eitaa logo
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
17.4هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.3هزار ویدیو
67 فایل
مدیر @Yaasnabi تبادل نداریم اگر کانالو دوست دارید یه فاتحه برای مادر 🖤بنده بفرستید تا اطلاع ثانوی تبلیغ شخصی نداریم به آیدی بالا پیام ندید لطفا
مشاهده در ایتا
دانلود
۹۸۱ بعد از سه سال برای اینکه حضرت آقا فرمودند و برای اینکه فرزندم تنها نباشد دوباره اقدام کردیم. این دفعه هم برای ویبک تلاش کردم اما هفته ی چهل دکتر گفت اصلا آمادگی زایمان طبیعی نداری و نمیتوان بیشتر از این صبر کرد و دوباره سزارین شدم. دختر دومم که به دنیا آمد توانستیم ماشین مان را عوض کنیم و برکت این فرزند سفرهای مکرر مشهد بود الحمدلله. بعد از دوسال مجدد باردار شدم، وقتی رفتم سونوگرافی و فهمیدم دختره از خیلی ها طعنه شنیدم، از خود دکتر سونوگرافی تا مدیر مدرسه و فامیل که بهم گفتن دیگه ول کن تو دخترزایی، هرچندتا بیاری همه شون دختر میشن، من حتی سر دختر اولم هم کنایه ها شنیدم که میگفتن اشکال نداره ان شاءالله بعدی، یا اینکه حالا چطوری این خبر رو به فلانی بگیم، یا مثلاً وقتی شوهر خواهرشوهرم به خانواده همسرم گفت باید شیرینی بدید هیچکس کلمه ای حرف نزد چه برسد به شیرینی، اما یک روز که آقای قرائتی داشتند صحبت می کردند گفتند من سه تا دختر دارم و خدا شاهده هیچ وقت احساس نکردم کاش پسر داشتم، دلم آرام شد و راضی شدم به رضای خدا... دختر سومم به دنیا آمد که حین عمل دکتر گفت چسبندگی شدید مثانه داری و دیگر نباید باردار بشوی و درمان هم ندارد. از همان بیمارستان خیلی ناراحت شدم، با وجود سختی های فرزندآوری اما برای اطاعت کلام رهبری میخواستیم حداقل پنج فرزند داشته باشیم، خصوصا که صحبت های دکتر لباف درباره ی سزارین های مکرر را شنیده بودم بسیار امیدوار بودم اما این اتفاق خیلی غصه دارم کرد. حس میکنم نیمی از افسردگی بعد از زایمانم که هنوز بعد از دوماه و نیم ادامه دارد بخاطر این است که دیگر نمیتوانم در جهاد فرزندآوری شرکت کنم. همیشه فکر میکنم اگر آن روز برای زایمان اول دکتر شیفت، من را رها نمی‌کرد یا پرستارها کمی کمکم می‌کردند یا حداقل آزادم می‌گذاشتند می‌توانستم طبیعی زایمان کنم و این مشکلات را نداشته باشم اما بعد خودم را آرام میکنم که شاید قسمت این بوده و خدارا شکر میکنم. کارکردن با وجود فرزند کوچک سخت است، یک هفته بچه ها را به مادرم می سپارم و یک هفته به مادرشوهرم، اگر این کمک را نداشتم ترجیح می دادم کار نکنم، هرچند الان هم معتقدم خانه داری موثرترین و سازگارترین شغل برای مادران است. از خدا میخواهم فرزندان ما را بپذیرد و آنها را زینبی و حسینی قرار دهد. از همه ی عزیزان التماس دعا دارم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
بنده راضی نیستم از کسانی که با خرج‌های سنگین و با اسراف در امر ازدواج، کار را بر دیگران مشکل می‌کنند. البته با جشن و شادی و مهمانی موافقیم ولی با اسراف مخالفیم.  تجمّلات برای یک جامعه، مضرّ و بد است. آن کسانی که با تجمّلات مخالفت می‌کنند، معنایش این نیست که از لذّت‌ها و خوشی‌هایش بی‌اطلاعند، نه! آن را کاری مضرّ برای جامعه می‌دانند. مثل یک دارو یا خوراکی مضرّ. با تجمّلات زیادی، جامعه زیان می‌کند. البتّه در حد معقول و متداول ایرادی ندارد. امّا وقتی که همین‌طور مرتّب پای رقابت و مسابقه به میان آمد، اصلاً از حدّ خودش تجاوز می‌کند و به جاهای دیگر می‌رود.  برخی، اسراف می‌کنند. می‌ریزند و می‌پاشند. در این روزگار که فقرایی در جامعه هستند، کسانی هستند که اوّلیّات زندگی هم درست در اختیارشان نیست، این کارها اسراف است، زیادی است، بی‌خود است. هر کس بکند خلاف است. - خطبه‌ی عقد مورخه‌ی ۲۰/۴/۱۳۷۰ - خطبه‌ی عقد مورخه‌ی ۱۱/۶/۱۳۷۲ - خطبه‌ی عقد مورخه‌ی ۲۴/۵/۱۳۷۴ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
📌شهید مطهری از قول روسو می‌گوید: «بدبخت ‏ترین کودکان، آنهایی هستند که والدینشان، آنها را در ناز و نعمت پرورش می‏ دهند و نمی‏ گذارند سردی و گرمی دنیا را بچشند و پستی ‌و بلندی جهان را لمس کنند. این‌گونه کودکان در مقابل سختی ها حساس می‏ شوند و در مقابل لذّت‌ها بی‏ تفاوت، هم‌چون ساق نازک یک درخت کوچک در مقابل هر نسیمی می‏ لرزند و کوچک‏ترین حادثه سوئی آنان را ناراحت می‏ کند. تا جایی که یک حادثه کوچک، آنان را به فکر خودکشی می‏ اندازد و از آن‌طرف، هر چه موجبات لذّت به آنها داده شود به هیجان نمی‏ آیند و نشاط پیدا نمی‏ کنند.» 📌شهید مطهری رفاه زدگی را از عوامل تربیت فاسد و ایجاد اختلالات در ادراکات یا احساسات می دانند و از نظر ایشان نازپروردگی روح را پرتوقع و در مقابله با حوادث، ناتوان و در نتیجه مأیوس و بدبین و غیر متکی به نفس بار می ‏آورد. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۵۳۸ دلم می‌خواد تجربه ی زندگی خودم رو متفاوت آغاز کنم، از امروز براتون بگم تا سال که ازدواج کردیم. الان ۲۵ سالمه و سونوگرافی کامل حاملگی دادم و فهمیدم نی نی سوم خانواده ی ما توی راهه.. راستشو بخواهید منم مثل خیلی های دیگه وقتی جواب مثبت بیبی چک و عدد ۱۰۰۰ آزمایش بتا رو که دیدم، فقط گریه کردم و قلبم تند تند می‌زد. آخه بچه ی دومم تازه ۶ ماهش تموم شده... اما الان خیلیییی حالم خوبه، چون می‌دونم که نعمتی که ما نخواستیم و از جانب خدا روزی مون شده واقعا فرق داره با نعمتی که براش در خونه خدا دعا کردیم. این نعمت اینقدر برام شیرین بود که اصلا ویار و حالت تهوع اذیتم نمیکنه (نه که نداشته باشم، چرا دارم ) چون صبح به صبح یه کوچولوی ناز با قان و قون و خنده منو از خواب بیدار می‌کنه و کلی حرف به زبون نوزادیش می‌زنه تا من از خواب بلند بشم و ببرشم از اتاق بیرون... شاید حکمت بارداری سوم این بود که شیرینی بچه ی دوم اصلا نذاره متوجه گذر زمان برای بارداری سدم بشم. در سالگرد دومین سال عقدمون، اولین فرزندم به دنیا اومد و آغاز کرونا بود، دیگه خیلیییی زیاد پچ پچ بقیه پشت سرمون زیاد شده، هرجا ميريم، بعدش مادرشوهر و مادر زنگ می‌زنن می‌گن فلانی گفت: دختره ۱۹ سالگی ازدواج کرد، حالام دو تا بچه قد و نیم قد داره، پشت سر هم، یکی ۲ سال و نیمه، یکی هم هم ۶ ماهشه... حتی چندین بار شده، مادرم اشکم رو در آورده با حرفای خاله زنکی دایی هام (بله مرد ها هم میتونن از این حرفا بزنن!!) شاید جالب باشه براتون که بدونید من از خانواده ام جهاز نگرفتم و مادرم تک و توک اگر چیزی در دراز مدت خریده بودن، بهم دادن مادرشوهرمم همین طور.... و بقیه رو اول زندگی با دست دوم شروع کردیم مثل گاز و یخچال و ماشین لباسشویی بعدش آروم آروم نو خریدیم. وسایل خونه پا قدم بچه اولم بود و ماشین پاقدم بچه دوم نزدیک بدنیا اومدن پسر دومم رفتیم توی یکی از خونه های پدرشوهرم که به شهر دور بود اما ویلایی و حیاط دار.... ما اول ازدواج عهد کردیم با اینکه خانواده هامون دارا هستند تا میشه روی پای خودمون بیاستیم و آجر آجر زندگیمون رو خودمون بسازیم. برای همین هزینه های عروسی رو همسرم از پس انداز خودشون دادن و بعد از یه جشن عقد رفتیم سر خونه زندگی و بعد ۸ ماه از عروسیمون، توی یه سالن ولیمه عروسمون رو دادیم (درسته قبلش نیت مون رو خالص کردیم که فقط چون سنت حضرت رسول هست و توصیه شده انجام میدیم ولیییی توی این ۸ ماهههه هر کس ما رو میدید یه تیکه می انداخت که اره خوب در رفتید از زیر بار ولیمه😁) بعد ازدواج ما انگار خط شکن شدیم تمام پسر دختر های هر دو فامیل به همین سبک ازدواج کردن و حتی همون جشن عقد و ولیمه رو هم نگرفتن و حتی یه سری رو خبر دارم که سر خرید جهاز خیلیییی کوتاه اومدن و این برای من بهترین ذخیره ی آخرت هست "الگویی برای ازدواج آسان" الان کسی زندگیم رو ببینه هنوز همون سادگی موج می‌زنه، توی خونه مون چون ما طعم سادگی رو چشیدیم و دوست داریم حفظ ش کنیم. من توی این ۵ سال زندگی، ۴ سالش رو مبل نداشتم، ۲ سال تلویزیون نداشتم، اوایل حتی لباسشویی نداشتم و با دست لباس می شستم. شاید باورتون نشه در حالی اینجوری زندگی می‌کردم که پدرم توی خونه، دو دست مبلمان داشت و همسرم شب خواستگاری از سبک مبلمان سلطنتی خونه خوف کرده بود که اوه اوه با چه دختر ناز پرورده ای قراره صحبت کنم. من فعال فرهنگی بودم و هستم همچنان در حال تحصیل در دو رشته و الحمدالله روابط عمومی ام را با دوستان و اقوام حفظ کردم کسی جرات نمی‌کنه جلوی خودم حرفی بهم بزنه چون حاضر جوابم و به اندازه کافی برای خودم دلیل دارم هرچند که اجازه ی دخالت در زندگیم رو به کسی ندادم. ولی اونایی هم که پشت سرم حرف می‌زنن یا تنگ نظرن یا حسادت دارن که فقط دعاشون می‌کنم... چند وقت پیش دعا کردم خدایا نعمت های منو زیاد کن به اونایی هم که ندارن بیشترش رو بده البته من منظورم داشتن ماشین و خونه و اینا بود😅 ولی خدا مقدر کرد اول یه دست گل دیگه داشته باشم. شاید پاقدم نی نی مون خیلیییی خوبه من که به خدای بزرگ و مهربونم خیلیی خوشبینم. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۵۵۰ ممنون از کانال مفید و پرفایده تون، از کانال تون خیلی استفاده کردم. احساس وظیفه کردم که از تجارب سه فرزندی خودم بگم. از لحاظ تربیتی قبل از تولد اولین فرزندم تلاش کردم حداقل های تربیتی رو بدست بیارم بعد بچه دار بشم. کتاب های زیادی هم خوندم. ولی بخوام تو یک جمله بگم که مهمترینش چی بود. اینکه با همسرت با محبت باش و اقتدارش رو حفظ کن. و خدا روشکر هم تو این ده سال نتیجه شو دیدم. زندگی بالا پایین زیاد داره. نمیشه گفت از همسرم ناراحت و عصبانی نشدم. نمیشه گفت اختلاف نظر تو روش تربیتی با همسرم در مورد بچه ها نداشتم. اصلا... اختلاف ها مون سر کوچکترین مسئله ها بود ولی چکار میکردم؟ اولا هیچ وقت جلو بچه ها تذکر نمی‌دادم. دوما باید تنها می‌شدیم و اون نکته رو بهش می‌گفتم. چون به کنجکاوی بچه ها به صحبت های منو و همسرم پی برده بودم. برای همین گاهی با پیامک گاهی شاید ماهها می‌گذشت تا بتونم اون تذکر رو براشون بگم. البته به مرور زمان به این پی بردم که ارامش من تو شرایط بحرانی، فقط برای اینکه بچه ها آسیب نبینند، خیلی مفید فایده بوده. نکته بزرگ زندگیم در مورد تربیت بچه ها، بهیچ عنوان دروغ نگفتن به بچه ها بود. اگه قول دادید برای بچه چیزی بخرید کاری انجام بدید حتما حتما انجام بدید. ولی گاهی پیش میومد نمیشد. ازشون عذرخواهی میکردم و در اسرع وقت قولم رو اجرا می‌کردم. جالبه بچه ها هم متوجه اوضاع می‌شدند و بهانه گیری نمی‌کردند. یعنی همینقدر بگم. من با سه فرزندم. به پاساژ های اسباب بازی فروشی می‌رفتیم با لذت و ذوق نگاه می‌کردیم. میومدیم تو ماشین به نتیجه میرسیدیم که چی بخریم که هم خوب باشه هم پولش رو داشته باشیم. با بچه هام می‌رفتیم مغازه قبلش هماهنگ می‌کردم که یک خوراکی اجازه دارن انتخاب کنن، می‌رفتیم مغازه، نمیگم بچه ام چیزی هوس نمی‌کرد. ولی با مشورت اگه نظرشون تغییر کرده بود. همون خوراکی رو میخریدیم. این رفتار رو وقتی با دایی و خاله و عموش هم میرند مغازه دارند. که حتی دخترم میگفت عمو می‌خواست یه عالمه خوراکی بخره ولی من نذاشتم. و نکته خاصش اینه من از غذاها و خوراکی های کارخانه ای خیلی خیلی محدود برای بچه ها می‌خرم. یعنی میتونم با اطمینان بگم شاید شاید سالی دوتا پفک اونم سه تایی شون با هم بخورند. که همین کارم نتیجه عالی تو سلامت بچه هام داشته. تو فصل و اوج مریضی ها بچه های من با اینکه مدرسه میرن و اکثر بچه ها ی کلاس مریض شدند ولی بچه های من خداروشکر نشدند. خلاصه از اهمیت تغذیه سالم هر چی بگم کم گفتم.... نکته بعدی اینکه وقتی برای بچه ها لباس می‌خریدم. اون لباس ها رو تو مهمونی ها می‌پوشیدند و وقتی از رنگ و رو میفتاد تو خونه می‌پوشیدند. و همیشه سعی میکردم با بهترین شکل ممکن تو جمع مردم قرار بگیرند. و مرتب و تمیز و وزین باشند. البته خیلی وسواس بخرج نمی‌دادم. اینو رو هم بگم خرید لباس بچه های من محدود به دو زمان می‌شد. خرید سال نو و خرید زمستانه الحمدالله تو خرید کردن هم سعی در انتخاب بهترین مارک و جنس رو نداشتم. ولی لباس ها طوری سالم می موند که بچه کوچکم هم از اون استفاده می‌کرد. من اینها رو برکت زندگی میدونم. که ارزون میخری ولی سه بچه هم از اون لباس استفاده می‌کنند و سالم بمونه. برکت زندگی من استفاده نکردن از محصولات کارخانه ای هست و مریض نشدن بچه ها و خدا روشکر پول دکتر و دارو ندادن هست. برکت زندگی من مهربون هایی هستند که خدا به من داده که با نگاه کردنشون قند تو دلم آب میشه. چرا که خودم و لایق این مهربون ها نمیدونستم. برکت زندگی من آرامش زندگیم هست که با نگاه به زندگی مردم که خیلی زندگیشون از من پر زرق و برق تر هست ولی این حس آرامش رو ندارند. این حس رو مدیون امام زمانم هستم. که وقتی بچه هام و به نیت سربازی شون در نظر گرفتم. این حس و آرامش وارد زندگی من شد. خدایا شکرت انشالله خدا بخواد آرزوی دوتا فرزند دیگه هم دارم. اگه دوست داشتید یک صلوات هم برای برآورده شدن خواسته دلم بفرستید. محتاج نفس های گرم خدایی تون هستم. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۵۵۱ من ۲۲ سالم بود، آقامون ۲۴ ساله، که باهم ازدواج کردیم. از همون روز خواستگاری مهر خودشون و خانوادشون تو دل خانوادم نشست نامزد کردیم💍😍 ملاک من برای ازدواج این بود که همسرم ایمان داشته باشن و به حلال و حرام توجه کنن و اخلاق خوبی داشته باشن، که خداروشکر همسری با همه این ویژگی ها نصیبم شد. 😍 ما همشهری نبودیم و کار شوهرم هم یه شهر دیگه بود واسه همین تصمیم گرفتیم زودتر بریم خونه خودمون...ما از اول بنای شروع زندگی مشترک رو گذاشتیم بر ساده زیستی😎 موقع نامزدی یه انگشتر ظریف و سبک برداشتم و موقع عقدمون هم همینطور🤗واسه خرید عقدمون فقط دوسه تا مورد که نیاز داشتم رو خریدم...میگفتم چرا چیزی که دارم و فعلا بهش نیاز ندادم رو باید بخرم. من تو زمان مجردیم با خدای خودم عهد کرده بودم که اگه یکی رو تو مسیر زندگیم قرار بده که باعث رشد و کمالم بشه، منم مهریه مو ۱۴سکه قرار میدم💑 وقتی شوهرم ازم پرسیدن چرا ۱۴سکه؟ گفتم میخوام نگاه خدا و ۱۴معصوم به زندگیمون باشه😍 یه جورایی با خدای خودم معامله کردم. هروقت با خداجونم حرف میزنم و باهاش درد و دل می‌کنم، یاد همین میوفتم و واقعا نگاه خدا به زندگیمو تو تک تک مراحل حس میکنم.😌 من پدرم پول زیادی داشت ولی هیچ وسیله ای برا جهازم من نخرید، من فقط میخواستم پدرم بهم احترام بذاره و منو به بازار ببره، خودمم اهل ولخرجی و چشم و هم چشمی نبودم که بخوام دست رو هر وسیله ای بذارم😥 تا روزای آخری که ما دیگه می‌خواستیم وسایلامونو ببریم شهر محل زندگیمون هیچ چیزی نخرید و حتی بعدش😔 اون موقع واقعا من اذیت شدم و کارم شده بود گریه... ولی با حمایتای شوهرم و دلگرمی هاش الان بعد یکسال دیگه اون غم و ناراحتی برام تموم شده و فقط گوشه ذهنم هست. این رو نمیخواستم تعریف کنم ولی هدف داشتم. من تو اون شرایط به خدا گفتم خدایا بابام اول شروع زندگیمون هیچی کمک نکرد، خودت همه چی رو برامون جفت و جور کن... خلاصه که ما بعد از ۳ماه رفتیم زیر یه سقف و زندگی عاشقانمون رو شروع کردیم😍 همسرم با وام ازدواج خودشون وسیله ها خریدن و با وام ازدواج من تو بورس و رمز ارز فعالیت میکردن...من مخالف بودم چون تو این موارد ریسک پذیر نبودم، ولی همسرم اهل ریسک و وام من توی رمز ارز بود و طی یکی دوشب همه اش ضرر و فقط۴۰میلیون موند برامون...(من حتی اگه نظرمم مخالف باشه با همسرم ولی باز اون ولایت پذیری رو از همسرم دارم و حرف همسرم برام اهمیت داره) اون موقع تصمیم گرفته بودیم ماشین بخریم ولی پولی برای ماشین برامون نموند😔چون باید واسه مسکن ملی ثبت نام میکردیم و ۴۰میلیون میدادیم برای آورده اولیه...حالا با همون بودجه مالیمون رو وامی که دولت برای ساخت خونه میداد برنامه می‌ریختیم که بجای اینکه خونه آماده بگیریم، خونه رو خودمون بسازیم🤣(یعنی یه امید عجیبی داشتیم) البته من ته دلم همیشه میگفتم نه، یعنی می‌ترسیدم که تو ساختن خونه بمونیم و پول دیر دستمون بیاد تازه استرس هاشم هست... خواست خدا بود که چند ماه طول کشید و ما واسه ساخت خونه وقت نکرده بودیم که اقدامی انجام بدیم و یه بار دوست شوهرم گفته بود که برو از جاهای ارزونتر یه خونه بخر... یه وام سنگین تر بردار و به جای اینکه خونه بسازی، یه خونه ارزونتر بخر... من که این حرفو از زبون شوهرم شنیدم حرفشونو تایید کردم و گفتم خیلی بهتره و رفتیم چندتا خونه دیدیم... یه وام سنگین برداشتیم و یه خونه که به بودجمون می‌خورد رو خریدیم با هزار تا سختی ولی ارزش داشت😍 چون بالاخره یه خونه ای داریم برای خودمون🏡 قشنگیش برام اینجاس که دقیقا وقتی سالگرد ازدواجمون رسیده بود داشت جور می‌شد که خونه بخریم و این بهترین هدیه اولین سالگرد ازدواجون از خدا جونم بود😍 و قشنگتر از اون، این بود که ما از همون موقع ها نیت کرده بودیم که پدر و مادر هم بشیم😍 و من این خونه خریدنمون رو بخاطر این نیت هم میدونم. خانواده همسرم خیلی کمک کردن تو خرید خونه ...خدا به مالشون برکت بده. من توصیه ام به همه دخترایی که قصد ازدواج دارن اینه که سخت نگیرن تو مواردی مثل عروسی و این جور چیزها... من حتی آتلیه هم رفتم عکس گرفتم ولی یه جوری برنامه ریزی کردم‌ که خیلی قیمتش مناسب بود. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
ساده شروع کردیم... 💠 زمان ما هم، رسم و رسوم ازدواج زیاد بود. ریخت و پاش هم بیداد می کرد. ولی ما از همان اول ساده شروع کردیم؛ خریدمان یک بلوز و دامن برای من بود و یک کت وشلوار برای مرتضی. چیز دیگری را لازم نمی دانستیم. 💠 به حرف و حدیث ها و رسم و رسوم هم کاری نداشتیم؛ خودمان برای زندگی مان تصمیم می گرفتیم. همین ها بود که زندگی مان را زیباتر می کرد. 🔹همسر شهید آوینی 📚نیمه پنهان ماه کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
