eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
859 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
💦🥀🍃🥀💦 سنین11تا15 مردي مقابل گل فروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش كه در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود . وقتي از گل فروشي خارج شد، دختري را ديد كه روي جدول خيابان نشسته بود هق هق گريه مي كرد. مرد  نزديك دختر رفت و از او پرسيد: «دختر خوب، چرا گريه مي كني؟» دختر در حالي كه گريه مي كرد، گفت: «مي خواستم براي مادرم يك شاخه گل رز بخرم ولي قیمت آن گل خیلی بیشتر از مقدار پولیست که من دارم . مرد لبخندي زد و گفت: «با من بيا، من براي تو يك شاخه گل رز قشنگ مي خرم.» وقتي از گل فروشي خارج مي شدند، مرد به دختر گفت: «مادرت كجاست؟ مي خواهي تو را برسانم؟» دختر دست مرد را گرفت و گفت :«آنجا» و به قبرستان آن طرف خيابان اشاره كرد. مرد او را به قبرستان برد و دختر روي يك قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت. مرد دلش گرفت، طاقت نياورد، به گل فروشي برگشت ، دسته گل را گرفت و تصمیم گرفت تا خودش دسته گل را به مادرش برساند . 💦🥀🍃🥀💦 🔙43🔜
💦🥀🍃🥀💦 آهای ! آهای ! ای بچه جان توی کوچه سنگ نپران سنگ بزنی سر می شکنی خدا نکرده ناگهان سر که شکستی شر و شر خون می ریزد از جای آن صاحب سر داد می کشه آی پاسبان ، آی پاسبان می بردت کلانتری به ضرب و زور ، کشان کشان آنجا تو را حبس می کنند بین تمام حبسیان از پدرت پول می گیرند به اسم جرم یا زیان تا بجهی از این بلا کندی تو فهت دفعه جان مخر برای خود ستم سنگ نپران بچه جان از :عباس یمینی شریف (مناسب گروه سنی 8 الی 15 سالگی و بالاتر) 💦🥀🍃🥀💦 🔙44🔜
💦🥀🍃🥀💦 سال‌ها پیش یکی از پیامبر‌های خوب خدا که اسمش حضرت ابراهیم بود با هاجر همسرش و پسرش اسماعیل زندگی می‌کرد. در یکی از شب‌ها حضرت ابراهیم علیه السلام در خواب دید که فرشته‌ای نزدش آمد و فرمود: خداوند متعال از تو می‌خواهد تا اسماعیل فرزند خود را برای من قربانی کنی. حضرت ابراهیم علیه السلام بسیار وحشت‌زده از خواب بیدار شده و با خود فکر می‌کند که آیا این خواب دستوری از سمت خداست و یا وسوسه‌ای از جانب شیطان! اما دوباره دو شب پشت سر هم در خواب به او وحی می‌شود که تو باید در روز دهم ماه ذی‌الحجه برای رضایت خداوند مهربان تنها فرزندت یعنی اسماعیل را به منا که یک کوه در نزدیکی مکه بوده ببری و او را قربانی کنی. وقتی این خواب تکرار می‌شود حضرت ابراهیم متوجه می‌شود این ماموریتی است از جانب خدا که باید انجام دهد. پس صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار می‌شود به هاجر مادر اسماعیل می‌گوید: برخیز و به اسماعیل لباس‌های زیبا بپوشان! زیرا می‌خواهم او را به مهمانی دوست بسیار بزرگی ببرم. هاجر، اسماعیل را حمام کرده و معطر می‌سازد و او را برای مهمانی آماده می‌کند. حضرت ابراهیم و اسماعیل (ع) بعد از خداحافظی از هاجر از خانه بیرون می‌روند. حضرت ابراهیم برای اینکه قربانی کردن اسماعیل از چشم مادرش دور بماند، او را به سوی منا همان جایی که خدا دستور داده می‌برد. در مسیر رفتن به سوی منا در سه جا شیطان در برابر حضرت ابراهیم ظاهر شده و به وسوسه او می‌پردازد و سعی می‌کند او را از این کار منصرف کند. اما حضرت ابراهیم (ع) با اراده‌ استوار و باور قوی که داشته شیطان را از نزدیک خود رانده و به سوی منا ادامه مسیر می‌دهد. او باور دارد که حتما خیری در این کار است چرا که امری است از جانب خدا. وقتی به منا می‌رسند ابتدا حضرت ابراهیم همه چیز را برای اسماعیل توضیح می‌دهد و او نیز می‌پذیرد. سپس دست‌ها و پا‌های اسماعیل (ع) را بسته و او را مانند قربانی به زمین می‌خواباند و چاقوی خود را بر گلوی او گذاشته و محکم می‌کشد. اما چاقو گلوی اسماعیل را