فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_167 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 محمد به گریه او اعتراض کرد. _چطوری ساکت
#رمان_قلب_ماه
#پارت_168
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
به خاطر غذاهای زندان، وضعیت معده مریم به هم ریخت و باعث شد در این مدت کم غذا بخورد و ضعف در چهرهاش بروز کند. شب تا دیر وقت مشغول نوشتن راه حل سر و سامان دادن اوضاع بود و همین ضعفش را بیشتر کرد. روز بعد وقتی ساعت ملاقات رسید، امید و پدر و مادرش با مادر مریم آمده بودند. با دیدن چهره او پی به شرایط سخت مریم بردند. آقای پاکروان از او خواست به خاطر کار شرکت خود را خسته یا نگران نکند. اما مریم توضیح داد این کار او را سرگرم و مشغول میکند و برایش لازم است. قرار شد این کار را تکرار کنند و گزارشها را به او برسانند.
چند دقیقه آخر همه خداحافظی کردند و امید ماند. دست روی شیشه سرد روبرو گذاشت. مریم هم دستش را روی آن گذاشت.
_چی کار کنم که این شیشه گرمای دستتو بهم نمیرسونه؟َ
_فکر میکردم گرمای وجودم تمام عمر گرمت کنه عزیز دلم. نه اینکه زود سرد بشه.
_مریم دلم میخواد دستاتو بگیرم و بزارم روی قلبم. مثل همیشه قلبم دستور آرامش بگیره و من سیر نگات کنم.
مریم لبخند نیمه جانی زد.
_آی گفتی. فکر نکنم خیلی طول بکشه. اونقدر کنار هم باشیم که از دستم خسته بشی و دلت واسه این روزا تنگ بشه.
امید اخم هایش را درهم کرد.
_مریم. اصلا بگو چرا قیافهت این جوریه؟ مریض شدی؟
_مریض که نه ولی یه کم نازک نارنجیام. غذاها بهم نمیسازه. کم کم دارم بهشون عادت میکنم.
اعلام شد وقت ملاقات تمام شده.
_مریم جان مراقب خودت باش.
_تو هم همین طور. عاشقتم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
⚘🌴⚘🌴⚘🌴⚘🌴⚘🌴⚘🌴
این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟
خودت بگو تو کیستی. چطور در این همه سال و جغرافیا تکثیر شدهای؟ چطور حتی کودکان سه ساله هم تو را میشناسند؟
بگذار خودم بگویم. تو محبوبترین آفریده خدایی. تو دردانهی آخرین پیامبر زمینی. تو همانی که آدم، هزاران سال قبل از به دنیا آمدنت با شنیدن نامت منقلب شد. بر ما حرجی نیست که بعد شهادتت با شنیدن حکایت مظلومیتت، گریه کنیم و چشمههای اشکمان خشک نشود. تا مظلومی در عالم میبینیم به یاد ظلمی که بر شما شده بیقرار شویم و به خروش بیافتیم.
کسی برایم روضه نخواند. تاریخ گواه بزرگیست از آنچه قدرنشناسان بر سر مقتدایشان آوردند.
کاش درس عبرت بگیریم از آنچه قوم بیلیاقتِ آن روز بر سر امام زمانشان آوردند.
#زینتا
⚘🌴⚘🌴⚘🌴⚘🌴⚘🌴⚘🌴
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_168 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به خاطر غذاهای زندان، وضعیت معده مریم به
#رمان_قلب_ماه
#پارت_169
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
وقت برگشت به خانه هیچ کدام توان حرف زدن نداشتند. شب سر میز شام امید نگاهی به سفره کرد. بغض امانش نداد. از جا بلند شد و به اتاقش رفت. کمی بعد پدر به سراغ او رفت.
_چی شده بابا؟ برای مریم ناراحتی؟
_بابا مریمو که دیدی غذاهای اونجا اذیتش کرده که این جوری شده. وقتی یادش میافتم، چطور غذاهای این جوری از گلوم پایین بره.
_میخوای واسه غذای همه زندانیای زن اونجا یه کاری بکنیم؟
_میشه؟ یه فکری. نذر میکنم واسه آزادی مریم بستههاییو واسشون بفرستم. قبول میکنن؟
_سعی میکنم راضیشون کنم. به نظرم با یه عده برای بسته بندی صحبت کن. هفته ای دو بار بسته خشکبار و آجیل واسشون تهیه کن. باید جبران اون وضعیت بشه. حالا پاشو برو شامتو بخور تو چیزیت بشه جواب زنتو نمیتونیم بدیما.
