eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_52 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 فردای آن شب قرارداد بسته شد اما شرط شد که
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بعد از ناهار الینا که دریا را از بالکن دیده بود، اصرار داشت به ساحل بروند. مردها استراحت می‌کردند. موقع رفتن، امید را صدا کردند تا با آن‌ها برود. امید که هنوز حال خود را در برابر مریم نمی‌دانست، کمی مکث کرد اما در نهایت با آن‌ها همراهی کرد. مادر با دیدن امید که به دنبالشان می‌رود، با جمع به راه افتاد. بعد از کمی گردش، روی تختی کنار ساحل نشستند. بچه‌های ویدا، از مریم خواستند تا در هوا کردن بادبادکی که برایشان خریده بود، کمک کند. یکی از بادبادک‌ها کمی که به هوا رفت و تعادلش به هم خورد. مریم نتوانست آن را دوباره به هوا بفرستد که باعث شد اشک دخترک جاری شود. مریم روی زانو روبروی او نشست و اشک هایش را پاک کرد. امید با دیدن مهربانی‌های او در دلش به آن بچه حسودی می‌کرد. از جا بلند شد، بادبادک را برداشت و شروع کرد به هوا کردنش. وقتی امید موفق شد، مریم باز هم نگاه مادرش را حس کرد. بی‌آنکه نگاهی به او کند، کنار ویدا نشست. ویدا شروع به حرف زدن کرد. مریم نگاهی به امید انداخت که بادبادک هوا می کرد. مادر امید صدایش کرد. _مادر بیا ببین اینا چی میگن. _الان میام مامان‌. امید برگشت و از ویدا خواست تا حرفش را به او بگوید. وقتی حرف زد، امید با حالت تردید به مریم نگاه کرد. مادر پرسید که ویدا چه گفته. _خانوم صدری می‌خوان از شما سوالایی بپرسن. مریم نگاهش به بازی بچه‌ها بود. _بگین چی گفتن تا جواب بدم. امید ترجمه می‌کرد و مریم جواب می‌داد. _شما گیاه‌خوار نبودید، چرا به ما این طور گفتید؟ _بله من معمولاً گیاه‌خوار نیستم اما من یه مسلمونم. وقتی تو کشورای غیر اسلامی برم، به دستور دینم از گوشت شما نمی‌تونم استفاده کنم. چون روش کشتنشو دین من تأیید نمی‌کنه. بنابراین ناچار به گیاه‌خواری میشم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_53 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بعد از ناهار الینا که دریا را از بالکن دی
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _شما همیشه حجاب دارید و با مردا دست نمیدین؟ یعنی اینم به دین شما مربوط میشه. درسته؟ _بله اینم دستور دینمه. سوال بعدی که پرسیده شد، امید کمی مکث کرد، نگاهی به مادرش کرد و سرش را پایین انداخت و کنار ساحل حرکت کرد. ویدا که گویا جوابش را گرفته بود، ساکت شد اما مادر با شک به مریم نگاه کرد. دنبال امید رفت و دستش را کشید. صدایشان شنیده می‌شد. _چی پرسید؟ _ول کن مامان. بی‌خیال شو. _می‌خوام بدونم چی گفته که نتونستی ترجمه کنی. زود باش حرف بزن. _می‌خوای بدونی؟ راستش خجالت کشیدم بگم. میگه اگه دینتون میگه حجاب داشته باشید و دست ندید، چرا امید و مادر و خواهراش این جوری نیستن؟ مگه اونا مسلمون نیستن‌؟ شما جای من جوابشونو بده. کفری‌ام مامان ولم کن. بزار برم. مادر هم سکوت کرد. مریم از جا بلند شد. به طرف بچه‌ها رفت و برای بازی با آن‌ها همراهی کرد تا با مادر امید روبرو نشود. تا شب خبری از امید نبود. پدر که نمی‌توانست با مهمان‌ها حرفی بزند، کلافه شده بود. مریم به واسطه وکیل که انگلیسی بلد بود، حرف‌ها را منتقل می‌کرد. غروب مردها کنار ساحل می‌رفتند. آقای پاکروان که به ترجمه با واسطه مریم قانع شده بود، از مریم خواست با آن‌ها همراهی کند. مادر با دیدن مریم که با آن‌ها می رفت خونش به جوش آمد. مدام شماره امید را می‌گرفت. مریم خسته و وارفته به ویلا رسید. امید برگشته بود و پدرش رضایت داد تا مریم برود. همین که رسید، مادر امید که ناراحتی بین حرف‌هایش فوران می‌کرد، سر تا پایش را برانداز کرد. _خوش گذشت خانم مسلمون؟ مریم که انتظار این برخورد را نداشت، سرش را پایین انداخت. _ببخشید اگه باعث ناراحتی‌تون شدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
اینم پارت عیدانه👇به خاطر مولا ع
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_54 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _شما همیشه حجاب دارید و با مردا دست نمیدی
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 گفت و به طرف اتاقی که مشترک با آزاده برایش در نظر گرفته بودند، حرکت کرد. آنقدر خسته بود که سرش به بالش نرسیده خوابش برد. حتی فرصت فکر کردن به عکس‌العمل مادر امید هم نماند. موقع شام آزاده او را صدا کرد اما بیدار نشد. صبح سر میز صبحانه از خستگی شب قبل مریم گفتند و اینکه امید باید بیشتر حواسش را جمع کند تا کار او بیشتر نشود. مریم در سکوت فقط گوش می‌کرد. روز دوم به مکان‌های دیدنی و تفریحی رفتند مادر امید همچنان رفتارش با مریم سرد و بد بود. طوری که آقای پاکروان هم متوجه آن شد‌. مریم سعی می‌کرد، کمتر نزدیک خانواده پاکروان شود. کمی زودتر از بقیه خداحافظی کرد و با محمد و مادرش برگشت. * چند روز بعد از رفتن اسپانیایی‌ها، همسر آقای پاکروان به شرکت آمد. بدون اینکه به اتاق همسرش برود، سراغ اتاق مریم را از منشی گرفت و در نزده وارد اتاقش شد. مریم که چشمانش گرد شده بود، از جا بلند شد. تعارف کرد که بنشیند. مادر امید با لحنی پر از حرص او را نشانه گرفت. -ببین دختر جون روزی که تو و جوونیتو دیدم و فهمیدم همونی هستی که شوهرم ازت اون جور تعریف می‌کنه، واسه زندگیم احساس خطر کردم اما امروز فهمیدم تو زرنگ‌تر از این حرفایی. تورتو واسه یه پیرمرد پهن نمی‌کنی واسه پسرم تور پهن کردی ولی به همین خیال باش که بذارم گند بزنی به آینده پسرم. -خانم من چکار کردم مگه؟ چطور شما در مورد من این فکرا رو می‌کنید؟ -اینقدر خودتو به موش مردگی نزن. با همین مظلوم بازی‌ها و چادر چاقچور کردنات دل پسر منو بردی لابد. -من با پسر شما چی‌کار دارم. اصلاً نمی‌خوام ببینمش. -تو هم که راست میگی. اگه کاری نداشتی پس عکسات تو گوشی پسر من چی‌کار می‌کنه؟ هان؟ مریم که گویی آب سرد روی سرش ریخته باشند. مانده بود چه بگوید. مادر امید درحالی که از اتاق خارج می‌شد انگشتش را به طرف مریم گرفت. - وای به حالت اگه دست از سر پسرم برنداری. من هزار تا آرزو واسه پسرم دارم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
عید امامت و ولایت، بر شما شیعه مولا علی تبریک و تهنیت💚 👇 https://digipostal.ir/saedghadir
دلم را آرزو هایم را آینده ام را به خدایی میسپارم که یوسف را از عمق چاه به پادشاهی رساند 😍 خدایی هست مهربان تر از حد تصور❣
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_55 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 گفت و به طرف اتاقی که مشترک با آزاده برای
