#تجربه_من ۱۱۲۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#مادری
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#چند_فرزندی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
من بچه هشتم یه خانواده پرجمعیت ۱۲ نفره هستم. ما جز خانوادهایی بودیم که بیشترین آسیب رو از شعار فرزند کمتر زندگی بهتر دیدیم. آسیب بود چون با روح روان خانواده بازی شد. باعث شد وقتی برادرام بزرگ شدن همیشه از پدر مادرم طلب کار باشن که چرا جمعیت ما زیاده؟!
پدرم وقتی ۱۰ سالش بوده، یتیم میشه و با عمم تنها توی روستا زندگی می کرده، برای همین میگفت میخوام اونقدر بچه بیارم تا مثل من طعم تنهایی نکشن.
ولی مادرم تحت تاثیر مرکز بهداشت و تبلیغات و حرف مردم شدیدا مخالف بودن، حتی وقتی برادرم (فرزند نهمی) رو باردار بوده میخواسته سقط بشه هر کاری میکنه نمیشه و بخواست خدا صحیح سالم ولی کوچولو بدنیا میاد الان هزینه دوا درمون پدرمادرم به عهده همان داداش کوچولو هست.😅
ما پرجمعیت بودیم، پدرم سخت کار میکرد مادرم هم تمام مدت یا لباس میشست یا خونه تمیز میکرد یا غذا یا جارو یا ظرف کلا همیشه کار داشت، شب که میشد خسته و کوفته خوابش میبرد.
پدرم هیچ وقت هیچکدام از دخترا رو نه دعوا کرد نه زد. همیشه هوای ما دخترا رو مقابل پسرا داشت. میگفت دختر زدن نداره، با زبان بی زبانی میگفت توان تون رو ببرین بیرون با کار کردن پول درآوردن نشان بدین، برا همین برادرام مهربون، دلسوز و زن دوست بار آمدن😍
برادرم اولم ۲۷ سالش بود نامزد کرد چون ما مستجر بودیم مادرم تحت تاثیر حرف مردم از خرج مخارج زندگی میترسید برای همین برای ازدواج برادرام پا پیش نمیگذاشت😔 مگر خودشون بخوان.
همین که برادر اولم نامزد کرد، پدرم تونست به لطف خدا با کمک برادرام بعد از ۱۱ سال مستاجری خونه بخره و اینم از برکت ازدواج برادرم بود.🤩
دوران خوشی داشتیم. اگه میخواستیم فوتبال بازی کنیم خواهر برادری یه تیم بودیم😅اسباب بازی نداشتیم مگر یه توپ پلاستیکی، چه دورانی بود.اگه میترکید با جوراب مامان توپ درست میکردیم. وسطی، قایم باشک، گرگم به هوا بازی می کردیم. یادمه من به بالش روسری میبستم، میکردم عروسک خلاصه فقیر بودیم ولی دل خوشی داشتیم.
ماه رمضان همسایه ها با خندهای ما از خواب بیدار میشدن، میگفتن تا سر صدا خندههای شما موقع سحر هست، نیازی به ساعت زنگ دار نیست.🤣
خلاصه خواهر برادرام با افکار غلط فرزند کمتر زندگی بهتر بزرگ شدن بجز من، من آخرین دختر خانواده عاشق بچه بودم و هستم.😎
افکار خواهر برادرام باعث شد دیر ازدواج کنن یا وقتی ازدواج کردن یه بچه بیارن، اگه هم ۲تا با فاصله زیاد که همون هم میشد تک فرزندی😔
بگذریم. ۲ سال بعد از دیپلم یکی از دوستای برادرم آمدن خواستگاری من، کاملا مخالف بودم چون یه چیزهایی از ایشون شنیده بودم که دوست نداشتم مثلا اینکه توی انتخاب زن کاملا معیارهاش با مادرشون فرق میکرد.
وقتی آمدن همش سرشون پایین بود خیلی حجب و حیا داشتن، وقتی چایی گرفتم من یادم رفت قند تعارف کنم😢😁مامانم گفت قند😳 داماد گفت من با شکلات میخورم. منم حس خوبی بهم دست داد 🥲😇 حس اینکه خوش اخلاق هستن من اخلاق برام از هر چیزی مهم تر بود آخرش هم اصلا چایی نخورد😅
رفتیم برای صحبت نمیدونم چرا هرچی میگفتن منم تایید میکردم🤷
رانندگی زن، ادامه تحصیل، مسافرت، مهمانی دادن مهریه ۱۴تا،خلاصه بعد از رفتنش داداشم گفت چنان عاشق شده بیچاره، زیر باران شدید⛈️🌂چترشو باز نکرد و رفت😳😅
جلسه ی بعد پدر مادرش آمدن، قرار مدارها گذاشته شد و من متوجه شدم چقدر رسم هامون با هم فرق داره. ما رسم داشتیم وسیله تیکه های بزرگ با داماد تیکه های کوچیک با خانواده عروس
درحالی که اونا رسم داشتن همه جهیزیه به عهده خانواده ی عروس، سر این قضیه نسبت به هم گیر ندادیم، هرکس هرچی تونست خرید.
خانواده همسرم پولدارن ولی معتقدن پسر باید روی پاهای خودش وایسه پس در این زمینه گفتن ما کمکی نمیکنیم، اگه کم آوردین یه مقدار محدود خب همسر من هم حقوق آنچنانی نمیگرفت هر چی پسانداز کرده بود با وام ازدواج وسیله خرید و یه جشن عروسی مختصر،با سادگی تمام از نظر خانواده شوهرم و از نظر خودم عالی رفتیم سر خونه زندگی...
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#مادری
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#چند_فرزندی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
کم کم متوجه میشدم من و همسرم خیلی خیلی با هم متفاوت هستیم. ایشون فقط ۲تا بچه، ما ۱۰تا ،ایشون فارس، ما ترک، ایشون خانواده و فامیلشون پولدار، دکتر مهندس، معلم، ورزشکار، طلبه و فامیل ما کارگر و کشاورز، حتی مذهبی بودنشون هم با ما فرق داشت. فرهنگ ها زمین تا آسمون فرق داشت. من مونده بودم با این همه تفاوت چکار کنم 🤷
البته از قبل میدونستم ولی توی زندگی داشت خودشو بیشتر و بیشتر نشون میداد حتی متوجه شدم پدر شوهر و مادر شوهرم کاملا مخالف ازدواج ما با هم بودن برای همین هیچ میل رغبتی برای کمک کردن نداشتن. تنها چیزی که بین من همسرم مشترک بود عشق بود😍
اختلافات باعث شده بود هر چند روز یک بار برای مسائل خیلی کوچیک با هم بحث کنیم. من طاقت قهر و ناراحت شدن همسرم رو نداشتم و ندارم. پس بعد از یکی ۲ ساعت پیش قدم میشدم برای آشتی و تمام میشد.
