فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_146 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -عزیزم معلومه که مشکل داشتم. البته با خ
#رمان_قلب_ماه
#پارت_147
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
با صدای امید که دنبال او میگشت، در اتاق را باز کرد. به او اطلاع داد که با آزاده حرف میزده و در جواب اینکه آیا اتفاقی افتاده، با تکان دادن سرش، به او اطمینان داد که مشکلی وجود ندارد. امید از او خواست، آماده رفتن شود. وقتی جلوی ساختمان فرزاد رسیدند، مریم سعی میکرد، نگرانیش را بروز ندهد. به چشمان امید خیره شد.
-امید جان اگه مشکلی داشتی، از اونجا بیا بیرون یا لااقل بهم زنگ بزن. خب؟
امید لبخندی زد و دلگرم به حضور او شد.
-ممنون که اینجایی.
پیاده که شد، مریم دوباره صدایش زد. کف دستش را بوسید و برای او فوت کرد.
-امیدم، دوستت دارم. خیلی خیلی. مواظب خودت باش.
امید پولها را در پالتوی خود مخفی کرد و با وجود استرسی که داشت، لبخند زنان رفت. بعد از رفتنش مریم ماشینی را دید که از وضع ظاهرشان و جوان بلوند و متفاوت بینشان، فهمید اینها با دوستان امید در ارتباط هستند. حدود یک ساعتی معطل ماند. در این مدت برای اینکه امید مشکلی پیدا نکند، آیهالکرسی میخواند. با خارج شدن امید از ساختمان، مریم نفس راحتی کشید.
-ببخش که معطل شدی. الکس بعد از من رسید. بهم اجازه نمیداد بیام. میگفت بمون حالا ولی خوب کاری کردی باهام اومدی. بقیه به نظرم واسم نقشه داشتن که نزارن از اونجا بیرون برم. شروع کرده بودن به بحث کردن که اگه همین جوری پیش برم، ممنکه اونا رو با اطلاعاتی که ازشون دارم لو بدم و گرفتارشون کنم. وقتی فهمیدن تنها نیومدم، تو توی ماشین هستی و میدونی کجا اومدم، گذاشتن بیام.
-خدا رو شکر. اگه دوست داری بریم یه دوری بزنیم. اونجا شام خوردی؟
-اسرار کردن باهاشون شام بخورم. من به خاطر الکس سر میزشون نشستم ولی سعی کردم چیز خاصی نخورم. پیشنهاد بده شام کجا بریم که خیلی گشنمه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_147 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با صدای امید که دنبال او میگشت، در اتا
#رمان_قلب_ماه
#پارت_148
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
به راه افتاد. دور زدند و بعد از گشت وگذاری کوتاه به رستورانی که مریم پیشنهاد داده بود، رفتند. قبل از آماده شدن غذا، امید دل درد شدیدی گرفت و با خورد اولین لقمه حالت تهوع و سر درد هم اضافه شد. از رستوران خارج شدند. مریم رانندگی میکرد و حال امید رفته رفته بدتر میشد. توقف کرد. با شروع تنگی نفس، امید به زحمت با مریم حرف زد.
-فکر میکنم مسمومم کردن. چند سال قبل یکی از دوستام با متانول مسموم شده بود. همین علائمو داشت. چون دیر فهمیدیم روی دستام جون داد... سر میز شام فرزاد نوشابه واسم ریخت که طعم بدی داشت. حدس زدم با الکل قاطیش کرده باشن اما وقتی دیدم حالت غیر طبیعی نداد، گفتم شاید اشتباه میکنم. سریع به اورژانس زنگ بزن. خیلی طول نمیکشه هوشیاریمو از دست بدم.
حرفهای امید، مریم را مضطرب کرده بود. با فوریتهای پزشکی تماس گرفت و اعلام مسمومیت کرد. آمبولانس او را به اورژانس مسمومیت منتقل کرد. زمانی که به بیمارستان رسیدند، امید تقریباً هوشیاری خود را از دست داده بود. پزشکان در مورد مدت مسمومیت و مقدار و شرایط امید از مریم میپرسیدند. مریم با آقای پاکروان تماس گرفت و خبر وضعیت امید را داد. قبل از رسیدن آنها پلیس به آنجا آمد از مریم سوالاتی پرسید. او این اطمینان را داد که امید به وسیله دوستانش مسموم شده و جریان مشروبات دست ساز در کار نبوده. آدرس فرزاد را هم به آنها داد و اطلاع داد که احتمال فرار آنها وجود دارد.
وقتی آقای پاکروان رسید، با شنیدن ماجرا از مریم دلخور شد.
- چرا منو خبر نکردین؟ به عقل خودتون اکتفاء کردین؟ فکر کردین عقل کل شدین؟
-ببخشید بابا من اشتباه کردم. باید از شمام کمک میگرفتیم. فکر نمیکردم امید اونجا چیزی بخوره.
مادر و آزاده گریه میکردند. مریم خیره به روبرو به اتفاق پیش آمده و حرفها و حالات امید فکر میکرد. با تمام شدن دیالیز و آزمایشات، پزشک اعلام کرد به دلیل اینکه بسیار سریع به اورژانس مسمومیت منتقل شده و خود او نوع مسمومیت را اعلام کرده بود، از مرگ نجات پیدا کرده اما تا بیست و چهار ساعت آینده احتمال پیشروی عوارض وجود دارد؛ پس فعلاً نمیتواند هیچ وضعیت قطعی را در مورد او حدس بزند و احتمال بروز مشکل بینایی هم وجود داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید| نماهنگ نجوای دخترانه
▪️در رثای #حضرت_رقیه (سلاماللهعلیها)
☑️ حاج #محمود_کریمی
#شهادت_حضرت_رقیه
🆔 @sedayehowzeh
❣️زندگی شما یک اتفاق تصادفی نیست بلکه شما هر احساسی و افکاری که به کائنات میدهید
انعکاس آنرا دریافت میکنید
شما زندگیتان را با افکار و احساساتتان خلق میکنید🍃🍃🍃
👤 راندابرن
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_148 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به راه افتاد. دور زدند و بعد از گشت وگذا
#رمان_قلب_ماه
#پارت_149
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
پدر با دوستانی که میشناخت تماس گرفت تا پزشکان خبره در این کار را، برای بررسی شرایط امید دعوت کند. مریم به مادرش خبر اتفاقِ پیش آمده را داد تا مانع از دعوت فامیل برای عروسی شود و به آنها بگوید مراسم به تأخیر افتاده. او هنوز نمیدانست چقدر به تأخیر خواهد افتاد. مادر و محمد با شنیدن خبر، سریع به طرف تهران حرکت کردند.
پس از رفتن دکترها و پرستارها، امید با آنکه حال خوبی نداشت، سراغ مریم را گرفت. مریم خودش را رساند. با گرفتن دستانش آرامش خوبی به او منتقل کرد.
_مریم، تو راستشو بگو. چشمام خوب میشه؟
_دکترا که خیلی امیدوارن. حتماً خیلی زود خوب میشی. حالا آروم باش.
امید تا مدتی حاضر نشد دستش را رها کند اما به خاطر داروها نتوانست زیاد بیدار بماند. چشمانش که فقط سایهای از مریم را میدید، بست و به خواب رفت. در این فاصله پدر، پزشکان مطرح و توانمندی را خبر کرد و با توجه به شرایط ویژه امید، توانست قول سریع رسیدن را از آنها بگیرد. طی یکی دو ساعت چند پزشک دعوت شده وضعیت امید را بررسی کردند و با پزشکان معالج او جلسهای تشکیل داد. بنابر آن شد که با درمانهای پیشنهادی جلوی پیشروی گرفته شود و در روشهایی برای درمان سریع بینایی او، به توافق رسیدند.
پلیس به سراغ امید آمد. اعلام کرد در خانهای که مریم آدرسش را داده بود، کسی نبوده. از امید خواست مشخصات و آدرس دیگری را به آنها بگوید. امید با وجود اینکه تمرکز زیادی نداشت، توانست مشخصات الکس و یکی از دوستان مشترکشان را بدهد.
آرزو که به خاطر دختر کوچکش تا آن لحظه به او خبر نداده بودند، با آقا محسن به بیمارستان آمد. شوهرش در شرکت از قضیه با خبر شده بود و کمی بعد محمد و مادرش هم رسیدند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_149 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 پدر با دوستانی که میشناخت تماس گرفت تا
#رمان_قلب_ماه
#پارت_150
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
امید باید به بخش منتقل میشد. به همین خاطر پرستاران تأکید کردند که فقط یک نفر میتواند به عنوان همراه بماند. مریم پیش دستی کرد و به بقیه مجال پیشنهاد نداد. اصرار پدر و مادر امید هم فایدهای نداشت. پرستار بقیه همراهان را به بیرون از بخش فرستاد. با رفتن بقیه، امید و مریم تنها شدند. امید به یاد اتفاقی افتاد که برای مریم پیش آمد و او تنهایش گذاشته بود. شروع کرد به اشک ریختن. تلاش مریم برای مانع شدن فایدهای نداشت. با این بیقراری، حال امید بد شد. پرستارها و دکتر به سراغش آمدند. کارهای لازم را انجام دادند. وقتی به حالت عادی برگشت، مریم کنارش ایستاد. دستی به صورتش کشید و با دست دیگرش دست امید را گرفت. دلیل گریهاش را پرسید.
-عزیز من چی شده؟ واسه چی گریه میکنی؟ تو نباید به خودت و چشمات فشار بیاری. هنوز مسمومیتت کنترل نشده.
-مریم جان، وقتی یاد اون موقعی میافتم که تو رو دزدیده بودن و رفتار خودمو با همراهیای تو مقایسه میکنم، چه جوری آروم بگیرم.
-میخوای بزارم برم که گریه نکنی؟ الان چی کار کنم. باشم بهتره یا برم؟
-مریم ممنونم ازت که تنهام نذاشتی. خدا رو هزار بار شکر که تو رو کنارم گذاشته.
-شاه داماد، عروسیو که به هم زدی. باید تلاش کنی زود خوب بشی. طولش بدی دوباره ناز میکنما. اون وقت باید کلی به زحمت بیافتی تا نازمو بخری. بعداً نگی نگفتیا.
-تو کنارم باشی خوب خوبم. از هر دارویی موثرتری عزیزم. بعدشم تا آخر عمرم هر چی میخوای ناز کن نامردم اگه به هر قیمت نازتو نخرم.
*
بعد از چند روز حال امید به تثبیت رسید و با این تعهد که پزشک و تجهیزات لازم برای درمانِ چشمش را در خانه حاضر خواهند کرد، او را مرخص کردند و به خانه بردند. به دلیل سختیِ رفت و آمد از پله ها برای امید، او را در اتاق طبقه پایین مستقر کردند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❣هر چیزی که بیان می کنید دارای انرژی است در طول روز چه چیزی بیشتر بر زبان شما جاری می شود و چه احساسی به شما می دهد اگر می گویید ندارم نمی شود هر کدام از اینها یک کد ویا ارتعاش دارد و تکرار ان ها باعث شکل گیری آن ها می شود بی جهت نیست که می گویند کلام تو عصای جادویی توست .
قابل توجه افراد آگاه "هر آنچه را که می خواهی با کلمات کوتاه بارها بیان کن مثل پول آرامش عشق محبت " وکمی با احساس خوب ویک تصویر خوب همراه کن ،ودر این کار استمرار داشته باش آنگاه نتیجه قابل توجهی رو مشاهده خواهی کرد.🍃🍃🍃🍃🍃
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
سلام و ادب
از همه بزرگوارانی که پیگیر پارتهای دیروز بودن عذرخواهی میکنم. تصورم این بود که فرستاده شده.
اینم پارتهای امروز تقدیم نگاهتون
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_150 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید باید به بخش منتقل میشد. به همین خا
#رمان_قلب_ماه
#پارت_151
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم در طول آن مدت به شرکت نرفته بود. به همین دلیل از محمد خواست وقتی برای عیادت امید میآیند، لپ تاپش را بیاورند. تا اوضاع را بررسی کند. از آقای نواب هم خواست گزارشاتی که گفته بود، آماده کند و برایش بیاورد. آقا محسن و آرزو، تالار و بقیه قرارهای عروسی را لغو کردند.
به خاطر عوارض سم در بدن امید، رفت و آمد فامیل و دکتر، او را عصبی میکرد. مریم با صبر زیاد او را کنترل میکرد و تا جایی که ممکن بود، به فامیل توضیح میداد که امید نمیتواند زیاد بین جمع باشد. امید به همسرش قول داده بود، حداقل با دکتر همکاری کند.
در یکی از همان روزها که امید حال مناسبی نداشت، عمه با سحر و خواهرش سروناز برای عیادت آمدند. امید سلام و احوالپرسی کرد و چند دقیقه بعد، طبق معمول بقیه عیادتها از مریم خواست او را به اتاق ببرد اما صدای عمه به دلخوری بلند شد.
_امید جان چی شده؟ تحمل ما رو نداری؟ لااقل حرمت موی سفیدمو نگه میداشتی.
مریم در حالی که دست امید را برای کمک گرفته بود، جواب داد.
_عمه جان، هنوز حال امید مناسب نیست. به خاطر همین هر کس که میاد، کمی میشینه و بعد میره اتاقش.
_مگه خودش زبون نداره؟ شما لطفاً به جاش جواب نده.
صورت امید از عصبانیت گُر گرفت. مریم متوجه حالت او شد. دستش را سفت فشرد و آرام زیر لب زمزمه کرد.
_آروم باش عزیزم.
امید رو به طرفی که عمه نشسته بود، برگشت.
_عمه جان من زبون دارم اما حالم اونقدر بده که اگه حرف بزنم ممکنه مهمونامون اذیت بشن. به همین خاطر ایشون جواب میده.
عمه رو به مادر کرد و تمام بدجنسیاش را در کلام تلخش ریخت.
_بمیرم براش. مهسا همش تقصیر توئه. باید موقع زن گرفتن چشماتو باز میکردی. نمیدونم این چه زنیه واسش گرفتین. اینقدر قدمش نحسه. بیچاره امید همش تو عذابه. حالام که معلوم نیست چی کارش کرده که سر جوونی و دوماد نشده چشماشو از دست داده و مشکل اعصاب پیدا کرده.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_151 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم در طول آن مدت به شرکت نرفته بود. به
#رمان_قلب_ماه
#پارت_152
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
امید با صدای بلندی عمه را صدا زد. به طرف صدای عمه خیز برداشت. آنقدر عصبانی بود، که میز جلوی مبل را فراموش کرده بود. با اولین حرکت به آن برخورد کرد و با شدت به زمین خورد. دست مریم بود که کمکش کرد. سحر هم خودش را به امید رساند و سعی کرد کمکش کند. امید با شنیدن صدای او خودش را عقب کشید.
_برو کنار سحر تا حرصمو سر تو خالی نکردم.
_چیه؟ هنوزم پاچه میگیری. فکر کردی هنوز خاطر خواتم. نه پسره مغرور. دلم به حال مفلوکت سوخته. میدونی واسه این زنِ جانماز آبکشت زیادی بودی. باید این جوری میشدی تا بفهمه لقمه اندازه دهنش برداره.
همین که امید خواست به طرف سحر حرکت کند، مریم تمام توانش را جمع کرد و او را به طرف اتاق کشید. مادر هم برای کمک به مریم جلو رفت. امید از شدت عصبانیت نفس نفس میزد و تلاش میکرد تا برگردد. به اتاق که رسیدند، مادر به سالن برگشت. مریم امید را نشاند و خودش را در آغوشش جا کرد تا بتواند او را آرام کند. کم کم نفسهایش منظم و عادی شد.
_امیدم، میخوای بخوابی؟
_به شرطی که کنارم بمونی.
_کجا بهتر از کنار تو عزیزم.
_مریم ببخش اگه بهت توهین شد. من...
_خودتو اذیت نکن. الان تنها چیزی که واسم مهمه سلامتی توئه. بخواب عزیز دلم. میخوای برات بخونم؟
لبخندی به لب امید نشست.
_آره. از خدامه. مریم چقدر خوبه که تو همیشه منبع آرامشی.
_خدا رو شکر لبخندتو دیدم. حالا دیگه چشماتو ببند تا بخونم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739