فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_65 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -سلام، بلد نیستم مقدمه چینی کنم اما بیشتر
#رمان_قلب_ماه
#پارت_66
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-فکر میکنی نمیفهمم باید بهای زیادی بابت داشتنت بپردازم؟ آره من اینو میفهمم کسی که از دلش مثل دژ محافظت کرده و کسیو راه نداده، کسی که وسط اروپا واسه داشتن حجاب و عفتش شک نمیکنه آدم باارزشیه. اینو همه مردای دنیا میفهمن؛ چون مردا فطرتاً دنبال زنای پاک، با این ارزشا هستن. به هر دین و عقیدهای که باشن. اگه فکر کنی من لیاقتتو ندارم درسته ولی در این که واقعاً میخوامت و بازی نیست شک نکن.
-یه کم انصاف بدین این همه چیز در مورد من گفتین و اعتقادات منم دیدین اما بازم از علاقه تون میگین؟ بزارین رک و بیپرده بگم. من چطور میتونم به آدمی دختر باز و مشروبخور که خدا براش رنگی نداره اعتماد کنم؟ من که به قول شما کسیو تو دل و زندگیم راه ندادم، چطور به کسی که هزار تا از جنس منو دیده اعتماد کنم؟ داستان مردایی که هر غلطی میکنن و واسه ازدواج سراغ پاکترین دخترا میرن، تکراری شده. من اون آدم نیستم.
_من بدترین و گناهکارترین آدم دنیام. باشه قبول ولی قانعم کن که خدا بهت اجازه داده تا قضاوت و مجازاتم کنی.
مریم چشمانش را گرد کرد و انگشتش را به طرف خودش گرفت.
_من؟ من در مورد شما قضاوتی نمیکنم. فقط درباره خودم گفتم. من آدمش نیستم. خواهش میکنم دست از سرم بردارید.
امید که حرفی برای گفتن نداشت از جلوی در کنار رفت تا مریم برود و خودش همان جا روی مبل نشست. دلش شکسته بود و از طرفی میدید حرفهای مریم به حق است.
مریم با چهرهای برافروخته به اتاق رییس رفت. آقای پاکروان متوجه شد اما سعی کرد به روی خودش نیاورد. حدس میزد کار امید باشد.
_خانوم صدری، قرار بود آقای حقانی بیاد که هنوز نیومده. میخواین برین. هر وقت اومد خبرتون کنم؟
مریم عذرخواهی کرد و به سرویس بهداشتی رفت. آبی به صورتش زد اما آرام نشد. از شرکت خارج شد. بیهدف فقط راه میرفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💕اكثر انسانها حتی جسارت دور ريختن لباسهايی كه مدتها بدون استفاده در كمدهايشان آويخته شده را ندارند؛ بعد توقع داريم كه عقاید غلطی كه قرنهاست در ذهنشان است براحتی دور بریزند
#گاندی
.
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_66 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -فکر میکنی نمیفهمم باید بهای زیادی بابت
#رمان_قلب_ماه
#پارت_67
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
بیهدف فقط راه میرفت. با صدای زنگ گوشی که در جیبش بود، به خودش آمد. خانم جهانی خبر داد که باید به اتاق رییس برود. به اطراف نگاه کرد. خیلی دور شده بود. کیفش را هم نیاورده بود تا تاکسی بگیرد. چشمش به کنار خیابان افتاد.
امید با ماشین دنبال او آمده بود. با عصبانیت سری تکان داد و مسیر رفته را برمیگشت. صدای بوقهای پشت سر هم امید باعث شد عصبانیتر شود. به طرف ماشین رفت. قبل از آنکه حرفی بزند، امید پیش دستی کرد.
_خیلی از شرکت دور شدی. لطفاً سوار شو برسونمت.
بدون آنکه حرفی بزند. روی صندلی عقب نشست و جلوی شرکت سریع پیاده شد. امید به رفتنش خیره شده بود. هنوز زهر حرفهای مریم آزارش میداد اما وقتی یادش آمد چقدر او را به هم ریخته که این همه راه رفته و آرام نگرفته، دلش به حال مریم سوخت. قبول داشت که این خواستهاش نهایت خودخواهی بود اما نمیخواست تسلیم شود.
از طرفی از خودش متنفر شده بود. ماشینش را جلوی شرکت رها کرد و تا شب پیاده در خیابانها دور خودش میچرخید. حرفهای مریم در گوشش زنگ می زدند. به مسجدی رسید. رو به مسجد ایستاد. نگاهی به در بسته شده مسجد کرد.