سال ۸۲ بود که همسرم به خواستگاریم اومد، من اون موقع ۱۵ سال داشتم و از اونجایی که درسم خیلی خوب بود به خانواده ام اعلام کردم که دوس دارم درس بخونم و فعلا به ازدواج فکر نمیکنم. همسرم جواب من رو قبول نکردن و با فرستادن واسطه هایی سعی داشتند که من را راضی کنند. البته من بدون هیچ تحقیق و شناختی از ایشون و فقط به خاطر درس خواندن جواب رد می دادم. کم کم با تعریف واسطه ها از این آقای خوب و باتقوا، به فکر افتادم که کمی اطلاعات در مورد اخلاق و رفتارشون کسب کنم. بیشتر افرادی که واسطه خواستگاری ما بودند صفت ایمان و مهربانی ایشون رو گوشزد می‌کردند... حدود یکسال بعد از خواستگاری، من به این نتیجه رسیدم که به ایشون جواب مثبت بدم ولی خجالت و شرم این پاسخ را به تعویق انداخت و بی مورد یکسال دیگر از زندگیم تلف شد و من هنوز حسرت این دو سال را می‌خورم که می‌تونست پر از خاطرات شیرین من و آقایی باشه. خلاصه سال ۸۵ عقد کردیم و من همچنان درس می‌خوندم. همسرم یک کارگر کارگاه تراشکاری و تزریق پلاستیک بود و وقتی با من ازدواج کرد شد سر کارگر و این از برکات ازدواج ما بود. همسرم در کنار کارش با وجود اینکه درس نخوانده بود، در فعالیتهای فرهنگی و مذهبی و هیات امنا مسجد و هم چنین فعالان محلی حضور پررنگ داشت و من از اینکه او همیشه در حال فعالیت بود خوشحال بودم و نداشتن مدرک تحصیلی بالا اصلا برایم مهم نبود. البته ایشون مطالعات خیلی گسترده ای در همه زمینه ها داشتند. خلاصه کنکور دادم و به پیشنهاد پدر شوهر و پدرم و البته از روی علاقه خودم رشته کشاورزی رو انتخاب کردم و دلیل دیگر هم این بود که دانشگاه محل تحصیلم به شهر مشهد که محل زندگی همسرم بود، نزدیکتر بود. قبول شدن در دانشگاه همانا و عروسی گرفتن ما هم همانا. من و همسرم در طی سالهای عقد وسائل لازم برای زندگی را با همدیگه آماده کردیم و شاید باورتون نشه هنوز که هنوزه، نمیدونم دقیقا کدومها رو من خریدم، کدومها رو آقایی... خیلی خیلی مختصر و اینکه هر جا مسافرت می‌رفتیم یا برای دور زدن و تفریح یک تکه از وسائلمان را میخریدیم و اینجوری دفتر خاطراتمان در خانه و در بین وسیله هایمان همیشه بازه و آن روز های زیبا را به ما یادآوری میکنه. برای مراسم عروسی از آنجا که خانواده همسرم مراسمات پر سر وصدا داشتند من و آقایی تصمیم گرفتیم سفر سوریه را انتخاب کنیم تا در طول این سفر قبل از اینکه بخواهیم به خانه خودمان برویم انشالله با دست کوچک حضرت رقیه دوام زندگی مان را امضا کنیم. همین گونه هم شد بعد از سفر ولیمه ناهار دادیم من و همسرم به سنت ها پیامبر توجه خاص داریم ولیمه ناهار ما باعث تعجب همه شده بود. مهمانها خیلی زیاد نبودند در حد کسانی که دوست داشتند برای عروسی ما شادی کنند. با آرایش و لباس عروس خیلی ساده و دوست داشتنی، بدون هیچ استرسی از کم و کسریها، از این اتفاق بزرگ لذت بردیم. جهیزیه من واقعا مختصر بود و همون روز اول حرفهایی پشت سر جهیزیه گفته شد ولی از عشق من و همسرم حتی یک ذره کم نشد و اصلا باعث ناراحتی ما نشد چون سلیقه و خواسته خودمان و کسب رضای الهی خیلی اهمیت بیشتری داشت از حرفهای اطرافیان. قبل از اذان مغرب و عشا من و همسرم وارد خانه ی خودمان شدیم و طبق سنت زیبای پیامبر، همسرم پاهای من را شست و آب را جلوی در خانه ریخت و با هم نماز شکر خواندیم. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
به نظر من چیزی که زندگی رو برای همه مون سخت کرده، توجه به چیدمان و ظواهری هست که اصلا هیچ ریشه و بنیاد قابل قبولی نداره، نه از نظر روانشناسی نه از نظر علمی و نه از نظر اسلامی... اصلی که لازمه انسان بودن است، جذب و تخلیه انرژی و رسیدن به انسانیت و تلاش در جهت تعالی و رشد هستش. من و همسری در خانه سبزی میکاریم وسایل قدیمیمون رو تعمیر میکنیم با خلاقیت و ابتکار و کمک بچه ها دکوراسیون منزل رو جوری طراحی کردیم که کمتر به بچه ها سخت بگیریم.( دست نزن، نکن، بشین و... نداریم.) امسال به لطف خدا خونه ی کوچکی خریدیم، داخل این خانه ی کوچک وسایل و ابزاری که برای یک زندگی ساده لازمه وجود داره. کتابخانه شخصی اصلی ترین و مهم ترین دکوری پذیرایی ماست که به خانه، نمای زیبایی داده است. اسباب بازی فرزندانم زیاد نیست چرا که انقدر اونها با همدیگه سرگرمند که وقت بازی کردن با اسباب بازی و یا گوشی و تبلت ندارند. بچه ها در خانه اجازه درست کردن هر کاردستی با مواد بازیافتی و نقاشی و رنگ آمیزی رو دارند و من اصلا جلودار آزمون وخطاشون نمیشم. دختر بزرگم ۹ سالش هست وامسال روزه اولی است و دو ساله که دوره دوم تربیتش را شروع کردم و الحمد لله خوب پیش میره. پسرم باهوش و پر جنب و جوش است و حس میکنم مسیر دور و درازی با او در پیش دارم، چون در باره همه چیز کنجکاوه. از نظر اقتصادی من اوضاع را عالی میبینم چون قدیم به مراتب سخت تر از الان بوده و مردم انقدر گلایه نمیکردند. به نظر من الان مردم زندگی کردن بلد نیستند برای همین دل به تغییر و عوض کردن دکوراسیون و تنوع زیاد در خوراک و پوشاک بستند وگرنه اگر زندگی کردن به معنای واقعی رو بلد باشن هیچکدام از این تجملات و حاشیه ها توجهشون رو جلب نمیکنه، چون در طی طریق لحظه هاشون سعی میکنن تا جایی که میشه از اصل زندگی لذت ببرن. من برای خانواده در حدی که بتونم و با کمی عیب و ایراد البته لباس هم می دوزم و بچه ها هم میپوشن و برای همه جا افتاده که لباس تو خونه ای هامون کار خودمه. بافندگی هم میکنم و چقدر روحیه میگیرم قربون پیامبر برم که اینقدر ریسندگی و بافندگی رو به خانومها سفارش کردن به خدا همین معصومین علیهم السلام نکات روانشناسی رو هزاران بار ساده تر از دکتر و روانشناس های امروزی بیان کرده اند و چقدر آرامش و لذت در زندگی به سیره ی این عزیزان موج میزنه، شما رو هم دعوت میکنم به این سادگی و سبک زندگی آرام و بی دغدغه... در آخر اینکه: در حال حاضر مادر ۴ فرزند هستم. شغل اصلیم همسرداریه یه شغل دیگه هم که باهاش خیلی بهم خوش میگذره، فرزندپروریه😁 یعنی کلا تا شب که آقایی از سر کار میاد دیگه خونه رو هواست خودمم با بچه ها میرم تو حال و هوای بچگی خنده و شادی و قهر و دعوا و بیا و ببین... شغل سومم خیاطی و بافندگیه البته خیاطی فقط در حد خانواده خودم ولی بافندگی رو برای بیرون هم انجام میدم. همه وقتی میان خونمون میگن تو چجوری به کارات میرسی و این باعث میشه من قویتر بشم چون حس میکنم یه نیرویی دارم که از پس کارام برمیام و اون نیرو بدون شک عشق امام عصرمونه که همدم همیشه و روز و شبمه سرتون رو درد نیارم ما خانوما ظرفیت خیلی زیادی خداجون بهمون داده و بی شک گناهه اگه بخوایم این چند صباح عمر رو به تنبلی و بیکاری بگذرونیم. همسرم برای هممون خیلی قابل احترام هستند. و انشالله همیشه سایه شون رو سرمون باشه. با قناعت و ساده زیستی بهمون خیلی خوش میگذره والحمد لله دستمون جلو کسی دراز نیست. امیدوارم صحبتهام باعث بشه که بعضی از عزیزان برنامه زندگیشون رو عوض کنن و فرزند آوری رو مایه برکت و سلامت خانواده بدونن🌷🌷🌷 کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۵۶۱ ما سال ۸۷ عقد کردیم و بنا را گذاشتیم به خرید چیزهایی که لازم داشتیم و یه مراسم خوب تو خونه گرفتیم مثل قدیما. سال ۸۸ شوهرم هنوز ترم آخر دانشگاه بود و سربازی نرفته بود. ولی دیگه بعد از یک سال عقد، با اینکه شوهرم بیکار بود، یه پولی جور کردیم و یه خونه کرایه کردیم و رفتیم سر زندگیمون... فردای عروسی تنها پولی که داشتیم اندازه یک ماه اجاره خونه بود که کنار گذاشته بودیم. ولی به طور معجزه آسایی یکی از دوستان که اصلا شرایط ما را نمی‌دونست و فقط به خوبی شوهرم واقف بود، زنگ زد که من دنبال یه شاگرد برای مغازم میگردم. این طوری که شد که ما تو همون هفته اول زندگی، کار پیدا کردیم. حقوقش کم بود ولی اجاره خونه و خرج اولیه زندگی تامین می‌شد. ما هم که راه قناعت رو بلد بودیم، خیلی راحت زندگی می‌کردیم. از همون اول دلمون بچه میخواست ولی اینقدر جو جامعه بد بود در مورد بچه دار شدن که می ترسیدیم زود بچه دار بشیم. ولی بی خیال حرف مردم شدیم و بعد از یک سال و نیم از ازدواج، شوهرم آموزشی سربازی بود که من فهمیدم باردار هستم. خدا را شکر، خدا یه پسر خوشگل بهمون داد و به برکت اومدنش، در اوج سربازی و بیکاری شوهرم، یک ماه بعد تولدش، یه پولی بدستمون رسید و با فروختن طلاهای عروسی تونستیم یه خونه کوچیک پیش خرید کنیم. بعد از پسر اولم، اینقدر جو اطرافمون بد بود که من با اینکه دلم بچه می‌خواست ولی یه ترسی داشتم از بچه پشت سرهم و حرفها و کنایه های اطرافیان. همیشه دعا می‌کردم خدایا کاش برگردیم به دوران قدیم و این جو سنگین بشکنه. ماشین هم نداشتیم و این خونه نشینی زیاد حال روحیم رو بهم ریخته بود. خلاصه ما تا ۴سالگی پسرم اقدام نکردیم و وقتی اقدام کردیم دیگه باردار نشدم تا ۷ سالگی پسرم. که این سخت باردار شدن را خودم از ناشکری همون ۴ سال جلوگیری میدونستم. خلاصه تو این ۷ سال خیلی شرایط مالی خوبی نداشتیم و همش داشتیم خرج کارمون میکردیم اما درآمدی قابل قبول نداشتیم ولی با هر سختی بود توکلمون به خدا بود. وقتی پسر دومم را باردار شدم همه خیلی خوشحال بودند. به ویژه پسرم که خیلی دعا و گریه برا بچه می‌کرد. از همون ماه اول بارداری ما یه جهش مالی کردیم و دوران بارداری و زایمان را به خوبی سپری کردیم. بعد از تولد پسر دوم دیگه جو جامعه با توجه به سخنان آقا رفته بود به سمت فرزند آوری، ما هم دیگه تصمیم گرفتیم به بچه آوردن. پسر دومم ۱۰ ماهش بود من باردار شدم و نمیدونستم و رفتیم سفر اربعین. 😍😍 بعد بر گشت متوجه شدیم ولی اون زائر کوچولو عمرش به دنیا نبود و سه ماهگی سقط شد. بعدش هر کی فهمید مارا دعوا کرد که چرا باردار شدید.😔 ولی ما همچنان مصمم. 💪 پسرم که داشت دو سالش می‌شد تقریبا، دوباره باردار شدم. ولی این‌بار کرونا فراگیر شده بود و ما ورشکست شده بودیم و یک سالی بود که هیچ درآمدی نداشتیم. به هیچکس تا چهارماهگی نگفتیم. ولی تو نیتمون این بود اگه پول نداریم ولی فعلا بدن سالم داریم و به خاطر امر آقا بچه میاریم و نگران خرجیش نیستیم. خلاصه دوران بارداری با تمام سختی، بی پولی که حتی پول ویزیت دکتر را نداشتیم، سپری شد و پسر سومم زود بدنیا اومد و ما فقط پول عمل را داشتیم و اصلا فکرش را نمیکردیم که کلی پول باید برا بستری نوزادمون بدیم. خلاصه از اونجایی که خدا می‌خواست ما را امتحان کنه و توکل و صبرمون را بسنجه. ما امیدوار بودیم، که تو همون بیمارستان یه شب توسل به امام جواد پیدا کردیم. فردای اون روز، یکی از دوستانمون زنگ زد که یه پولی که مقدارش هم زیاد بود یه نفر مي خواد یک ساله قرض بده و الحمدلله مشکل ما حل شد. جالبه همون ماه یه وام هم برامون جور شد. دو ماهگی پسر سومم بود که یهو کار شوهرم دوباره افتاد رو غلتک و این‌بار یهو درآمد ما به طرز معجزه آسایی بالا رفت. الان پسرم یک سال و نیمه است. خدا را شکر ما تمام بدهیامون را دادیم هم خیلی راحت از نظر مالی زندگی می‌کنیم. و پسر سومم برا هممون کلی رزق مادی و معنوی آورد.