فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_144 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم گزارشی که از آقای نواب خواسته بود،
#رمان_قلب_ماه
#پارت_145
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
یک هفته قبل از عروسی، مادر مریم و محمد برای دعوت فامیل به شمال رفتند. همان روز امید تماسی از طرف یکی از دوستان قدیمی داشت که خبر داد، دوست مشترک خارجی آنها به ایران آمده و سراغ او را میگیرد. امید که نمیدانست چه باید بکند، موضوع را با مریم در میان گذاشت.
-مریم جان، الکس از دوستاییه که توی انگلیس خیلی بهم کمک کرده. هر وقت گیر میکردم، به دادم میرسید. یه مبلغی پول بهش بدهکارم که باید به دستش برسونم. حالا فکر کنم به خاطر اون سراغمو میگیره. به نظرت چیکار کنم.
-تو که دیگه مثل اونا نیستی پس اگه یه قرار بزاری و در حد ملاقات ببینیش تا پولشو بدی و همه چیزو واسش توضیح بدی، بد نیست. دوستای ایرانیتم که میدونن وضعیتتو.
-اونو ببینم شاید توجیهش کنم ولی نگران دوستای ایرانیم هستم.
-نگران چی هستی. میترسی بری دوباره قاطیشون بشی؟
-من نگران خودم نیستم. چون به تو یا آدمای دیگه که قول ندادم. من به خدا قول دادم پس نمیتونم زیر همچین قولی بزنم. نگرانیم اونا هستن که نامردی تو کارشونه.
-اگه ممکنه واست خطر داشته باشه نرو.
-پولشو چطور برسونم. گفتن قراره شب خونه یکی از بچه ها بره.
-خوب بیا یه کاری کنیم. باهم میریم. من توی ماشین منتظرت میمونم تا بیای. نظرت چیه؟
- این فکر خوبیه همین کارو میکنیم.
قبل از آنکه به محل قرار بروند، وقتی مریم خواست به اتاق امید برود تا استراحت کند، آزاده او را صدا کرد.
-مریم جون چند دقیقه میتونم وقتتو بگیرم؟
-چرا که نه. بریم اتاق خودت امید توی اتاقش خوابه.
هر دو کنار هم لبه تختش نشستند. آزاده بیمقدمه شروع کرد.
-مریم جون به خاطر چادر یا پوششت کسی اذیتت نکرده؟ یعنی بقیه مشکلی باهاش نداشتن؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_145 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 یک هفته قبل از عروسی، مادر مریم و محمد ب
#رمان_قلب_ماه
#پارت_146
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-عزیزم معلومه که مشکل داشتم. البته با خانوادهام مشکلی نداشتم اما توی جامعه خیلی. خصوصاً با رشته تحصیلیم که مشکلمو بیشتر کرد. همینم باعث شد کمتر کسی با من توی اولین برخوردا دوستی میشد. حالا چی شده اونو بگو.
-راستش از وقتی تو و توانمندیات، هنرات و مهربونیاتو دیدم فکر کردم تو رو الگوی خودم قرار بدم و مثل تو بشم. یه کمی که نه زیاد از عکس العمل بقیه میترسم. میترسم مسخرم کنن و نتونم طاقت بیارم.
مریم آزاده را در آغوش گرفت و او را بوسید.
-الهی قربون اون دل کوچولو و پاکت برم. من، آدمی که هر لحظه ممکنه پاش بلغزله و اشتباه کنه، که نمیتونم الگوی کس دیگهای باشم. الگوت باید اونقدر کامل و کار درست باشه که فردا اشتباهی ازش سر نزنه و هر چی تو ذهنت ساختی خراب بشه. مثل بعضی هنرمندا که الگوی یه عده میشن.
-خب من فقط تو رو به عنوان آدم حسابی و درست میشناسم و دوست دارم مثل تو باشم.
-منم تو نوجوونی دنبال هویت و الگو میگشتم. اون موقع بابام بهم گفت: اول جهان بینی خودتو توی عالم معلوم کن؛ بعد طبق اون الگو، هدف و بقیه چیزای زندگیتو تنظیم کن. البته خیلی هم کمکم کرد ولی آخرش بهش گفتم که جهان بینی اونو قبول دارم؛ یعنی جهانبینی الهیو. بعد پدرم توضیح داده بود که واسه جهانبینی الهی الگوی مناسب باید کاملترین و بینقصترین آدمای روی زمین باشه.
