eitaa logo
فرصت زندگی
202 دنبال‌کننده
1هزار عکس
811 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(ع) علیه السلام ای مردم! در انجام کارهای نیک بر یک دیگر سبقت بگیرید و در سود بردن از پاداش های اخروی شتاب به خرج دهید. 📿 🖤 @Revayateeshg
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_89 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی مریم لباسش را عوض کرد، گوشی را برداش
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 نفهمید چطور بعد‌از‌ظهر شد و چطور به خانه او رسیده بود. در زد. مریم در را باز کرد. امید گویی اولین بار بود او را می‌دید هول شد و نمی دانست چه بگوید. مریم از جلوی در کنار رفت و بفرماییدی گفت. مادر که می‌دانست مریم نمی‌تواند جلوی او راحت حرفش را بزند بعد از احوالپرسی به اتاقش رفت. روبروی هم نشستند. مریم جدی بود و سرش پایین. - گفته بودم اگر قرار باشه جواب مثبت بدم شرط و شروطی میذارم. ازتون خواستم بیاین که این شرطا رو بگم. امید تکیه‌اش را از مبل برداشت و ذوق زده نگاهش کرد. -یعنی می‌خوای بگی که جوابت مثبته؟ -من که هنوز شرطا رو نگفتم. اونا رو میگم و شما بهشون درست فکر می‌کنین. اگه قبول داشتین به مادرتون بگین تماس بگیرن تا جوابو بشنون. در ضمن هیچ کس نباید از این شرطا چیزی بدونه. -چه روند پیچیده‌ای شده. کنجکاوم کردی بدونم شرطات چیه که هیچ کس نباید بفهمه. - من به خاطر ضمانت خدا به درخواستتون توجه کردم پس اولین شرطم اینه که به خاطر همون خدا، همون طور که گناهو کنار گذاشتین، واجباتتونو هم انجام بدین. مثل نماز و روزه و چیزای دیگه. دوم اینکه واسه رسیدگی به مادرم محدودیتی نداشته باشم. -مگه کسی می‌تونه شما رو محدود کنه؟ - جنگ اول به از صلح آخره و اما آخرین شرط اینه که یه هفته هر روز سر قبر شهید پُلارَک که تو بهشت زهراست برین و نذریو که آماده می‌کنم بین مردم پخش کنین. -ببخشید این آخریه دلیلش چیه؟ -اگه تصمیم گرفتین انجامش بدین، آخرش می‌فهمین. -میشه بگی چرا نمی‌خوای کسی این شرطا رو بدونه؟ -چون شما از نظر مالی خیلی وضعتون خوبه و من بالعکس. شما پسر رییس هستین و من کارمند پدرتون. به هر کی بگین چه شرطایی گذاشتم، باورش نمیشه، پس یا شما دروغگو می‌شین یا من آدم مرموز یا هر چیز دیگه‌ای. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_90 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 نفهمید چطور بعد‌از‌ظهر شد و چطور به خانه
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 - به قول بابام واقعاً از هر کسی که دور و برم دیدم دقیق و حسابگرتر هستی. من شرطاتونو... مریم اجازه نداد ادامه دهد. دستش را به نشانه توقف رو به او گرفت. -گفتم که الان جواب ندین. اینایی که گفتم ساده نیست. باید مطمئن باشید که می تونین بهش عمل کنین. همون‌طور که می‌دونین من توی هیچ قراردادی تخلف از شروطو تحمل نمی‌کنم. اگه مطمئن شدین، بدون اینکه جریانو توضیح بدین، به مادرتون بگین تماس بگیرن. -حتماً. ولی فکر نکنم من مثل تو اینقدر صبور باشم که یک هفته صبر کنم. بازم ازت ممنونم. امید واقعاً نمی‌توانست تحمل کند. برای شنیدن جواب عجله داشت و این روش رمزی جواب گرفتن را هم درک نمی‌کرد و در ضمن قول داده بود به شروط با دقت