😍😍😍 و بعد از ۱۳ سال زندگی و شروع زندگی از صفر الان خدا را شکر همه چیز داریم. درسته خیلی سالها، قناعت خیلی زیاد کردیم و بالا و پایین زیاد داشتیم ولی مطمئنا اینها همش بواسطه این فرشته های کوچولو هست. دوتا بچه پشت سرهمی خیلی سختی داری، ولی شیرینه. خونه ما خیلی بانشاط شده و پسر سومم خیلی تو دل برو تر از بقیه است. اینا را گفتم ازین باب که خیلیا الان مشکلات مالی براشون دغدغه است و این شیطونه که مدام ترس می اندازه ولی اگه نیتمون خدایی بشه، خدا از همون جایی که فکرشم نمی کنیم، بی نیازمون می‌کنه. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۵۶۴ ۱۵ سالم بود که عقد کردم، همسرم خیلی آدم با ایمان و خدا دوستی بود، به خاطر همین قبول کردم و یک سال بعد با یه عروسی ساده وارد زندگی مشترک شدم. شوهرم وضع مالی خوبی داشت و نمی ذاشت به من سخت بگذره، سه ماه بعد از عروسیمون متوجه شدم باردارم، اونم چه بارداری سختی، طوری حالم بد بود که بیمارستان بستری می‌شدم. خلاصه ۹ ماه بارداری تموم شد و من نتونستم زایمان طبیعی داشته باشم و به اجبار سزارین شدم، پسرم نزدیک ١٣ روز داخل دستگاه بود و من نذر مولا امیرالمؤمنین کردم و اسمش رو علی گذاشتم، الحمدلله پسرم خوب شد و از بیمارستان مرخص شد. روزها سپری می‌شدن تا اینکه متوجه شدم پسرم زیر گلوش غده داره، به پزشک مراجعه کردم و عملش کردیم اون موقع علی ١٠ ماهش بود، خیلی گریه می‌کردم، شوهرم همیشه می‌گفت به خدا توکل کن، پسرم ٢ بار جراحی شد تا اینکه بعد از کلی آزمایش گفتن دیگه خوب شده و می‌تونید ببریدش خونه، ما هم مرخصش کردیم. حالا دیگه به فکر بودم که خونه بخریم، همه طلا ها، ماشین شوهرم و چیزای دیگه ای که داشتیم رو فروختیم و یه خونه کوچیک خریدیم. چندماه گذشت و من چون تنها بودم به شوهرم گفتم خونه رو بفروشیم و نزدیک اقوام و آشنایان خونه بخریم، شوهرم هم قبول کرد و ما خونه رو فروختیم. یه کم گذشت، نتونستیم خونه بخریم و یه زمین خریدیم. یک سال از خریدن زمین نگذشته بود که روزی یه آقایی زنگ زد و گفت این زمین برای منه و شما برید شکایت کنید، که ما متوجه شدیم قبل از ما، این زمین رو به چند نفر فروختن، عملا دستمون به هیچ جا نرسید، هر چی شکایت کردیم، نتونستیم ثابت کنیم تا اینکه پسرم ۴ ساله بود، متوجه شدم تو این شرایط سخت باردارم و خدا عباس رو بهم هدیه داد. نگران بودم که چه کار کنم، حالا نه خونه دارم، نه شوهرم کار داشت، چون ورشکست شده بود. زندگیمون خیلی سخت می‌گذشت... 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۵۷۰ من دختری ۱۷ ساله بودم که با یکی از اقوام پدرم ازدواج کردم. خانواده ما ۶ نفره بود. خیلی حس خوبی داشت با برادر و خواهرانم سرسفره غذا خوردن و هر روز کل کل کردن من و خواهرام با برادرم. 😜😚 پدرم پسر دوست داشت ولی خوب خدا فقط یکی بهش داد، خیلی از دختر خووشش نمیومد. من یادم نمیاد که تا موقع ازدواج، پدرم ما رو به مسافرت یا جمعه ای به پارک محل، برده باشه، هیچوقت حتی باهامون بازی هم نمی کرد تا اینکه تصمیم گرفتم باخواستگار خوبی که ملاک های منو داشته باشه ،ازدواج کنم و از خونه پدری برم و زندگی مستقلی رو شروع کنم. سال ۸۹ عقد کردیم، یادمه وقتی آقای همسر آمد خواستگاری، چون اقوام نزدیکمون بود اصلا پدرم شرط و شروط نذاشت براشون و منم اصلا برام مهم نبود که جهیزیه ندارم و همسرم بیکاره، خیلی ساده عقد کردیم با مهریه ۱۴ تا سکه ‌ در واقع با بله گفتن بهشون، به خدا اعتما‌د کردم و گفتم با توکل بر خدا بله و همسرم هم قول داد که مهریه زن رو باید مرد پرداخت کنه و گفت خوشبختت میکنم. منم خوش حال بودم از انتخابم... خیلی پدرم و ‌اطرافیانم مسخرم کردن و گفتن دختر مهریه سنگین بزن، یا وقتی خواستی بری خرید بازار، خیلی چیزهای گرون بخر، ولی من یادمه حرف بقیه رو گوش نکردم و خیلی خیلی چیزهای کم و فقط ‌ضروری برداشتم و گفتم این چیز ها خوشبختی نمیاره برام... سال ۹۰ با لباس عروسی که خودم دوخته بودم یه جشن عروسی گرفتیم و من خوش حال بودم که رفتم سرخونه زندگیم... زندگی مشترک ما پیش مادرشوهرم آغاز شد بهمون گفتن جایی نرید برای زندگی، همسرت پسر آخریه، خونه ماله خودشه و باید پیش ما باشی 😢 منم قبول کردم. زندگی ما از یک اتاق کوچیک آغاز شد، برای شروع زندگی هیچ کس به ما کمک نکرد، همسرم هر روز دنبال کار می رفت، ولی هیچ کار دائمی براش نبود، یک سال گذشت و من کم تجربه و کسی هم بهم نمیگفت بچه دار شو. تا اینکه سال ۹۱ به زور و التماس به همسرم گفتم دلم بچه می خواد، تو خونه تنهام، شوهرم گفت آخه من بیکارم، چه طوری؟ خرجش رو از کجا بیارم☹️ تا اینکه یه شرط گذاشت، منم قبول کردم که مجردی بره مشهد، بعدش برای بچه اقدام کنیم ، شکرخدا خیلی زود باردار شدم و خیلی خیلی خوشحال شدیم، باورمون نمیشد. برام فرقی نداشت بچم چی باشه، فقط می‌گفتم سالم و صالح باشه، دوماهه بودم که همسرم دو تا کار بهش پیشنهاد شد ما همه می‌گفتیم پا قدم نی نی هستا... بعد از باردار شدنم، خدا خیلی برکت داد به زندگیمون، پسرم به خوبی ‌و خوشی دنیا اومد خونه مادرم نزدیکمون بود ولی زیاد نمیتونست تو کارهام بهم کمک کنه، منم با هر سختی بود پسرمو بزرگ کردم و کسی بهم نمی‌گفت پسرت تنهاست، یه همبازی براش بیار ،تا اینکه پسرم ۴ ساله شد و خیلی تنها بود. فقط آخر هفته ها دورمون شلوغ بود که بچه‌ های عموش میومدن پیشمون.... برای بچه بعدی اقدام کردیم ولی بچه دار نشدیم تا اینکه من برای اولین بار کربلا رفتم. زیر گنبد ارباب بی کفن گفتم هرچی صلاحمونه بهمون بدید. تا از کربلا برگشتم خیلی زود باردار شدم. قربونش برم زودی حاجتمو داد😍 هرچی بگم کم گفتم، زندگیمون پر از خیر و برکت شده بود. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۵۷۰ پسر دومم رو باردار شدم، خیلی خوش حال بودیم، هنوز در یک اتاق در کنار مادرشوهر بودم و قصد نداشتیم مستقل بشیم تا اینکه از قدم پسر کوچولومون، کار همسرم تغییر کرد و تا قبل از زایمان باید با همسرم به شهر دیگه می رفتیم. با وجودی که باردار بودم ولی خوش حال بودم که دارم مستقل میشم، ‌خدا بهمون همون جور که قول داده، روزی بچه ها رو هم می رسونه شکر خدا یه خونه خیلی ارزون که خدا جور کرده بو ، خونه دوست همسرم برامون جور شد و ما ماشین فروختیم تا بتونیم وسایل لازم یه زندگی بخریم. بعد از ۵ سال تازه میخواستم گاز و یخچال و پشتی بخرم 😅😬 منو همسرم همیشه توکلمون به خدا بود، خیلی حرفها شنیدیم که برای چی میخوای بری کرایه خونه بدی ؟! حالت خوبه؟؟ چرا نمی مونی کنار مادرشوهرت ؟! چرا ماشین نازنینت فروختی؟! ولی ما اهمیت نمی‌دادیم تا اینکه آذرماه بود وقتی رفته بودم مسجد محلمون برای اولین بار نماز مغرب بخونم کیسه آبم پاره شد و من راهی بیمارستان شدم. مادرم کنارم نبود و فقط خدا رو کنار خودم حس می‌کردم و خوش حال بودم که هنوز چند هفته وقت دارم ولی پسرم دوست داره الان بیاد و زندگی ما رو شادتر کنه، شکر خدا خیلی زود پسرم دنیا آمد 🙏🏻 پسر بزرگتر رو می‌بردم کلاس قرآن و پیش دبستانی اصلا مزاحمم نبود و پسر دومم خدا واقعا انرژی و به وقتم برکت می‌داد. اینم بگم پسرهای من بدنشون ضعیفه و مرتب مریض میشن ولی خب تا این شب زنده داری ها رو نکشیم که بهمون نمیگن مادر، من هیچ‌وقت دنبال راحتی نگشتم نه الان و نه سال هایی که مجرد بودم😉 پسرم ۱۰ ماهه بود که رفتیم زیارت حضرت معصومه موقع برگشتن فهمیدم دوباره باردارم آقامون خوش حال می‌گفت، خدابهمون داده وگر نه ما بچه دار نمیشیم، خیلی حرفها شنیدم از خانوده هامون ولی من ناراحت نبودم، می‌گفتم خدایا شکرت هرچی هست سالم باشه و همین که پسرم همبازی داره خدایا شکرت توی بارداری سوم بودم که باید اسباب کشی می‌کردیم ‌و مونده بودیم کجا بریم ؟؟ که از برکت قدم پسر عزیزم خونه بدون کرایه و در بهترین جای شهر جور شد☺️ خدارو شکر پسر سومم به دنیا اومد خیلی پسر دومم کوچیک بود کتک می‌زد داداششو ولی نمی‌دونست که این کیه 😴 تا بزرگ شدن. خداروشکر الان خیلی هوای همو دارن سه تایی باهم بازی می‌کنن، منو آقامون خیلی خوش حال می‌شیم که با هم دوستن، ‌همبازی هم هستن. خداروشکر الان وقتم زیادتره کلاس نان پزی شرکت کردم. گاهی اوقات باهم نان می‌پزیم، خیلی بچه شیر به شیر خوبه من اولاش میگفتم نه سخته ولی الان که بزرگ شدن میفهمم که خوبه 😍 الان برگشتیم به شهر مادری و یه خونه رهن کردیم نسبتا نزدیک به خونه مادرم ولی من خودم به کارهام می رسم، اصلا دوست ندارم کسی کارامو انجام بده یا کمکم کنه الانم باردارم پسرچهارمم قراره دوماه دیگه خونه مارو با قدمش زیباتر و بزرگتر کنه 🥰 خواهرم دوتابچه داره ولی همیشه می‌ناله و میگه: تو فکر تو رفتم خواهر! چه طوری به خرج و به کارهای خونه و مهمان میرسی؟ منم میگم نماز اول وقت برکت میاره... همیشه این ملکه ذهنمه که میگم بچه های من مهمون امروز و فردا هستن، یه روز اینا هم بزرگ میشن، اینقدر خونه تمیز داشته باشم که آرزو داشته باشم کثیف بشه تا حالا نشده دستمون خالی بشه و خدا نرسونه، فقط کافیه اعتماد و توکل به خدا داشته باشیم 😍 برای من و ‌پسرام و عاقبت بخیری مون دعا کنید من خیلی دوست دارم پسرام سربازامام زمان (عج) باشن. ان شا الله هرکس بچه دلش میخواد خدا بهش خیلی زیاد بده از نعمت و رحمتش... برای منم دعا کنید خدا ۴ تا دختر هم بده 😘😍😍 یاعلی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۵۷۴ ۳۳سالمه. سال ۹۲ ازدواج کردیم. چهارتا بچه دارم. یه جشن ساده و مختصر گرفتیم. خونه نداشتیم توی یکی از اتاق های خونه ی پدرشوهرم زندگی می‌کردیم. یک ماه بعد از ازدواجمون، فهمیدم باردارم. یه روز رفتم یه سبد از روی کمد بردارم چهارپایه گذاشته بودم زیر پاهام که از پشت محکم خوردم زمین و کمردرد شدیدی گرفتم، بعدش رفتم سونو گفت بچه ت سقط شده، خیلی دلم شکست و گریه کردم. یه دو ماهی گذشت، دوباره باردار شدم و خدا به من یه دختر ناز هدیه داد. دخترم ۷ ماهش بود که دیدم از جهت مالی هیچ پیشرفتی نمی‌کنیم، تصمیم گرفتم از اون خونه بریم و مستقل بشیم، رفتیم یه خونه اجاره کردیم یه ۸ ماهی گذشت، طلاهامو فروختم، روش یه وام گرفتیم و مجبور شدیم پول رهن خونه رو هم بذاریم روش تا بتونیم زمین بخریم. از اون خونه رفتیم، مجبور شدیم داخل پارکینگ یه خونه زندگی کنیم. خیلی حس بدی بود اما خدارو شکر می‌کردم که همسرم خوب بود و یه گل دختر دارم. دخترم یک سال و سه ماهش بود، فهمیدم باردارم. روزی که برای سونو رفتم و گفت دختره، از مطب دکتر تا خونه گریه کردم، شوهرم می‌خندید، می‌گفت من که خوشحالم که بچه مون سالمه. خلاصه که بچه به دنیا اومد، قدمش برامون خیلی پر خیر و برکت بود. با اینکه هیچ پس اندازی نداشتیم به جز یه زمین، خدا کمک کرد و شروع کردیم به ساخت و ساز خونه، یه سال و نیم بعد خونه مون تکمیل شد. با دوتا دختر اومدیم خونه ی خودمون و خدا رو شکر می‌کردم. تا اینکه یه روز حالت تهوع منو مشکوک به بارداری کرد. در کمال ناباوری تستم مثبت شد و یه مهمون خدا خواسته داشتیم. دوران بارداریم تقریبا به راحتی گذشت. تا اینکه دختر سومم فاطمه کوچولو بدنیا اومد. زندگیمون خیلی شیرین تر شد. مخصوصا اینکه اسمش رو فاطمه گذاشته بودم خیلی خدارو شکر می‌کردم که نام یکی از معصومین رو توی خونه مون صدا می‌زدیم، واقعا دیگه بچه نمی‌خواستم. دختر سومم سه سال و خورده ای بود که دوباره خدا خواسته باردار شدم. این دفعه دیگه همسرم بچه نمی‌خواست، مادر شوهرم هم گفت باید بچه ت رو سقط کنی، پسرم نمی‌تونه خرج ۴تا بچه رو بده. اینم دوباره دختره. وای پسرم پول جاهازشون رو از کجا بیاره. اما من بچه م رو دوست داشتم و به هیچ قیمتی حاضر به سقطش نبودم. به مادر شوهرم گفتم، خواهش میکنم در این مورد دخالتی نداشته باشید، هرچند از دستم ناراحت شد. خیلی التماس همسرم کردم. خیلی باهاش صحبت کردم که گناه داره تا ماه سوم بارداری هنوز همسرم بچه رو نمی‌خواست. تا اینکه رفتم سونو و جنسیت بچه رو مشخص شد، بچه پسر بود و خوشبختانه سالم بود و مشکلی نداشت. همسرم دیگه چیزی نگفت و سکوت کرد، مادر شوهرم هم خوشحال بود. الان بچه م ۴ماهشه. مادر شوهرم هر روز تماس میگیره که صداش رو بشنوه. دخترام خیلی دوسش دارن. خیلی ازش مراقبت می‌کنن. و من همچنان منتظر هدیه ی پنجم خدا هستم.😁 خدارو شکر می‌کنم که خدا من رو لایق دونست و این هدیه ها رو به من سپرده. اینارو گفتم که بگم خدا خیلی مهربونه اون بالایی یه چیزایی می‌دونه که ما از اون بی خبریم. کارو بسپارید دست خودش همه چی حله.... کانال "دوتا کافی نیست" http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
از تجربه ۵۸۱ بخواین که بگن فاصله بچه ها رو، جنسیتشون رو، رزق وروزی که آوردن با اومدنشون، یکم جزئی تر بگن برامون... راستش گردان کوچک خانه ما، متشکل از دو نیروی خانم تازه نفس و سه افسر ارشد کار کشته گارد سلطنتی منزل هستن. فاصلشون هم بحمدالله یک سال، خیلی دیر می‌شد یک سال ونیم هست که بنده از فیض شیردهی و بارداری جانمونم. از برکاتشون اگه بخوام بگم در واقع ما روزی خور بچه ها هستیم به واسطه وجود این فرشته ها، لحظه ای نیست که برکت بخونه ما سرازیر نباشه. الان منظورم این نیست که پای گوسفند از یخچالمون زده بیرون یا لباس ابریشمی تنمونه یا زیر بار طلاهایی که بهمون آویزونه، آرتروز گردن گرفته باشیم که به حمد الله به لطف این فرشته ها، هیچ گشنه نموندیم یا محتاج لباس و وسایل دیگران نبودیم.. درحال حاضر هم همکف ساختمان مادرشوهرم زندگی می‌کنیم. خیلی هم پیش اومده بیکاری بوده، تغییر شغل بوده، بیماری بوده اما همش به یمن وجود این طفل معصوم ها گذشته و تبدیل به احسن برامون شده اما اون چیزی که برای نفس هر انسانی به نظرم واجب تر از هر چیزی هست، خوراک و پوشاک نیست که اونهم سرجای خود بسیار مهمه. اما اون چیزی که انسان سازه و باعث رشد انسانها میشه از خودگذشتگی و از دنیا گذشتگیه.... وقتی منی که تا قبل از بچه دار شدن، مواظب بودم یه سانت از لباسم لک نشه، چروک نشه الان یه جوجه میشینه کنارم با یه لبخند دلربا دست آغشته به روغن خوشمزه ماکارونی رو می‌زنه به لباسمو و من سکته نمیکنم... وقتی منی که توی برنامه هر روزم خواب بعداز ظهر یکی از برنامه های ترک ناشدنی هر روزم بود و الان پیش میاد تو ۴۸ ساعت ۸ ساعت خواب کامل نرم. منی که اگه بخودم بود دلم می‌خواست یه بوفه ی ۲ متر در ۴ متر داشته با‌شم و نصفه وقت هر روزم صرف گردگیریش بشه اما الان بجاش تو خونه مون هر یه وجب با خونه سازی و خاله بازی مین گذاری شده... وقتی مهمان میاد بهش پک نجات غریق میدم متشکل از جلیقه و چکمه بلکه از فرط آب بازی بچه ها غرق نشن... خب خیلی پیشرفت بزرگی کردم. وقتی یهو مواجه میشم با صحنه ای که یه فرشته به جای مدادرنگی هاش جعبه لوازم آرایش چندصد هزار تومنی مو مالیده به لباسهاش و داره رسیه خنده میره و جیغ نزنم خب یعنی بزرگ شدم. این از برکت بچه داری اگه تعلق نداشته باشم به این دنیایی که به زودی قرار ترکش کنم، خیلی خوشحال کننده است. نه که الان من آدم آهنیم، اما بلاخره این بچه‌ها همیشه تو این سن نمی مونن، اون وقت انقدر مثل خونه مادربزرگ هامون، خونه هامون تمیز و مرتب و منظم بشه که دلمون تنگ میشه برای این بی نظمی های ظاهری. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۰۳ متولد ۷۴ هستم، از دیار گـــــــرم،خراسان جــــنوبی،ایران عــــزیز تا سن ۱۱ سالگی با خواست والدینم مبنی بر "فرزند کمتر، تربیت بهتر" تک فرزند بودم و با این فاصله برادرم بدنیا اومد. شکرخدا رو دارم که همین یک برادر رو روزی کرد🤲 هرچند فاصله سنی زیاد و تفاوت جنس، باعث شد همدیگه رو درک نکنیم و هر کدوم مون در دنیایی متفاوت سیر می کردیم. پدرومادر اکثر خواسته ها و رفاه کامل رو فراهم میکردن واسم و این باعث شده بود که در زندگی متاهلی مقداری متوقع باشم. اما با توصیه های مادرانه مادرم و تربیت خانوادگی، بدون مشکل خاصی از کنار این مسائل گذشتم. سال ۹۰ در سن ۱۶ سالگی بواسطه معرفی اقوام، با خانواده همسرم آشنا شدیم البته آشنایی در جلسه خواستگاری😅 این اولین جلسه رسمی خواستگاری بود که داشتم درسته سنی نداشتم اما در این حد برای ملاکهام محدوده قرار دادم: ❌پا نذاشتن طرفم روی احکام الهی❌ که این اندازه از فهم رو مدیون فراهم آوردن شرایط آسان فراگیری احکام و شرکت در کلاسهای قرآن و بسیج و... توسط والدینم هستم💐 هر چقدر بچه ها در محیط سالم مذهبی باشن، کار تربیت آسان تر خواهد شد. همچنین بچه ها رو کوچک نشمردن و مشورت خواستن و توضیح و نقد مسائل روز (درحد سن شون) که فردا روزی اگر پا به دانشگاه گذاشتن یا از چشم والدین دور ماندن، خودمراقبتی داشته باشن و راحت تسلیم جَو نشن (قدرت تحلیل و تصمیم گیری) هفته اول تیرماه ۹۰ نامزدی، و هفته سوم هم عقد خیلی ساده و البته ✨✨پربرکت✨✨در جوار آقاجانمان ، علی ابن موسی الرضا(علیه السلام) انجام شد. چون مخالف بریز بپاش بودم و از طرفی پیوندی که قرار بود باعث رشدم باشه رو خواستم در کنار و همراه امامم برگزار کرده باشم تا نور باشه واسه آینده زندگیم.🍃 همسرم دانشجوی مهندسی کشاورزی بودن، بدون شغل و خانه، دوران عقد بخاطر تحصیل همسرم حدود ۱/۵ سال طول کشید و من هم همچنان تحصیلم رو ادامه دادم. درسته اون زمان در شهر ما زیاد مهم نبود تحصیل دختران، یا اولویت ازدواج بود و برخی ترک تحصیل می‌کردن، اما حس می‌کردم اگر ترک تحصیل کنم، قراره درجا بزنم نه اینکه مقام همسری کم جایگاهی باشه ولی در کنارش آموختن و یادگیری واسم اهمیت داشت. (الان هم در حال گذراندن دوره های تربیتی و مطالعاتی هستم.) همسرم هم مخالفتی نداشتن و حتی مشوقم برای خواندن جدی و شرکت در دانشگاه بودن. اما چون تحصیل و زندگی رو درکنار هم میخواستم، دانشگاه محل خودمون شروع بتحصیل کردم در رشته حقوق. اول سال پیش دانشگاهی، ۱۱ آبان، عید غدیر خم، با مراسم مولودی خوانی در منزل پدرم، راهی منزل همسرم شدم که یه منزل اجاره ای از برادرشوهرم بود. الحمدلله دوران عقد خوبی بود و فرهنگ بالای خانواده ها، و همراهی شون با زوج عقد کرده زیاااد سخت نگذشت. هرچند همچنان معتقدم که دوران عقد ۲-۳ ماه خوبه نه بیشتر چون ممکنه ناچارا باعث یک سری کدورت ها شه (آخه هم دختر پدری هنوز، هم همسر آقا، هم عروس خانواده و...) یک سال آخر تحصیلم، همسرم، جویای شغل و انواع شغل ها رو تجربه کردن همینکه نمیگفتن من درس خوندم چرا کارگری کلی جای تحسین داشت😊 از بنایی بگیرین تا فروشندگی لوازم خانگی و همکاری در تجارت و معامله و کشاورزی و دام داری و کارهای پاره وقت بسیج و صندوق کشاورزی و و و کلی کار دیگه شاید ده ها کار، اما لحظه ای بیکار ننشستن و در کنار اینها، کمک کار پدرشون هم بودن، ایشون اواخر معلمی شون بود و کشاورزی هم داشتن. به قول آقای دانشمند: پسر باید اهل کار باشه پسری که یک ساعت پای آینه باشه و مو ژل بزنه و...