از اونجایی که من عاشق بچه بودم، دوست داشتم هرچه زودتر بچه دار بشیم، که آقامون مخالف بودن بلاخره بعد از یک سال راضی شدن که الان خودشون میگن چه اشتباهی کاش به حرفت گوش داده بودم. خلاصه به لطف خدا الحمدالله خیلی زود باردار شدم.😊
فکر میکردم حالا باید ویار داشته باشم مثل فیلم ها بالا بیارم، خودم برای شوهرم ناز کنم، چقدر حالم خراب، وای بوی چی میاد.😜 پس شروع کردم به ادا در درآوردن که خودم برای شوهرم لوس کنم 😝 ولی خب به لطف خدا من بارداری راحت بدون هیچ ویاری دارم همه فکرهام خیالاتم دود شد.🥲 البته خدا شکر 😁
سال ۹۳ در یک شب تابستانی، کیسه آبم پاره شد. ساعت ۹ شب رفتم بیمارستان، ۷ صبح دخترم بدنیا آمد. انگار دنیا رو بهم دادن چه لحظه شیرینی وای چه لذتی🤩🤩
دخترم یکسال و سه ماهش بود که خدا خواسته باردار شدم. خدا رو شکر کردم دیگه لازم نبود شوهرمو برای بعدی راضی کنم. خدا جونم کارم راحت کرده بود. بماند که از طرف فامیل چقدر حرف شنیدم. بعضی ها با نگاهشون، بعضی ها با حرف... تا دخترم گریه میکرد، میگفتن بیچاره دخترت آخی، طفلی... ولی من داشتم بهترین و لذت بخش ترین روز های زندگیم رو می گذروندم.
ماه ۸ بارداری بودم که دخالت اطرافیان شروع شد. تا بچه دوم بدنیا نیومده دخترتو از پوشک بگیر، بچه اذیت میشه فلانی ۲ سالش بود دیگه راحت دستشویی میرفت از این حرف ها منم بی تجربه، خواستم بچمو یک سال ده ماهه از جیش بگیرم مگه میشد😳 اگرم میشد دختر من نمیتونست. منم باردار سخت بود. هم من اذیت شدم هم دخترم پس دوباره پوشکش کردم.
۶ صبح از خواب بیدار شدم دیدم درد های خفیفی دارم متوجه شدم درد زایمان چون آقامون ماموریت بود، خونه مامانم اینا بودم. صبر کردم تا بیدار بشن. با خواهرم رفتم بیمارستان بعد معاینه گفتن تا شب حتما بدنیا میاد. برگشتم خونه دردهای شدیدی کشیدم ولی برام لذت بخش بود، دوست داشتنی بود. انشقاق میخوندم، راه میرفتم. وقتش که رسید به مامان گفتم بریم بیمارستان، گفتم پیاده بریم چون شنیده بودم پیاده روی باعث میشه دردها کمتر بشه و بچه زودتر بدنیا بیاد. مامانم گفت نه اصلا میریم بیمارستان اونجا راه برو رفتیم نیم ساعت بعد دخترم بدنیا آمد. خوب شد پیاده نرفتیم.😁
صدای گریه نوزاد تکرار لذت دوباره شیرینی که وصف نشدنیه، چقدر اون لحظه رو دوست داشتم.
آمدیم خونه، داشتن دخترای شیر به شیر سخت بود ولی من لذت میبردم اینم بگم دختر اولم سه ماهه که بود شوهرم از کار بیکار شد. ما به یه شهر دیگه رفتیم. مادر شوهرم اونجا خونه داشتن ولی داده بودن مستاجر، ما ۳سال مستاجر بودیم. دختر دومم سه ماه بود که مادرشوهرم خونه شون رو دادن به ما تا زندگی کنیم. و من غریب بودم دست تنها، مادر شوهرم یه شهر دیگه، مامان اینا یه شهر دیگه خلاصه گذشت.
دخترم دوما نزدیک ۲سالش که شد دوباره از پوشک گرفتن رو شروع شد. دیگه دخترم بزرگ شده بود راحت تر تونستم از پسش بربیایم.
دختر دومم ۲سالش شد،مجدد باردار شدم. خوشحال بودم آخ جون🤩 خدا چقدر دوستم داری دیگه لازم نیست شوهرمو برای بچه راضی کنم.
ولی ۲ ماه بعد، سقط شد خیلی گریه کردم 😭 نمیتونستم خودمو آروم کنم. تا اینکه متوسل شدم به امام صادق و آرام شدم.
در همین گیر و دار به مشکل بزرگی برخوردیم...
👈 ادامه دارد.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#مادری
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#چند_فرزندی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_سوم
در همین گیر و دار به مشکل بزرگی برخوردیم. اختلاف فرهنگی خانواده همسرم چون اکثرا تک فرزندی بودن یا با فاصله زیاد روی بچه هاشون خیلی تسلط داشتن نمیذاشتن بازیگوشی کنن، در عین حال تعصبی، نمیشد به بچه شون بگی بالای چشمت ابرو...
ولی من میگفتم بچه باید بچگی کنه، هرکاری خواستن انجام بدن مگر کاری که خطرناک باشه ولی این مسئله هم برای همسرم، هم خانوادشون قابل درک نبود. از بچه ی ۲ ساله میخواستن آروم باشه، نباید لباسشو کثیف کنه، با دست غذا نخوره، اسباب بازی هاشو جمع کنه،، بریز به پاش نکنه. شوهرمم میگفتن مامانش راست میگه، تو تربیت بلد نیستی.
بچه نباید با قاشق چنگال قابله بازی کنه کافی بود لیوان بشکنه واویلا بود😧 در حالی که خونواده ما اصلا خودشون قابلمه میارن تا بچه بازی کنه😁 همش بچه منو با بچه های فامیلشون (تک بود) مقایسه میکردن. منم اعصابم خورد میشد، باعث میشد دخترمو سر اینکه چرا توپ فلانی برداشتی، دعوا کنم😥 و بعدش باعث میشد عذاب وجدان بگیرم.
تا اینکه به خواست خدا خواهر مادرشوهرم سن ۴۰ سالگی باردار شد و شدن سه بچه البته با فاصله زیاد ولی همین هم خیلی خوب بود. تاثیر زیاد روی رفتار خانواده شوهرم گذاشت. چون مادر مادرشوهرم فوت کرده بود، دختر خواهر شده بود مثل نوه ش بیشتر موقع ها میآوردش خونه شون معنی بچه داشتنو متوجه شدن...
خلاصه من ۲سال بعد از اون سقط، باردار شدم ولی خوشحالیم دوامی نداشت و کورتاژ شدم.
