فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_133 کمی بعد پریچهر گوشی به دست، روی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_134
_روانی، سرم شکست. متوجه نمیشی ممکنه چیزیم بشه؟
_نوچ. روانیم خودتی که یقهمو گرفتی میگی برو. حالا بگیر بخواب.
پریچهر سرش را ماساژ میداد.
_چه جوری بخوابم؟ سرمو داغون کردی.
داریوش به طرف در رفت.
_بسه بسه. خودتو لوس نکن. حنات رنگی ندار واسم.
_بدجنس، سرم درد گرفت. داری میری؟
بیرون رفت.
_چی کار کنم؟ کولت کنم ببرم دکتر؟
_نخواستم. تو سر منو نشکن، دکتر بردن پیشکش.
برای برگشت پیمان و فهیمه خانم، پریچهر حال خوبی داشت. آن روز سر کار نرفت. با کمک توران خانم وسایل فهیمه خانم را به اتاق پیمان برد و گوشهای چید تا خودش با سلیقه خودش مرتب کند. عصر برای استقبال به فرودگاه رفتند. خانواده فهیمه خانم هم آمده بودند. آنها را برای شام دعوت کرده بود. عمو پیام و داوود به خاطر کار باغات عمو نتوانستند بیایند.
وقتی پدر را دید، بیطاقت سمتش دوید و او را طولانی در آغوش گرفت. آخر هم با کنایههای داریوش از هم جدا شدند. در راه خانه، کنار پدر نشست و سر به شانهاش گذاشت. داریوش که رانندگی میکرد، از آینه نگاهی انداخت.
_پریچهر، بسه دیگه اینقدر نچسب به بابات. قبلنا فرق میکرد. الان خانومش خوشش نمیاد هی آویزونش بشی.
پیمان توبیخی اسم داریوش را صدا زد. پریچهر که در ماشین روبنده را بالا زده بود، برایش زبان درازی کرد.
_تا چشاتم درآد. حسودی؟ به تو چه؟
_عمو، چه جوری اینو تربیت کردین که روز به روز لوستر و بی ادبتر میشه؟
پریچهر جیغی زد.
_این به درخت میگن. من بیادبم؟
__الان بچه دو ساله میدونه زبون درآوردن بیادبیه.
پیمان سعی کرد ساکتشان کند.
_باز شما شروع کردین؟ معلوم نیست این یه هفته چی به سر بیبی بیچاره آوردین.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
✍مشاوره کودک و نوجوان
✅فرزندانی که در خانواده دچار کمبود محبت میشوند، به دنبال جایی برای تأمین این نیاز میروند.
اگر کسانی که به نیاز او پاسخ مثبت میدهند دچار انحراف باشند، باید منتظر بود که آنها از آثار محبت نهایت سوء استفاده را کنند؛
زیرا فرزند ما با توجه به رابطۀ محبتی که با آنها برقرار کرده است، دوست دارد شبیه آنها شود و از رفتار و گفتار آنان بیچون و چرا تبعیت میکند.
✅✅اگر که میخواهیم تغییری در رفتار کودک و #نوجوان مان ایجاد کنیم لازم است:
👇
پیشرفتهای کوچک او را ببینیم و به او بازخورد دهیم.
👈برای اشتباهات و شکستهایش او را سرزنش نکرده و در یافتن مسیر درست و جبران شکست، کمک و همراهی کنیم.
✅ اجازه دهیم بین راه درست و راه غلطی که چندان آسیب رسان نیست، دست به انتخاب بزند و با پیامد انتخابش مواجه شود.
بااو رابطه صمیمی وعاطفی داشته باشید وبه اوتوجه کنید
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_134 _روانی، سرم شکست. متوجه نمیشی م
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_ 135
_بابا، من حاضرم صد دفعه بگم غلط کردم که گفتم این بیاد پیشمون بمونه. هزار بار بیشتر قدرتو دونستم.
صدای داریوش بلند شد.
_هی هی، مگه این به درخت نمیگفتن؟ غلط کردی؟ اصلا من غلط کردم که یک هفته کارمو ول کردم اومدم پیش تو موندم.
_آره خب. موندی که سرم داد بزنی، اشکمو در بیاری و بهم همه چی ببندی.
پیمان اسمش را صدا زد و دستور سکوت داد.
_بشکنه دستم که نمک نداره. آدم گنده میره با پلیس و کی و کجا کار محرمانه میکنه اون وقت به باباش میرسه چوقولی میکنه تا خودشو لوس کنه. نوبری دختر.
بیبی سر حرف را با پرسیدن حال و هوای سفر عوض کرد. پیاده که شدند، داریوش چمدان پیمان و ساکی که اضافه شده بود را برداشت. پریچهر که میدانست داریوش دلخور شده است. دست دراز کرد.
