~°بیا و ببین فارهه خانم چه کرده همه رو دیوونه کرده😂🙂°~
•گفته اگه ۳۰۰ تایی بشن رمانی که خودش داره مینویسه رو میزاره👀🤌🏼•
"بیا اینجاکهفقطجایتو اینجا خالیه🙃"
➥-𝐣𝐨𝐢𝐧- https://eitaa.com/madarm_zahra135
#جوینبدهرفیق
#مذهبی_میمانم
#پارت1
_زینبببب زود باش ساعت 3 باید اونجا باشیمااااا
. چشممم بخدا اومدم یه لحظه وایسیننن
هرچی بدستم میومد رو داشتم میریختم تو کوله ام
و چون خیلی خیلی با سلیقه ام همه چیم گم شده بود،
حتی گیره ی روسریم.
مامان دیشب مجبورم کرد چمدونمو جمع کنم و فقط کوله ام بمونه .
یه شلوار سیاه جین دم پا گشاد پوشیدمو یه پیرهن پسته ای .
و رو شال سیاهم طلق گذاشتمو مثل همیشه لبنانی بستمش . صورت من از بچگی گرد بود و وقتی طلق مینداختم از نظر خودم که خیلی خوب میشد .
زود چادر عربی مو پوشیدم و کوله بدست رفتم پایین .
برای چندمین بار بود که تنهایی با دوستام داشتیم میرفتیم مسافرت و هربار بیشتر از قبل شوق داشتم.
اونم کجا.... مشهدددددد ،قرار بود شیش روز اونجا بمونیم . شبش اصلا نتونستم از شوق زیاد بخوابم
ولی خوب من هیچوقت چشمام خستگی یا خواب الودگی رو نشون نمیداد.
حتی وقتی یه عالمه گریه میکردمم سرخ نمیشد و پف نمیکرد .
اومدم که سوار ماشین شم داداش امیرعلی با حالت تمسخر گفت:
_یکمم میمومدی زینب خانم عجله کار شیطونه
منم بی اعتنا به حرفش سوار ماشین شدم .
داداش تازه از دانشگاه برگشته بود . دانشگاهش یه شهر دیگه است و نمیتونه زود زود بیاد پیشمون چون توی دانشگاه نظامی درس میخونه و اونجا خیلی زیادی بهش سخت میگیرن،تا به قول بابا مرد بار بیاد .
دوره ی عمومی اش تموم شده بود و قرار بود کل تابستون و محرم رو خونه بمونه .
https://daigo.ir/secret/8561882643
نظراتتون رو بگید
#مذهبی_میمانم
#پارت2
قرار بود بعد از دوره هاش سپاهی بشه . هرچند خوشش نمیومد که اینو به کسی بگیم .
ولی من درموردش خیلی شوق داشتم با اینکه هفت تا از عمو هام سپاهین
ولی خوب، اینکه یه سپاهی کوچیک هم تو خونمون داشتیم بد نبود.
کل راه مامان داشت بهم غر میزد که قراره دیر برسیم.
چون داداش برگشته بود از بابت مامان یه عالمه خیالم راحت بود که دیگه غصه نمیخوره و دلش زیاد تنگ نمیشه .
دوره ای که داداش امیر رفته بود دانشگاه مامان همیشه دلشوره داشت و زندگیو رسما زهرمارمون کرده بود.
مخصوصا آخرا که داداش توی یه ماموریت از شدت گرمازدگی تشنج کرد و بستری شد .
تو راه وقتی مامان دید غر زدناش بمن فایده ای نداره برگشت سمت داداش و بهش غر زد که چرا داری اینهمه سریع میری و داداشم مثل همیشه سربه سرش گذاشت و خندید .
تو راه مثل همیشه یا مداحی باز میکرد یاهم اهنگای خارجی . پارادوکسی بود برا خودش .
بالاخره بعد یه سال رسیدیم پیش اوتوبوسا که کنار پایگاه بودن .
پیاده شدم و مامانو بغل کردم بعدم بوسیدمش و خداحافظی کردم، مامانم هی هی میگفت که توروخدا بهمون زنگ بزن.