بعد از سقط دوم آقامون راضی نمی شد برای بعدی، برا همین خودم دست بکار شدم. به دخترا گفتم اگه خواهر یا برادر میخواین، باید یه لیست از چهل شهدا بنویسیم هر روز صلوات بفرستیم از ۳تا شروع میکردیم. به ۴۰ که می رسید، دوباره از اول...
متوسل شدم به شهید نوید صفری و اذان گفتن در منزل، اکثر روزها با دخترا زیارت عاشورا میخوندیم هدیه میدادیم به شهدا، نذر روضه علی اصغر، توی محل هرجا آخر مجلس دعا میکردن برای کسانی که بچه نداشتن بچه بده من بلند میگفتم برای کسانی که بچه دارن ولی بازم میخوان هم دعا کنید. خلاصه همه محل میدونستن من بچه میخوام چون ما خونه مون هیئت بود، کلاس خیاطی هم بود. همه ی محل مارو میشناختن. یه محل دعا میکردن ما بچه دار بشیم 😁 میگفتن ان شاء الله پسر بشه، میگفتم من فقط سرباز میخوام برای آقا پسر دختر مهم نیست هرچی خدا بخواد.
بعد از ۲ سال و نیم بلاخره آقامون راضی شد و من به لطف خدا باردار شدم. ۹ ماه گذشت. یه روز صبح رفتم بیمارستان ببینم شرایطش چطوری ماما گفتن امروز فردا بچت به دنیا میاد. عصر رفتم چمکران هر کس منو میدید میگفت خانم معلومه شکمت آمده پایین چرا آمدی اینجا😳😮
شوهرم از رنگ روم حس کرده بود وقتش خوابش نمیبرد، دعا میخوند. من خوابیدم 😴 ساعت ۱۲ از درد بیدار شدم دیدم شوهرم میخواد بخوابه گفتم بذار بخوابه ساعت ۳ دردم شدید شده بود. آقامونو بیدار کردم ولی میگفتم بذار اذان بشه، نماز صبح بخونم. آقامون دید دیگه خیلی درد میکشم گفت برو بیمارستان نماز بخون.
رفتیم خانمه داشت تمیز کاری میکرد تا رفتم گفت نیا گفتم بابا بچه داره بدنیا میاد گفت اصلا برو صبر کن😳 آقامون گفت چرا برگشتی گفتم نمیذاره برم تو 😫گفت بریم یه بیمارستان دیگه گفتم نمیشه دوباره رفتم تو به خانم گوش ندادم
ماما میگفت اسم گفتم بچه داره بدنیا میاد یه نگاه اندرسفیهی کرد🤨گفت اسم😩
خلاصه وقتی دید درست میگم، دست پاچه شد. سریع بردن اتاق زایمان پرستار نمیدونست چکار باید بکنه هم دنبال رگ میگشت سرم بزنه. و هم می گفت یکی بیاد کمک، بلاخره یه ماما خمیازه کنان آمد گفت چه خبره؟ دید وقتشه بچه به دنیا بیاد.
سال ۱۴۰۲ دختر عزیزمو گذاشتن بغلم، وای خدای من چه لحظه شیرینی، دیگه باورم نمیشد🥲😭😇
از برکت آمدن دخترم، رفتار خانواده شوهرم زمین تا آسمون عوض شد. یه چی میگم یه چی میشنوی عجیب غریب، از نظر مالی کمک میکنن، خوراک، پوشاک، اسباب بازی برای دخترا، درکشون بالا رفته بچه ها هر کاری میکنن میگن بچه اس دیگه اشکال نداره، بزرگ میشن خوب میشن
دختر سومم انگار اولین نوه شون هست. وقتی میرفتیم از خونه شون، پدرشوهرم صبح به صبح میومد سراغش، باهاش حرف میزد، قربون صدقش میرفت. کلا یه جور دیگه شدن، سالی یک دوبار میومدن خونمون ولی حالا تعطیلات که میشه میگن یا شما بیاین یا ما بیایم طاقت دوری ندارن
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#مادری
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#چند_فرزندی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_چهارم
توی این مدت همه چیز خوب بود ولی کم کم داشتیم وارد یه امتحان الهی میشدیم که کل خانواده رو تحت شعاع قرار داده بود. من از نظر روحی داغون اصلا نمیتونستم خودمو آروم کنم ولی چون خانوادگی بود به هیچ کس هیچی نگفتم نه مادر و مادرشوهرم، توی شهر غریب سوختمو دم نزدم. پیش همه خودمو خوشحال و سرحال نشون میدادم ولی از درون افسردگی شدید...
دخترم ۸ ماه بود که متوجه شدم باردارم😳🤩 تنها خبری بود که منو میتونست از حالت افسردگی دربیاره و به زندگی امیدوار کنه هیچ لذتی بالاتر از تکون های بچم نبود و منو به زندگی امیدوار کرد. قربون خدا برم میدونست من تنها با نوزاد حالم خوب میشه.
حرف ها دوباره شروع شد. چرا به فکر آینده بچه ها نیستین، تربیتشو میخواین چکار کنید و... با این حرف ها تا چند روز فکرم مشغول میشد ولی بعد توکل میکردم به امام زمان
۹ ماه بعد کیسه آبم پاره شد ،مجبور شدم برم بیمارستان، دانشجوها دورم جمع شدن، من با این قضیه مشکی نداشتم چون میگفتم بلاخره باید اینا هم یاد بگیرن، مشکلم این بود که یکی از دانشجوها ناخنش بلند بود و خیلی اذیت شدم. این دیگه نامردی بود.
خلاصه درد داشتم ولی درد زایمان شروع نمیشد. دوتا مامای کاملا بی تجربه پیشم بودن، نمیدونستن باید چکار کنن آمپول فشار زدن. کم کم دردم شروع شد ماماها نمیدونستن باید چکار کنن و من خیلی ناراحت بودم از این قضیه، آمپول فشار درد رو بیشتر بیشتر کرده بود از حالت طبیعی هم خارج شده بود. تا اینکه بلاخره به لطف خدا و توسل به امام زمان پسرمو سال ۱۴۰۳ گذاشتن بغلم، هیچی به اندازه ی وقتی که بچه رو میذارن بغلت شیرین نیست.😊🥲😇
داشتن بچه پشت سر هم خیلی سخته، گاهی اوقات هر دو باهم توجه میخوان، وقتی نمیتونم براشون دعا میکنم خدایا خودت براشون جبران کن ولی لحظه های شیرینی هم برات به وجود میارن که خاطره خوش میشه
و اما در مورد حرف حدیث ها یه چیزی که خانم ها دلسوزانه به من میگن اینکه به فکر سلامتی خودت هم باش.
