعا بود و نبودش تو خونه ی ما فرقی نمیکنه... همسرم بیشترین حواسش رو حلال بودن نونی هست که تو خونه میاره... و همین بزرگترین موفقیت ما تو تربیت فرزندانمون هست.😍 همه ی بچه های من عاشقانه، رهبرشون رو دوست دارن و بزرگترین آرزوشون دیدار با رهبر هستش. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
ما بسیار خوشبختیم... دختر امام: هر بار که خانم برای آقا لباسی می‌دوختند و می‌گفتند برخی از جاهای آن مشکلی دارد، آقا در پاسخ می‌گفتند: «خیلی هم عالی است. بارک الله بر شما، شما خیلی خوب کار خیاطی را انجام می‌دهید و بسیار خبره هستید». هیچگاه به یاد ندارم که آقا از چیزی ایرادی گرفت باشند. آقا حتی از غذای خانم، یک بار هم ایراد نگرفتند و معتقد بودند خانم غذا را بسیار خوشمزه درست می‌کند. ... با آنکه خانم در خانواده‌ای اعیانی رشد یافته بودند؛ سختی‌های زندگی طلبگی را با مدیریت خاصه‌ی خود سپری می‌کردند و هر بار که به تهران می‌آمدند و می‌دیدند نسبت به اطرافیان امکانات مالی ضعیف‌تری دارند، بلافاصله به ما بچه‌ها گوشزد می‌کردند: «خدا را شکر که آقا بسیار خوش‌اخلاق هستند و با محبت با ما برخورد می‌کنند. ما بسیار خوشبختیم» کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
🔹 به جوانی گفتم: چرا داماد نمی‌شوی؟ مادرش کنارش ایستاده بود. گفت: ایشان می‌گوید: من یک زن می‌خواهم ١۶٨ سانت. خوب مخ خراب است! مگر زن متری شده است؟ شما چرا داماد نمی‌شوی؟ تا حالا کسی را پیدا نکردم. مگر چه می‌خواهی؟ آخه من فوق لیسانس هستم و زن من هم باید فوق لیسانس باشد. چه کسی گفته؟ آخه ما باید کفو هم باشیم. 🔸 کفو را نمی‌فهمد چیست. کفو یعنی همفکر و همفکر به معنی هم عقیده است. به معنی هم لباس نیست. حالا من اینجا نشستم، یک کسی با لباس آبی خواست بنشیند، بگویم: نه شما کنار من ننشین. من و شما کُفو هم نیستیم. من لباسم سفید است و تو آبی هستی. معنای کفو این نیست که رنگ لباس‌ها به هم بخورد. لهجه‌ها به هم بخورد. مدرک‌ها به هم بخورد. معنای کفو را نفهمیدیم یعنی چه؟ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
ساده اما صمیمی... وقتی بچه بودم، خانواده ما و دوتا از عموهام توی یه خونه حیاط دار بزرگ زندگی می کردیم، خونه هامون بهم چسبیده بود و یه در چوبی بین خونه هامون بود که عیدا اون در باز میشد😍 تو عالم بچگی چه کیفی می‌کردیم، از این خونه به اون خونه می دویدیم😊 اون روزا وقتی تو سرمای زمستون، گرسنه از مدرسه می اومدیم خونه، تنها خونه ای که همیشه بوی غذا ازش بیرون می اومد خونه ی عمو بزرگه بود که بچه هاش کیف دنیا رو می‌کردن، دور علاالدین غذای آماده رو می خوردن😋 اون عموم از همه وضع مالیش بدتر بود اما زن عمو جان ☺️ همیشه با کمترین امکانات از صبح زود یه غذای ساده، مثل آش، یتیمچه، کوکو و...