نمی‌برد. او این کار را دو سه بار تکرار می‌کند، اما ابراهیم (ع) در کمال تعجب می‌بیند که چاقو گلوی اسماعیل را نمی‌برد. در همین لحظه صدایی می‌آید:‌ ای ابراهیم! آن رویا را تحقق بخشیدی و به ماموریت خود عمل کردی. (سوره صافات- آیات ۱۰۴ و ۱۰۵) و سپس خداوند متعال گوسفندی را می‌فرستد و در ادامه می‌گوید: تو از آزمایش الهی سربلند بیرون آمدی. اکنون فرزندت را رها کن و به جای اسماعیل این گوسفند را که برایت هدیه فرستادیم قربانی کن. حضرت ابراهیم (ع) بسیار خوشحال شده، اسماعیل را در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد و سپس به جای او گوسفندی که از بهشت برای او فرستاده شده را قربانی می‌کند. از آن زمان به بعد است که این رسم و سنت به عنوان روز قربان در تاریخ نامگذاری می‌شود و حجاج پس از انجام اعمال حج تمتع حیوانی را قربانی می‌کنند و گوشت آن را در بین فقرا تقسیم می‌نمایند و رضایت خداوند متعال را جلب می‌کنند. 💦🥀🍃🥀💦 🔙45🔜
💦🥀🍃🥀💦 به خدایی که آفریده علی💓 هست برتر ز نور دیده علی💓 آفتابی ست در قلمرو عشق که به صبح ازل دمیده علی💓 شب تاریک جهل را به جهان هست پیغمبر سپیده علی💓 بوسه هر بار می زند خورشید به مقامی که آرمیده علی💓 جانشین خود و برادر خود مصطفی بین که برگزیده علی💓 هست تورات را خلاصه ی کل هست انجیل را چکیده علی💓 هله بنگر عروس قرآن را که نقاب از رخان کشیده علی💓 رتبه را بین مقام را بنگر ای که ملک دلت خریده علی💓 که محمد به لیله ی اسرا یا علی💓 گفته یا شنیده علی💓 به حقیقت اگر چه نیست خدا به خدا تا خدا رسیده علی 💓 🍬🎊🍬 💦🥀🍃🥀💦 🔙46🔜
45.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💦🥀🍃🥀💦 پله‌های سعادت لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/940179475Cb9698fe085 💦🥀🍃🥀💦 🔙47🔜
💦🥀🍃🥀💦 پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشت. بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد . این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت: «کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد . » این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد . او به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟ یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابراین نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که میکنم ؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت . مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت . آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد ، گفت : مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم . در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد . او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : «این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری » وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود ، فرزندش نان زهرآلود را می خورد . به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت : هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند ♦️🔆 ۱۵ تا ۱۸ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/940179475Cb9698fe085 💦🥀🍃🥀💦 🔙48🔜
💦🥀🍃🥀💦 مـــي ايـــــــــد از دور مــردي ســــواره بـــرمــرکب عشـــق چــــون ماهپــــاره والشمــس رويـش, واللــيــــل مـــويـش گلـــها هــمه مســــت از رنگ و بويـش عـمــــامـــه بر سر مثــل پيـمبـــــر (ص) در بـازوانــش نـيروي حيــــــــــــــــدر(ع) ازپــاي تــاسـر در شـور و شيــــن است بــرق نگـاهــش مثل حســــين(ع) است مي ايــد از دور خوشــــبو تر از يـــــاس در چشــــم وابرو مـانـند عبــــــاس (ع) القــصـه ايــن مــرد اميـد دلهاســـــــــت خوشبو تر از ياس فرزند زهراست(س) ♦️🔆 ۱۵ تا ۱۸ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/940179475Cb9698fe085 💦🥀🍃🥀💦 🔙49🔜