مادرم ۱۰تا بچه داره و مادرشوهرم دوتا وقتی مقایسه میکنم، میبینم مادرم ۱۰ سال از مادر شوهرم بزرگتر ولی از نظر سلامتی بهتر نباشه کمتر نیست. هردو پادرد، کمردرد، دیکس کمر، تازه مادرشوهرم رگ انگشتش میگیره تا نیم ساعت درد میکشه و هیچ جوره هم خوب نمیشه مگر یه وقتی خودش از درد بیوفته.
یا زن داداشم که یدونه بچه داره با خودم مقایسه میکنم میبینم ایشون از ۳۰ سالگی دردهاشون شروع شد. پادرد، سردرد، کمردرد، تازگی ها هم میگن دست درد الان ۴۰ سالشون و خودشون میگن انواع اقسام قرص ها رو مصرف میکنن.
یا یکی از اقوام شوهرم که یکی بچه داره و همیشه زن داداش خودشو به خاطر داشتن ۶تا بچه مسخره میکنه، میگه سلامتیشو از دست داده بخاطر بچه، آخه زن داداشش سرددرد داشت، همه جا میگفت ببینید بچه ی زیاد چه بلایی سر آدم میاره، خودش رفت تفریح داشت از رودخانه رد میشد پاش لیز خورد با سر افتاد سرش خورد به سنگ بیهوش شد.
میخوام اینو بگم سلامتی دست خداست. به هرکی بخواد میده به هرکس نخواد نمیده ،چه با بچه چه بدون بچه، همه چیز دست خداست. بماند که بارداری و شیردهی واقعا در سلامتی خانم ها مؤثره.
اینم بگم الان هم زن داداشم پشیمانه، هم خواهرم که چرا بچه نیوردن افسوس لحظه هایی رو میخورن که دیگه برنمیگرده...
در مورد کارهای خونه و بازی بچه ها نه کار من درست بود، نه خانواده شوهرم که قبلا میگفتن سخت بگیرم. من از دخترا تا زیر 7سال هیچ کاری نمیخواستم انجام بدن همه کارهاشون با خودم بود و الان که بزرگ شدن بهشون میگم لباستون رو زمین نندازین یا کیف کتابتون جمع کنید خیلی براشون سخته حتی کار شخصی مثل مسواک زدن هم براشون سخته و وقتی کار انجام میدن که من دیگه عصبانی بشم یا دعواشون کنم.
در تجربه ی یکی از اعضای کانال خوندم که یه خانمی از بچه ۶ سال میخواست جای خودش جمع کنه. این خیلی برام جالب بود. می گفتم مگه میشه؟
الان من از دختر یک سال و ۶ ماهم میخوام برام بالش بیاره، پوشک بیاره برای داداشش حتی ظرف هایی که شستم یکی یکی بذار سر جاش با ذوق شوق انجام میده با یه آفرین گفتن کلی خوشحال میشه و باعث شده حتی جوراب خواهراش زمین باشه میبره بهشون میده، دیدم میشه خوب هم میشه.
از کانال دوتا کافی نیست هم ممنونم که به جز پرداختن به موضوع فرزندآوری، به تربیت فرزند و همسرداری و... هم اهمیت میدین و تجربه خانم ها رو توی کانال میذارین 💐 باتشکر از کانال خوبتون اجرتون با خانم فاطمه زهرا 🤲
دعا کنید امام زمان بچه های منم به سربازی قبول کنن. برای ظهور امام زمان صلوات
یا علی✋
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۵۲
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#برکات_فرزندآوری
#قسمت_اول
ماه رمضان سال ۱۴۰۰ بود، دعای جوش کبیر رو تو خونه داشتم با تلویزیون گوش میدادم که به فرازهایی که توش کلمه نور بود رسیدم. چندبار که تکرار کردم یهو مرکز چشم پزشکی نور اومد تو ذهنم، پیش خودم تصمیم گرفتم عمل لیزیک چشم انجام بدم تا بعد از ۱۵ سال از شر عینک خلاص بشم.
فرداش نوبت تلفنی گرفتم و رفتم
اون موقع دوتا دختر داشتم یکی ۹ ساله و یکی ۴ساله،وقتی برا معاینه رفتم دکتر چشم پزشکم گفت شما نمیتونی چشماتو عمل کنی. گفت یه چیزی تو سرت هست که داره به چشمات فشار میاره سریعا به دکتر مغزواعصاب مراجعه کن.
همسرم و مادرم وقتی شنیدن خیلی بی تابی میکردن، فکر کردن اتفاق بدی برام افتاده. خلاصه تا دکتر مغزو اعصاب برم و ام ارآی انجام بدم حسابی اطرافیانم نگران بودن ببینن جواب چیه اما خودم اصلا ناراحت نبودم،روحیه ام هم خیلی خوب بود.
با اینکه دکتر گفت احتمال تومور مغزی هست فقط خنده ام گرفت چون اون سال سریال بچه مهندس پخش میشد که توش مهندس جوادی تومور داشت و خیلی راحت تو فیلم درمان شد. خودمو هی با اون آقا مقایسه میکردم نمیدونم چرا خنده ام میگرفت🤦♀
ام ارآی رو پیش دکترم بردم خوشبحتانه گفتند که تومور کاذب مغزی هست گفتن آب دور مغز زیاد شده، توموری وجود نداره ولی همین آب دور مغز داره کار تومور رو میکنه و به مغز و چشم فشار میاره، سریعا باید درمان بشید تا آسیب ندیدید.
خلاصه تو ماه اول دوبار بستری شدم از نخاع این آب اضافه کشیده شد. بعد دارو مصرف کردم دوباره بعد از مدتی از نخاع آب کشیده شد. تا اینکه دکترم گفت باید وزن کم کنم.
با یه دکتر تغذیه آشنا شدم، خدا خیرش بده خیلی تو کارش حرفه ای بود. بدون داروهای شیمیایی و با رژیم های خیلی اصولی تو پنج ماه ۲۳ کیلو وزن کم کردم تا اینکه شکر خدا کمی فشار مغزم پایین اومد حالمم اوکی بود تا اینکه یهو دیدم باردارم🙈 اصلا آمادگی نداشتم وسط درمان بدون برنامه ریزی،همسرم باور نمیکرد ولی خوب باردار بودم دیگه...
دکتر مغزو اعصابم کلی دعوا و ناراحتی که چرا باردار شدی! ممکنه خطرناک باشه باید بچه رو بندازی. حتی گفت میفرستمت کمیسیون پزشکی که این بچه باعث بالاتر رفتن فشار مغزت میشه و باید سقط بشه
اما اهمیتی ندادم و دکترمو عوض کردم.