فکر کند. می‌دانست اگر به خانه برود باید جواب پس بدهد. پس راهش را به طرف خانه خواهرش آروز کج کرد. از خواهرش خواست بدون اینکه به کسی بگوید مدتی تنهایش بگذارد. به اتاقی رفت و در را بست. به حرف‌های مریم خوب فکر کرد. مشکل جدیت و محکم بودن آن دختر بود. می‌دانست اگر نتواند شرط‌ها را عملی کند یا بین را جا بزند، چشم‌پوشی در کار نیست و او را از دست خواهد داد. هر چند چیزهای غیر ممکنی نخواسته بود. شب شد ولی امید از اتاق بیرون نیامد. آرزو که نگرانش شده بود، در زد. -داداش حالت خوبه؟ دارم میام تو. وقتی در را باز کرد، دید امید در تاریکی نشسته. چراغ را روشن کرد. - امید جان چرا توی تاریکی نشستی. چند ساعته با خودت خلوت کردی. چی شده؟ جواب رد بهت داد؟ غصه نخور آسمون که به زمین نیومده. امید از جا بلند شد و به طرف خواهرش رفت. -خواهرِ من قیافم شبیه کسیه که شکست عشقی خورده؟ نه بابا. اگه جواب رد شنیده بودم الان اینجا بودم؟ سر به بیابون زده بودم. -خدا رحم کنه که جواب منفی نشنوی. پس چته؟ مگه قرار نبود امروز جواب بده؟ -چون مامان خیلی سین جیم می‌کنه اومدم اینجا. حالا تو هم شروع کردیا. لازم بود یه فکرایی بکنم حالام اگه دوست داری بیا باهم بریم خونه. من دارم میرم. شاید تونستم امشب جواب بگیرم. - نه. محسن خسته‌ست نمی‌تونم بیام. فردا خودم میرم. -مگه آقا محسن اومده؟ - پدر عشق بسوزه. الهی بمیرم داداش. نابود شدی از این عشق. پسره عاشق محسن دو ساعته داره با این همه سر و صدا با هلنا بازی می‌کنه اون‌وقت میگی اومده؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_91 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 - به قول بابام واقعاً از هر کسی که دور و
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید سریع خودش را به خانه رساند. مادر که نمی‌دانست آن مدت را کجا بود، دست به کمر زد و با حالت عصبانی به او نگاه کرد. -تا حالا کجا بودی؟ رفته بودی الماس کوه نورو واسه خانوم ببری؟ حالا این پری قصه‌ها بهت جواب داد؟ -سلام خونه آرزو بودم. لازم بود کمی فکر کنم. میشه ازتون خواهش کنم یه بار دیگه زنگ بزنید و جوابشو بگیرید. -عمراً. من که مثل تو سبک نیستم دوباره زنگ بزنم. این قایم موشک بازیا چیه در آوردین. برای چی باید فکر می‌کردی؟ چی ازت خواسته؟ اگه همون طور که بابات میگه حسابگر باشه، چیز کمی نباید ازت خواسته باشه. من مطمئنم هر چی هست خیلی بیشتر از یه خونه یا ویلا یا همچین چیزایی ازت خواسته که اینقدر به خاطرش فکر کردی. امید لبخند سردی زد. فهمید مریم حق داشت که شروطش را مخفی کند. آیا مادرش باور می‌کرد مریم هیچ شرط مالی نگذاشته. پس سکوت کرد. مادر با چشم غره پشت به او کرد. امید همزمان که به پدر اشاره می‌کرد تا کمکش کند، از پشت مادرش را بغل کرد و به طرف پدر کشاند. از او خواهش کرد دوباره تماس بگیرد. پدر رو به مادر، دستی به صورتش کشید که یعنی به خاطر من. مادر بین آن‌ها درمانده بود‌ با تمام دلخوری گوشی را برداشت و شماره را گرفت. قبل از جواب دادن، از امید پرسید قرار است چه چیزی به آنها بگوید و امید اطمینان داد که چیزی نمی‌خواهد بگوید و فقط جواب را از آن‌ها بپرسد. همین که مادر بین حرف هایش تکرار کرد که جواب دخترش مثبت است، امید داد بلندی زد که باعث