-خدایا خیلی ولگردی کردم و سالهاست فراموشت کردم. حق داری این جوری ادبم کنی. من بد، اصلاً بدترین آدم دنیا. تو که میگن مهربونی، رسمش نیست این جوری خار و ذلیلم کنی. ممنون که منو به خودم آوردی. اما تو که تقدیر آدما رو مینویسی و این دخترو سر راه من قرار دادی تا منو به خودم بیاری، خودت رحمی به دلش بنداز. یه جوری کن که منو بخواد. تو که میگن خطاهای آدما رو می پوشونی، رسوام که کردی، پس حالا خودتم گناهامو از ذهنش پاک کن. خدایا آبرو بهم بده بتونم دلشو به دست بیارم. جلوی همین خونه خودت قول میدم اصلاً به خودت قسم میخورم، دیگه هیچ وقت طرف اون گناها نرم. تو فقط دلشو با من نرم کن.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_67 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بیهدف فقط راه میرفت. با صدای زنگ گوشی ک
#رمان_قلب_ماه
#پارت_68
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
امید روی زانوهایش نشسته بود و نفهمید کی اشکش جاری شد. پیرمرد خادم مسجد با دیدن او دلش سوخت. کنارش ایستاد.
-بیا پسرم. حالت خوب نیست. بیا بریم تو. چیزی بهت بدم بخوری.
-نه. اونقدر گناهکارم که خدا تو خونه ش راهم نمی ده.
قبل از آنکه پیرمرد حرف دیگری بزند، امید با همان سردر گمی به راه افتاد. با صدای زنگ گوشی به خودش آمد. مادرش بود. حتماً نگران شده.
-سلام مامان. تو خیابونم. میام خونه.
اجازه سوال و جواب به مادرش نداد. گوشی را قطع کرد و برای رفتن به خانه تاکسی گرفت. حتی حوصله رفتن به خانه دوستانش را هم نداشت. در فکر بود که باید دوستانش را رها کند. همانها که به خاطر ولخرجیهای امید، برای هر اشتباهی که میکرد، تشویقش می کردند.
موقع نماز صبح مریم گیج و بهتزده به مادرش از خواب عجیبی دیده بود گفت.
-خواب عجیبی دیدم. حتماً به خاطر حرفاییه که دیروز به این پسره زدم. مامان تو خوابم انگار واقعاً توبه کرده بود. من به خاطر برخوردم با اون که دوست خدا بود، باید مجازات میشدم. فکر کنم باید امروز ازش عذرخواهی کنم.
مادر لبخندی زد و فکرش را تایید کرد. صبح مریم به محض ورود به شرکت با خودش درگیر بود که چطور از امید عذرخواهی کند. غرور و عقلش اجازه ی این کار را نمی داد. کمی بعد دلش را به دریا زد. جلوی در اتاق امید کمی مکث کرد. اتاق او نزدیک اتاق مریم بود. باید این کار را می کرد. خوابی که دیده بود، این اطمینان را به او داد که باید عذرخواهی کند. در زد و با بفرماییدِ امید وارد اتاقش شد. امید با دیدن مریم از جا پرید. اولین بار بود که او به اتاقش میآمد. نمیتوانست حدس بزند برای چه آمده آن هم بعد از حرفهایی که دیروز از او شنیده بود. مریم مِن مِن کنان شروع کرد.
-من... من اومدم از شما به خاطر حرفای دیروزم عذرخواهی کنم. منو ببخشید اگه بهتون توهین کردم.
این حرف را گفت و خواست اتاق را ترک کند که حرف امید مانع شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💕ذهنزیبا بهترین طبیب شماست!
اگر می خواهید؛
جسم خود را تقویت کنید،
ذهنتان را تقویت کنید.
اگر میخواهید؛
جسم خود را احیا کنید،
ذهنتان را زیبا کنید ...
هیچ طبیبی مانند اندیشهای،
شادی آفرین برای از بین بردن
بیماریهای جسمانی نیست ...
و هیچ داروی آرام بخشی
مانند محبت و مهربانی و نیتخیر،
برای کاهش غم و اندوه وجود ندارد...🌸🌱
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_68 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید روی زانوهایش نشسته بود و نفهمید کی ا
#رمان_قلب_ماه
#پارت_69
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-یعنی چی؟ یه روز منو با خاک یکسان میکنید و فرداش میاین عذرخواهی میکنید. معلومه فازتون چیه؟
-چیزهایی که دیروز گفتم همه اون چیزهایی بود که در مورد شما فکر میکردم اما به این توجه نکردم که نباید دل آدما رو شکست. خدایی که عیب همه رو میپوشونه، گوشمو کشید. چون با بندهش درست برخورد نکردم.
-بندهش؟ خدا به خاطر من که بنده بودنو نمیفهمم، گوش بندهای رو که یه عمر عبادتشو کرده میکشه؟ آخه چطور؟
-دیشب خوابی دیدم که چی بود، بماند اما فهمیدم از اینکه دل شما رو شکستم ازم شاکین. ببخشید.