دکتر زنان هم هرجا میرفتم پروندمو قبول نمیکردند، میگفتند شما پرخطر هستی و کلی هم مسخره ام میکردن که تو این شرایط بچه میخواستی چیکار! ولی خوب نمیدونستند که حکمت خداوند خیلی بالاتر از این هاست.
من حتی نامه دکتر مغزو اعصابم برای سقط رو از همسرم پنهون کردم. پیش خودم گفتم خدا خودش این بچه رو داده حتما حکمتی داره...
رفتم سونو گفتن بچه دختره،خدا منو ببخشه جا خوردم خودمو گم کردم ،باورم نمیشد. همسرم خیلی دعوام کرد گفت ناشکری نکن زن، این بچه هدیه خداست حالا من استغفرالله داشتم گریه میکردم که من پسر میخوام. خداروشکر خیلی زود فهمیدم کارم اشتباست. به خودم اومدم دیگه ناشکری نکردم. با جون و دل منتظر تولد دختر سومم شدیم.
خدا خواست و دختر سومم روز مادر سال ۱۴۰۱ به دنیا اومد تا هدیه روزمادرمو اون سال از دست خدا بگیرم. یاد فرازای نور جوشن کبیر افتادم و نیت کردم و اسم دخترم و گذاشتم نورا که واقعا هم نور خداوند تو زندگیمه...
به یمن قدمش درهای رحمت خداوند به رومون بازشد. ماشین طرح مادران برامون دراومد. زمین فرزند سوم قانون حمایت از خانواده رو بهمون دادن، کار همسرم از شرکت خصوصی به شرکت نفت تغییر کرد. خلاصه کلی برکت و رزق و روزی با به دنیا اومدنش نصیبمون شد و مهمترینش این بود که از روزی که دنیا اومد من یه دونه قرص هم نخوردم.
تو هفته آخر بارداری با اون وضعیت سختم از نخاع من بازم آب کشیدند که در کمال تعجب دکترها دیدن فشار مغز نرمال شده، به خاطر همین داروهامم قطع کردن و تا امروز هنوز مشکلی برام پیش نیومده...
بعد از اینکه نورا دوسه ماهش شد چون شیرخشک میخورد، تصمیم گرفتم دوباره برای رژیم اقدام کنم. همینطور که تحت نظر بودم برا رژیم دیدم بدنم همش میلرزه و توان گرفتن رژیم رو ندارم. مادرم مانع شد برا رژیم گرفتن، گفت بدنت ضعیفه، بیماریت تازه خوب شده،تازه زایمان کردی هنوز زود برا رژیم گرفتن...
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۵۲
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#برکات_فرزندآوری
#قسمت_دوم
با اینکه رژیم رو کنار گذاشتم لرزش و ضعف بدنم بهتر نشد. چندبار دکتر رفتم یکی گفت شوک عصبیه، یکی گفت ویتامین دی بدنت کمه، یکی گفت ضعیف شدی، روزبه روز هم لاغرتر میشدم. تا اینکه یه آزمایش دادمو فهمیدم تیروییدم به شدت پرکار شده...
تا آزمایشات و اسکن انجام بدم دوماهی طول کشید که دکتر برام دارو شروع کرد. اواخر فروردین ماه ۱۴۰۳ بود که دارو رو شروع کردم. اردیبهشت مجبور شدم قرص اورژانسی استفاده کنم که به خاطر خوردن قرص متی مازول «همون قرص تیروییدم» اثر نکرده بود البته به گفته دکترا که این قرص داروی جلوگیری رو بی اثر میکنه...
خلاصه ۱۸ اردیبهشت شد. من موندم و یک بیبی چک مثبت و کلی ترس و بلاتکلیفی، نمی دونستم چه کنم، دنیا رو سرم خراب شد. همسرم بچه نمیخواست اصلا باهم به مشکل بزرگی برخورد کرده بودیم تا مرحله طلاق هم فکر کرده بودیم.
به خاطر بچه ها دست دست میکردیم. تصمیم گرفتم یواشکی بچه رو سقط کنم
کلی زعفرون دم کردم خوردم🤦♀🤦♀
چندجا رفتم برا سقط، هرکدوم به بهونه ای کنسل شد البته خداروشکر تا اینکه ۱۵ خرداد امام رضا دعوتمون کرد مشهد.
اونجا دخترای بزرگترم پیشنهاد دادن بریم موج های آبی،تو دلم گفتم بهترین موقعیته برا خلاصی از این بچه، وقتی وارد سالن اونجا شدیم خانومایی که رفتن میدونن بنر بزرگی زدن که ورود خانومای باردار ممنوع،تو دلم خیلی خوشحال شدم گفتم اینجا کار تمومه. انقدر از پله ها رفتم بالا از سرسره ها اومدم پایین به امید سقط نینیم😭🤦♀
اما دست تقدیر چیز دیگه ای رو برام رقم زده بود. اونجا هم اتفاقی نیفتاد. فردا شبش رفتیم حرم، شهادت امام جواد ع بود
یهو انگار تلنگری بهم زده باشن اونجا خیلی حالم بد شد. خیلی گریه کردم. وقتی مصیبت میخوندن برای امام رضا ع و امام جواد ع استغفار کردم از خدا طلب بخشش
توبه کردم که به هرنحوی که شده بچه مو نگهدارم حتی اگه از همسرم جدا شدم. به امام رضا هم گفتم اگه میوه دلم پسر باشه اسمشو میذارم محمدجواد😍
برگشتیم شهرمون، یک ماهی گذشت، خداروشکر ویار نداشتم، خیلی کم بود درحد یکی دوبار تهوع که صبح بود و همسرمم خونه نبود ولی دیگه داشتم تابلو میشدم. تصمیم گرفتم برم سونو...
نوبتم که شد رفتم روی تخت دراز کشیدم
دستگاه رو که دکتر گذاشت از مانیتور رو به روم دیدم که یه نینی داره دست و پا میزنه همینجوری داشتم نگاش میکردم انگار تا اون موقع باور نداشتم که باردارم چون فقط یه بیبی زده بودم نه آزمایشی نه سونویی هیچی نرفته بودم. یهو صدای دکتر منو بیشتر به شوک برد دکتر گفت که نینیم سالمه ۱۴ هفته شه🤦♀ گفت نینی هم پسره🙈
خداروشکر که سالم بود. اومدم بیرون نشستم تو همون مرکز مونده بودم چه جوری بگم به همسرم، گوشیمو برداشتم پیام دادم که به من زنگ نزن، پیامم نده فقط بدون که باردارم و نینی پسره...