کاری نیس😁 همسرم نه اینکه شلخته باشن، که من در تمیزی و مرتبی ایشون رو الگو قرار می‌دادم اما وقت سوزی نمیکردن.... تا اینکه نوبت رفتن به سربازی رسید، اون زمان حقوق سرباز، ماهیانه ۱۰۰ هزار تومن بود و ما با این ۱۰۰ تومان، اگر چه کم اما پربرکت گذران زندگی کردیم. ماهی بود که فقط ۱۰۰۰ تومان داشتیم اما از جایی که فکرشو نمی‌کردیم برای ما می رسید. کمک خانواده ها اعم از غذایی و پوشاک رو نباید نادیده گرفت ولی خانواده همسرم بیشتر تاکید به درآمد خود همسرم داشتن و فکر می‌کنم همین باعث تلاش بیشتر ایشون برای کار می‌شد. ما هم سعی می‌کردیم متقابلا کمک حال خانواده ها باشیم. مثلا بعد یک سال اجاره نشینی و ماه های اول بارداریم که نقل مکان کردیم به طبقه خودمون کولر نداشتیم، بجای نق زدن به جان والدین، یه تکه طلا از هدیه عروسی رو فروختیم و خریدیم. یا اگر والدین سرمایه ای می‌خواستن طلاها رو می فروختیم تا کار اونها لنگ نمونه و خداوند خوب جبران کننده ای هست، چون تمام اونچه دادیم، به مرور زمان برگشت😊 و ما دوباره و سه باره و چند باره فروختیم و خرج کار خیر کردیم. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۰۳ پسرم محمد کاظم سال ۹۳ همزمان با سربازی همسرم و تابستان اولین سال دانشگاهم، به روش سزارین به دنیا آمد. نبود تجربه و ترساندن کادر پزشکی از دیر شدن تولد بچه علت سزارین بود. الحمدلله بچه روزیش رو هم با خودش آورد و زندگی ما بیش از پیش شادتر شد. شاد به معنی سخت نگرفتن و از هر کار و تجربه ای خاطره خوش ساختن و لذت لحظه رو بردن.... تونستیم یک ماشین دست دو بخریم و همسرم الحمدلله شغل مناسبی پیدا کردن، منتها در شهر غریب و دور از پدر و مادر که الخیرُ فی ماوقع درسته از خانواده ها دور شدیم اما این دوری باعث شد تا در تربیت فرزند استقلال بیشتری داشته باشیم. به هرحال نوه مغز بادوم هست و پدر-مادربزرگا کمتر از گل بهش نمیگن و به آه اون بندن که چی میخواد فراهم کنن😄 و خوب اون جایی که بچه باید محرومیت می‌کشید، کار رو سخت می‌کرد. از طرفی به قول همسرم رشد در غربت هست و با اتمام سال آخر دانشگاه، و البته همکاری اساتید در زمانبندی امتحانات و پاس دروس، با وجود بودن شغل، خواستم خانه دار بمانم و فرزندم رو بزرگ و براش خواهر-برادر بیارم. پسرم الحمدلله قبل یک سالگی راه افتاد، عین بلبل و فصیح صحبت کرد و می‌کنه، اگر همه از دندان درآوردن بچه هاشون مینالیدن ما اصلا نفهمیدیم کی دندون درآورد و واقعا خدا رو پشتیبانم حس کردم. نمی خواستم پسرمم تک باشه چون والدین هرچقدرم همبازی باشن جای همبازی هم سن و سال و تعاملات کودکانه رو نمیگیرن👧👦 و اینکه نان آوری رو بر عهده پدر خانواده می‌دیدم و می‌بینم😌 حالا ممکنه یه کم رفاه کمتر بشه که با خلاقیت و ابتکار عمل، کمبودها رو میشه برطرف کرد. در حال حاضر، کارهای فرهنگی پاره وقتِ مردمی، فقط جهت احساس مسئولیت در این برهه زمانی، با همکاری و همراه نمودن همسر و فرزندان، کم و بیش انجام میدم. پسر دومم و عضو چهارم خانواده، محمد مهدی با تفاوت سنی ۳ سال به روش طبیعی با کمک خانم دکتر آیتی در مشهد با دعای خیر امام رضاجان (ع) بدنیا اومد. هیچ کاری بی سختی نیست اما نشد نداره، از قدیمم گفتن در دروازه رو میشه بست اما دهان مردم رو نه.❌ پس طبیعتا منم کلی حرف پشت سرم بود که بعد سزارین میخواد طبیعی باشه و خرج و مخارج و سفر برای زایمان به شهر دیگه ووو.. . ولی از یک گوش می‌شنیدم، از آن یکی در می‌کردم😄 (هرچند ۹ ماه از تصمیم ما کسی خبر نداشت و همون یکی-دو هفته آخر مطلع شدن) چون تصمیمم عاقلانه و برنامه ریزی شده بود نه دل هوایی و الکی، پس خودم رو نباختم و با توضیحاتم(معمولا ما تو خانواده سر مسائل با همسرم گفت و گوی منطقی داریم)، همسرمم پشتم بودن. بعد تولد محمدمهدی به خانه دلبازتر و بهتر و البته قیمت مناسب تر رفتیم و سفرهای معنوی و تفریحی زیادی نصیبمون شد. سر دوسالگی محمدمهدی، یک سقط طبیعی در ۴-۵ ماهگی داشتم بخاطر ایست قلبی جنین. که اینم کلی دکترا خواستن کورتاژ کنن و... ولی هم خودم نمی‌خواستم با دست خودم سقط کنم، هم امید داشتم شاید بمونه، منتظر موندم و خودش طبیعی بدست طبیعت سقط شد. بعد ۸ ماه از سقط، مجدد باردار شدم، که ایام بارداری با شرکت در دوره زایمان فیزیولوژیک خانم زهرا عباسی، به خوبی سپری شد الحمدلله و این بار هم با زایمان طبیعی فرزندم بدنیا اومد. الان دخترم معصومه، ۲۱ ماهه هست و ما منتظر داداش کوچولوی او هستیم تا در ماه های آتی ان شاءالله به جمع ما بپیونده هرچند انتظار دختر دیگر داشتم که معصومه همبازی داشته باشه اما از اون جایی که خداوند مصلحت بندگان رو بهتر میدونن، راضی ام به رضایش و البته راهی (افزایش فرزند) که هنوز ادامه داره💪 اگر خدا توان بده نیت ۱۴ معصوم رو دارم😁(با دعای خیر شما🔅) چرا که مادربزرگام هر دو ۱۴ فرزند آوردن😌 هم اکنون در منزل جدید اجاره ای استقرار یافتیم که باز هم الحمدلله شرایط محل زندگی و دلبازی خونه بهتر و بیشتر از قبل هست🖼شاید فعلا خداوند 🎁صلاح🎁 نمیدونن ما خانه دار بشیم. اما با تولد هر فرزند ما به خانه اجاره ای با امکانات و رفاه بیشتر رفتیم. در طول سال هم کلی مهمانی ساده و آسان میدیم و سفر بدون سختگیری میریم که این خودش هم برکت هست، هم برکت میاره✨✨ التماس دعای فرج کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۱۰ من متولد ۷۲ هستم وقتی ۱۹ سالم بود با همسرم که یکی از دوستای برادرم بود، آشنا شدم و بهار ۹۲ ازدواج کردیم، یه عروسی ساده تو خونه گرفتیم، مهریه هم با هم توافق کردیم و ۱۴ تا سکه مهرم شد. همسرم بسیار آدم صبور و مهربانی هست، میگن من ۲ سال برای اینکه خدا بهم تو رو بده هر روز دعای توسل خوندم، خودمم همیشه از امام زمانم همسرمو می خواستم، آخرش هم خودش ما رو بهم رسوند. خلاصه بعد ازدواج تو یه خونه ۴۰ متری واحد بالای خونه پدر همسر زندگیمون شروع شد، تو یه خونه روستایی پر رفت و آمد. بعد از یک سال از زندگی باردار شدم، قبلش رفتیم جمکران از آقا خواستیم فرزندی صالح قسمتمون کن و یک ماه بعد فهمیدم دخترم رو باردارم، دخترم آبان ۹۴ بدنیا اومد به شدت کولیک داشت و همش گریه می‌کرد، واقعا سخت بود تا ۶ ماه مدام جیغ و گریه ولی همسرم الحمدلله کمکم می‌کرد البته از صبح می‌رفت و ۷ شب میومد ولی با تمام خستگی باز کمکم می‌کرد. بعد هم خیلی مریض می‌شد، تب های مقاوم که به هر روشی که می‌رفتیم، پایین نمی اومد و تو یک سالگی تشنج کرد، خیلی سخت بود و دوبار هم تو ۲ سالگی و من باید تا ۵ سالگی مواظب می بودم تا خطر تشنج رفع بشه. با خودم می‌گفتم تا ۶ سالگیش بچه نمیارم ولی توکل کردم به خدا و گفتم خدا هوامو داره و یه سقط داشتم،خیلی دلم شکست. همسرم راهی کربلا بود، اربعین بهش گفتم از امام حسین یه محمد حسین بخواه، وقتی برگشت، محمد حسین رو امام حسین بهمون بخشید، دخترم از تنهایی دراومد، خیلی داداشش رو دوست داشت، پسرم به لطف خدا اروم بود ولی بعد از ۶ ماهگی از در و دیوار بالا می‌رفت، خیلی شیطون بود و البته باهوش. همسرم کشاورز بود و همش ضرر می‌کرد، تخمه آفتاب گردون یه سالی کاشته بود، آورد خونه تا قیمتش بهتر بشه، حشره بهش زد و پر از کرم شد، فکر کنید چند تن تخمه!!! وقتی پسرم ۶ ماهه شد، کرونا اومد و ورودی های روستا رو بستن تا ماشین میوه فروشی داخل نیاد بخاطر کرونا، شوهرم تصمیم گرفت بره و از میدون تره بار شهر نزدیک، میوه بیاره بخاطر مردم تا کرونا شیوع نکنه و این شد که دیگه این شغل همسرم شد و میوه فروشی زد و از جهت مالی فرزندان روزی خودشون رو آوردن و خیلی وضع اقتصادی مون بهتر شد. ولی در کل زیاد اهل ریخت و پاش نبودیم، و ساده زندگی می‌کردیم. من عاشق روستامون هستم چون الحمدلله مردم اینجا بسیار معنوی و ساده زیست هستن و زندگی رو به کام بقیه تلخ نمیکنن و آدم تو زحمت تجملات و چشم وهم چشمی نمیفته این خیلی مهمه. گذشت و با اینکه پسرم واقعا شیطون بود ما به عشق آقا، پسرم رو که از شیر گرفتم، تصمیم به فرزندآوری گرفتیم و باردار شدم، ویار وحشتناک داشتم با دوتا بچه کوچیک، شوهرمم که بلاخره سرکار بود ولی باز وقتی بود، همراه خوبی بود، مادرشوهر و بقیه هم گرفتاری خودشون رو داشتن و مامانم که دور بودن چون ما از دو روستای جدا هستیم، از کسی متوقع نبودم، اینطوری بهتر بود و تنها کمک و نیازم رو از خدا می خواستم، الحق که همیشه حضورش رو حس می‌کردم و بهترین یاور هست برام. پسرمم از پوشک گرفته بودم، اما اصلا همکاری نداشت و الان که ۳ سال و ۵ ماهش هست، تازه ۲ ماهه که همکاری می کنه و خیلی سخت بود. چیزی که این وسط کمکم هست، کتاب صوتی من دیگر ما استاد عباسی ولدی بود که بهم آرامش و انگیزه می‌داد و راه وچاه نشونم میده. یکی از نقطه ضعف های من، دعوای بچه هاس ولی کلا بچه هام میدونن زدن در هرحال ممنوعه و به ندرت این کار رو می‌کنن خیلی جدی ولی بدون خشونت باید به بچها یاد داد. بعضی ها میگن بچه اس چیزی نگید ولی خط قرمز و چارچوب بچه هام، ممنوعیت زدن دیگران، زدن حرف زشت و انجام کار خطرناک هست. من و همسرم همیشه سعی می‌کنیم جلو بچه ها، مهربون باشیم، با هم قرار گذاشتیم هر بحثی بود، بریم تو اتاق و مسئله رو حل کنیم و هیچ وقت اجازه نمیدیم کسی تو زندگیمون دخالت کنه و مشکلاتمون رو باهم حل می‌کنیم محترمانه... باید خط قرمزهای زندگی مشخص بشه و واقعا آرامش مادر یکی از مهم ترین چیزها تو تربیت هست که اگر شوهر خوبی داشته باشیم که عالی و اگر نبود، با ارتباط خالصانه با خدا آرامش بگیریم تا تربیت همراه با آرامش داشته باشیم. یه مدتی بخاطر دخالت اطرافیان و نداشتن خونه مستقل، واقعا کم آورده بودم ولی با گفتگو با همسرم که البته خیلی طول کشید تا اثر کنه به نتایجی رسیدیم و الحمدلله با اینکه هنوز تو همون خونه کوچک و شلوغ روستایی هستیم ولی مدیریت زندگی، بدون دلخوری فاحش، دست خودمون هست و آرامش خیلی زیادی نسبت به قبل داریم. ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۱۰ با دنیا اومدن دخترم تو اسفند ١۴٠٠، زندگی ما با سه فرزند شیرین تر شد، اوایل بخاطر کولیک و از پوشک گرفتن پسرم، تو دلم می‌گفتم نباید عجله می‌کردم ولی الان میگم خیلی هم عالی شده، دختر بزرگم میره کلاس اول، پسر سه ساله و نیمه ام هم با خواهر کوچکش بازی میکنن. دخترم بسیار مسئولیت پذیر شده ، وقتی خونه س خواهرش رو نگه می داره تا به کارهام برسم و پسرمم که خیلی شیطون بود الان عاقل تر شده و این از برکات چند فرزندی است. یه بحث دیگه من در اطرافیان هستن بچه مثلا ۴ تا دارند ولی با فاصله سنی زیاد، اینجوری بچه ها با هم ارتباط نمیگیرن، و دنیاشون باهم متفاوته، شاید من سخت بود برام فاصله کم ولی بچه ها باهم همبازی میشن و نرمال تر بزرگ میشن، بچه های با فاصله سنی زیاد، انگار تک فرزند هستن، اتفاقا سخت تر هست تربیتشون. خدای من، مربی من، با دادن این فرشته ها، من رو تربیت میکنه، من آدم زود جوشی بودم، با هر فرزند کامل تر شدم، صبورتر و لطیف تر شدم و چی از این بهتر... ارامش داشتن مادر در تربیت خیلی مهمه، سعی کنیم با یاد خدا آرام باشیم تا موفق تر باشیم. بعضی موقعا به مادرایی فکر میکنم که نه از روی اجبار بلکه بخاطر شان اجتماعی به کار بیرون رو میارن و روزهای طلایی بودن با کودکان شون رو با دست خودشون از دست میدن( البته بجز کارهایی که زنان ضرورت داره که حضور پیدا کنن و کسایی که نان آور خانواده هستن) و شان زن رو کار بیرون منزل میدونن و خانه داری و انسان سازی زن رو دون شان😔 با خدای خودم که خلوت دارم، میگم خدایا من میگم به دیگران بچه بیارید، میترسم روزی بچه هام ناصالح بشن و این آدما بگن بیا اینم بچه زیاد، گفتیم بدرد نمیخوره، خدایا شرمندم نکن، تربیت فرزندان من دست خودت و اهل بیت علیهم السلام که من ناآگاه چیزی نیستم که بخوام تربیت کنم. همیشه توکلم به خودش هست که بهترین یاور انسان فقط خودش هست و بس. خدا روشکر می‌کنم اگر لیاقت مادری بنده های بیشتری از خودش رو به من بسپاره و مادر شیعیان بیشتری از آقامون باشم ان شاء الله. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۲۰ متولد ۶۷ هستم و ساکن تهران، سال اول دانشگاه، به همسرم، که تک فرزند بودن، جواب مثبت دادم، ما خانواده ای ۴ فرزندی و دختر اول خانواده بودم. پدرم روی هم کفو بودن تاکید داشتن که الان بعد از سالها زندگی مشترک، دعاگوی پدرم هستم چون اصل خیلی مهمی در زندگی زناشویی هست و ما الحمدالله از لحاظ فرهنگی، اقتصادی و عقیده ای خیلی نزدیک بهم هستیم. سال سوم دانشگاه باردار شدم، در اثر فعالیتهای زیاد و بدو بدو ها در دانشگاه، در سه ماهگی سقط داشتم ولی چون خیلی تعلل داشتم برا پایان بارداری، به نظر پزشکان به بافت داخلی رحم آسیب رسید و پزشک بیمارستان به مادرم گفتن که دخترتون دیگه باردار نمیشه، دنیای مادرم تیره شده بود. شوهرم تک فرزند بود و اطرافیان منتظر تولد فرزند ما بودن😔 ولی از اول شروع بارداری تا پایان بی فرجام آن، همسرم یکبار کمتر از گل بهم نگفتن و خیلی دلداری بهم میدادن، منم فقط گریه... 😭 چند ماهی به اصرار من، دنبال درمان بودم و هر ماه آزمایش که گفته شد، انجام دادم، تا اینکه یکباره قبل آزمایش، شوهرم تصمیم گرفتن به زیارت امام رضا علیه السلام بریم هر چه اصرار کردم اول بریم آزمایش، قبول نکردن، راهی سفر شدیم. از نظر مالی خیلی ضعیف بودیم، هر دو دانشجو، تابستان همسرم کار می‌کردن و پس انداز، زمستان و وقت تحصیل خرج می کردیم. با اینکه هر دو خانواده مرفه بودن، هر کدام فکر می‌کردن خانواده مقابل هوای اقتصادی ما رو دارن و... حمایتی آنچنانی نداشتیم، راست و حسینی، در طول هفت هشت سال اول زندگی، هیچ لباس جدیدی، رستورانی یا..... نداشتیم ولی هر دو قانع و شاد بودیم و مسائل مادی برامون اولویتی نداشت.☺️ از ذخیره غذایی خانه، به مشهد بردیم. اونجا پخت پز ساده ای داشتیم، اتاقی کوچک گرفتیم ولی خیلی عشقولانه برامون گذشت.... در مشهد فقط یک لیوان شیر موز خریدیم اون هم تو هوای سرد و دونفری😌 لحظات معنوی خوبی در حرم داشتیم، برنامه ریزی می‌کردیم ظهر ها برای تلاوت قرآن و شب نماز جعفر طیار و... خلاصه بعد مشهد، آخرین آزمایش رو دادم و شوهرم دیگه اجازه ادامه درمان ندادن... بعد از مدتی، برای بار دوم باردار شدم، وقتی نتیجه آزمایش بارداری رو برای پزشکم که مذهبی هم بودن، بردم خشکش زد، عینکش رو برداشت و فوتی کرد و روند مراقبت های دوران بارداری رو شروع کردن. مادرم بعد از اولین نتیجه سونوگرافی، نذر گوسفندی که به نیت حضرت ابالفضل علیه السلام کرده بودن، قربانی کردن، و به تصمیم شوهرم تا هفت ماهگی بارداری رو از اقوام دورتر مخفی نگه داشتیم، چون حرف و حدیث زیادی داشتن فکر می‌کردن چه خبره، رفاه اقتصادی کامل و دانشگاه میرن و... الحمدالله فرزند اولم در بیمارستان عمومی و با بیمه بستری بدنیا اومدن، بسیار زیبا و خوشبو 🌺 خیلی سخت گذشت، خیلی حمایت از طریق مادرامون نمیشدیم چون فکر میکردن از پس بچه ی بسیار نا آروم بر می آییم، شایدم هر مادری فکر می‌کرد، مادر همسر به کمک ما می آید.😚 فرزند دومم، بعد از سه سال بدنیا اوم، این فرزند رو هم تا آخر هشت ماهگی بارداری، اقوام اطلاعی نداشتن، از لحاظ مالی یکم تکون خوردیم با قسط و فروختن زمینی( درمهریه ام) دور افتاده از شهر، با کلی کلنجار با پدرشوهرم به علت اینکه آینده دارد و حالا زود است، نا گفته نماند منظور از آینده،١۵ سال بعد میشد😅 خلاصه خونه فسقلی خریدیم و اولین سرمایه زندگی ما شد. سه سال بعد فرزند سومم بدنیا اومد، دیگه نق نق همه، از جمله خانواده ام در آمده بود که شما دیگه چرا؟ مگه قدیمی هستید سه فرزند پسر برا چی می‌خواهید؟ ولی با برنامه ریزی قبلی سه سال بعد فرزند چهارم ما نیز بدنیا اومد، یه دختر ناز... همسرم همچنان در حال تحصیل دکترا هستن و اهل خیر... تابستان ها به سفرهای جهادی میریم، سر سفره مون نیازمندان را مهمان می‌کنه، ماهی چهار میلیون دریافتی داریم ولی با برکته، از پس اندازه ای مون قرض الحسنه به دوستان میدیم، فرزندانی که تربیت کردیم هم نسبت به هم سنی هاشون با تجربه و اهل خیر هستن الحمدالله همه ی این رزق های دنیوی و اخروی را از توکل زیاد بخدا و توسل هفتگی با برنامه روضه خانگی همسرم با فرزندانم در خانه داریم، هر موقع شرایط مادی یا خدا نکرده بیماری پیش بیاد، وضو می‌گیریم، حدیث کسا می‌خونیم، بعد روضه، با بچه ها گرگم به هوا و بازی هیجانی می‌کنیم تا جذابیت دعا حفظ بشه... چهار کلمه ی توکل، توسل، برنامه ریزی و قناعت رمز موفقیت ما در زندگی ست❤️🌺 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۲۳ من شش سال و نیم خوابگاهی بودم، کارشناسی در دانشگاه شهید بهشتی و کارشناسی ارشد در دانشگاه تهران. وقتی بعضی دوستان هم خوابگاهی ام رو می‌دیدم که فقط به خاطر مسائل مالی و سخت گیری خانواده هاشون، دوران عقدشون طولانی میشه و زندگی مشترک پر از عشقشون آسیب می بینه، خیلی ناراحت میشدم. و همین باعث شد دوست داشته باشم زندگی مشترکم رو ساده شروع کنم و به اندازه ی خودم بگم که ساده هم میشه. البته من کلا علاقه ای به مراسمات ازدواج نداشتم، و به کسی که علاقه داره حتما جشن عروسی رو تجربه کنه، فقط میگم ساده بگیره. اما من و همسرم هم، خانواده ها توافق کردند مثل خواهرم عقد در حرم امام رضا جان خونده بشه و به جای عروسی بریم کربلا. مرحله ی اول که هنوز با همسرم محرم نبودیم، یه کم کار سخت بود، تنهایی خانواده ام رو راضی کردم عقد در امام زاده ی زیبای شهرمون خونده بشه، کل هزینه اش شد یه جعبه شیرینی😊 اما برای جشن ازدواج، دیگه حمایت همسرم رو هم داشتم، علی‌رغم علاقه اش به سفر کربلا که تا اون روز نرفته بود، پشتم ایستاد و ... سفر عروسی مون شد یک سفر چند ساعته به قم، حرم زیبای حضرت معصومه و دعای توسل مسجد جمکران😍 و این بیت از آقای فاضل نظری، شد بیت عاشقانه ی زندگی ما: مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد از جاده ی سه شنبه شب قم شروع شد❤ کلا اعتقاد دارم به هم رسیدن دو تا انسان اونقدر باشکوه هست که اصلا نیازی به ریخت و پاش نداره برای زیبا نشون دادنش. همه ی این صرفه جویی ها و ساده گرفتن ها به سود خودمون شد، همسرم که دانشجوی ترم آخر دوره دکترا بودن، اگه سخت گیری میکردیم، شاید نمیتونستن در کمتر از سه ماه پس از عقد، خونه بگیرن و ما زندگی مون رو شروع کنیم. بعد از دفاع همسرم هم ایشون تا مدتی کار ثابت نداشتن، کارهای پروژه ای انجام می‌دادند که بعضا به نتیجه می‌رسید ولی به پول نه😅 ولی چون زندگی رو سخت نمیگرفتیم، سخت نمی‌گذشت. برای ضرورت های یک زندگی خوب مشکلی نداشتیم و رزاقیت خدا رو می‌دیدیم، برای مستحبات هم صبر می کردیم. با اومدن پسرم به زندگی مون، لطف خدا بیشتر هم شد و شرایط اقتصادی و رفاهی مون خیلی بهتر شد. اونقدر که همیشه می گم یکی از دلایلی که دوست دارم خدا لطف کنه به ما باز هم بچه بده، اینه که مطمئنم باز هم وضعمون بهتر میشه😅 به زودی، وارد هفتمین سال زندگی مشترکمون میشیم، بالا و پایین کم نداشتیم، یه جاهایی هم فهمیدیم زندگی مشترک مهارتهایی داره که بلد نیستیم و باید یاد بگیریم تا تفاهم بیشتری داشته باشیم. اما چیزی که تغییر نکرده، اعتقاد من در مورد آسون گرفتنه، واقعا خانواده اونقدر چیز باشکوهیه که نباید رسم و رسوم غیر ضروری و دست و پا گیر، مانع تشکیل به موقعش بشه. مخصوصا من و همسرم که در شهرهای مختلف و دور از هم بودیم، دست پدرها و مادرهامون رو می بوسم که با ساده گرفتن موافقت کردند، چون با توجه به مسافت زیاد شهرهامون از هم، اگه عقدمون طولانی میشد، شاید سوءتفاهم ها اونقدر زیاد می شد که الان این زندگی زیبا رو کنار هم نداشتیم. راستی این هم بگم، ما عقد و عروسی نرفتیم مشهد و کربلا، ولی بعدا امام های عزیزمون به زیباترین شکل ممکن ما رو طلبیدند به زیارتشون😍 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