برای اینکه بشم اینی که تو الان میگی، الگوی اولم حضرت زهرا س بوده. یه جوری عاقلانه رفتار میکردن که پدرشون بهشون افتخار میکردن. الگوی دومم حضرت زینب س بوده که عاقلترین زن زمان خودشون بودن. هر دو خانم با وجود اینکه ملکه حجاب و حیا بودند، به جا و موقعیتش جلوی مردای زیادی ایستادن و قهرمان مقاوت و ایستادگی واسه همه تاریخ شدن.
- وای مریم جون چه جالب. تا حالا این جوری نگاه نکرده بودم. جوری در مورد الگوهات حرف زدی که دوست دارم بیشتر به این چشم نگاشون کنم.
-آزاده جان حرفایی که زدم شعار نبودا. چیزایی بود که کلی بهشون فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم. داشتن همچین الگوهایی بهت انرژی میده تا به هیچ حرف و طعنهای توجه نکنی. اگه لازمه واسه شناخت بیشترشون بهت کمک کنم، بگو. هر کمکی که بتونم انجام میدم.
با صدای امید که دنبال او میگشت، در اتاق را باز کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀
🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀
رقیه خاتون، بانوی قد خمیده سه ساله، دست کوچکتان گرهها باز میکند.
این را میدانم. این گرهگشاییت را وقتی جان دخترم را نذرت کردم فهمیدم. آن روز که دکتر گفت در شرایط پیش آمده بعید است نوزاد زنده مانده باشد، فهمیدم مدیون دست گرهگشای شما هستم. بعد از آن هر سال نذرتان را ادا میکنم تا تشکر کرده باشم به خاطر حفظ بهترین نعمت خدا؛ دختری که مایه مباهات است به ضمانت توجه شما.
بیبی سه ساله بیبابا، گره از کار دخترکان سرزمینم باز بنما تا در این فتنههای آخرالزمان و بلایای خانمان برانداز، راه نجات بیابند و پیرو حقانیت ازلی باشند.
فاما الیتیم فلا تقهر...
🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀
🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀🍀
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_146 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -عزیزم معلومه که مشکل داشتم. البته با خ
#رمان_قلب_ماه
#پارت_147
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
با صدای امید که دنبال او میگشت، در اتاق را باز کرد. به او اطلاع داد که با آزاده حرف میزده و در جواب اینکه آیا اتفاقی افتاده، با تکان دادن سرش، به او اطمینان داد که مشکلی وجود ندارد. امید از او خواست، آماده رفتن شود. وقتی جلوی ساختمان فرزاد رسیدند، مریم سعی میکرد، نگرانیش را بروز ندهد. به چشمان امید خیره شد.
-امید جان اگه مشکلی داشتی، از اونجا بیا بیرون یا لااقل بهم زنگ بزن. خب؟
امید لبخندی زد و دلگرم به حضور او شد.
-ممنون که اینجایی.
پیاده که شد، مریم دوباره صدایش زد. کف دستش را بوسید و برای او فوت کرد.
-امیدم، دوستت دارم. خیلی خیلی. مواظب خودت باش.
امید پولها را در پالتوی خود مخفی کرد و با وجود استرسی که داشت، لبخند زنان رفت. بعد از رفتنش مریم ماشینی را دید که از وضع ظاهرشان و جوان بلوند و متفاوت بینشان، فهمید اینها با دوستان امید در ارتباط هستند. حدود یک ساعتی معطل ماند. در این مدت برای اینکه امید مشکلی پیدا نکند، آیهالکرسی میخواند. با خارج شدن امید از ساختمان، مریم نفس راحتی کشید.
-ببخش که معطل شدی. الکس بعد از من رسید. بهم اجازه نمیداد بیام. میگفت بمون حالا ولی خوب کاری کردی باهام اومدی. بقیه به نظرم واسم نقشه داشتن که نزارن از اونجا بیرون برم. شروع کرده بودن به بحث کردن که اگه همین جوری پیش برم، ممنکه اونا رو با اطلاعاتی که ازشون دارم لو بدم و گرفتارشون کنم. وقتی فهمیدن تنها نیومدم، تو توی ماشین هستی و میدونی کجا اومدم، گذاشتن بیام.
-خدا رو شکر. اگه دوست داری بریم یه دوری بزنیم. اونجا شام خوردی؟
-اسرار کردن باهاشون شام بخورم. من به خاطر الکس سر میزشون نشستم ولی سعی کردم چیز خاصی نخورم. پیشنهاد بده شام کجا بریم که خیلی گشنمه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_147 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با صدای امید که دنبال او میگشت، در اتا
#رمان_قلب_ماه
#پارت_148
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
به راه افتاد. دور زدند و بعد از گشت وگذاری کوتاه به رستورانی که مریم پیشنهاد داده بود، رفتند. قبل از آماده شدن غذا، امید دل درد شدیدی گرفت و با خورد اولین لقمه حالت تهوع و سر درد هم اضافه شد. از رستوران خارج شدند. مریم رانندگی میکرد و حال امید رفته رفته بدتر میشد. توقف کرد. با شروع تنگی نفس، امید به زحمت با مریم حرف زد.