مریم از اتاق بیرون رفت و امید را در بهت و حیرت چیزهایی که از دیروز تا امروز دیده و شنیده بود، تنها گذاشت.
-یعنی خدا حرفایی که دیشب جلوی مسجد زده بودمو شنیده؟ حتماً شنیده که این دختر امروز یه جور دیگه شده. خدا جون ممنونتم. راستی اگه شنیدی و کمکم کردی، پس منم باید پای قولم بایستم. مرده و قولش. قرار شده مرد باشم. پس سر قولم میمونم. مرسی که هوامو داری خدا جون. راستی این دختر اینقدر پاکه که همین قدر تندی کردن با من روش اثر میذاره اونوقت بیانصافی نیست ازش بخوام به من که سر تا پا گناه بودم دل ببنده. خدایا کمکم کن لایقش بشم.
همان روز مریم جلسهای را درخوست کرد و در جلسه نتیجه بررسی و پیشنهادهایش در مورد قرارداد با کارخانه قزوین را مطرح کرد و تصمیماتی هم گرفته شد. بعد از جلسه، امید به پدرش در مورد مسائل آن دو روز خبر داد. پدر هیچ کدام از این اتفاقات را باور نمیکرد. به خصوص با جلسهای که مریم بدون ذرهای اشتباه و کم و کاست برگزار کرده بود. پدر هم مثل امید متحیر از روحیه و توانمندیهای همه جانبه مریم شده بود.
از آن روز به بعد مریم هر وقت امید را میدید یاد خواب آن شبش میافتاد. علاوه بر ظاهرش رفتارش تغییر کرده بود. آرامتر و مودبتر شده بود. حالا دیگر نمیتوانست قاطع بگوید که مناسب او نیست اما اعتماد چیزی نبود که به راحتی به دست بیاید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_69 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -یعنی چی؟ یه روز منو با خاک یکسان میکنید
#رمان_قلب_ماه
#پارت_70
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
صبح، رییس خودش به اتاق مریم زنگ زد.
_خانوم صدری دختر خواهرم به درخواست مادرش میخواد توی شرکت مشغول بشه. کارشناسی روابط عمومی داره. به نظرت کجا باید بزارمش. البته نمیخوام حاشیهای درست بشه. چون سحر آدم قابل کنترلی نیست.
_اگه ناراحت نمیشین باید خدمتتون بگم ایشون بر خلاف رشتهشون روابط عمومی خوبی ندارن؛ پس جای دیگهای توی بخش اداری ایشونو به کار بگیرید.
رییس خندید.
_تو سحرو کجا دیدی و چطور فهمیدی روابط عمومی خوبی نداره؟
_عذر میخوام که فضولی کردم. توی مهمونی نوهتون. از اونجایی که به خاطر دست ندادن پسرتون به مادرشون گزارش دادن و پیگیر بودن تا مادرشون محاکمه رو انجام بدن.
صدای خنده آقای پاکروان در گوشی پیچید.
_عجب دختر تیزی هستی. با یه برخورد خصوصیات اخلاقیشو در آوردی؟ آره سحر همچین آدمیه. تو که اینقدر زرنگی و درکت بالاست چطور دست ندادن پسرم به چشمت نیومد.
مریم که خجالت میکشید جواب بدهد، سکوت کرد اما به اصرار رییس جواب داد.
_پسرتون اگه همیشه این طور شده باشن ارزش داره اما اگه فقط برای جلب توجه یا رسیدن به هدفش این کارو کرده باشه کار بیارزشی میشه.
_چه دختر سختگیری. خیلی خب به کارگزینی میسپرم ببینم کجا میشه این سحرو جا کرد.
سحر در بخش اداری مشغول به کار شد. روز اولی که به شرکت وارد شد، مستقیم به اتاق داییاش رفت. رییس برای او توضیح داد که لباس پوشیدنش باید اداری باشد و بدون هماهنگی به اتاق او نرود که باعث دلخوری سحر شد.
چند روزی که از آمدن سحر گذشت، بعد از جلسهای پر کار، رییس همه را مرخص کرد اما از مریم خواست برای مشورت در چند مورد همان جا بماند. همین که امید از اتاق خارج شد، سحر را جلوی اتاقش دید. دستش را دراز کرد اما امید بیتوجه به دست او در اتاق را باز کرد و فقط سلامی کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی💔
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی☘🌸
#جمعه
#امامزمان
#روایت_عشق🌻
⊰@Revayateeshg⊱
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_70 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 صبح، رییس خودش به اتاق مریم زنگ زد. _خانو
#رمان_قلب_ماه
#پارت_71
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_امید از کی تا حالا اینقدر بیادب شدی. چرا هر دفعه میخوای منو ضایع کنی.