خداییش با همسرم هر مشکلی داشتم، یکبار سر دخترام حرفمون نشده بود عاشق دختراشه و حتی اون بود که سر بارداری نورا دلداریم میداد. اما خوب بعد از سه تا دختر تجربه داشتن پسر شیرینه مطمئنم اگه برعکس هم بود باز به همین اندازه خوشحال میشدیم. خیلی کیف کرده بود با پیاممم. اول گفت راست میگی توروخدا راستشو بگو دروغ نمیگی، بعدش که دید هی زنگ میزنه من رد میزنم، شروع کرد کلی ایموجی شاد و قلب و خوشحالی فرستادن که مبارکه الحمدالله. بعدشم وقتی فهمید پنهون کردم کلی دعوام کرد که چرا و چه...
خانواده همسرم خیلی خوشحال شدن
کلی هم تبریک گفتن، به مادرم که گفتم، چشمتون بد روزگار رو نبینه، هرچی از دهنش دراومد گفت، چقدر ناراحتم کرد. چقدر گریه ميکردم، از دست زخم زبوناش، خیلی بچه هامو دوست داره ها ولی مخالف صددرصد بارداری بود. میگفت کی چهارتا بچه میاره تو این دوروزمونه؟ خیلی دعوام کرد. منم احترام به مادرم برام خیلی مهمه جوابشو نمیدادم.
ماهه هفتم بودم که دیگه یواش یواش بقیه فهمیدن و بعضیاشون از ته دل تبریک گفتن، بعضیاشون مسخره کردن، تیکه انداختن. یکی گفت ماشین و زمین مزه کرده باز باردار شدی. یکی گفت حسرت پسر داشتی دکتر رفتی چیکار کردی پسر بیاری😢 با این حرفا دلمو شکوندن، خدا به راهه راست هدایتشون کنه...
پسرم یه ذره زود دنیا اومد، رفت دستگاه، خودم فشارم بالا رفت چند روزی آی سی یو بودم. هی بهم گفتن ببین حق داشتیم بهت بگیم بسه، به فکر خودت بودیم.
الحمدالله بعد از این همه اذیت شدنا الان محمد جوادم ۴ ماهشه، خداروشکر که دارمش.
انشالله کسی دیگه خانوما رو بابت بارداری مسخره نکنه چون یه خانوم باردار به اندازه کافی تو فشار هست.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۵۷
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
من متولد ۷۳ و همسری متولد ۶۴ هستن. سال ۸۸ به طور کاملا سنتی با هم ازدواج کردیم. دو سال تو عقد بودیم و سال ۹۰ رفتیم سر خونه و زندگیمون...
از اون جایی که خانواده شوهرم بیشترشان مشکل ناباروری دارن به منم گفتن زیاد جلوگیری نداشته باش. از اون طرف هم همسرم خیلی بچه دوست بود. می گفت اگه تو بچه دار شدن مشکل از تو باشه، من میرم زن می گیرم.
خلاصه ما سه ماه بعد از عروسیمون تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم و ماه دوم من باردار شدم. خدا رو شکر خیلی خوش حال بودیم اما خونه مون خیلی کوچیک بود. از رزق بچه تو راهی مون، خونه بزرگ نصیب مون شد اما شریکی با یکی از فامیلامون خریدیم.
پسرم امیر علی وقتی به دنیا اومد یه پسر شیطون بود، از اول همه می گفتن دیگه بچه نیار بسه همین ولی وقتی ۵ ساله شد دیگه هم بچه ام غصه دار بود که چرا آبجی یا داداش نداره، هم شوهرم می گفت یکی کمه، با وجود گاردی که اطرافیان می گرفتن که بچه نیار ما مجدد بچه دار شدیم.
خیلی دلم دختر می خواست اما خدا صلاح ندونست. امیر حسین سال ۹۶ بدنیا آمد. حالا شیطونا شده بودن دوتا و اصلا دیگه به فکر بچه نبودیم تا ۴ سال، بعد به طور ناخواسته بچه دار شدیم.
اولش همسرم می گفت برو سقط کن من گفتم نه خدا داده شاید دختر باشه. خلاصه تا ۱۸ هفتگی من اسمشو گذاشته بودم فاطمه و باهاش حرف میزدم و به هیچکس نگفتم تا خودشون فهمیدن باردارم. اولش باور نمی کردن وقتی که دیگه باور کردن رفتم سونوگرافی دیدم پسره، تا یک هفته گریه می کردم که چرا پسر شده، من دختر می خواستم. اطرافیان فقط دلداری میدادن می گفتن ناشکری نکن. یواش یواش کنار اومدم و آروم شدم.
اون زمان از لحاظ مالی هم خیلی تو سختی بودیم، زایمان خیلی خطرناکی داشتم. دکتر وقتی سزارین کرد و بچه ام رو دید، شروع کرد به آیه فتبارک الله احسن الخالقین گفتن با خودم گفتم وای بچه ام ناقص گفتم چی شده؟ گفت چقدر خدا بهت رحم کرد.جفتم پاره شده بود و بچه با کیسه و جفت اومد رو دست دکتر...
بعد از چند روز بستری بودن مرخص شدم. اومدن امیرمحمد شروع رحمت به خونه مون بود، طوری بود که تو دو ماهگی یه خونه ویلایی بزرگ نصیب مون شد. رزق مادی معنوی بود که از در دیوار می رسید برامون، خودم میگم این پسر رحمت و برکت بود برا ما...
الآنم که ۴ سالشه اینقدر با محبت نسبت به ما که اون دوتا نیستن، یه موقع میگم من باید بخاطر اون ناشکری ها استغفار کنم الان می فهمم چرا خدا صلاح دونست به من دختر نداد. کماکان خانواده مخالف فرزندآوری ما هستند، هنوز هم ترس دارن من باردار بشم. مخصوصا مادرم، هم من، هم همسرمو نصیحت می کنند که دیگه بسه ولی شوهرم می خنده و میگه که ما می توانیم😍😂
انشاالله سربازان امام زمان روز به روز زیادتر بشن و در رکاب آقا امام زمان خدمت کنند و هر کسی هم فرزند می خواد خدا بهش عطا کنه از فضل و رحمت خودش...
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۸۳
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#مشیت_الهی
خدا را هزار مرتبه شکر من ۳تا دختر ناز دارم. وقتی جنسیت فرزند سومم رو متوجه شدیم که دختر هست، همسرم گفتن خدا را شکر که اگه خدا نمیخواست به ما یکی از دو جنس رو بده، اون جنس دختر نبود و خدا به ما لطف کرد و دخترو داد.
این مسئله تکراری رو همتون میدونید زخم زبونای مردم، خانواده شوهر، خواهر شوهرا و جاریا.
من و همسرم خیلی بچه دوست داشتیم و داریم ولی متاسفانه حرفهای خانواده همسرم به من فشار آورد و مانع شد که بیشتر از ۳ فرزند داشته باشم حتی زمانی که فرزند سومم به دنیا آمده بود، خواهرشوهرم که برای دیدنم به منزلمون اومده بود میگفت اگه عاقل باشی دیگه هیچ وقت بچهدار نمیشی، خیلی سخته که به جای تبریک همچین جملاتی رو بشنوی.