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با رفتنش اشک دیگر به مریم مجال نداد. بی‌آن‌که بتواند از خودش دفاع کند، محکوم شده بود. -آخه این پسره چی می‌خواد از جونم. چرا هر روز یه دردسر جدید واسم درست می‌کنه. منظورش چه عکسی بوده؟ نکنه تو اسپانیا که بی‌هوش بودم از من عکس گرفته باشه. این فکرها حال مریم را بد و بدتر می‌کرد. سعی کرد جلوی گریه‌اش را بگیرد می‌خواست از شرکت خارج شود اما غرورش اجازه نمی‌داد کسی اشک‌هایش را ببیند. وقتی کمی خودش را آرام کرد. به سرعت از شرکت خارج شد و به خانه رفت حالش خیلی بد بود باید با دامن مادرش پناه می‌برد. ساعتی بعد رییس از منشی خواست مریم را خبر کند. او که آدم فضولی بود بدون درنگ جواب داد. -همسر شما اومدن و چند دقیقه‌ای رفتن توی اتاق خانم صدری. نیم ساعت بعد هم خانم صدری از شرکت بیرون رفتن. -زنگ بزن ببین کجاست. بگو کار واجب دارم. خانم جهانی چند دقیقه بعد برگشت. -قربان خانم صدری گفتن حالشون بده امروز نمی‌تونن برگردن. رییس منشی را فرستاد و شماره همسرش را گرفت. هرچه بود زیر سر او بود. از او پرسید برای چه به شرکت آمده. -تو که حواست به دور و برت نیست. من باید حواسمو جمع کنم. پسر ساده‌تو با اون دختره مارموز می‌فرستی خارج. اونم قاپ پسرتو می‌دزده، روحتم خبر نداره. -اونوقت این اطلاعاتو از کجا به دست آوردی؟ -از گوشی امید که عکس این دختره توش بود. -خب پسر تو که مثل اتوبانه همه تو گوشیش هستن. تازه این دختره چشم نداره امیدو ببینه. به زور فرستادمش اونجا. اونوقت تو اومدی اینا رو صاف به خودش گفتی؟ -چقدر تو ساده‌ای مرد. فیلمت کرده متنفره چیه. به امید عکسشو نشون دادم عصبانی شد و گفت آره دوسش دارم به کسی هم ربطی نداره. حالا فهمیدی آقای خوش خیال. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_56 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با رفتنش اشک دیگر به مریم مجال نداد. بی‌آ
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 رییس که به پاکی و نجابت کارمندش شک نداشت، به امید زنگ زد و از او خواست سریع به شرکت برود. همین ‌که از در وارد شد، مورد حمله پدرش قرار گرفت. -پسره پر حاشیه و بی‌در و پیکر نمی‌تونی مثل آدم زندگی کنی؟ قضیه عکسا چیه؟ - هیچی. من اون شبِ جشن هلنا چند تا عکس از خانم صدری گرفته بودم. واسه اینکه بقیه نبینن و براش شر نشه ریختم تو گوشیم حالا مامان دیده و گیر داده که واسه چی عکسشو داری؟ - خوب برای چی داری؟ اصلاً برای چی عکس گرفتی و تو گوشیت داری؟ امید ساکت شد اما سکوت فایده‌ای نداشت آقای پاکروان عصبانی بود و جوابی درست و کامل از او می‌خواست. امید هم از اول تا آخر داستان از اتفاقات اسپانیا تا عشقی که درگیرش شده و بود نمی توانست از آن بگذرد را برای پدرش تعریف کرد. پدر از شدت عصبانیت جا‌خودکاری را به طرف امید پرت کرد. که امید نخورد. کم پیش آمده بود پدر را این طور عصبانی ببیند. -من از دست تو سر به کدوم بیابون بذارم. بیست و هشت سالته پس کی می‌خوای آدم بشی؟ آخه تو چه تناسبی با اون دختر بیچاره داری. تو یه غلطی می‌کنی مادرتم فکر نکرده میره میذاره کف دست دختره. دختر بی‌گناه بی‌خبر از همه جا حالش بد شده و رفته. چطور این گندتونو جمع کنم؟ گمشو از جلوی چشمام دور شو ریختتو نبینم. لعنت به من که با این که تو رو می‌شناختم فرستادمت باهاش بری سفر. آقای پاکروان مثل اسپند روی آتش شده بود و نمی‌دانست چه باید بکند. امید هم با فهمیدن کاری که مادرش کرده بود، بی‌قرار شد. زنگ زد و از آقای علیپور آدرس منزل مریم را گرفت. کنار ساختمانشان مدتی در ماشین نشست. نمی‌دانست چه باید بگوید. در نهایت عزمش را جزم کرد و خودش را مقابل در او دید. مادر مریم در را باز کرد. با دیدن امید جا خورد. امید اجازه خواست تا وارد شود. مادر که می‌ترسید حرفی پیش بیاید و همسایه‌ها بفهمند او را به خانه راه داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مشق عشق | م.م جوادی
معجزه های زندگیت وقتی شروع میشن که به همون اندازه که به ترس هات فکر میکنی، به رویاهات هم بها بدی و براشون انرژی بذاری. ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_57 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 رییس که به پاکی و نجابت کارمندش شک نداشت،
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم را که در اتاقش بود را صدا کرد. -مریم جان مهمون داریم. یه دیقه بیا. وقتی چشمش به مریم افتاد، حسابی از خودش شرمنده شد. چهره مریم نشان از گریه زیادش داشت. مریم با دیدن او شروع کرد به داد زدن. -چی از جون من می‌خواین؟ چرا ولم نمی کنین؟ بس نبود اون همه ماجرا؟ بس نیست که مادرتون هر تهمتی خواست بهم زد. الان دیگه اومدین کجای زندگیمو خراب کنین؟ مادر دست مریم را که به شدت می لرزید در دستش گرفت و او را نشاند. از امید هم خواست که بنشیند. امید سر به زیر نشست. نفس را با صدا بیرون داد. -من چند سال قبل به یه دختری دل بسته بودم بعدِ یه مدتی که قول قرارامونو گذاشته بودیم. درست همون روزی که قرار خواستگاری باهاش گذاشتم، اتفاقی اونو با یه پسر دیگه دیدم. گفتم شاید اشتباه می‌کنم و نسبتی باهاش داره. تحقیق و تعقیب و پرس و جو کردم. باهاش نسبت داشت. نامزدش بود. اون قبل از این که با من قول و قراری بذاره نامزد داشت. همون باعث شد از همه زنا متنفر بشم و بخوام ازشون انتقام بگیرم. می‌گفتم اونا که می‌خوان به بازیم بگیرن، پس بیام خودم اونا رو به بازی بگیرم. تو ایران که بودم هر کجا می‌رفتم یاد فریبی که خوردم، می‌افتادم. به خاطر همین آواره کشورای مختلف شدم. عیاشی شده بود عادتم. هیچ هدفی برای زندگیم نداشتم. پول خرج می‌کردم که گذر عمرو نفهمم. تا اینکه شما رو دیدم. شما با همه آدمایی که می‌شناختم فرق داشتید. حتی با مادر و خواهرامم فرق داشتید. باورم نمی‌شد دختری وجود داشته باشه که به یه پسر پولدار، اونم پسر رییسش، نزدیک باشه و به جای آویزون شدن، ازش فراری باشه. پایبندی مذهبیتونم وسط اروپا برام قابل باور نبود. بعد از اون ماجرای بیشتر به هم ریختم. من که واسه دخترا ارزشی قائل نبودم، کسیو می‌دیدم که حتی توی خلوت‌ترین جا بدون اینکه کسی حضور داشته باشه، عفت داره و پاکه. بعد از اومدن به ایران دیدم هر کاری که می‌کنم نمی‌تونم فراموشتون کنم. حتی بعد از اون برخورتون تو شرکت. توی مهمونی هلنا وقتی داشتم عکس می‌گرفتم، چند تا عکس از شما گرفتم که نذاشته بودم بقیه ببینن. شما که اجازه نمی‌دادین ببینمتون می‌خواستم مثلا دلمو آروم کنم اما بازم مثل همیشه خراب‌کاری کردم. مادرم عکس شما رو توی گوشیم دید. خواهش می‌کنم منو ببخشید و به دلم رحم کنید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739