مدیریت زمان
امامکاظم علیه السلام میفرمایند:
سعی کنید زمان خود را به چهار بخش تقسیم کنید:
⏰ زمانی برای خلوت با خدا
⏰ زمانی جهت تلاش برای
به دست آوردن روزی حلال
⏰ زمانی برای معاشرت و ارتباط
با آشنایان و خانواده
⏰ زمانی هم برای لذتهای حلال
📚 تحف العقول، ص۴۰۹
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_121 _چی زر میزنین واسه خودتون؟ من فک
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_122
حال بقیه خانوادهاش که گفتنی نبود.
روز مراسم سومش بیرون مسجد ایستادم و خواهش کردم تا کوثر و مادر یاسین را برای خداحافظی صدا بزنند. همین که فهمیدند راه یاسین را میروم، بیقرار شدند. زجه زدند و من از این خداحافظی پشمان شدم.
از مسجد بیرون رفتم و تا مدتی دویدم. وقتی به خودم آمدم، تابلوی خیابان و پاهای پردردم میگفتند که خیلی وقت است در راهم. ورم پلکها و سوزش چشمهایم هم میگفتند تمام مسیر را اشک ریختم.
کمی صبر کردم تا حالت عادی پیدا کنم، بعد به خانه رفتم. عزیزجون بعد شهادت یاسین کم طاقتتر شده بود. با آنکه هر لحظه عطش بوسیدن و در آغوش گرفتنش را داشتم، رفتارم را معمولی کردم تا آشوبش نکنم.
فردا روز موعود است و عزیزجون امشب همه را جمع کرده. البته پیشنهاد آقاجون بود تا دور عزیزجون را شلوغ کند. بیتابیش دلم را بیتاب میکرد.
_عزیز دلم اگه من نرم، ما نریم، کی باید آرامش این مهمونیا رو واستون تامین کنه؟ میرم تا با امنیت و آرامش کنار هم بمونین و خوشبختی رو هر روز تجربه کنید.》
تمام شدن دفتر عمو همزمان شد با خورد زنگ کلاس. وقت رفتن با زهرا سلانه سلانه از سالن بیرون میرفتیم و به خاطر همهمه بقیه با صدای بلند حرف میزدیم.
_ترنم، اگه عموت زنده باشه و برگرده خیلی خوب میشه. مگه نه؟
_آره. فکرشو بکن عزیزجون که هنوزم امید برگشتشو داره، چه حالی میشه.
_راستی، دخترخالهتو بگو که دل عموت پیشش بوده و الان اومده تهران درس بخونه.
با صدا خندید. "کوفت"ی بارش کردم. یکی از بچهها که با سرعت میدوید، تنه محکمی زد و رفت. کولهام از دوشم افتاد. دادم را به هوا برد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_122 حال بقیه خانوادهاش که گفتنی نبود
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_123
_هوی. چه خبرته؟ سر میبری؟ اون بیرون خبریه؟
برگشت. زباندرازی کرد و رفت. خواستم دنبالش بروم و ادبش کنم که زهرا دستم را کشید و اجازه نداد.
_ولش کن ترنم. با همه نباید دعوا کرد. اصلا ارزششو داره؟
_خب ببین چی کار میکرد؟ تازه پرروگریم میکنه.
نگاه چپ چپی کرد. بیرون در مدرسه رسیدیم. گوشهای تکیه دادیم.
_چی میگفتیم؟ ... آهان. نمیدونم بهش بگم عمو میخواستش یا نه؟ از وقتی مامان اینا رفتن ندیدمش.
_خل شدی؟ از عموت که خبری نیست. اصلا ممکنه شهید شده باشه. اونوقت بهش بگی که چی بشه؟
لبم را آویزان کردم.
_نمیدونم. فضولیه دیگه.
مادرش آمده بود و برای خداحافظی دست داد.
_بکش پایین فیتیله فضولیتو. گفتنش بیچارهرو اذیت میکنه. بیخیال شو.
روزی که پدر و مادر برگشتند، همه خانواده برای استقبال به فرودگاه آمده بودند. حتی فاطمه که در آن مدت ندیده بودمش. گله از بی معرفتیاش کردم و او از معذب بودنش برای آمدن به خانه آقاجون گفت.
طبق برنامه عزیزجون شام را همگی به خانهشان رفتیم. بین راه پدر و مادر از سفر و موفقیتهایشان گفتند و ما از دلتنگیهایمان. بعد از شام بار و بنه خود را از خانه عزیزجون جمع کردیم و به خانه خودمان برگشتیم. عزیزجون از عادت کردن به ما گفت و من حس عجیبی داشتم. نمیدانستم دلتنگ باشم از رفتن یا خوشحال از برگشت به خانه.