بعد رفتم بابا رو بغل کردم و اونم هی هی میگفت نبینم گوشیو جواب ندیااااا|
بعدشم رفتم سراغ داداش امیر،
مثل خودم ادم بی احساس و بی عاطفه ای بود .
تاحالا فقط توی این هفده سال یه بار بغلش کرده بودم
وقتی بود که برگه ی اعزام به دانشگاهشو دیدم
اونم بخاطر این که میدونستم خواهر برادریمون دیگه مثل قبل همیشگی نیست و قراره تق و لوق باشه...
رفتم جلو و گفتم ؛
https://daigo.ir/secret/8561882643
نظراتتون رو بگید
#مذهبی_میمانم
#پارت3
. خداحافظ، تو این مدت که تونبودی من تک فرزند خونه بودم الانم نوبت توعه
_ هر کی ندونه فکر میکنه تو همیشه بالا سرش بودی و همراهش. تو که هیچوقت خونه نبودی،اگرم بودی داشتی تو اتاق درس میخوندی...
. بهرحال
لبخند تیزی زدم و گفت:
_ برو خداحافظ، خواهشا هم به تلفنا جواب بده
. باشه
دلیل این تذکراشونو میدونستم
من مثل داداش خیلی زیاد به خانواده وابسته نبودم
.البته به هیشکی نبودم.
و دفعه ی قبل که برا طرح رفته بودیم پنج روز بمونیم دانشگاه کلا روزی دوبار زنگ میزدم که بگم زنده ام.
رفتم و سوار اتوبوس شدم
بچها رو دیدم که پشت اوتوبوس رو کاملا غرو کرده بودن و برای منم جا نگه داشته بودن
راستی . خودمو معرفی نکردم . من زینبم . زینب آرمانی
هفده سالمه و کلاس یازدهمم . یدونه داداش دارم که ازم پنج سال یا هم بهتره بگم چهارسال و نیم بزرگتره
. یه دختر تقریبا اجتماعیم که بعضی وقتا مغروریت و بد خلقی هم به خرج میدم . معمولا با کسایی که رو مخ یا زیادی با بقیه راحتن زبونم تنده و اینو همه بهم میگن .
با آدمایی که نزدیک نیستم همیشه با اخم حرف میزنم.
اما با آدمایی که نزدیکم بیشتر مهربونم.
درس خوندنو جدی میگیرم و رشتم تجربیه
هرچند خیلی از اشناها به جز مادر پدرم باهاش مخالفت میکردن .
تا حالا همیشه برا خودم زندگی کردم و میشه گفت نصف عمرمم همیشه تو باشگاه ها و رشته های مختلف گذشته
https://daigo.ir/secret/8561882643
نظراتتون رو بگید
#مذهبی_میمانم
#پارت4
چندین سال هم بود که رفیق درست حسابی و صمیمی نداشتم تا مدرسه امو عوض کردم و دوستای خیلی عالی ای نصیبم شد .
خانواده ی بابام مذهبین و چادری
ولی خانواده ی مادریم کاملا برعکسن و من ازشون اصلا خوشم نمیومد و نمیاد .
اونا خیلی بی خیال و بدحجابن
و تیپشون یه استایل خیلی عمومیه که همه ی دخترای این دوره زمونه میپوشن .
من چنین تیپایی رو دوست ندارم و همیشه عاشق متفاوت بودنم.
اگه بخوام از لحاظ ظاهری خودمو توصیف کنم .
قدم بلنده
صورت گرد و چشمای میشی دارم
و پوستمم روشن و سفیده
لبای خوش فرم و صورتی ای دارم
و تقریبا هم میشه گفت که یکم طلایی میزنم .
.خودمم در همین حد از خودم میدونم .
برگردیم به زندگی واقعی.
با بچه ها حدودچهار سال بود اشنا شده بودم .
فاطمه کوثر و زهرا ومائده و دوقلوهای اسما و سلوا هم سنم بودن ولی هانیه و لیما و غزل و حدیث یه سال کوچیک تر بودن
رفتم کنار فاطمه کوثر نشستم .