💦🥀🍃🥀💦 روش درست کردن ستاره های کاغذی ♦️🔆 ۱۵ تا ۱۸ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/940179475Cb9698fe085 💦🥀🍃🥀💦 🔙50🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💦🥀🍃🥀💦 (ع) 🏴نماهنگ زیبا وجانسوزِ/ویژه هفتم صفر ▪️شهادت امام حسن مجتبی (ع) ▪️با صدای علی فانی ♦️🔆 ۱۵ تا ۱۸ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/940179475Cb9698fe085 💦🥀🍃🥀💦 🔙51🔜
💦🥀🍃🥀💦 به ابوسعيد ابوالخير، گفتند : فلاني قادر است پرواز کند، گفت: اين که مهم نيست، مگس هم مي پرد. گفتند: فلاني را چه ميگويي..؟؟روي آب راه ميرود..!! گفت: اهميتي ندارد، تکه اي چوب نيز همين کار را مي کند. گفتند: پس از نظر تو شاهکار چيست..؟؟ گفت: اين که در ميان مردم زندگي کني ولي هيچگاه دروغ نگويي، کلک نزني ٬دلي نشکني٬ از اعتماد کسي سوء استفاده نکني و کسي را از خود ناراحت نکني. ✨اين شاهکار است ♦️🔆 ۱۵ تا ۱۸ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/940179475Cb9698fe085 💦🥀🍃🥀💦 🔙52🔜
💦🥀🍃🥀💦 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 (ع) زنده ای تو در یاد و خاطرم زنده ای تو در قلب شیعیان چشم خیس تو مثل آسمان قلب و سینه ات نور و کهکشان از برای آن صلح پاک تو دین و حرف حق مانده جاودان مانده در شب و ظلم و تیرگی یاد و چهره ماه مهربان شب رسید و شد کشته مجتبی در عزای او مانده آسمان ♦️🔆 ۱۵ تا ۱۸ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/940179475Cb9698fe085 💦🥀🍃🥀💦 🔙53🔜
💦🥀🍃🥀💦 ای دل!زود باش!...آستین همت بالا بزن... نکند از قافله ی عشّاق جا بمانی... مگر تاریخ را نخوانده ای؟؟!!....آنان که در کشاکش مصالح و منافع خود با امر امامشان لحظه ای درنگ کردند،از همراهی کاروان عشق باز ماندند و برای همیشه ی تاریخ در آتش حسرت وندامت و هدف آماج تیرهای ملامت!! تو درنگ نکن!...لشکرامام در حال تجهیز است... و تاریخ تکرار میشود... نکند جزء جا ماندگان از قافله ی کربلا باشی.... دلِ من! تردید نکن! تو هم ، هم مسیر با کاروان امام شو... و قدر قدم هایت را بدان! چرا که هر قدمت اینجا، اثبات اقتدار سپاه اسلام است و طبق کلام قرآن مستحق ثواب! در این مسیر که قدم میگذاری، دل زینب آرام میگیرد... چرا که میبیند خون عزیزانش به ثمر نشسته است.. آری تو میتوانی ثمر خون حسین باشی!! گویا زمانی که زینب فرمود:« جز زیبایی در این صحنه نمیبینم...» این روزها را هم میدید!...و به آن امید داشت... تو نیز در خیل کاروان عشاق، مرهمِ دل زینب باش...و قدم جای قدم های آل حسین بگذار و با خیل عظیم دل باختگان، به کوی عشق ملحق شو.... قدر بدان و عمیق تر نفس بکش!اینجا در هوای حریم حسین، و در جمع سپاهیان مهدی ،نفس کشیدن هم لذتی دو چندان دارد! آری گفتم سپاهیان مهدی! آخر این راه و این قافله عجیب بوی ظهور میدهد ! وعقل و دل ، هر دو گواهی می‌دهند که این اجتماع عظیم لشکریان اربعین امام ، بی هدف و برنامه گرد نیامده اند! بلکه فرمانده ای حکیم از پس پرده بر آن ناظر است..‌. و به یقین میرسم که این خیل عظیم دل باختگان و اقتدار وصف ناشدنی سپاه اربعین، مقدمه ایست برای ظهور... بی نصیب نمانی؟؟!... و تو رفیق! هر که هستی و با هر انگیزه ای اینجا آمده ای؛ به خاطر اطاعت از امر ولایت آمده ای؛ یا بیمارهستی و در پی درمان به دارالشفای حسین پاگذاشته ای؛ جوانی و به خاطر رفقایت راهی شده ای! یا اینکه آمده ای تا آنچه از عظمت اربعین میگویند را با چشم خودت ببینی ... ویا حتی تنها، آمده ای که در هوای حسین صفایی بکنی! فرقی نمیکند...