فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_168 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دستش را کشیدم و قیافهی بچهگانها
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_169
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_هلیا به خاطر لواشک قهر میکنی؟
_من لواشک میخوام.
بلند خندید و باعث شد نگاه متعجبم را به طرفش کنم.
_تو الان این جوری میکنی، وای به ویار کردنت. خدا به دادم برسه.
هینی کشیدم و اخمم را غلیظتر کردم.
_خجالت بکش. فکرتم زیادی پرورش نده. حالا یه چیز ازت خواستما.
ماشین را گوشهای نگه داشت و همچنان که پیاده میشد، جوابم را داد.
_تو جون بخواه. کیه که بده.
شکلکی برای حرفش درآوردم و به طرفی که او میرفت نگاه کردم. با تحلیل کوتاهی فهمیدم برای خرید لواشک میرود. سریع پیاده شدم تا به خودم حق انتخاب داده باشم. بماند که مجبور شد چندین امضاء بدهد و عکس هم بگیرد.
در طول مسیرِ باقی مانده لواشکهای خریده شده را تمام کردم و حتی با وجود غر زدنهایش به لواشکهایی که برای بهاره خریده بودیم هم ناخنک زدم.
قبل از ظهر به خانهی امینه رسیدیم. امیرحسین به ذوق من و شادی آنها با لبخند نگاه میکرد. میتوانستم فکرش را حدس بزنم که در حال مقایسه این ارتباط با رابطهام در مقابل مادرش و عطیه بوده.
به خانوادهها خبر رسیدنمان را دادیم. ناهار خوردیم و بعد از کمی استراحت، برای رفتن کنار دریا آماده شدیم. با خانوادهی امینه به همان جای قبلی رفتیم. امینه از قبل برای شام الویه درست کرده بود تا آنجا راحت باشیم. وقتی کنار خانوادهی امینه بودم حس غریبگی نداشتم. مانند خانوادهی خودم بودند. بعد از شام آنها رفتند و من و امیرحسین گفتیم کمی دیرتر برمیگردیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_168 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به خاطر غذاهای زندان، وضعیت معده مریم به
#رمان_قلب_ماه
#پارت_169
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
وقت برگشت به خانه هیچ کدام توان حرف زدن نداشتند. شب سر میز شام امید نگاهی به سفره کرد. بغض امانش نداد. از جا بلند شد و به اتاقش رفت. کمی بعد پدر به سراغ او رفت.
_چی شده بابا؟ برای مریم ناراحتی؟
_بابا مریمو که دیدی غذاهای اونجا اذیتش کرده که این جوری شده. وقتی یادش میافتم، چطور غذاهای این جوری از گلوم پایین بره.
_میخوای واسه غذای همه زندانیای زن اونجا یه کاری بکنیم؟
_میشه؟ یه فکری. نذر میکنم واسه آزادی مریم بستههاییو واسشون بفرستم. قبول میکنن؟
_سعی میکنم راضیشون کنم. به نظرم با یه عده برای بسته بندی صحبت کن. هفته ای دو بار بسته خشکبار و آجیل واسشون تهیه کن. باید جبران اون وضعیت بشه. حالا پاشو برو شامتو بخور تو چیزیت بشه جواب زنتو نمیتونیم بدیما.
بازپرس هر چند روز به سراغ مریم میرفت و از او در مورد کسانی که ممکن بود توطئه کرده باشند و شواهد و اطرافیان او در طول چند وقت گذشته سوال میپرسید. آقای حقانی هم به کار خود ادامه میداد و گاهی سراغ مریم میرفت. روزها در ساعات آزاد به کتابخانه میرفت. مطالعه میکرد و یا به امور شرکت رسیدگی میکرد. کار در سلولش باعث حساسیت اطرافیان شده بود. شبها هم به نماز و دعا مشغول بود. بستههای خشکبار امید به دست زندانیها رسید. همه ذوقزده آن را استفاده میکردند. مریم به نوشته روی آن دقت کرد."نذر آزادی زندانیان بیتقصیر" لبخند به لبش آمد.
_این کار خودته. تو که یاد گرفتی با شاد کردن آدما با خدا معامله کنی. خدا حفظت کنه. نذرت قبول.
مریم دید که بعضی با زور سهم افراد ضعیف را برمیدارند. سهم خود را بین دو نفر از آنها تقسیم کرد. یک ماه از زمان بازداشتش میگذشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_168 _بگیر ببینم اینو چطور تمومش میک
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_169
رضا دستهای پریچهر را از کمرش جدا کرد و روی پهلوهای خودش گذاشت. با دستهای خودش صورت پریچهر را قاب کرد.
_پریچهر، تو هم که مثل حسین غر میزنی. خدا به دادم برسه که یکی سر کار دارم و یکی هم توی خونه اضافه شده.
پریچهر از حرف رضا خندهاش گرفت. سر برگرداند و دست رضا را بوسید.
_ممنون که خوبی. ممنون که به فکرمی.
چشمکی زد و رضا چند لحظه بیهیچ حرفی نگاهش کرد.
_پری جان، اگه حالت بهتره پاشو بریم پایین که اون پایینیا نگرانتن. به خصوص بیبی که نمیتونه بیاد بالا.
پریچهر از جا بلند شد و جلوی آینه ایستاد. موهایش را شانه زد و مشغول بستنش شد.
_از وقتی یه آقای مهربونی سوپ و آب پرتقال بهم داده حالم بهتر شده. راست میگفتن از دست همسر غذا خوردن شفاست.
رضا دوباره خندید. پشت سرش ایستاد و کش مویش را گرفت.
_زحمت اونا رو یکی دیگه کشیده بود من فقط آوردم. خوبه که اثرگذاریش به اسم من در رفت.
پریچهر از آینه به کش دست رضا اشاره کرد.
_چرا گرفتیش؟
رضا سر در موهای او فرو کرد و نفس عمیقی کشید.
_باز باشه. این طور بهتره.
پریچهر به طرف در رفت.
_باشه بیا که امروز به خاطر اینکه دستت شفا بوده، امر امر شماست.
رضا همراهش به راه افتاد.
_راستی میدونستی مامان واسه امشب دعوتت کرده بود؟ بهش گفتم بذاره وقتی حالت خوب شد.
_ای بابا. چقدر بد شد. شمارهشو بده ازش عذرخواهی کنم.
_خودش میخواست زنگ بزنه. حالتو بپرسه.
_خب حالا. اون بزرگتره. بذار من عذرخواهی کنم که برنامهشو به هم زدم.
به پایین پلهها رسیدند.
_مثل پیرزنا احترام و ادب میکنی و مثل یه ماده شیر به یکی مثل سهراب حمله میکنی. فوقالعادهای دختر.
اگه بدونی. اون شب وقتی از دست داوود در رفتی و پدرت به زور نگهت داشت، دلم میخواست بشینم یه دل سیر بخندم. بماند که تا شروع مراسم حسین هی گفت و من کشتم تا خودمو کنترل کنم صدای خندهم نره بالا.
_آهان. پس به من خندیدین. واسه تو جدا، واسه حسین آقا هم دارم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