حاضر می‌کرد تا بچه هاش معطل غذا نمونن. اون روزا زن عمو، از نظر ما بهترین مادر دنیا بودن. الان که از بچه هاش میپرسم میگن شیرین ترین دوران رو گذروندن و هیچ وقت احساس نداری نکردن. اون زمان کتک زدن بچه ها امری عادی بود😒اما زن عموم با وجود شیطنت بچه هاش، هیچ وقت بچه هاشو نمیزد، فقط اخم می کرد و بچه هاشم تمام تلاششونو می کردن که همیشه لبخند به لب مادرشون بمونه🤩 منم از ایشون برای تربیت بچه هام الگو گرفتم و دوست دارم مثل ایشون صبور و مهربون باشم😍 اون روزا وقتی قرار بود کسی از جاری ها بچه دار بشه بقیه بسیج می شدن برای پرستاری از اون و بچه هاش 😊 تو کارای خونه تکونی و شادی و... همه باهم بودن و بهم کمک می کردن... پدربزرگم ١١ تا بچه داره که هر کدوم حداقل ٧ تا بچه دارن به جز دوتا پسر آخری😔که یکیش بابای منه... موقع بازی کردن تو حیاط همیشه حداقل ۸ تا بچه بودیم که توی دورهمی ها تعداد بچه ها بالای۳۰ نفر بود، آخه بابابزرگم ۷۴ تا نوه دارن 😁 که اون زمان یه تعدادی شون ازدواج کرده بودن وقتی همسر و بچه های اونا هم شب عید میومدن، بیشتر از ۱۰۰ نفر می شدیم😂😍 یه اتاق خیلی بزرگ داشتیم که مال پدربزرگم اینا بود که بیشتر وقتا بزرگترها دورهمی داشتن اونجا، ما هم تو حیاط بودیم، تیم فوتبال واسه پسرا😄 خاله بازی هم واسه دخترا... من عاشق پدربزرگ خدا بیامرزم بودم، همیشه مشتاق خدمت به ایشون بودم و الان به برکت دعای خیر ایشون زندگی خوب و بچه های خلف دارم الحمدلله 🤲😍 اون موقع ها هر وقت بوی پلو خورشت تو خونه می پیچید، نوید اومدن مهمون یا شب میلاد ائمه و عید نوروز رو می داد😊😍 ماه رمضون هر کی هر چی واسه خودش درست کرده بود واسه سحری یا افطار، می آورد دورهم می خوردیم😋 دم اذون یهویی تق تق تق مهمون نمی خوای؟ یکی آش تو دستش، یکی نون بربری، یکی سبزی و... 😍 یادش بخیر.... بزرگ تر که شدم، موقع ازدواجم، بین کلی خواستگار، مادرم به خاطر شناخت خوبش از پسرعموم اصرار داشت که حتما باهاش ازدواج کنم😊 تو همون حیاط بزرگ خاطره انگیز عروسی گرفتیم و با یه شام ساده به فامیلای نزدیک که حدود دویست نفر بودیم😂😁 زندگی مشترک مون رو شروع کردیم😍 مزه شیرین اون روزا باعث شد منو همسرم با اینکه کار خوب و خونه از خودمون تو تهران داشتیم، برگردیم به زادگاهمون و با برادر و پدر همسرم یه زمین بزرگ بگیریم و توش سه تا خونه بسازیم با حیاط مشترک... الانم با جاری عزیزم از خواهر صمیمی تر هستم😍 بچه ها هم که خداروشکر همیشه همبازی دارن🤩 منو جاری عزیزم هم باهم همون جوریم، وقتی بچه ام به دنیا اومد، مثل یه خواهر ازم مراقبت کرد، وقتی هم ایشون عمل جراحی داشتن، با اینکه باردار بودم هم از بچه هاش نگهداری کردم، هم از خودش پرستاری... 😍 وقتی خونه هم میریم بدون ریخت و پاش از هم پذیرایی می کنیم و فوری بلند میشیم و تو کارها کمک حال هم هستیم😊 و وقتی جایی دعوت داریم از لباس و کفش هم استفاده می کنیم☺️ خلاصه جاتون خالی، ما سادگی و صمیمت گذشته رو حفظش کردیم و با خودمون به دنیای مدرن امروز آوردیم😍😊 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075