_ساکو بده من بیارم.
_بکش دستتو. لازم نکرده. واسه بچهها سنگینه.
پریچهر پا به زمین کوبید.
_اِ بعد به من میگه لوس. داریوش، سر ناسازگاری نذار که اذیت کردنو از سر بگیرم.
مهمانها هنوز نرسیده بودند. پشت سر بقیه از پلهها بالا رفتند.
_فردا میرم و دیگه وقت واسه اذیت نداری. بیخیال.
پریچهر باز جیغ زد و اسم داریوش را با حرص صدا کرد.
_باشه. میبینیم حالا.
به طرف فهیمه خانم رفت.
_فهیمه خانم، وسایلتو آوردیم تو اتاق بابا. فقط چیدنش با خودت و سلیقهت.
_ای وای. چرا زحمت کشیدی عزیزم.
_کمک توران خانوم بود. وگرنه من که تنهایی این از کارا نمیکنم.
داریوش چمدان و ساک را به اتاق پیمان برد و برگشت.
_فهیمه خانوم، شما خواستی برو دوش بگیر و لباس عوض کن. الانه که بچهها بیان.
_پریچهر جان، واسه شام کارا ردیفه؟ کاری نمونده؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_ 135 _بابا، من حاضرم صد دفعه بگم غلط
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_136
_آهان. راستی تا یادم نرفته، از این به بعد توران خانوم قراره کارای خونه رو انجام بده. هر کار بود، بهش بگو.
_وای چرا این کارو کردی؟ من خودم به کارا میرسیدم. بیکار که نمیتونم بمونم.
پیمان به طرف اتاق میرفت. پریچهر شانه فهیمه خانم را گرفت و به طرف اتاق هل داد.
_شما از این به بعد کارت اینه که ور دل بابام باشی و این همه سال تنهاییشو جبران کنی.
فهیمه خانم هینی کشید.
_نگو این طوری دختر. زشته.
کمی کمرش را هل داد.
_پاشو بیا برو. هیچم زشت نیست. طفلی بابام گناه داره خب.
فهیمه خانم که رفت، رو به سالن کرد. داریوش روی مبل نشسته بود. چشمهایش بسته بود و سرش را به پشتی آن تکیه داده بود. بیصدا طرفش رفت و قبل از آنکه متوجه شود، گازی از صورتش گرفت. که داد داریوش را به هوا برد. اهل خانه به این وضع عادت داشتند. داریوش از جا بلند شد و پریچهر هم خودش را به پلهها رساند.
_وحشی شدی؟ چرا صورتمو داغون کردی؟
_دوست داشتم. میخواستی باهام سر سنگین نشی.
_بزرگ شو بچه. من فردا برم خونه نمیگن این چه وضعیه؟
پریچهر بلند خندید.
_چیه میترسی زنعمو بگه داشتی اونجا چه غلطی میکردی و با کیا میگشتی؟
_وایستا تا بهت بگم چی میگه.
پریچهر با جیغ فرار کرد و در اتاق را قفل کرد.
تا دو هفته اوضاع عادی بود. کلاسها، کار برنامهنویسی و شرایط خانه با آرامش پیش میرفت. در مرحلهای از کار گیر کرده بود. با استاد تماس گرفت و از او خواست برای کمک برود. استاد آن روز را کنارش ماند و راهنماییش کرد. وقت رفتن، استاد صدایش زد.
_راستی میدونستی واسه فاطمه یه خواستگار خوب اومده و ممکنه عروسش کنیم؟
پریچهر هیجان زده ایستاد.
_وای راست میگین؟ پس چرا فاطمه نامرد بهم نگفت؟ دارم براش.
_خب حالا بذار جدی بشه، لابد خودش میگه.
از ذوق آنکه ممکن است فاطمه ازدواج کند، در فکر بود و حواسش نبود کی به خانه رسیده است.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎
خدایا:
از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت
اما شکایتم را پس میگیرم.
من نفهمیدم.
فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت،
نگاهم به تو باشد.
گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنارم من نیست،
معنایش این نیست که تنهایم.
معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت.
با تو تنهایی معنا ندارد.
مانده ام تو را نداشتم چه میکردم.
دوستت دارم "خدای من"
#شهید_چمران
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_136 _آهان. راستی تا یادم نرفته، از ا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_137
حواسش نبود کی به خانه رسیده است. وقتی به خودش آمد، وارد سالن شده بود. خواست مثل همیشه اهالی را صدا بزند، که صدای حرف از آشپزخانه توجهش را جلب کرد.