شد آزاده از اتاق بیرون بیاید. هنوز مادر در حال حرف زدن و قرار گذاشتن برای برنامه بعدی بود که امید به حیاط رفت تا راحت داد بزند و خوشحالی کند. به خاطر اینکه قرار بود برای جلسه بعد فامیل مریم از شمال بیایند، قرار را برای چند روز بعد گذاشتند. مادر به محض قطع کردن تلفن، طوری که امید بشنود داد زد. -انگار کره ماهو فتح کرده. مرد گنده. امید که در پوست خود نمی‌گنجید، در دلش نجوا می‌کرد. - معلومه. من قلب ماهو فتح کردم. شما که اینو نمی‌دونین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت حسین عیله السلام به نیت ظهور حضرت حجت عج الله   (علیه السلام)
۵ می‌گویند: گرمش می‌شود. حوصله‌اش سر می‌رود. زده می‌شود. همه‌ی این‌ها را می‌دانم! اما اسباب‌بازی‌های زیر خاکی را برای همین روزها کنار گذاشته‌ام. خوراکی‌هایی که نمی‌خریده‌ام را حالا برایش می‌گیرم. خودش و بچه‌های دیگر را دور خودم جمع می‌کنم تا بر مدار اباعبدالله -علیه السلام- خوش باشند! روز مبادای محبت‌های خاص برای من، همین حالاست. بقیه‌اش را هم می‌گذارم به حساب خود آقا... این‌ها قرار است در راه آقا سر بدهند؛ چندقطره عرق روی پیشانی و پا درد پیاده‌روی که چیزی نیست! با یک نوازش و کمی آب تنی و روغن‌مالی تمام می‌شود. امروز برای مولایش تب نکند، فردا که بزرگ شد، برای غیر حسین -علیه السلام- می‌میرد! ┅⊰༻🔳༺⊱┅ 🔗 ╔═.▪️🔳༺.══╗ @mangenechi ╚══.🔳▪️༺.═╝
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘   (علیه السلام)  مادر باب الحوائج ع دستی میان حیرت و اضطرار طفلی شیرخواره را می‌برد و برمی‌گرداند. در آخر تصمیم گرفت جسم نحیفش را به خاک بسپارد تا آنان که سفیدی گلوی طفل، چشمشان را گرفته بود، شیرازه‌ی بدنش را به نعل اسب‌ها فرش نکند. ناگاه صدایی دست پدر را خشکاند. "مهلا مهلا یابن‌الزهرا" کمی آرام‌تر مولا. به دل بی‌تاب مادر کمی امان بده. مادر است دیگر عذاب شیر نداشتن برای نازدانه‌اش کم نبود که حالا بدون آنکه حلقوم بریده‌ طفلکش را ببوسد اسیر خاکش کند. مادرانه برایش لالایی وداع خواند و داغ دل مادران دنیا شد آن خداحافظی سوزناک. همه‌ لالایی‌های دنیا بعد از آن سوز دل رباب را به خود گرفت. دل‌نگرانی مادران همه تاریخ از دیر رسیدن فرزندشان، وام‌دار دل‌شوره رباب است برای تاخیر پدر در برگرداندن فرزندش. تلاش مادران عالم برای خوب غذا خوردن دلبندانشان حاصل حسرت رباب است برای شیر دادن به کودکش. مادر کلمه مقدسی‌ست که فدایی فرزند شدن در آن جاری‌ست و چه اندازه شیرین است بتوانی از شیره جانت به آنکه چون جانت در میان وجودت پرورانده‌ای بنوشانی. بریده باد دست‌هایی که می‌کوشند تا رویای مادر شدن را از دخترانمان دور کنند. خشک و ابتر باد مغزهایی که نقشه برای به لجن کشیدن نام مقدس "مادر" می‌کشند. بیا برای پرورش فرزندت مادرانه فکر کنیم. بیا برای اسطوره شدن دردانه‌ات مادرانه تلاش کنیم. امید که احیا کننده "از دامن زن مرد به معراج می‌رود"باشیم به مدد باب‌الحوائج شش ماهه کربلا. ربَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَیْنِ لَکَ وَمِن ذُرِّیَّتِنَا أُمَّةً مُّسْلِمَةً لَّکَ ... 🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘ (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037