قبلا سر جا دعوا کرده بودیم اخرشم قرار شد فاطمه کوثر کنار پنجره بشینه.
با پوزخندی گفتم
. خداروشکر نشستی کنار پنجره من اگه مینشستم خورشید میزد بهم و گرمازده میشدم...
... خانم دکتر کم کم داره عصر میشه چه خورشیدی؟
کم نیاوردم و گفتم
. حالا...
بعد خندید و منم خندم گرفت . فاطمه کوثر بهترین دوستم بود .
اون رشته اش ریاضی بود و من تجربی .اون بیشتر منو خانم دکتر صدا میزد و منم خانم مهندس صداش میزدم از کلاس هشتم باهم همکلاسی بودیم و از اونموقع دعوای انتخاب رشته امون شروع شد .
من از اولشم عاشق تجربی بودم و اون از زیست متنفر بود . از طرفیم دوست داشتیم هم کلاسی باشیم ولی تصمیم گرفتیم به عقاید هم احترام بزاریم و هرکسی راهشو بره ولی تو این راه باهم رفیق باشیم
https://daigo.ir/secret/8561882643
نظراتتون رو بگید
#مذهبی_میمانم
#پارت5
من همیشه از اینکه با فاطمه کوثر دوست بودم خوشحال بودم هیچوقت حتی موقع دعوا هامون هم پشیمون نشدم.
اتوبوس راه افتاد و شوخی های ماهم شروع شد . برگشتم سمت حدیث و غزل که صندلی پشتی مون نشسته بودن
و گفتم ؛
.غزل توروخدا این بار که خونتونو باز بار نزدی تو چمدون که؟..
بعد همه خندیدن .
غزل هر بار که میرفتیم جایی یه عالمه وسیله با خودش برمیداشت .
حتی یادمه وقتی کلاس هشتم رفته بودیم اعتکاف برا سه روز یه چمدون بزرگ اورده بود درحالی که ماها فقط یه ساک داشتیم حتی وسطاش دیدم قابلمه و نودل اینا اورده...
غزل هم برگشت و گفت
_ باشه زینب خانم .
وقتی با گریه ازم سشوار بخوای نشونت میدم
دوباره خندیدیم.
بعد از یه عالمه خندیدن و شوخی و مداحی که بیشتر دست فاطمه کوثرو میبوسید،
اتوبوس برای نماز مغرب وایساد و همگی پیاده شدیم و رفتیم نماز و برگشتیم .
تقریبا قرار بود بیست و چهار ساعت تو راه باشیم و این یعنی خداحافظ خواب و سلام بر شب زنده داری .
نزدیک دوی نصف شب بود و همگی داشتیم حرف میزدیم. هانیه پرید وسط حرف همه
و گفت:
_ ایوای یادتونه شب اخر اعتکاف تا ساعت ده صبح بیدار بودیم؟
زهرا گفت:
_همون شب که سر سحری چایی پرید گلوی زینب و داشت خفه میشد و از چشماش اشک میومد؟
با خنده تایید کردم .
این با اختلاف بد ترین خاطره توی بهترین روز اعتکاف بود
اون شب دو دیقه مونده به اذون صبح وسط خنده چایی پرید گلوم و شروع کردم به سرفه .
ولی همه فکر میکردن دارم ادا در میارم و واکنشی نشون نمیدادن و وقتی دیدن صدا اوقم داره بلند میشه پاشدن هر کدوم یه مشتی به کمرم زدن تا درست بشم ولی انگار نه انگار .
https://daigo.ir/secret/8561882643
نظراتتون رو بگید
پنج پارت تقدیم نگاهاتون
https://daigo.ir/secret/8561882643
نظراتتون رو بگید
شهادتیعنی:
متفاوتبهپایانبرسیم🌱؛
وگرنهمرگپایانهمهی
قصههاست . .
➥︎ 𝒉𝒕𝒕𝒑𝒔://𝒆𝒊𝒕𝒂𝒂.𝒄𝒐𝒎/𝒇𝒌𝒎𝑭𝒎𝒌┃):مـجـنـوט الـحـسـیـن