فاطمه شب را در خانه ما مانده بود و فقط خدا میدانست چقدر خودداری کردم تا در مورد دفتر خاطرات عمو و حسش به او چیزی نگویم. وقتی از ماجراهای آن مدت، به جز چاقو کشیام، برای پدر و مادر گفتم، هم تحسینم کردند، هم اخطار بابت دعواکردنها دادند و هم جدی شدند برای دعوت کردن از خانواده زهرا به رسم تشکر.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
#مشاوره_نوجوان
‼️ساختمان معرفت دینی نوجوان شما در این مرحله روی گسل قرار دارد.
اگر از فرزند به ظاهر مذهبیتان رفتارهایی از سر بی ایمانی مشاهده کردید واکنش منفی نشان ندهید.
چون اینگونه رفتارها در این مرحله طبیعی است.
توجه داشته باشید که در این مرحله خانه ی ایمان فرزندتان روی گسل قرار دارد.
منتظر باشید... در آینده لرزه هایی را در ایمان او شاهد خواهید بود .
پس...
سخت نگیرید ...
تعجب هم نکنید ...
نگران نباشید قرار نیست تغییر رویکردی منفی بدهد ویا گمراه شود.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_123 _هوی. چه خبرته؟ سر میبری؟ اون بی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_124
امتحانات میانترم را که دادیم، مادر خانواده زهرا را دعوت کرد. میزبان یک خانواده پنج نفره شدیم. پدر زهرا زیادی به مادرش میآمد و زوج جالبی را تشکیل میدادند. برعکس پدر خودم، خوش مشرب و زودجوش بود. مادرش را که قبلتر هم دیده بودم، چهره مهربانی داشت با چشمهایی گیرا. زهرا و خواهر کوچکش که ده سالی داشت، شبیه مادرشان بودند و برادرش که زهرا گفته بود مهندسی آیتی میخواند، شبیه پدرش بود. هر دو رسمی پوشیده بودند اما رسمی رفتار نمیکردند. بر عکس زهرا پوستی روشن و موهایی طلایی داشتند؛ با چشمهایی میشی. برادرش متفاوت از چیزی بود که جلوی مدرسه دیده بودم.
کنار زهرا نشسته بودم و با هم پچ پچ میکردیم.
_خوش به حالت زهرا. با این بابایی که تو داری، مامانت پیر نمیشه. مگه نه.
_اول اینکه با ظاهر زندگی آدما در موردشون قضاوت نکن. اون چیزی که از آدما میبینی تیزر تبلیغاتی بیش نیست. دوم اینکه حدست درست بود. با بودن بابا کسی اجازه ناراحت بودت و فاز غم گرفتن نداره.
خواستم به خاطر قسمت اول حرفش پسگردنی مهمانش کنم که با ابروی بالا پریده و اشاره زهرا متوجه موقعیتم شدم و به ژست خانموارم برگشتم.
_حالا تو مدرسه هستم خدمتت.
چایم را تمام کردم و ادامه دادم.
_راستی داداشتم دست کمی از بابات ندارهها. قشنگ معلومه به زور داره خودشو کنترل میکنه جدی بشینه.
زهرا ریز خندید و چشم غرهای رفت.
_شخصیتشناس کی بودی تو؟ اینم درسته. آتیشپارهایه واسه خودش. کلی مامان بهشون سفارش کرده تا شدن این.
_پس چرا اون روز جلوی مدرسه اخم و تَخم کرده بود و تو هم هیجان داشتی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_124 امتحانات میانترم را که دادیم، ما
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_125
سرش را نزدیک تر آورد و در گوشم حرف زد.
_بابا، اونجا دخترا قورتش میدن. میگه رو بدم باید آسترم بدم. معمولا نمیاد. که به قول خودِ خودشیفتهش دخترا تورش نکنن.
هر دو خندیدیم و سری به تاسف تکان دادیم. تا آخر شب فهمیدم شخصیتی کاملا متفاوت از پسرهای اطرافم دارد.
نزدیک عید بود رابطه من و زهرا بعد از آن مهمانی و رفت و آمدهایمان به خاطر امتحانات و درس خواندن پررنگتر شد البته رفت و آمد نبود. فقط زهرا میآمد؛ چون خانه ما همیشه خلوت و ساکت بود و همچنین به قول پدر پسر مجرد هم نداشتیم.
درسهایم را خوانده بودم. با حامد چیپس و ماست میخوردم و در دیدن برنامه کودک همراهیاش میکردم. پدر تماس گرفت و با عجله دستور داد آماده شویم که تا چند دقیقه بعد دنبالمان خواهد آمد. همین قدر توضیح داد که به خانه عزیزجون میرویم. از عجلهاش استرس گرفتم. سریع آماده شدم و به حامد هم کمک کردم.
بین راه پدر از کنجکاوی و سوالهایم کلافه شد.
_خبر دادن عمو حمیدو پیداش کردن. زندهست. میخوان به عزیزجون بگن. باید اونجا باشم. این هیجان بالا واسش خوب نیست. ممکنه حالش بد بشه.
مادر که از قبل میدانست، سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت. از شوک زبانم بند آمد. حق دادم نگران عزیزجون باشند. کمی که گذشت توانستم فقط یک سوال بپرسم.
_حالش خوبه؟ سالمه؟
پدر دستی بین موهایش کشید و نفسی بیرون داد.
_میگن حالش خوبه. ندیدمش که. هنوز نیومده ایران.
به خانه عزیزجون که رسیدیم، متوجه شدم عمهها هم آنجا بودند. انگار کمی زودتر از ما رسیده بودند. با دیدن ما عزیزجون حساس شد و از دلیل جمع شدنمان میپرسید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
گل نرگس چه شود بوسه به پایت بزنم
تا به کی خسته دل از دور صدایت بزنم
#جمعه🌿
#روایت_عشق❤️
#اللهمعجللولیڪالفرج🤲🏻
@Revayateeshg
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_125 سرش را نزدیک تر آورد و در گوشم ح
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_126
هنوز کسی جواب نداده بود که عمو حسن و خانوادهاش هم رسیدند. عزیزجون دیگر بیقرار شده بود. عمو ترجیح داد زودتر از آنکه استرس و حدس و گمان او را از پا در آورد، خبر را بدهد. روبهروی مادرش نشست و دستش را گرفت.
_عزیزجون، میخوام یه خبر خیلی خوب بهت بدم. مژدگونی چی بهم میدی؟
بین صورت عمو چشم گرداند و نگاهی به آقاجون که کنارش بود، انداخت.
_چه خبر خوبیه که همه واسه دادنش جمع شدین و رنگ و روتون پریده؟
_مادر من مژدگونیمو بده تا بگم.
_اونم محفوظه. خبرتو بگو که دقم دادی.
_چشمت روشن. حمیدو پیدا کردن. زندهست. اسیرم نشده.
عزیزجون خیره خیره نگاهش کرد. توان هضم حرف شنیده را نداشت. چند لحظه که گذشت با اشاره پدر عمو جایش را به او داد. پدر معاینه کرد و فشارش گرفت. از ظرف داروهایش قرصی زیر زبان عزیزجون گذاشت. عمه حمیده پشتش نشست و شانههای را میمالید. چند دقیقه بعد عزیزجون به خودش آمد و اشکش جاری شد. لبخندی هم به لبش نشست. رو به آقاجون کرد.
_تو رو خدا بگو. اینا راست میگن؟
آقاجون هم لبخند زد و با سر مهر تاییدی به حرف بقیه زد. عمه حمید زبان باز کرد.
_آره عزیزم حقیقت داره. تهتغاری لوست داره برمیگرده. دیگه ماهارو تحویل نمیگیری.
اعتراضی کرد اما سریع از جا بلند شد. دور اتاقی چرخی زد و رو به همه کرد.
_پاشین دیگه. چرا نشستین؟ خونه باید تمیز بشه... وای اتاقش گردگیری میخواد. تا حالا دل نداشتم برم توش.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_126 هنوز کسی جواب نداده بود که عمو حس
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_127
نگاهش را بین چهرههای خندان بچههایش چرخاند. دست به کمر زد.
_چتونه؟ چرا بِر و بِر منو نگاه میکنین؟
رو به عمو کرد.
_حسن جان، کی میرسه؟ وقت داریم ترتیب مهمونی بدیم واسه اومدنش؟
با خنده بلند احمد، بقیه هم بلند بلند خندیدند اما عزیزجون اخم کرد.
_به من میخندین؟ خنده داره؟ همتون میگفتین حمیدم شهید شده. الکی چشم انتظارش نشین. حالا دیدین دل مادر بیخود گواهی نمیده؟ حالا که بعد این همه بیخبری میاد، دلم میخواد همهچی ردیف باشه.
اشک از گوشه چشمش چکید. پدر از جا بلند شد و عزیز جون را در آغوش گرفت. یکی یکی سعی کردند خیالش را بابت کارها راحت کنند. همان شب به صورت تصویری با عمو صحبت کردند و عزیزجون با دیدنش بیقرارتر شد.
قرار بود عمو حمید دو روز بعد برسد. قبل از رفتنش سن کمتری داشتم و خبری از حال و هوایش نداشتم. بعد از خواندن خاطراتش، احساس نزدیکی به او داشتم. با تمام وجود منتظرش بودم. ذوقم در این انتظار برای بقیه جای تعجب داشت. ترتیب مهمانی با حضور فامیل داده شد. از مادر خواستم فاطمه را هم دعوت کند اما قبول نکرد. نمیتوانستم دلیلی برای قانع کردنش بیاورم. باید اول با عمو صحبت میکردم.
لحظههای داخل فرودگاه طولانیتر از دو روز قبلش بود. قدم میزدم. لبم را میجویدم و هر از گاهی نگاه به مسیر آمدنش میانداختم. صدای مادر در آمد.
_ترنم، بگیر بشین. چته؟ از عزیزجونم بدتر شدی؟
فقط نگاهش کردم و بعد مسیر نگاهم را به سمت گیت چرخاندم. چشمم به او افتاد. چقدر تغییر کرده بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