_این چه حرفیه که میزنی؟ من چی کار با تو دارم. دیگه به هیچ کس دست نمیدم. در ضمن اینجا یه محیط اداریه و این کارا درست نیست.
_اوه اوه چه پاستوریزه شدی پدر مقدس.
_اصلاً تو اینجا چی کار میکنی؟ برگرد سر کارت.
_می خوام بیام اتاقت باهات کار دارم.
امید کلافه شد. دست در موهایش برد. دستش را جلوی در گرفت اما سحر از زیر دستش به اتاق رفت. مریم که کارش تمام شده بود از اتاق منشی صدای امید و سحر را شنید. نزدیک در ایستاد و بیرون نرفت. خانم جهانی به او خیره شد.
_چیزی شده؟
_بله. میخواین بگین صدا رو نشنیدین؟ وسط بحث دو تا آدم سرک کشیدن جالب نیست.
خانم جهانی پشت چشمی برایش نازک کرد و گوش هایش را تیزتر کرد. دلش میخواست مریم آنجا نبود تا راحت بتواند سرک بکشد. صدای امید بالاتر رفت.
_سحر بیا برو بیرون حوصله ندارم.
_چیه؟ چرا اینقدر پاچه میگیری؟ چت شده؟
امید در اتاق را محکم به هم کوبید. طوری که مریم از ترس چشمهایش را بست. چشمش را که باز کرد امید جلوی او بود. میخواست به اتاق پدرش برود. آنقدر عصبانی بود که یادش نبود مریم آنجا مانده. با دیدنش دستپاچه شد و نفسش را بیرون داد. مریم خودش را کنار کشید. امید عذرخواهی کرد و به اتاق پدر رفت. قبل از آنکه در را ببندد، سحر خودش را رساند. مریم را که دید، نگاهی تحقیرآمیز به او کرد و به اتاق داییاش رفت.
مریم همان طور که به اتاقش می رفت، به رفتار امید فکر می کرد. دوری او از سحر و برخورد کلافهاش نشان می داد که برای تغییر تلاش میکرد و سحر هم سابقه رفتار نرمالی نداشت که امید را فراری میکرد. از طرف دیگر امید به وسیله پدرش به سحر فهماند که کمتر به امید نزدیک شود و مراتب اداری را هم رعایت کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_71 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _امید از کی تا حالا اینقدر بیادب شدی. چر
#رمان_قلب_ماه
#پارت_73
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
چند روز بعد از طرف رییس به همه اعلام شد جمعه نشستی برگزار خواهد شد. همه کارمندان به باغ برزگی در لواسان همراه با خانوادههایشان دعوت شده بودند و چون برنامه آموزشی برای ارتقاء سطح کارایی کارمندان بود، حضور همه الزامی شد. مدتی بود مریم درخواست این کلاس را داده بود اما نه به این شکل و همراه با تفریح. هر چند از نظر او تاثیر کلاسی به این شکل بیشتر از کلاس در سالن همایش بود. پس از اعلام، رییس با مریم تماس گرفت.
_خانم صدری کلاسی که درخواست داده بودید، آمادهست هزینه اضافه هم کردم که اثرگذارتر باشه. دیگه این گوی و این میدون.
_ممنونم قربان که توجه کردید و البته روش خوبیم هست. محتوای کلاسو از قبل برنامهریزی کرده بودم. فقط یه بخشیو باید از یه استاد بخوام تا بیان و تدریس کنن.
_ریش و قیچی دست خودت. هر کار میکنی بکن. مدیریت اردوداری با آقا امیده و مدیریت کلاسها با شما. باهاش هماهنگ باشین. درضمن حتماً خانواده رو هم با خودتون بیارید. دستتون هم که تا اون موقع خوب می شه دیگه؟ استاد دست شکسته خیلی جالب نیستا.
_ممنون از توجهتون. بله گچ دستمو فردا باز میکنم.
مریم خوب متوجه شده بود که رییس از هر فرصتی استفاده میکند تا او را با امید روبرو کند. برای هماهنگی به امید زنگ زد.
_سلام آقای پاکروان. قرار شده برای جمعه با شما هماهنگ کنم. لطفاً ساعت برنامههاتونو بهم بگین تا برای کلاسها برنامهریزی کنم.
امید از تماس مریم ذوق زده بود و از خلاصه حرف زدنش فهمید نمیخواهد زیاد با او هم کلام باشد.
_سلام. چشم هماهنگیها که تموم شد برنامه رو میدم.
مریم در طول هفته دو بار دیگر خیلی مختصر با امید درباره برنامه صحبت و هماهنگی کرد و وقت زیادی را برای آماده کردن تدریس گذاشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739