همسرم میگفتن بیا بچه دار بشیم. کی میتونه مثل ما دختر با حجاب چادری تربیت کنه؟! اما من گوشم بدهکار نبود، دوروبرمون همه یا یکی داشتن یا دوتا و همم پسر داشتن و به همین دلیل بعضیاشون راحت ناشکری و زبون درازی میکردن(هنوز که هنوزه من دلیل این تبختر رو نمیفهمم اینکه چرا یکی به خاطر نعمتی که خداوند صلاح دونسته و بهش عنایت کرده و تازه این اول راهه و قراره از اون نعمت در آخرت ازش بازخواست بشه به دیگران فخر فروشی میکنه و یه نگاه از بالا به پایین داره)
اینکه چرا خانم ها را به جایی برسونیم که جنس خودشون رو پستتر بدونن و وقتی پسر به دنیا میارن بگن آخیش از شر حرف مردم راحت شدیم.
من همیشه فکر میکنم همونطور که آیه قرآن میگه مال و فرزندان زینت زندگی دنیا هستند این یه حقیقته اگر باور کنیم. شما وقتی به یک سفر کوتاه میرید توی اتاق هتل براتون مهم نیست که فرش زیر پاتون چه شکلیه یا پرده اتاق چه رنگیه چون اونجا رو منزلگاه میدونید و میدونید که همیشگی نیست و به زودی سفرتون به پایان میرسه. ما چرا به این دنیا اینطوری نگاه نمیکنیم؟!
خیلی جالبه که بعد از سالها با مطرح شدن مسئله فرزندآوری و عنوان شدن مشکلاتی که کاهش جمعیت میتونه در کشور ایجاد کنه یهو خواهر شوهرای من به خودشون اومدن و دیدم که دارن تبلیغ میکنند برای فرزندآوری و رو به من و جاری هام میگن بچه بیارید(البته بگم ها هنوز هم از اینکه من پسردار بشم ناامید نشده بودن و میگفتن شاید چهارمیش پسر بشه)
من در دوره چله مادری استاد عباسی ولدی شرکت کردم تحول عجیبی برای من اتفاق افتاد یه دفعه به خودم اومدم دیدم به خاطر حرف مردم که پشیزی ارزش نداره این همه سال علیرغم علاقه همسرم و سه تا دختر عزیزم به یه نینی کوچولوی با کنمک و علیرغم این همه اصرار فرزندانم و همسرم در این ۱۰ سال من به خاطر حرف مردم خودم را از همچین نعمتی محروم کردم.
با خودم گفتم من که دستم خالیه عملی ندارم این همه آرزو میکنم به مقام شهدا دست پیدا کنم، خوب بسم الله اگه میخوای جهاد کنی راهش بازه، بچهدار شو. احساس قدرت عجیبی میکردم،نمیدونید چقدر مشتاق بودم، دو تا دختر دیگه داشته باشم قدو نیم قد، چقدر حسرت میخوردم از این کوتاهی و از این ضعف ایمانم، خیلی استغفار کردم،خیلی،از خدا خواستم من رو ببخشه و اگر صلاح میدونه دو تا دختر عزیز دیگه به من عنایت کنه🤲
به شدت مشتاقانه برای فرزندآوری لحظه شماری کردم، متاسفانه بعد از چندین ماه متوجه شدیم که همسر من دچار ناباروری شده و باید عمل بشه بعد از عملشون چندین ماه طول کشید تا خدا لطف کرد و من باردار شدم، نمیتونم بگم که چه شادی زاید الوصفی تو زندگیمون وارد شد. چقدر فرزندانم و همسرم و من خوشحال شدیم و خدا را شکر کردیم.
اسمش رو حانیه گذاشتیم. مدام در مورد حانیه با هم صحبت میکردیم همه اعضای خانواده با او ارتباط برقرار کرده بودند و اسم او مدام توی خونه آورده میشد بعضی وقتا بچهها باهاش شوخی میکردن همش میگفتند که خیلی منتظرشیم،واقعا تحمل اون چند ماه تا دنیا اومدنش سخت بود اما مصلحت الهی بر این تعلق گرفت که حانیه عزیز من به دنیا نیاد و در ۴ماهگی در شکمم از دنیا رفت، نمیتونم وصف کنم غمه سنگینی رو که تحمل کردم و میکنم. غم از دست دادن فرزند از یک طرف و حسرتی که خانواده دارند براش میخورند مخصوصاً دختر کوچیکم زینب از طرف دیگه واقعاً خیلی اذیتمون کرد و میکنه.
دخترم زینب روزی چند بار از حضرت معصومه س میخواست که دو تا خواهر دوقلو بهش بده خیلی خوشحال بود خیلی امیدوار بود خیلی دعا میکرد اما مصلحت الهی نبود.
لحظهای که متوجه شدم این اتفاق افتاده تلخی اینکه چطور به زینب میخوام بگم و به اعضای خانواده کمتر از تلخی از دست دادن فرزندم نبود
الان ۱۵ روزه که حانیه عزیزم رو از دست دادیم. امسال تو روضه اباعبدالله خیلی دل شکسته بودم. عزیز دلم رو به اربابم سپردم به خانم رقیه(س) جانم،به آقا علی اصغر(ع) جانم
برام دعا کنید اگه خدا مصلحت میدونه جاشو برام سبز کنه. هرچند هیچ وقت هیچ کسی نمیتونه جای او رو برای من پر کنه. فدای دلت بشم یا حضرت رباب(س)
.
#آیت_الله_شهید_دستغیب
✅ چه نعمت بزرگی...
«هر وقت به حضرت سجّاد عليه السلام بشارت مىدادند خداوند مولودى به تو عنايت فرموده است، اوّل مىپرسيد: مادرش سالم است؟ يا بچّه سالم است؟
وقتى مىگفتند: آرى، امام سر به سجده مىگذاشت و شكر مىكرد، پيش از آنكه بپرسد مولود پسر است يا دختر». چه نعمت بزرگى است سلامتى مادر، يا فرزند.
📚 عدل
#سبک_زندگی_اسلامی
#جنسیت_فرزند
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#آیت_الله_شهید_دستغیب
✅ چه نعمت بزرگی...
«هر وقت به حضرت سجّاد عليه السلام بشارت مىدادند خداوند مولودى به تو عنايت فرموده است، اوّل مىپرسيد: مادرش سالم است؟ يا بچّه سالم است؟
وقتى مىگفتند: آرى، امام سر به سجده مىگذاشت و شكر مىكرد، پيش از آنكه بپرسد مولود پسر است يا دختر». چه نعمت بزرگى است سلامتى مادر، يا فرزند.