بازپرس هر چند روز به سراغ مریم میرفت و از او در مورد کسانی که ممکن بود توطئه کرده باشند و شواهد و اطرافیان او در طول چند وقت گذشته سوال میپرسید. آقای حقانی هم به کار خود ادامه میداد و گاهی سراغ مریم میرفت. روزها در ساعات آزاد به کتابخانه میرفت. مطالعه میکرد و یا به امور شرکت رسیدگی میکرد. کار در سلولش باعث حساسیت اطرافیان شده بود. شبها هم به نماز و دعا مشغول بود. بستههای خشکبار امید به دست زندانیها رسید. همه ذوقزده آن را استفاده میکردند. مریم به نوشته روی آن دقت کرد."نذر آزادی زندانیان بیتقصیر" لبخند به لبش آمد.
_این کار خودته. تو که یاد گرفتی با شاد کردن آدما با خدا معامله کنی. خدا حفظت کنه. نذرت قبول.
مریم دید که بعضی با زور سهم افراد ضعیف را برمیدارند. سهم خود را بین دو نفر از آنها تقسیم کرد. یک ماه از زمان بازداشتش میگذشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_169 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقت برگشت به خانه هیچ کدام توان حرف زدن
#رمان_قلب_ماه
#پارت_170
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
یک روز مریم را صدا زدند و او را به راهرویی خلاف جهت ملاقاتها بردند. پرسید کجا میروند اما جواب نشنید. به جایی رسیدند که مامورِ همراهش در اتاقی را باز کرد و از او خواست داخل شود. وقتی وارد شد، امید را دید. در بسته شد. نه ماموری بود و نه دیوار شیشهای. به طرف امید دوید. دست در گردن او انداخت. با نفسهای بلند بو میکشید تا باور کند امید را در آغوش گرفته. امید هم مثل او بیقرار بود. تا مدتی همین به همین شکل گذشت. کمی بعد، مریم سر بلند کرد و به چشمان امید خیره شد.
_چطور تونستی این کارو بکنی؟ باورم نمیشه کنار تو هستم بدون هیچ فاصلهای.
_بهش میگن ملاقات خصوصی. یه کم دوندگی داشت چون تازه اومده بودی اما توی همین مدتم اینقدر خوب بودی که اجازه دادن.
چند ساعتی کنار یکدیگر بودند و درد دوری را تسکین دادند. وقت رفتن، دوباره دلتنگی بود و آغوش گرمی برای خداحافظی. به سلول که برگشت با وجود اینکه هر روز ساعتها در کتابخانه بود، الهام به نبودش در ساعت ناهار مشکوک شد و اعتراض کرد. مریم جوابی نداد. آخر شب وقتی برای گرفتن وضو به سرویس بهداشتی رفته بود، زنی حدود چهل ساله که مریم قبلاً او را در سلول کناریش دیده بود، جلویش را گرفت. زن معروف بود به رویا دست طلا. لقبش به خاطر چاقوکشیاش بود. ترسی مریم را فرا گرفت.
_هی تو جوجه، حالمو به هم می زنی.
_من چی کار به تو دارم؟
_هر روز صدات میکنن. یکی میخواد ببینتت. حالام که ملاقات خصوصی میری. مثلاً خیلی تو رو میخواد؟ شوهر منم خیلی منو میخواست ولی از وقتی اومدم اینجا یه بارم سراغم نیومد. واسه همین از آدمایی مثل تو که یکی هست واسش ملاقات خصوصی بخواد متنفرم.
مریم خشکش زده بود. فکر این شرایط را نمیکرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
لازم نیست سر در بیاورید که خدا چطور میخواهد مشکلاتِ شما را حل کند.
این مسئولیتِ اوست.
کارِ شما نیست.
کارِ شما این است که به او اعتماد داشته باشید.
آن موقعیت را به خدا بسپارید و به او اعتماد کنید.
خدای ما، خدای مافوقِ طبیعیست.
او محدود به قوانینِ طبیعت نیست.
در زندگی دفعتاً متوجه میشویم که خداوند کارهایی در زندگیمان کرده که خود به تنهایی حتی در رویا هم قادر به انجامش نبودهایم🍃🍃🍃
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_170 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 یک روز مریم را صدا زدند و او را به راهرو
#رمان_قلب_ماه
#پارت_171
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم خشکش زده بود. فکر این شرایط را نمیکرد. رویا دستش را روی گلوی مریم گذاشت و او را تا کنار دیوار هل داد. در حال خفه شدن بود.
_به جای کشتنت میخوام یه یادگاری خوشگل واست بزارم.
با آرنج مریم را نگه داشت و کف دست او را گرفت. زخم عمیقی ایجاد کرد. جوی خون راه افتاد. رویا به سرعت فرار میکرد. در حال فرار داد زد.
_کسی بفهمه کار من بوده، زنده نمیمونی.