-فکر میکنم مسمومم کردن. چند سال قبل یکی از دوستام با متانول مسموم شده بود. همین علائمو داشت. چون دیر فهمیدیم روی دستام جون داد... سر میز شام فرزاد نوشابه واسم ریخت که طعم بدی داشت. حدس زدم با الکل قاطیش کرده باشن اما وقتی دیدم حالت غیر طبیعی نداد، گفتم شاید اشتباه میکنم. سریع به اورژانس زنگ بزن. خیلی طول نمیکشه هوشیاریمو از دست بدم.
حرفهای امید، مریم را مضطرب کرده بود. با فوریتهای پزشکی تماس گرفت و اعلام مسمومیت کرد. آمبولانس او را به اورژانس مسمومیت منتقل کرد. زمانی که به بیمارستان رسیدند، امید تقریباً هوشیاری خود را از دست داده بود. پزشکان در مورد مدت مسمومیت و مقدار و شرایط امید از مریم میپرسیدند. مریم با آقای پاکروان تماس گرفت و خبر وضعیت امید را داد. قبل از رسیدن آنها پلیس به آنجا آمد از مریم سوالاتی پرسید. او این اطمینان را داد که امید به وسیله دوستانش مسموم شده و جریان مشروبات دست ساز در کار نبوده. آدرس فرزاد را هم به آنها داد و اطلاع داد که احتمال فرار آنها وجود دارد.
وقتی آقای پاکروان رسید، با شنیدن ماجرا از مریم دلخور شد.
- چرا منو خبر نکردین؟ به عقل خودتون اکتفاء کردین؟ فکر کردین عقل کل شدین؟
-ببخشید بابا من اشتباه کردم. باید از شمام کمک میگرفتیم. فکر نمیکردم امید اونجا چیزی بخوره.
مادر و آزاده گریه میکردند. مریم خیره به روبرو به اتفاق پیش آمده و حرفها و حالات امید فکر میکرد. با تمام شدن دیالیز و آزمایشات، پزشک اعلام کرد به دلیل اینکه بسیار سریع به اورژانس مسمومیت منتقل شده و خود او نوع مسمومیت را اعلام کرده بود، از مرگ نجات پیدا کرده اما تا بیست و چهار ساعت آینده احتمال پیشروی عوارض وجود دارد؛ پس فعلاً نمیتواند هیچ وضعیت قطعی را در مورد او حدس بزند و احتمال بروز مشکل بینایی هم وجود داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید| نماهنگ نجوای دخترانه
▪️در رثای #حضرت_رقیه (سلاماللهعلیها)
☑️ حاج #محمود_کریمی
#شهادت_حضرت_رقیه
🆔 @sedayehowzeh
❣️زندگی شما یک اتفاق تصادفی نیست بلکه شما هر احساسی و افکاری که به کائنات میدهید
انعکاس آنرا دریافت میکنید
شما زندگیتان را با افکار و احساساتتان خلق میکنید🍃🍃🍃
👤 راندابرن
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_148 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به راه افتاد. دور زدند و بعد از گشت وگذا
#رمان_قلب_ماه
#پارت_149
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
پدر با دوستانی که میشناخت تماس گرفت تا پزشکان خبره در این کار را، برای بررسی شرایط امید دعوت کند. مریم به مادرش خبر اتفاقِ پیش آمده را داد تا مانع از دعوت فامیل برای عروسی شود و به آنها بگوید مراسم به تأخیر افتاده. او هنوز نمیدانست چقدر به تأخیر خواهد افتاد. مادر و محمد با شنیدن خبر، سریع به طرف تهران حرکت کردند.
پس از رفتن دکترها و پرستارها، امید با آنکه حال خوبی نداشت، سراغ مریم را گرفت. مریم خودش را رساند. با گرفتن دستانش آرامش خوبی به او منتقل کرد.
_مریم، تو راستشو بگو. چشمام خوب میشه؟
_دکترا که خیلی امیدوارن. حتماً خیلی زود خوب میشی. حالا آروم باش.
