eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_44 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید که کلافه شده بود، به کارلوس زنگ زد ت
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در طول راه مریم در مورد امید توضیح داد و اینکه چطور با او همسفر شده. از دیدارش با خانواده گارسیا گفت اما از اتفاق ناگوار آن شب و بیماریش چیزی نگفت. پس از رسیدن به خانه سوغات آن‌ها را داد. برای مادر یک شال و بادبزن زیبا که از سوغاتی‌های مخصوص اسپانیا بود و برای محمد کیف چرم خریده بود. محمد خیلی ذوق کرد. او واقعاً عاشق چنین کیفی بود. -یه دونه‌ای آبجی. از کجا می‌دونستی همچین کیفی می‌خوام؟ - از اونجایی که خواهرتم. -اون یکی کیف مال کیه؟ -واسه رییسم گرفتم. بنده خدا خیلی به فکرم بود اما من به خاطر اینکه با اون پسره نرم گفتم دو برابر حق ماموریت می خوام. اونم همون روز واریز کرد برای همین شرمنده‌ش شدم. -ایول آبجی الان می‌تونم با این کیف پز بدم که اینو از اسپانیا برام آوردن و با رییس شرکت همتا ست دارم. -واقعا که دیوونه‌ای محمد. مریم درحالی که سوغات در دستش بود، وارد اتاق رییس شد و سلام کرد. -سلام خانم صدری. رسیدن به خیر. خوشحالم که اینجایید. مشکلی که نداشتید؟ مریم تشکر کرد و خیالش را با گفتن اینکه سفر خوبی بود، راحت کرد. _خیالم راحت شد. خدا رو شکر که راضی بودی. سوغات را به او داد. _ بابت زحمت‌هایی که برای سفر کشیدید و هزینه اضافه‌ای که پرداختید ممنونم. به خاطر رفتارم قبل رفتن هم عذرخواهی می‌کنم. - چه سوغات زیبا و با ارزشی. توقع نداشتم تو این مدت کم به فکر سوغات هم باشی. اونم برای من. -البته ناقابله. قربان نمونه‌ای از محصول توی کارخونه رو با خودم آوردم اول میدم برای آزمایش و تأیید، بعد می‌رسم خدمتتون واسه تصمیم‌گیری در مورد قرارداد. با رفتن مریم رییس با پسرش تماس گرفت. از اعلام رضایت مریم خوشحال بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_45 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در طول راه مریم در مورد امید توضیح داد و
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -فکر نمی کردم از عهده این کار بر بیای اما انگار حواستو خوب جمع کردی. بیا شرکت حق مأموریتتو بگیر. امید باورش نمی‌شد که مریم چیزی به پدرش نگفته. از خوشحالیِ پدر فهمید که او را تأیید کرده. به همین خاطر برای تشکر ادکلنی که در مادرید خریده بود، کادو کرد و به شرکت رفت. کادو را روی میز منشی گذاشت. خانم جهانی نگاهی پر سوال و کنجکاو به کادو انداخت. بعد از گرفتن چکی با مبلغ بالا که فکرش را هم نمی‌کرد، برگشت و کادو در دست در اتاق مریم را زد. با صدای بفرمایید وارد شد. مریم با دیدن او چهره‌اش را درهم کشید و سرش را در برگه‌های جلوی دستش ثابت نگه داشت. -سلام اومدم ازتون تشکر کنم که در مورد اشتباهی که کردم به پدرم چیزی نگفتید. این کادو هم ناقابله اما به رسم تشکره. کادو را روی میز مریم گذاشت. مریم از عصبانیت چشمانش گرد شد. از جا بلند شد و به امید توپید. -آدمِ ناجور، فکر کردین الان به شما لطف و رحم کردم؟ من به خودم لطف کردم. آخه برم چی بگم. فکر کردین آبرومو از سر راه آوردم؟ گفتن این حرف یعنی... با حرص نفسش را بیرون داد. -برین بیرون. اگه بفهمم یا بشنوم در مورد این سفر، اتفاقاتش و اصلاً اینکه توی این سفر با من بودید، کسی چیزی فهمیده وای به حالتون. امید که همه تصوراتش به هم ریخته بود، یک لحظه به مریم خیره ماند و بعد بدون آنکه حرفی بزند از اتاق خارج می‌شد که با حرف مریم متوقف شد. -کادوتونم بردارید لازمتون میشه. بدید به اونایی که بهتون آویزون میشن. امید رو به در کرد و با صدایی که سرشکستگی در خود داشت، جوابش را داد. - اگه از اتاق شما با این کادو خارج بشم، ممکنه همون جور که فکر می‌کنید حرف و حدیث درست بشه. از اتاق بیرون رفت اما حالش گرفته بود. خیلی تحقیر شد و از طرفی سعی می‌کرد حق را به مریم بدهد ولی با غرور له شده‌اش چه می‌کرد. کاری با مریم کرده بود که حتی نمی‌توانست با کسی درباره‌اش حرف بزند. چیزی از ذهنش گذشت. - این دختر با من چی کار کرده؟ من چند ساله تو بی‌بند باری‌های فیجعی هستم. اون شب که اتفاقی نیفتاد؛ پس چرا برام اینقدر بزرگ شده. حتماً به خاطر پاکی اونه که منم شرمنده شدم و این همه تحقیرو تحمل کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 یک شاخه گل چه کارها که با یک زن نمی‌کند! یک شاخه گل زورش خیلی زیاد است تمام زخم‌ و غصه‌ها را پاک می‌کند و خستگی‌هایش را از بین می‌برد! فقط مهم این است که گل را از دست چه‌کسی میگیرد🌷 ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_46 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -فکر نمی کردم از عهده این کار بر بیای اما
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم به کادوی امید خیره شد. خیلی تند رفته بود. به راحتی می‌توانست کاری کند تا از شرکت بیرونش کنند ولی مثل بچه‌ها شرمنده و مظلوم برخورد کرد. وقتی به خانه رفت، قبل از آنکه محمد بیاید، همه ماجرای بین خودش و امید را برای مادرش تعریف کرد. تنها کسی که رازدارش بود و همیشه بی‌حاشیه به او کمک می‌کرد، مادرش بود. مادر، مریم را در آغوش گرفت و سعی کرد او را آرام کند. -مادر جان خدا رو هزار مرتبه شکر اتفاق بدتری نیفتاد. سعی کن فراموش کنی. -مامان وقتی یادم می‌افته که اون پسره منو بدون حجاب دیده، بیشتر به هم می‌ریزم. _عزیزم تو که میگی خودشم شرمنده شده، پس کمتر بهش فکر کن و بذار تموم شه. -شرمنده‌ست ولی فکرم از بی‌حرمتی که بهم شده، آزاد نمیشه. با صدای در، مادر و دختر از هم جدا شدند تا محمد شک نکند و حساس نشود. محمد طی سال گذشته تجارتی را با راهنمایی و کمک‌های مریم شروع کرده بود. خواهرش هم هر هفته حساب و کتابش را چک می‌کرد. به همین خاطر وضع مالی خوبی پیدا کرده بود و هر روز منظم به محل کار می‌رفت و برمی‌گشت. مادر هم به خاطر اینکه هر دو فرزندش به سر و سامانی رسیدند آرام و خوشحال بود. مریم گیتار پدرش را آورد. مدتی می‌شد که به آن دست نزده بود. دلتنگ پدرش شده بود. شروع کرد به نواختن و خواندن ترانه مورد علاقه پدر. اشک می‌ریخت. صدای خوبی داشت. پدرش همیشه او را به خاطر صدا و نواختن خوبش تشویق می‌کرد. محمد متعجب به او نگاه می‌کرد. بین آن همه موفقیت، این حال مریم برای چه بود. مادر هم که فهمیده بود چه در دل مریم می گذرد با اشک با او همراهی کرد. -چیزی شده چرا اینطور می‌کنید؟ -دلم واسه بابا تنگ شده اشکالی داره؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_47 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم به کادوی امید خیره شد. خیلی تند رفته
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 آن شب امید برای تغییر حالش با دوستانش قرار گذاشت تا در مهمانی که در یک ویلا برگزار می‌شد، شرکت کند. در آن مهمانی، طبق معمول همیشه پذیرایی ثابتشان از نوشیدنی‌‌های حرام درجه یک و دختران حراج شده بود. دوستانش دوره‌اش کرده بودند. پولدار‌ترین فرد آنجا خودش بود. به همین خاطر این جور وقت‌ها همیشه عده‌ای به او می‌چسبیدند. با آنکه خیلی از آن‌ها خیلی خوشش نمی‌آمد، سعی می‌کرد با شوخی و خنده‌ها اتفاق صبح را فراموش کند. دختری به او نزدیک شد. همان‌طور که موهای بلندش را روی بدن برهنه‌اش جابجا می‌کرد تا بیشتر خودنمایی کند، جامی را جلوی صورتش گرفت و از او خواست تا با او همراهی کند. امید نگاهی به او انداخت. چقدر جنس این دخترها با جنس مریم فرق می‌کرد. چقدر این‌ها حراجند و او دست نیافتنی. جام که دوباره جلوی چشمش تکان خورد، یاد وحشت مریم از دیدن مستی‌اش افتاد. حالش بد شد. روی یک مبل نشست. دوستانش از حالش پرسیدند. اما او نمی‌توانست دلیلش را بگوید. این‌ها حجب و حیای مریم را نمی.فهمیدند. اصلاً برایشان معنی نداشت. آن شب امید هر چه نشست حالش بدتر شد. بین مستی و رقص بقیه از ویلا خارج شد و رفت. مدتی در خیابان‌ها دور زد. در آن چند سال سعی کرد به چیزی فکر نکند. فقط بگردد و مستی کند و زن‌ها را به بازی بگیرد. حال فعلی‌اش را درک نمی‌کرد. * مریم همه چیز را برای بستن قرارداد با گارسیا آماده کرده بود. همه جوانب را دیده بود. سپس از رییس خواست تا قراری بگذارد و از آن‌ها بخواهد به ایران بیایند. دعوت‌نامه ارسال شد و در این حین نوه رییس به دنیا آمد. برای جشن نوزاد، رییس مریم را با خانواده‌اش دعوت کرد. مریم می‌خواست از رفتن به آن مهمانی فرار کند ولی مادر مخالفت کرد. او معتقد بود اگر نرود هم به لحاظ ادب بد است و هم ممکن است حساسیت ایجاد شود. پس مریم برای نوزاد که دختر بود گردنبندی تهیه کرد و با مادر و محمد به مهمانی رفتند. آقای پاکروان با دیدن آن‌ها جلو آمد، خوش آمد گفت و همسر و دو دخترش را به مریم معرفی کرد و مریم را از همکاران معرفی کرد. او خوب می‌دانست ممکن است همسرش نسبت به او حساس شود. پس از احوالپرسی و تبریک گفتن، برای نشستن راهنمایی شدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان همراه پوزش فراوان بابت پارت نفرستادن دیروز. واقعیتش الان متوجه شدم که پارت دیروز جاموند. امروز جبران می‌کنم ان‌شاءالله. تشکر از عزیزی که پارت نفرستادنم نگرانشون کرد.