با دست دیگرش دستی که خونش جاری بود را نگه داشت. نفسش به سختی بالا میآمد. به طرف خروجیِ بند رفت. با صدای بلند مأمور را صدا می زد. زندانیها یکی یکی بیرون آمدند. مامور او را به بهداری برد. خون زیادی که از او رفته بود باعث شد از حال برود. تا روز بعد نتوانست چشم باز کند. وقتی توانست سرپا بشود، رییس زندان زنان سراغش رفت. از او ماجرا را پرسید اما هیچ چیزی نشنید. به محض ورود به بند سوالات پشت سر هم زندانیهای بند، کلافهاش کرد. به تختش پناه برد. چشمهایش را بست. صداها را میشنید. هستی بقیه را از سلول بیرون انداخته بود. چند دقیقه بعد الهام سراغش رفت. مریم را تکان میداد.
_مریم چشماتو باز کن. کی تو رو این جوری کرده. بگو حسابشو برسم. هی با توام از کی ترسیدی که هیچی نمیگی.
مریم چشم هایش را باز کرد و به او خیره شد. نیم خیز شد.
_ببین الهام خانوم، من از کسی نمیترسم. اگه ترسیده بودم، الان به خاطر انتقام پاپوش به این بزرگی واسم درست نکرده بودن. پس حرف الکی نزن. نمیخوام به خاطر من کسی به دردسر بیافته. دست من خوب میشه اما شاید یه چیزی باعث شده باهام این کار رو بکنن.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_171 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم خشکش زده بود. فکر این شرایط را نمی
#رمان_قلب_ماه
#پارت_172
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_تو داری اجازه میدی یکی تو رو ناکار کنه و راست راست راه بره. بس کن. ادای مریم مقدسو در نیار. چیو میخوای ثابت کنی؟
چشم مریم به بیرون از سلول افتاد. رویا ایستاده بود و به او نگاه میکرد. نشست و جواب الهام را داد.
_من نمیخوام چیزیو ثابت کنم. فقط میخوام به تو و به همه بگم تا بدونین.
بغض مریم باز شد و شروع به باریدن کرد. هم سلولیهایش و آنها که بیرون از سلول ایستاده بودند با تعجب به او نگاه میکردند. در طول یک ماه، حتی زمانی که تازه آمده بود، کسی اشک او را ندیده بودند.
_هیچ وقت آدما رو از ظاهرشون قضاوت نکنید. خیلی زندگیا خراب شده. خیلیاتون پاتون به خاطر همین به اینجا باز شده. اگه من آرومم. اگه کسی بیقراریمو نمیبینه، دلیلش خوشی بیش از حد نیست. الان اگه توی زندان نبودم شاید از حد تصور شما هم خیلی خوشبختتر بودم اما همیشه این طوری نبودم. سختی کشیدم. اتفاقای خوب و بد زیادی واسم افتاد. همیشه فقط به یکی اعتماد کردم. به یکی تکیه کردم. اونم خدا بوده. توی این مدت شاید همهتون فکر کردید خیلی خوشحالم که هفتهای چند بار صدام میکنن. نمیدونم شما یادتون رفته یا اصلا ندیدین. شما بگین کسی که هفتهای چند بار به خاطر کاری که نکرده، بازجویی میشه، اعصابی براش میمونه؟ این وسط اگه واسه دیوونه نشدنش، زندان اجازه ملاقات خصوصی بده، این نشونه خوشی اون آدمه؟ چرا یاد گرفتید اگه کسی که مثل شما بیقراری نمیکنه فکر کنید مشکلی نداره.
تقریباً داد می زد و اشک می ریخت. الهام او را در آغوش گرفت. افراد بیرون سلول یکی یکی پراکنده شدند و رویا آخر از همه رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
◼️ علامه حسنزاده آملی دارفانی را وداع گفت
□ یکی از نزدیکان علامه حسن حسنزاده آملی اعلام کرد: علامه حسنزاده آملی دقایقی قبل دار فانی را وداع گفتند.
□ علامه حسنزاده آملی متولد سال ۱۳۰۷ در قریه ایرابخش لاریجان شهرستان آمل از فیلسوفان متأله، فقیه، عارف، منجم و مدرس دروس حوزوی است.
□ این عالم برجسته و شهره جهان اسلام در ادبیات، ریاضی، هیئت و .... تبحر خاص داشت و به زبانهای فرانسوی و عربی نیز مسلط بود.
□ اشعار اثرگذار و جذاب به زبان طبری و فارسی دارد و تاکنون حدود ۱۹۰ اثر از علامه حسنزاده آملی به ثبت رسیده است.
https://hawzahnews.com/xbm8T