_توران خانوم، من که چیزی نگفتم بهت. میگم این غذا رو زودتر ردیفش کن. پریچهر دوستش داره. وقتی بیاد، میخواد بخورتش.
_خب نمیرسم. میبینی که. خودت بیا ردیفش کن. خوبه تا دور روز پیش جای من داشتی کلفتی این خونه رو میکردی، دیگه اینقدر خانوم شدی که افت داره دست به کاری بزنی؟
پریچهر هنوز حرکتی نکرده بود که فهیمه خانم از آشپرخانه بیرون آمد. چشم در چشم شدند. برق اشک را در چشمانش دید. بیهیچ حرفی راهش را به اتاق گرفت و رفت. لباس را عوض کرد. با شرکت خدماتی که نیروی برای کار برایش میفرستاد تماس گرفت. در طول آن چند سال، کمک زیادی به نیروهایی که برای نظافت میآمدند، کرده بود. از او خواست آدم مطمئن مطابق شرایطش که تا قبل از آن به خانهشان نیامده باشد را از فردا بفرستد. حقوق آن ماه توران خانم را هم به حسابش واریز کرد.
پایین که رفت، بیبی در سالن نشسته بود و فهیمه خانم نبود. توران خانم را در حال جمع کردن آشپزخانه دید. ورودی آشپزخانه ایستاد.
_توران خانم، حقوق این ماهتو ریختم به حسابت.
دست از کار کشید.
_تازه اوایل ماهه که. چرا الان؟
_گفتم از فردا یکی دیگه بیاد. دیگه به شما زحمت نمیدیم.
_ای وای خانوم چرا؟ به خدا من به این کار نیاز دارم. گرفتار میشم.
_ببین توران خانوم، بحث نداریم.
اشاره به بیبی کرد.
_این زن که میبینی، سی، چهل سال آشپز یه عمارت بوده و پدرم منو توی یه خونه سرایداری بزرگ کرده. وقتی با فهیمه خانوم حرف میزدی، من توی سالن بودم. طرز فکر و حرف زدنت باهاش این هشدار رو به من میده که در مورد بقیه ما هم همین فکری رو میکنی. اینکه گفتم کسی بیاد توی این خونه و کارای خونه رو انجام بده از سر اینکه پز بدم که من توی خونهم خدمتکار دارم نبوده. بیبی توانشو نداره و منم وقتم با درس و کار و چیزای دیگه پره. پس تصمیم گرفتم من کمک خرج یکی باشم و اون کمکم کنه واسه کارای خونه. من با فکر کلفت و نوکر و ارباب و رعیتی مشکل دارم. به سلامت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_137 حواسش نبود کی به خانه رسیده است.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_138
پریچهر به اتاق پیمان رفت و به التماسهای توران خانم توجهی نکرد. بیبی صدایش زد.
_جانم بیبی؟ تموم شد. دیگه نمیتونم بذارم کسی که به فهیمه خانوم توهین کرده اینجا بمونه. اگه بمونه ممکنه رفتارم باهاش درست نباشه.
تقهای به در زد و با بفرماییدش وارد شد. پیمان کنارش نشسته بود و از چهره فهیمه خانم غم میبارید.
_ببخش فهیمه خانوم. حواسم نبود بگم کسی که میاد غریبه باشه. از فردا یه غریبه قراره بیاد. فقط من موندم چرا جوابشو ندادی و اجازه دادی بهت توهین کنه.
_خب چی میگفتم؟ مگه واقعیت غیر اینه. من که از اول گفتم خودم کارای خونه رو میتونم انجام بدم.
پریچهر جلوی پایش نشست و دستش را گرفت.
_دیگه این حرفو نزن. فکر میکنی حرف مفت زدم وقتی گفتم شما دیگه باید کنار بابا باشی و تنهاییاشو جبران کنی؟ من سرم گرم کار و درسم شده. کمتر خونهم. اگرم باشم خستهم. اصرار کردم واسه ازدواجش چون میخواستم کسی حواسش بهش باشه. کسی تنهاییاشو پر کنه.
دست پدر را گرفت و در دست فهیمه خانم گذاشت.
_شما رو انتخاب کردم؛ چون میخواستم با مهربونیات این همه سال تحمل و مهربونیشو تلافی کنم. میخواستم همه حواست به بابام باشه.
سر روی زانوی پدر گذاشت و چند لحظه بعد از جا بلند شد و به طرف در رفت. برگشت و لبخند زد.
_البته بگما از بابای من بهتر و درجه یکتر شوهر گیرت نمیاومد. مردتر از اون سراغ داری رو کن.
هر دو به حرفش خندیدند. پیمان سری به تاسف تکان داد.
_از دست تو که هر چیم عاقل باشی آخرش باید اذیت و شیطنتتو داشته باشی.