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_48 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 آن شب امید برای تغییر حالش با دوستانش قرا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی نشستند، مادر زیر گوش مریم زمزمه‌ای کرد. -می‌بینی مادر از سر و وضع زنای اینجا میشه فهمید رفتار اون پسره خیلی هم عجیب نبوده. کسی که دور و برش همه اینقدر باز و بی‌قید هستن از کجا می‌خواست حریم آدما رو یاد گرفته باشه. با آمدن آقای علیپور و همسرش مریم خیالش راحت شد که آن‌ها تنها کسانی نیستند که با حجاب به آن مهمانی آمده بودند. امید از وقتی مریم آمد، جرأت آمدن به جمع را نداشت او که همیشه نقل مهمانی‌ها بود، به خاطر این‌که نمی‌توانست با مریم روبرو شود، جلو نیامد. با خودش درگیر بود که با صدای مادرش مجبور شد جواب بدهد. سلامی هم به جمع زن‌ها کرد و رد شد اما نایستاد تا با مریم روبه‌رو نشود. با این حال وقتی گوشه چشمی به مریم نگاه کرد، فهمید دلش به تپش افتاده. این ترس نبود، احترام نبود و شبیه هیچ یک از حس های قبلی اش هم نبود. شاید استرس بود. مادرش او را به خود آورد. -چته؟ این همه صدات کردم. تازه اومدی گیجم میزنی. چی شده؟ -چیزی نیست. کارم داشتی؟ -برو دوربینو بردار عکس و فیلم از مهمونی بگیر. فیلمبردار واسش مشکلی پیش اومده نمیاد. سحر، دختر عمه امید، با دیدن او ‌به طرفش رفت. دستش را جلو آورد. امید چشمش به مریم افتاد. در دلش به خودش لعنت می‌فرستاد که چرا این طور شده. او که با زمین و زمان راحت بود، حالا جلوی این دختر حتی شرم داشت به سحر دست بدهد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_49 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی نشستند، مادر زیر گوش مریم زمزمه‌ای ک
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _هی چته؟ خوابی؟ _ببخشید حواسم نبود. امید بدون توجه به دست دراز شده سحر، دوربین را برداشت و مشغول شد. وقتی به مریم رسید بدون اینکه بفهمد چند عکس مختلف از او گرفت. سحر که از رفتار امید دلخور شده بود، به مادرش گله کرد و عمه در فرصتی مناسب، امید را توبیخ کرد. زمان رفتن، آرزو دختر بزرگ آقای پاکروان و همسرش آقای سالمیان از مریم به خاطر هدیه زیبایش خیلی تشکر کردند. آقای سالمیان به آرزو توضیح داد. - ایشون همون مشاور بی‌نظیری هستند که پدر همیشه تعریفشونو می‌کنن. آرزو باورش نمی‌شد مریم مشاور پدرش باشد. -باورم نمیشه. پدر جوری از توانمندی‌هاتون تعریف کرده که ما فکر کردیم از یه مرد جا افتاده و سن‌دار حرف می‌زنه. مادرش را صدا کرد. _مامان فهمیدی این خانم همون مشاور شرکت هستند که بابا ازشون تعریف می‌کردن؟ مادر نگاه معنی‌داری کرد. -واقعاً؟ بهتون نمیاد مشاور شرکت باشید. یعنی سفر اسپانیا هم شما با امید رفته بودید؟ -بله -با این حجاب برای اونجا رفتن مشکلی نداشتید؟ -من؟ مشکل که داشتم ولی مجبور بودم. رفتم اما با حجاب. آرزو وسط حرف مادرش پرید و ادامه داد. -یعنی شما اونجا هم حجابتونو برنداشتید؟ -من که برای تفریح نرفته بودم. تو محدوده کارمم کسی با حجابم مشکلی پیدا نکرد. مریم دیگر نمی‌توانست نگاه‌های معنی‌دار خانم پاکروان را تحمل کند. _ ببخشید مادر پا درد دارن. با اجازه‌تون باید برم. بین راه محمد فقط از مهمانی و پذیراییش و مهمان‌ها تعریف می‌کرد اما مریم فکرش درگیر عکس‌العمل خانم پاکروان شد. حالتش طبیعی نبود و احساس خوبی به آن برخورد نداشت. به سحر و عکس‌العمل امید هم فکر کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739