الان زمان این حرفها نیست!! فقط لحظه ای تصور کن قرار است که تو با حضورت در این سپاه با عظمت، قطعه ای از پازل پیچیده ی ظهور را پر کنی... چه لذت و چه شرافتی از این بالاتر! بارها در زیارت اربعین خوانده ای که نُصرٓتی لکم مُعّده... پس بیا وثابت کن که مطیع امر مولایی ...وهر زمان که ولی امر کند جان بر کف آماده ای... ♦️🔆 ۱۵ تا ۱۸ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/940179475Cb9698fe085 💦🥀🍃🥀💦 🔙54🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💦🥀🍃🥀💦 مداحی حماسی حاج میثم مطیعی برای وحدت ملت ایران و عراق 🏴 ز فتنه ها نهراسیم، که در امان حسینیم... ♦️🔆 ۱۵ تا ۱۸ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/940179475Cb9698fe085 💦🥀🍃🥀💦 🔙55🔜
💦🥀🍃🥀💦 داشت توی بازار قدم میزد. سرش را بلند کرد تا جلوی پایش را ببیند مبادا زمین بخورد! دوباره نگاهش را زود برید، زیر لب چیزی زمزمه کرد وراهش را به سمت کناره ی بازار کج کرد.. بیرون که می‌آمد آب خوش از گلویش پایین نمی‌رفت! دلش میخواست از طبیعت و فضای بیرون لذت ببرد! اما اصلا نمی‌توانست سرش را بالا کند. چشمش که بالا می آمد تیر بود که از هر طرف به سمتش روانه بود! توی بازار از کنار مغازه ی عینک فروشی که رد شد؛ پیش خودش ‌گفت کاش عینکی بود که به چشممان میزدیم تا فقط چیزهایی که دلمان میخواهد را می‌دیدیم! این طوری شاید خیلی از مشکلات شهر حل میشد... پناهی ♦️🔆 ۱۵ تا ۱۸ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/940179475Cb9698fe085 💦🥀🍃🥀💦 🔙56🔜
💦🥀🍃🥀💦 تاج نور است بر سرم، چادر یادگاریِ ّ مادرم، چادر... میشود تا بهشت همسفرم در رهایی ز نفس، بال و پرم مایه ی امن و هم قرار من است(یا:هر کجا میروم کنار من است) چادرم اوج افتخار من است دلم از قید این و آن، آزاد باغ جان، با گلِ عفاف آباد چادرم، حسّ پر زدن از خاک حسّ شیرین« لا اله سواک» امر حق شد چراغ زندگیم وحجاب است تاج بندگیم چادرم دلرباست در برِ من شور عشق خداست در سر من هرکجا میروم دلم آرام از رضای خدا بگیرم کام اولِ عشق و آخر است، خدا عشق او چادری نموده مرا❤️ پناهی ♦️🔆 ۱۵ تا ۱۸ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/940179475Cb9698fe085 💦🥀🍃🥀💦 🔙57🔜
💌 اربعین بهشت زمینی اهل ایمان است. کسانی که در این بهشت سیر می‌کنند، باید مواظب باشند ابلیس آن‌ها را با فریبی مانند حضرت آدم از بهشت اخراج نکند. 👤علیرضا پناهیان ♦️🔆 ۱۵ تا ۱۸ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/940179475Cb9698fe085 💦🥀🍃🥀💦 🔙59🔜
💦🥀🍃🥀💦 کم کم داشت چشم هایش را باز می کرد و یواش یواش آسمان راروشن و روشن تر میکرد. از اینکه می توانست اراده کند و به همه جای دنیا نور بپاشد، احساس غرور می کرد! پیش خودش می گفت کسی بالا تر از من وجود ندارد! بالا و بالاتر رفت. رسید وسط آسمان. توی قلب آسمان که می‌رسید، حس می‌کرد دیگر سلطان آسمانهاست!! و اینجا بودکه گرم تر از همیشه می تابید و به همه چیز و هم کس نور و فخر می فروخت! چقدر کیف می کرد وقتی همه از آن پایین پایینها، روی زمین او را می دیدند! اصلا دلش نمی‌خواست هیچ چیز جلوی دیده شدنش را بگیرد! ابرهای بیچاره قطار شده بودند تا با هم بازی کنند. وقتی جلوی خورشید رسیدند، اخمهایش را حسابی درهم کشید و از اینکه جلوی صورتش را گرفته اند ناراحت شد و حسابی دعوایشان کرد! بیچاره ها گریه شان گرفت!و از پیشش رفتند. یک روز که خورشید مثل همیشه داشت وسط آسمان نور افشانی و خود نمایی میکرد، ناگهان دید نورش کم و کمتر شد! و همه جا تاریک و تاریکتر. هرچه تلاش کرد دید نمی تواند بتابد!! نفهمید علتش چیست؛ اما چیزی مثل سایه روی صورتش افتاده بود! هر کاری کرد نتوانست آن را کنار بزند. بد جور احساس ناتوانی می کرد! باورش نمی شد؛ ولی انگار قدرتی بالاتر از او هم وجود داشت!! پناهی ♦️🔆 ۱۵ تا ۱۸ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/940179475Cb9698fe085 💦🥀🍃🥀💦 🔙60🔜