🚨عین بت پرستی... 📌 میهمانی می‌خواهد بگیرد، فکر می‌کند چهار رقم مربا است، هفت رقم ترشی است، بابا اینطور نیست، یک آبگوشت درست کنید همه بیایند بخورند. چرا صله رحم را گیر ترشی می‌کنید؟ چون ترشی ندارد، چون بشقاب‌ها رنگ گلهایش به هم نمی خورد من آبرویم می ریزد، عزت من این است که هشت تا بشقاب که داریم گلهایش همه ... 📌 بعضی‌ها آخر گیر در مخشان است. یک کسی دنبال اسب قهوه ای می گشت، گفتند چرا؟ گفت من لباسهایم قهوه ای است می خواهم اسبم و لباسم، خودم و خرم می خواهم شکلمان ... 📌 آخر بابا جان ... خیلی مردم روی میخ نشسته‌اند می‌گویند آخ، یعنی خودشان یک قیدهایی را برای خودشان درست می‌کنند، خودشان در قیدهای خودشان می مانند، [بعضی] آداب و رسوم عین بت پرستی است. قرآن می‌گوید بت پرست‌ها: «أَتَعْبُدُونَ مَا تَنْحِتُونَ» الصافات/۹۵ با دست خودت مجسمه ساخته ای، حالا پای مجسمه ای که خودت ساخته ای گریه می کنی؟ ما با دست خودمان آداب و رسومی را تراشیده ایم، حالا پای آداب و رسوم خودمان مانده ایم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
ساده اما صمیمی... قدیمی ترها یادشونه زمستون های سرد و بخاری های نفتی پِت پِتی رو!! برفهای سفید و چکمه های رنگی کفش ملی رو. از اول مهر هوا رو به خنکی میرفت، آبان دیگه سرد بود. مدرسه ها بخشنامه داشتند، از وسط آذر بخاری روشن می‌کردند، قبلش باید می لرزیدی تو کلاس. از همون اول پاییز  لباس کاموایی ها از تو بقچه در میومد، کی با یه تا پیرهن میگشت تو خونه؟ دو لا، سه لا لباس میپوشیدی یه بافتنی مامان دوز هم روش، جوراب از پامون کنده نمیشد. اوایل آبان بخاری های نفتی و علاالدین های سبز و کرمی رنگ از تو انباری ها در میومد. بخاری نفتی ها اکثرا یا ارج بودند یا آزمایش، همشون هم سبز و سیاه. ملت یا بشکه دویست و بیست لیتری نفتی تو حیاط داشتند یا مثل ما اگه باکلاس بودند، یه تانکر بزرگ ته حیاطشون!  نفت آوردن نوبتی بود، پسر و دختر هم نداشت، اگه زرنگ بودی و یادت بود تا قبل از غروب بری و سهمت رو بیاری که هیچ، وگرنه تاریک و ظلمات باید میرفتی ته حیاط بشکه به دست، عینهو کوزت. برف که اکثراً بود رو زمین، شده دو سانت. برف هم اگه نبود، یخ زده بود زمین، باید تاتی تاتی میرفتی تا دم تانکر، گاهی مجبور بودی از تو بشکه های بیست و دو لیتری نفت رو منتقل کنی به بشکه های کوچولو، اون موقع یه وسیله ی کارآمد ی بود که هیچ اسم خاصی هم نداشت از قضای روزگار. یه لوله کرم رنگ با یه چی آکاردئون مانند نارنجی به سرش و شیلنگی که عین خرطوم فیل آویزون بود، خدایی اسم نداشت ولی کار راه بنداز بود. بخاری رو میذاشتن تو هال و بسته به شرایط جوی و گذر فصل، دکوراسیون خونه رو هی تغییر میدادند، یعنی سرد و سردتر که میشد، در اتاق ها یکی یکی بسته میشد و محترمانه منتقل میشدی به وسط هال، دی و بهمن عملا خونه یه هال داشت با دمای قابل تحمل و یه آشپزخونه ی گرم. اتاق ها در حد سیبری سرد بودند و اگه یه وقت قصد میکردی بری تو اتاقت و یه چیزی برداری باید یه نفس عمیق میکشیدی، درو باز میکردی، به دو میرفتی و به دو برمیگشتی. تو همون زمان، حداقل چهار نفر با هم داد میزدند... درو ببند!!  سوز اومد!!! باد بردمون!!! گاهی که خسته میشدی و دلت میخواست بری تو اتاقت یا امتحانی چیزی داشتی، یه بخاری برقی قرمز با دو تا لوله ی سفالی سیم پیچ شده میدادند زیر بغلت، بدیش به این بود که باید میرفتی تو بغلش مینشستی تا گرم بشی دو قدم دور میشدی نوک دماغت قندیل میبست. بخاری محل تجمع کل خانواده بود، موقع سریال همه از هم سبقت میگرفتند که نزدیکترین جا رو به بخاری پیدا کنند، حتی روایته شام هم نصفه ول میکردند از هول دور موندن از بخاری. پشت بخاری معمولاً مخفیگاه جورابهای شسته شده بود، که باید خشک میشد تا صبح به پا بکشی و بری مدرسه. و اما روی بخاری، آشپزخونه ی دوم مامان بود، همیشه یه چیزی بود برای خشک شدن. اگر هم نبود، پوست های پرتقالی بود که بابا شکل آدمک و ترازو و گربه ردیف میکرد رو بخاری تا بوی بد نفت زیر عطر پوست پرتقال های نیم سوز گم بشه. موقع خواب، دل شیر میخواست سرت رو بذاری رو بالش یخ  و بالش رو پهن میکردیم رو بخاری، بعد هم جلدی تاش میکردیم که گرمیش نره، سرت رو که میذاشتی رو بالش گرم، انگار گرمی آفتاب وسط تابستون که آروم، لابه لای موهات نفوذ میکرد. پتوهای ببر و طاووس نشان و لحاف های پنبه ای ساتن دوز رو تا زیر چونه بالا میکشیدیم. بیرون سرد بود، خیلی سرد!  ولی دلمون گرم بود. گرم به سادگی زندگیمون، به سادگی بچگیمون. دلمون گرم بود، به فرداهایی که میومد. فرداهایی که سردیش اثری نداشت تو شادیمون، شادی بچه هایی که با چکمه های رنگی کفش ملی، تو راه مدرسه، گوله برفی رو سمت هم پرتاب میکردند، بچه هایی که گرچه دست هاشون مثل لبو قرمزِ قرمز بود ولی دلهاشون گرمِ گرم بود. ✍ میرهاشمی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
ساده اما صمیمی... وقتی بچه بودم، خانواده ما و دوتا از عموهام توی یه خونه حیاط دار بزرگ زندگی می کردیم، خونه هامون بهم چسبیده بود و یه در چوبی بین خونه هامون بود که عیدا اون در باز میشد😍 تو عالم بچگی چه کیفی می‌کردیم، از این خونه به اون خونه می دویدیم😊 اون روزا وقتی تو سرمای زمستون، گرسنه از مدرسه می اومدیم خونه، تنها خونه ای که همیشه بوی غذا ازش بیرون می اومد خونه ی عمو بزرگه بود که بچه هاش کیف دنیا رو می‌کردن، دور علاالدین غذای آماده رو می خوردن😋 اون عموم از همه وضع مالیش بدتر بود اما زن عمو جان ☺️ همیشه با کمترین امکانات از صبح زود یه غذای ساده، مثل آش، یتیمچه، کوکو و...حاضر می‌کرد تا بچه هاش معطل غذا نمونن. اون روزا زن عمو، از نظر ما بهترین مادر دنیا بودن. الان که از بچه هاش میپرسم میگن شیرین ترین دوران رو گذروندن و هیچ وقت احساس نداری نکردن. اون زمان کتک زدن بچه ها امری عادی بود😒اما زن عموم با وجود شیطنت بچه هاش، هیچ وقت بچه هاشو نمیزد، فقط اخم می کرد و بچه هاشم تمام تلاششونو می کردن که همیشه لبخند به لب مادرشون بمونه🤩 منم از ایشون برای تربیت بچه هام الگو گرفتم و دوست دارم مثل ایشون صبور و مهربون باشم😍 اون روزا وقتی قرار بود کسی از جاری ها بچه دار بشه بقیه بسیج می شدن برای پرستاری از اون و بچه هاش 😊 تو کارای خونه تکونی و شادی و... همه باهم بودن و بهم کمک می کردن... پدربزرگم ١١ تا بچه داره که هر کدوم حداقل ٧ تا بچه دارن به جز دوتا پسر آخری😔که یکیش بابای منه... موقع بازی کردن تو حیاط همیشه حداقل ۸ تا بچه بودیم که توی دورهمی ها تعداد بچه ها بالای۳۰ نفر بود، آخه بابابزرگم ۷۴ تا نوه دارن 😁 که اون زمان یه تعدادی شون ازدواج کرده بودن وقتی همسر و بچه های اونا هم شب عید میومدن، بیشتر از ۱۰۰ نفر می شدیم😂😍 یه اتاق خیلی بزرگ داشتیم که مال پدربزرگم اینا بود که بیشتر وقتا بزرگترها دورهمی داشتن اونجا، ما هم تو حیاط بودیم، تیم فوتبال واسه پسرا😄 خاله بازی هم واسه دخترا... من عاشق پدربزرگ خدا بیامرزم بودم، همیشه مشتاق خدمت به ایشون بودم و الان به برکت دعای خیر ایشون زندگی خوب و بچه های خلف دارم الحمدلله 🤲😍 اون موقع ها هر وقت بوی پلو خورشت تو خونه می پیچید، نوید اومدن مهمون یا شب میلاد ائمه و عید نوروز رو می داد😊😍 ماه رمضون هر کی هر چی واسه خودش درست کرده بود واسه سحری یا افطار، می آورد دورهم می خوردیم😋 دم اذون یهویی تق تق تق مهمون نمی خوای؟ یکی آش تو دستش، یکی نون بربری، یکی سبزی و... 😍 یادش بخیر.... بزرگ تر که شدم، موقع ازدواجم، بین کلی خواستگار، مادرم به خاطر شناخت خوبش از پسرعموم اصرار داشت که حتما باهاش ازدواج کنم😊 تو همون حیاط بزرگ خاطره انگیز عروسی گرفتیم و با یه شام ساده به فامیلای نزدیک که حدود دویست نفر بودیم😂😁 زندگی مشترک مون رو شروع کردیم😍 مزه شیرین اون روزا باعث شد منو همسرم با اینکه کار خوب و خونه از خودمون تو تهران داشتیم، برگردیم به زادگاهمون و با برادر و پدر همسرم یه زمین بزرگ بگیریم و توش سه تا خونه بسازیم با حیاط مشترک... الانم با جاری عزیزم از خواهر صمیمی تر هستم😍 بچه ها هم که خداروشکر همیشه همبازی دارن🤩 منو جاری عزیزم هم باهم همون جوریم، وقتی بچه ام به دنیا اومد، مثل یه خواهر ازم مراقبت کرد، وقتی هم ایشون عمل جراحی داشتن، با اینکه باردار بودم هم از بچه هاش نگهداری کردم، هم از خودش پرستاری... 😍 وقتی خونه هم میریم بدون ریخت و پاش از هم پذیرایی می کنیم و فوری بلند میشیم و تو کارها کمک حال هم هستیم😊 و وقتی جایی دعوت داریم از لباس و کفش هم استفاده می کنیم☺️ خلاصه جاتون خالی، ما سادگی و صمیمت گذشته رو حفظش کردیم و با خودمون به دنیای مدرن امروز آوردیم😍😊 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075