امید تا مدتی حاضر نشد دستش را رها کند اما به خاطر داروها نتوانست زیاد بیدار بماند. چشمانش که فقط سایهای از مریم را میدید، بست و به خواب رفت. در این فاصله پدر، پزشکان مطرح و توانمندی را خبر کرد و با توجه به شرایط ویژه امید، توانست قول سریع رسیدن را از آنها بگیرد. طی یکی دو ساعت چند پزشک دعوت شده وضعیت امید را بررسی کردند و با پزشکان معالج او جلسهای تشکیل داد. بنابر آن شد که با درمانهای پیشنهادی جلوی پیشروی گرفته شود و در روشهایی برای درمان سریع بینایی او، به توافق رسیدند.
پلیس به سراغ امید آمد. اعلام کرد در خانهای که مریم آدرسش را داده بود، کسی نبوده. از امید خواست مشخصات و آدرس دیگری را به آنها بگوید. امید با وجود اینکه تمرکز زیادی نداشت، توانست مشخصات الکس و یکی از دوستان مشترکشان را بدهد.
آرزو که به خاطر دختر کوچکش تا آن لحظه به او خبر نداده بودند، با آقا محسن به بیمارستان آمد. شوهرش در شرکت از قضیه با خبر شده بود و کمی بعد محمد و مادرش هم رسیدند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_149 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 پدر با دوستانی که میشناخت تماس گرفت تا
#رمان_قلب_ماه
#پارت_150
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
امید باید به بخش منتقل میشد. به همین خاطر پرستاران تأکید کردند که فقط یک نفر میتواند به عنوان همراه بماند. مریم پیش دستی کرد و به بقیه مجال پیشنهاد نداد. اصرار پدر و مادر امید هم فایدهای نداشت. پرستار بقیه همراهان را به بیرون از بخش فرستاد. با رفتن بقیه، امید و مریم تنها شدند. امید به یاد اتفاقی افتاد که برای مریم پیش آمد و او تنهایش گذاشته بود. شروع کرد به اشک ریختن. تلاش مریم برای مانع شدن فایدهای نداشت. با این بیقراری، حال امید بد شد. پرستارها و دکتر به سراغش آمدند. کارهای لازم را انجام دادند. وقتی به حالت عادی برگشت، مریم کنارش ایستاد. دستی به صورتش کشید و با دست دیگرش دست امید را گرفت. دلیل گریهاش را پرسید.
-عزیز من چی شده؟ واسه چی گریه میکنی؟ تو نباید به خودت و چشمات فشار بیاری. هنوز مسمومیتت کنترل نشده.
-مریم جان، وقتی یاد اون موقعی میافتم که تو رو دزدیده بودن و رفتار خودمو با همراهیای تو مقایسه میکنم، چه جوری آروم بگیرم.
-میخوای بزارم برم که گریه نکنی؟ الان چی کار کنم. باشم بهتره یا برم؟
-مریم ممنونم ازت که تنهام نذاشتی. خدا رو هزار بار شکر که تو رو کنارم گذاشته.
-شاه داماد، عروسیو که به هم زدی. باید تلاش کنی زود خوب بشی. طولش بدی دوباره ناز میکنما. اون وقت باید کلی به زحمت بیافتی تا نازمو بخری. بعداً نگی نگفتیا.
-تو کنارم باشی خوب خوبم. از هر دارویی موثرتری عزیزم. بعدشم تا آخر عمرم هر چی میخوای ناز کن نامردم اگه به هر قیمت نازتو نخرم.
*
بعد از چند روز حال امید به تثبیت رسید و با این تعهد که پزشک و تجهیزات لازم برای درمانِ چشمش را در خانه حاضر خواهند کرد، او را مرخص کردند و به خانه بردند. به دلیل سختیِ رفت و آمد از پله ها برای امید، او را در اتاق طبقه پایین مستقر کردند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❣هر چیزی که بیان می کنید دارای انرژی است در طول روز چه چیزی بیشتر بر زبان شما جاری می شود و چه احساسی به شما می دهد اگر می گویید ندارم نمی شود هر کدام از اینها یک کد ویا ارتعاش دارد و تکرار ان ها باعث شکل گیری آن ها می شود بی جهت نیست که می گویند کلام تو عصای جادویی توست .
قابل توجه افراد آگاه "هر آنچه را که می خواهی با کلمات کوتاه بارها بیان کن مثل پول آرامش عشق محبت " وکمی با احساس خوب ویک تصویر خوب همراه کن ،ودر این کار استمرار داشته باش آنگاه نتیجه قابل توجهی رو مشاهده خواهی کرد.🍃🍃🍃🍃🍃
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi