فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_169 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقت برگشت به خانه هیچ کدام توان حرف زدن
#رمان_قلب_ماه
#پارت_170
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
یک روز مریم را صدا زدند و او را به راهرویی خلاف جهت ملاقاتها بردند. پرسید کجا میروند اما جواب نشنید. به جایی رسیدند که مامورِ همراهش در اتاقی را باز کرد و از او خواست داخل شود. وقتی وارد شد، امید را دید. در بسته شد. نه ماموری بود و نه دیوار شیشهای. به طرف امید دوید. دست در گردن او انداخت. با نفسهای بلند بو میکشید تا باور کند امید را در آغوش گرفته. امید هم مثل او بیقرار بود. تا مدتی همین به همین شکل گذشت. کمی بعد، مریم سر بلند کرد و به چشمان امید خیره شد.
_چطور تونستی این کارو بکنی؟ باورم نمیشه کنار تو هستم بدون هیچ فاصلهای.
_بهش میگن ملاقات خصوصی. یه کم دوندگی داشت چون تازه اومده بودی اما توی همین مدتم اینقدر خوب بودی که اجازه دادن.
چند ساعتی کنار یکدیگر بودند و درد دوری را تسکین دادند. وقت رفتن، دوباره دلتنگی بود و آغوش گرمی برای خداحافظی. به سلول که برگشت با وجود اینکه هر روز ساعتها در کتابخانه بود، الهام به نبودش در ساعت ناهار مشکوک شد و اعتراض کرد. مریم جوابی نداد. آخر شب وقتی برای گرفتن وضو به سرویس بهداشتی رفته بود، زنی حدود چهل ساله که مریم قبلاً او را در سلول کناریش دیده بود، جلویش را گرفت. زن معروف بود به رویا دست طلا. لقبش به خاطر چاقوکشیاش بود. ترسی مریم را فرا گرفت.
_هی تو جوجه، حالمو به هم می زنی.
_من چی کار به تو دارم؟
_هر روز صدات میکنن. یکی میخواد ببینتت. حالام که ملاقات خصوصی میری. مثلاً خیلی تو رو میخواد؟ شوهر منم خیلی منو میخواست ولی از وقتی اومدم اینجا یه بارم سراغم نیومد. واسه همین از آدمایی مثل تو که یکی هست واسش ملاقات خصوصی بخواد متنفرم.
مریم خشکش زده بود. فکر این شرایط را نمیکرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
لازم نیست سر در بیاورید که خدا چطور میخواهد مشکلاتِ شما را حل کند.
این مسئولیتِ اوست.
کارِ شما نیست.
کارِ شما این است که به او اعتماد داشته باشید.
آن موقعیت را به خدا بسپارید و به او اعتماد کنید.
خدای ما، خدای مافوقِ طبیعیست.
او محدود به قوانینِ طبیعت نیست.
در زندگی دفعتاً متوجه میشویم که خداوند کارهایی در زندگیمان کرده که خود به تنهایی حتی در رویا هم قادر به انجامش نبودهایم🍃🍃🍃
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_170 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 یک روز مریم را صدا زدند و او را به راهرو
#رمان_قلب_ماه
#پارت_171
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم خشکش زده بود. فکر این شرایط را نمیکرد. رویا دستش را روی گلوی مریم گذاشت و او را تا کنار دیوار هل داد. در حال خفه شدن بود.
_به جای کشتنت میخوام یه یادگاری خوشگل واست بزارم.
با آرنج مریم را نگه داشت و کف دست او را گرفت. زخم عمیقی ایجاد کرد. جوی خون راه افتاد. رویا به سرعت فرار میکرد. در حال فرار داد زد.
_کسی بفهمه کار من بوده، زنده نمیمونی.
با دست دیگرش دستی که خونش جاری بود را نگه داشت. نفسش به سختی بالا میآمد. به طرف خروجیِ بند رفت. با صدای بلند مأمور را صدا می زد. زندانیها یکی یکی بیرون آمدند. مامور او را به بهداری برد. خون زیادی که از او رفته بود باعث شد از حال برود. تا روز بعد نتوانست چشم باز کند. وقتی توانست سرپا بشود، رییس زندان زنان سراغش رفت. از او ماجرا را پرسید اما هیچ چیزی نشنید. به محض ورود به بند سوالات پشت سر هم زندانیهای بند، کلافهاش کرد. به تختش پناه برد. چشمهایش را بست. صداها را میشنید. هستی بقیه را از سلول بیرون انداخته بود. چند دقیقه بعد الهام سراغش رفت. مریم را تکان میداد.
_مریم چشماتو باز کن. کی تو رو این جوری کرده. بگو حسابشو برسم. هی با توام از کی ترسیدی که هیچی نمیگی.
مریم چشم هایش را باز کرد و به او خیره شد. نیم خیز شد.
_ببین الهام خانوم، من از کسی نمیترسم. اگه ترسیده بودم، الان به خاطر انتقام پاپوش به این بزرگی واسم درست نکرده بودن. پس حرف الکی نزن. نمیخوام به خاطر من کسی به دردسر بیافته. دست من خوب میشه اما شاید یه چیزی باعث شده باهام این کار رو بکنن.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_171 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم خشکش زده بود. فکر این شرایط را نمی
#رمان_قلب_ماه
#پارت_172
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_تو داری اجازه میدی یکی تو رو ناکار کنه و راست راست راه بره. بس کن. ادای مریم مقدسو در نیار. چیو میخوای ثابت کنی؟
چشم مریم به بیرون از سلول افتاد. رویا ایستاده بود و به او نگاه میکرد. نشست و جواب الهام را داد.
_من نمیخوام چیزیو ثابت کنم. فقط میخوام به تو و به همه بگم تا بدونین.
بغض مریم باز شد و شروع به باریدن کرد. هم سلولیهایش و آنها که بیرون از سلول ایستاده بودند با تعجب به او نگاه میکردند. در طول یک ماه، حتی زمانی که تازه آمده بود، کسی اشک او را ندیده بودند.
_هیچ وقت آدما رو از ظاهرشون قضاوت نکنید. خیلی زندگیا خراب شده. خیلیاتون پاتون به خاطر همین به اینجا باز شده. اگه من آرومم. اگه کسی بیقراریمو نمیبینه، دلیلش خوشی بیش از حد نیست. الان اگه توی زندان نبودم شاید از حد تصور شما هم خیلی خوشبختتر بودم اما همیشه این طوری نبودم. سختی کشیدم. اتفاقای خوب و بد زیادی واسم افتاد. همیشه فقط به یکی اعتماد کردم. به یکی تکیه کردم. اونم خدا بوده. توی این مدت شاید همهتون فکر کردید خیلی خوشحالم که هفتهای چند بار صدام میکنن. نمیدونم شما یادتون رفته یا اصلا ندیدین. شما بگین کسی که هفتهای چند بار به خاطر کاری که نکرده، بازجویی میشه، اعصابی براش میمونه؟ این وسط اگه واسه دیوونه نشدنش، زندان اجازه ملاقات خصوصی بده، این نشونه خوشی اون آدمه؟ چرا یاد گرفتید اگه کسی که مثل شما بیقراری نمیکنه فکر کنید مشکلی نداره.
تقریباً داد می زد و اشک می ریخت. الهام او را در آغوش گرفت. افراد بیرون سلول یکی یکی پراکنده شدند و رویا آخر از همه رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
شکاف عظیم دیوار علم رو به همه بزرگواران تسلیت عرض میکنم.
آجرک الله یا بقیهالله
◼️ علامه حسنزاده آملی دارفانی را وداع گفت
□ یکی از نزدیکان علامه حسن حسنزاده آملی اعلام کرد: علامه حسنزاده آملی دقایقی قبل دار فانی را وداع گفتند.
□ علامه حسنزاده آملی متولد سال ۱۳۰۷ در قریه ایرابخش لاریجان شهرستان آمل از فیلسوفان متأله، فقیه، عارف، منجم و مدرس دروس حوزوی است.
□ این عالم برجسته و شهره جهان اسلام در ادبیات، ریاضی، هیئت و .... تبحر خاص داشت و به زبانهای فرانسوی و عربی نیز مسلط بود.
□ اشعار اثرگذار و جذاب به زبان طبری و فارسی دارد و تاکنون حدود ۱۹۰ اثر از علامه حسنزاده آملی به ثبت رسیده است.
https://hawzahnews.com/xbm8T
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
حسرت اربعین:
امسال حسرت خستگیهای دلنشین مسیر، طعم بینظیر چای عراقی و التماس بادیه نشینها برای پذیرایی را در پستوی خاطراتت بارها مرور کردی.
میدانم بارها آه کشیدی وقتی رادیو اربعین گزارش میداد از دستهرویهای اطراف حرم ارباب.
چه حسرتی به دل داشتی تو ای زائر هر ساله اربعین. راستی امسال که پشت درهای مرزی خیره به راه بیمسافر آن طرف انداختی، توانستی حال جاماندگان اربعین را درک کنی؟
اکنون جوابی از تو میخواهم. برای ندیدن امام زمانت چقدر حسرت خوردی؟ چقدر آه کشیدی به خاطر نرسیدن ظهور؟ چقدر خیره به مسیر انتظار چشم چرخاندی؟
خوب است که اربعین مانند انتظار در پس کوچههای روزمرگی هنوز گم نشده.
رسیدن بدون دویدن، خواستن بدون تلاش مگر میشود؟ آنها که به امید گشایش راهها، پشت درهای بسته مرزی منتظر مانده بودند، چقدر برای رسیدن ظهور به تکاپو افتادهاند؟ چقدر؟
#زینتا
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_172 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _تو داری اجازه میدی یکی تو رو ناکار کنه
#رمان_قلب_ماه
#پارت_173
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
هستی کنار مریم نشست و به الهام اشاره کرد که کنار برود. اشکهای مریم که بند آمد، هستی زیر گوشش طوری که بقیه نشنوند، چیزی گفت که چشمهای مریم گرد شد.
_رویا دست طلا تو رو زده. مگه نه؟... این جوری نگام نکن. از چیزایی که گفتی فهمیدم. به کسی نمیگم ولی حرفات حالشو گرفت. بیشتر مواظب خودت باش.
حرفش را زد و کنار رفت تا مریم استراحت کند. چند روزی مریم بین درد و درمان دست و پا میزد. گزارش هفته جدید که از شرکت رسیده بود را به زحمت بررسی کرد و با دست چپش دستورها را نوشت. تمام سعیش را کرد که بد خط نشود. خبری از بازپرس نبود اما آخر هفته برای ملاقات حضوری صدایش زدند.
مریم تب شدیدی داشت. آبی به صورتش زد تا کسی که برای ملاقات آمده از حالش خبردار نشود. به سالن ملاقات که رسید، امید و آقای حقانی را دید. لبخند همیشگیاش را چاشنی احوالپرسی کرد. امید با هیجان شروع کرد.
_مریم جان آقای حقانی خواست بیاد بهت خبر بده ازش خواستم خودم بهت بگم.
_چی شد؟ خیره؟
_آره خیره. از دوربینای مجتمع شما تونستن دو نفرو پیدا کنن که بدون اجازه از در پارکینگ رفتن تو و طرف ماشینت رفتن. ماشینت توی زاویه دید دوربین نبود ولی دارن دنبال اون دو نفر میگردن. اگه پیداشون کنن. خلاص میشی.
لبخندی به لب مریم نشست.
_این که خیلی عالیه.
آقای حقانی توضیح داد.
- این مدرک خیلی مهمه. بازپرس داره جدی پیگیریش میکنه. اگه نکته دیگهای واسه گفتن ندارید، بیرون منتظر آقای پاکروان میمونم.
مریم از او تشکر کرد.
-آقای حقانی آدرسیو که بهتون میدم یادداشت کنید. در مورد من و شرایطم بهش بگین. واسه پیدا کردن اون آدما و ارتباطاتشون هر کاری ازش بر بیاد واستون میکنه. فقط بهش بگین از طرف من رفتین. بگین نشون به اون نشون که اولین پرونده رو به خاطر ترس از آبروش ادامه نداد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_173 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 هستی کنار مریم نشست و به الهام اشاره کر
#رمان_قلب_ماه
#پارت_174
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-یه وقتایی ازتون میترسم. خلافکار که نیست؟
مریم چشم غرهای داد.
-من هر چی هم ترسناک باشم، دور و بر خلاف نیستم.
آدرس را داد و او رفت. امید دستش را روی دست مریم گذاشت. دست دیگر او اما زیر میز، زیر چادرش بود. امید به اینکه مریم فقط یک دستش را گرفته حساس شد. چشم در چشم شدند که متوجه عرق شدید مریم و داغی دستش هم شد.
-مریم جان تب داری؟ چرا اینقدر عرق کردی.
دست روی پیشانی او گذاشت. متوجه تب بالای او شد. مریم برای اینکه او را آرام کند هم؟ دست دیگرش را بالا نیاورده بود. از صندلی بلند شد. کنارش ایستاد و دست زخمی او را از زیر چادرش بیرون کشید. با چیزی که دید هینی کشید.
-تو داری چیو مخفی میکنی؟ دستت چی شده؟ جواب بده.
-چیزی نیست. زخمه. داره خوب میشه.
-چیزی نیست؟ داره خوب میشه؟ تو داری توی تب میسوزی. باز کن اون دستتو ببینم چی شده.
مریم دستش را کشید اما امید دستش را گرفت و خودش باند را باز کرد. با دیدن زخم پر از عفونت او با صدای بلند آقای حقانی را صدا زد. مأمورها به طرف او آمدند تا ساکتش کنند.
-برین عقب ببینم. معلوم نیست چه بلایی سرش آوردن اینم وضع درمانشونه. همه تونو بیچاره میکنم.
مریم التماس میکرد تا امید را آرام کند. آقای حقانی خودش را رساند.
-نگاه کن آقای حقانی. شما توی قانون با این وضع چی کار میکنید؟ داره توی تب میسوزه. اینم وضع عفونتشه.
-آقای پاکروان آروم باش بزار اول ترتیبی بدم ببرنش بیمارستان بعد در مورد قوانین حرف میزنیم.
مسئول مربوطه وارد سالن شد. امید خواست جلو برود که مریم جلوی او ایستاد.
-خواهش میکنم. به خاطر من آروم باش.
آقای حقانی رفت و مقدمات انتقال مریم به بیمارستان را آماده می کرد. امید همان طور عصبی روبروی مریم نشسته بود و پاهایش را تکان میداد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739