eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_167 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دست‌هایم را خشک کردم و به سالن رفت
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دستش را کشیدم و قیافه‌ی بچه‌گانه‌ای به خودم گرفتم. _امیرحسین من لواشک می‌خوام. _نه خیرم. من لواشک می‌بینم یاد اون مریض شدنت می‌افتم. از اون روز از هر چی لواشکه متنفر شدم. با حالت قهر و دلخوری سوار ماشین شدم و در را بستم. سوار شد و تا خواست حرکت کند، سعی کردم آخرین تلاشم را هم بکنم. _آمپول و سرمشو من خوردم. تو چرا متنفر شدی؟ به طرفم برگشت. سر کج کرد و لبخندی روی لبش نشاند. _خب چون باعث شده بود عشقم به اون حال بیافته دیگه. بلند خندیدم و انگشت‌هایم را به هم نزدیک کردم و به لبم چسباندم. بوسه‌ای روی آن زدم و بعد آن را به گونه‌اش زدم. به معنی بوسیدنش. به حرکتم خندید. _قربون عشق با حیام بشم که عشقشو فقط با داد و بیداد نشونم می‌داد. _وای هلیا نمی‌دونی چه حالی بودم. همه بسیج شدیم و دنبالت می‌گشتیم. اثری ازت نبود. بعد از کلی گشتن و حرص خوردن پیدات که کردیم خانوم میگه نمیدونه گوشیش کجاست. اگه بدونی؟ اون وقت که شنیدم به خاطر زیاد لواشک خوردن به اون وضع افتادی دلم می‌خواست نصفت کنم. _عشق و دلواپسیت، درسته تو حلقم. _برو بچه. با اون بچه بازیت دق دادی منو. توجهم که به اطراف جلب شد فهمیدم از حواس پرتی من استفاده و حرکت کرده. از آن مغازه دور شده بودیم. با اخم از او رو برگرداندم و با صدای بق کرده ای به حرف آمدم. _خیلی بدی. حواسمو پرت کردی که لواشک نخری؟ من لواشک می‌خوام. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_167 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 محمد به گریه او اعتراض کرد. _چطوری ساکت
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به خاطر غذاهای زندان، وضعیت معده مریم به هم ریخت و باعث شد در این مدت کم غذا بخورد و ضعف در چهره‌اش بروز کند. شب تا دیر وقت مشغول نوشتن راه حل سر و سامان دادن اوضاع بود و همین ضعفش را بیشتر کرد. روز بعد وقتی ساعت ملاقات رسید، امید و پدر و مادرش با مادر مریم آمده بودند. با دیدن چهره او پی به شرایط سخت مریم بردند. آقای پاکروان از او خواست به خاطر کار شرکت خود را خسته یا نگران نکند. اما مریم توضیح داد این کار او را سرگرم و مشغول می‌کند و برایش لازم است. قرار شد این کار را تکرار کنند و گزارش‌ها را به او برسانند. چند دقیقه آخر همه خداحافظی کردند و امید ماند. دست روی شیشه سرد روبرو گذاشت. مریم هم دستش را روی آن گذاشت. _چی کار کنم که این شیشه گرمای دستتو بهم نمی‌رسونه؟َ _فکر می‌کردم گرمای وجودم تمام عمر گرمت کنه عزیز دلم. نه اینکه زود سرد بشه. _مریم دلم می‌خواد دستاتو بگیرم و بزارم روی قلبم. مثل همیشه قلبم دستور آرامش بگیره و من سیر نگات کنم. مریم لبخند نیمه جانی زد. _آی گفتی. فکر نکنم خیلی طول بکشه. اونقدر کنار هم باشیم که از دستم خسته بشی و دلت واسه این روزا تنگ بشه. امید اخم هایش را درهم کرد. _مریم. اصلا بگو چرا قیافه‌ت این جوریه؟ مریض شدی؟ _مریض که نه ولی یه کم نازک نارنجی‌ام. غذا‌ها بهم نمی‌سازه. کم کم دارم بهشون عادت می‌کنم. اعلام شد وقت ملاقات تمام شده. _مریم جان مراقب خودت باش. _تو هم همین طور. عاشقتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_167 رضا سر پریچهر را بلند کرد و روب
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _بگیر ببینم اینو چطور تمومش می‌کنی. پریچهر نیم نگاهی انداخت و لیوان را گرفت. _وای رضا، این خیلی زیاده منو چی فرض کردین که توقع دارین تمومش کنم. رضا دست روی شانه پریچهر گذاشت. _به من ربطی نداره عزیزم. باباتون دستور فرمودند که لوس بازی ممنوع. باید بخوره. کمی خورد و لیوان را طرف رضا گرفت. _بابا گفته لوس بازی یا تو؟ _باور کن بابات گفته. رفتم پایین دیدم داره پرتقال آب می‌گیره. وایستادم و گفتم خودم می‌برم که گفت ممکنه لوس بازی در بیاری. پس باید همین جا بمونم تا بخوریش. الانم راه نداره مامورم که تمومش کنی. کمی دیگر را خورد و دوباره طرف رضا گرفت. _رضا، جون من بیا کمک کن بقیه‌شو بخور واقعاً نمی‌تونم. رضا خندید و گونه‌اش را بوسید. _دلبر لوس من، چاره نداره باید همه‌شو بخوری. آهان راستی تو سرما خوردی. من اگه ازش بخورم مریض میشم. پریچهر حالت قهر گرفت و رو برگرداند. _خیلی بدی. خب نمی‌تونم. تازه‌شم من ویروس سرما خوردگی که ندارم. به این مدل میگن چاییدن. واگیر نداره. _باشه کوچولو. قهر نکن. یه کم دیگه بخور بقیه‌شو من می‌خورم. رضا بقیه آب پرتقال را که خورد. سرش را رو به پریچهر کج کرد. _خوب خوردی گلم. بابات یه لیوان کوچیک‌تر واست گذاشته بود و گفت اونو تمومش کنی و البته بیشترم نمی‌خوری. واسه منم داشت میذاشت که گفتم اون لیوان بزرگه رو بذار با هم بخوریمش. پریچهر جستی زد و روبه‌روی او نشست. دست به کمر گرفت و جیغ جیغ کنان حرف می‌زد. _خجالت نمی‌کشی؟ سربه‌سر من میذاری؟ حقته دیگه به حرفات اعتماد نکنم. بد جنس. منو بگو خودمو کشتم تا اون‌قدرو بخورم. رضا بلند می‌خندید و پریچهر غر می‌زد. _آره. بایدم بخندی. وقتی منم بذارمت سر کار، معلوم میشه چطور می‌خندی. باش تا بهت بگم. من ساده رو بگو نشستم اون همه آب پرتقال خوردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