📚 عدل
#سبک_زندگی_اسلامی
#جنسیت_فرزند
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#آیت_الله_شهید_دستغیب
✅ چه نعمت بزرگی...
«هر وقت به حضرت سجّاد عليه السلام بشارت مىدادند خداوند مولودى به تو عنايت فرموده است، اوّل مىپرسيد: مادرش سالم است؟ يا بچّه سالم است؟
وقتى مىگفتند: آرى، امام سر به سجده مىگذاشت و شكر مىكرد، پيش از آنكه بپرسد مولود پسر است يا دختر». چه نعمت بزرگى است سلامتى مادر، يا فرزند.
📚 عدل
#سبک_زندگی_اسلامی
#جنسیت_فرزند
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۹۵
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#توکل_و_توسل
#بارداری_بعداز_35_سالگی
من متولد سال۶۲ و آقایی هم متولد ۵۸ هستن. ما در سال۸۲ به صورت سنتی باهم ازدواج کردیم. با وجود مشکلاتی در زندگی و زندگی در کنار پدرومادر شوهرم، خداروشکر از زندگیم راضیم. شوهرم مرد دلسوز و مهربونی هستن.
من ۶ماه بعد ازدواج باردار شدم و خدا یه دختر نازودوست داشتنی در سال۸۴ به ما داد. به لطف خدا سال ۸۹ دوباره باردار شدم و خدا دختر دومم رو سال۹۰ بهمون
هدیه داد بماند که چه حرفهایی به ناحق از طرف اطرافیان اومدو به گوشمون رسید که چه کارایی کردن که بچه شون پسر بشه ولی دختر شد و نمیدونم خدا باید به آدم پسر بده و از این حرفا ولی ما با دخترامون خوشبخت بودیم.
گذشت و دختر سومم فاطمه خانم سال۹۷ به جمع خانوادمون اضافه شد. با اومدن فاطمه خدا روزی مون کرد تو شهر مقدس قم یه خونه ۱۰۰متری خریدیم و شدیم همسایه حضرت معصومه س
اوایل سال ۴۰۱بود که با کانال دوتا کافی نیست آشنا شدم و با خوندن تجربه ها و بخاطر امر رهبری خیلی دلم میخواست که دوباره بچه دار بشیم ولی شوهرم راضی نمیشد. ولی من سعی خودمو کردم چندین ماه باهاش صحبت کردم و گفتم که من خیلی دوست دارم درذراه خدا جهاد کنم چون حضرت آقا فرموده بودن که جهاد زن فرزندآوری هستش، بخصوص تو این زمان که واقعا شیعه ها دارن کم میشن بلاخره هر طور بود آقایی رو راضی کردم☺️و سال ۱۴۰۲ باردار شدم. خیلی خوشحال بودم ولی بس که بچه کم داشتن و تو رفاه بودن رو کرده بودن تو ذهن همه، دختر اولم که ۱۹سالش بود از اینکه من باردار بودم ناراحت بود و میگفت که این همه بچه رو میخواین چیکار ولی من برام امر نائب حضرت مهدی عج مهمتر از همه چیز بود. با خودم میگفتم که بعد به دنیا اومدنش محبتش میوفته تو دلش و با این حال خودم خوشحال بودم. این خوشحالی زیاد دوام نیاورد و جنین قلبش تشکیل نشد و تو ۱۰ هفتگی سقط شد.
جالب اینجاست همون دخترم که ناراحت بارداری من بود، وقتی بچه سقط شد بیشتر از همه ناراحت شد. بعد سقط وضعیت من ناجور شد. رفتم پیش متخصص زنان آزمایش و سونوگرافی برام تجویز کردن، وقتی جواب رو دیدن گفتن که توده رحمی داری باید زود نمونه برداری کنیم و بدیم آزمایش. من خیلی ناراحت بودم.
دکتر نمونه برداری رو انجام دادن، نمونه رو دادم آزمایشگاه و اومدم خونه وقتی به شوهرم گفتم که نمونه برداری کردن خیلی ناراحت شد. گفت که هرچی بود، نباید می ذاشتی دست بزنن، خدای نکرده خطرش بیشتر میشه. گفتم دیگه کاریه که شده توکل به خداتا جواب نمونه برداری بیاد. فکرای بدی میومد تو ذهنم، ناراحت بودم که دیگه نمیتونم برای امام زمانم سرباز بیارم، بعد که جواب آزمایشم اومدم آدرس دکتر سرطان شناس رو بهم دادن و گفتن جواب آزمایش رو ببرم پیششون، تو این مدت یه شب متوسل شدم به شهید ابراهیم هادی که چند وقتی بود کتاباش رو خونده بودم و ارادت داشتم. با گریه باهاشون حرف میزدم و میگفتم کمک کنیدتا مشکلی نداشته باشم تا بتونم تو این زمونه امام زمونم رو با آوردن بچه یاری کنم و چله زیارت آل یاسین برداشتم به نیت شهید هنوز چله ام تموم نشده بود، یکی از آشناها یه دکتری رو بهم معرفی کرد و رفتم پیش شون و شرایطم رو بهشون گفتم.
وقتی بررسی کرد، گفت من که چیز خاصی نمیبینم دارو بهم داد، یه ماه استفاده کنم بعد یه سونو بدم و جوابشو ببرم براشون. داروها رو استفاده کردم و الحمدلله خوب شدم. جواب سونو رو هم بردم و نشونش دادم، گفتن که سونو چیزی رو نشون نداده و گفتن که توده ای تو رحم نیست. نمیدونم شاید عنایت شهید بوده که شامل حالم شده بوده.
من که خوشحال بودم، اومدم و به شوهرم گفتم که دوباره باید به فکر بچه باشیم. بعد چند وقت که خودم رو تقویت کردم تو سن ۴۰سالگی در سال ۱۴۰۳ به لطف خدا دوباره باردار شدم. ایندفعه دختربزرگم که ۲۰ سال داشت دیگه ناراحت نبود و خدا یه زهرا کوچولوی ناز رو ۲۰ تیر ۱۴۰۴ در سن ۴۱ سالگی بهمون هدیه داد که شد عزیز دل آبجیاش و مامان و باباش.
امیدوارم که خدا کمکمون کنه تا بتونیم درست تربیت شون کنیم و بشن سرباز واقعی آقا امام زمون ان شاءالله
از خدا میخوام عاقبت همه بنده هاش، ما و بچه هامونم ختم بخیر بکنه. از همه تون میخوام که در حق منو بچه هام دعا کنید🙏 در آخر دعا میکنم که خدا دامن همه اونایی که بچه میخوان رو سبز کنه🤲
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075