در را که باز کرد، پدر صدایش زد.
_پریچهر، به اینکه پدرت هستم افتخار میکنم.
_مخلصیلم آق پیمان. دست پروردهایم.
گفت و از اتاق رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
*منشور حقوق خانواده های چند فرزندی(نسخه مردمی)*
ماده۱: لطفا وقتی تو خیابون مارودیدید، نخندید، پچ پچ نکنید و از همه مهمتر نشمریدمون!
باور کنید ما یه پدرومادریم با چهار پنج شش هفت هشت نه ده تا بچه! همین!
نحن بشرٌ مثلکم، نلِد و نولَد(ما انسانیم مثل شما هم زاییدیم هم زاییده شدیم)
حتی از پشت سرهم نشمریدمون، پشت سرمون چش داره😜
ماده۲: ازمون نپرسید: خودتون میخواستین؟!!!
چون شاید به روتون نیاریم ولی تو دلمون میگیم: پ ن پ عمه مون میخواسته ما روشو زمین ننداختیم!
ماده۳: وقتی باهامون برخورد کردید، نپرسید: همسرتون روحانیه؟!!
چون اگر روحانی باشه، چیزی از بار مسؤولیت شما کم نمیکنه!
اگرهم روحانی نباشه باز چیزی از بار مسؤولیت شما کم نمیکنه!
ماده ۴: ناموسا بهمون نگید: چه کار خوبی کردی!
چون این سوال برامون پیش میاد که اگر کار خوبیه پس شما چرا نکردین؟!!(درمورد مواردی که عذر پزشکی غیر از خرابی دندون و ..دارن فرق میکنه! که لطفا در گفتگوها حتما بهش اشاره کنید.)
عوضش اگر قصد تشویق کردن دارید بهتره بهمون بگید : اصلا بهتون نمیادn تا بچه داشته باشید☺️
اینجوری ضمانتی تا دو سه هفته روحیه مضاعف داریم😃
ماده ۵: خواهشا ازمون نپرسید: خرجشون رو از کجا میارید؟
چون خودمونم خبر نداریم ولی مطمئنیم که اون فسقلی که از پیش خدا میاد پیشمون، قبلش خدا کوله پشتیشو پر کرده از همهٔ رزق های مادی و معنوی قشنگ تا با خودش بیاره.
ماده۶:
ماده۶: التماس میکنم بهمون توصیه نکنید که دیگه بسه! و دیگه بچه نیارید!
ما این محبت شما رو دخالت در امور خصوصی محسوب می کنیم و از اونجا که می خوایم ثابت کنیم به احدی اجازه ورود به مسائل خصوصی مون رو نمی دیم باز بچه میاریم😉 وخوب خوبه که...
ماده۷: ازمون حتما بپرسید که:سخت نیست؟
چون میدونیم میخواید سر صحبت باهامون باز کنید و از مزایای چند فرزندی آگاه بشید و نظرتون عوض بشه و با اجازه بزرگترها برید تو فکر فرزندان بیشتر و نجات کشور👌👌
ماده ۸: اگر صاحبخونه هستید لطفا به چند فرزندیها خونه اجاره بدید. مطمئن باشید خدا جور دیگه و جای دیگه، قشنگتر براتون جبران میکنه.
ماده۹: اگر جایی دیدید از دست بچه هامون عاصی شدیم، تو دلتون نگید مگه مجبور بودی؟
منتی نیست ولی داریم جور کم بچه هارو هم میکشیم. میشه از یه زاویه قشنگتر نگاه کنید و بگید : آفرین به شجاعت و همتت شیر زن!😊
ماده۱۰: اگر همسایتون هستیم، یکم سرو صدای بچه هامون رو تحمل کنید، باور کنید ما تمام سعیمون رو میکنیم که شما اذیت نشید، ولی بچه هستن دیگه! نمیشه زیاد کنترلشون کرد، ماهم در عوض براتون از خدا میخوایم حاجتهاتون روا بشه😘
ماده ۱۱: همساده گرامی اگر لطف میکنید نذری میارید البته راضی به زحمتتون نیستیم ولی خواهشا به تعداد بیارید😂 وگرنه دود جنگ و دعواش توچشمخودتون میره😁
ماده۱۲:خواهشا وقت و بی وقت تک فرزند گلتون رو نفرستید خونمون با بچه هامون بازی کنن، جُوْرِ جور کردن همبازی برای دلبندانتون رو خودتون بکشیدو لطفا با خودتون نگید اونکه n تاداره، اینم روش! مسؤولیت داره!
18.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استاد دانشمند
جوانی که حضرت زهرا سلام الله دستش را گرفت.
#حضرت_زهرا سلام الله
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739