eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
880 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❇️ خاطرات زیبا از شهید بهشتی 🔹کتاب «صد دقیقه تا بهشت» به بیان خاطراتی کوتاه از شهید بهشتی پرداخته است که بخشی از آن تقدیم نگاه شما خواهد شد: 💬 گفتند حالا که «مرگ بر شاه» همه‌گیر شده؛ شعار جدید بدیم. «شاه زنازاده است، خمینی آزاده است». آشفته شد و گفت: رضاخان ازدواج کرده، این شعار حرام است. از پلکان حرام که نمی‌شود به بام سعادت حلال رسید. 💬 بنی‌صدر که فرار کرد زنش رو گرفتند. زنگ زد که زن بنی‌صدر تخلفی نکرده باید زود آزاد بشه. آزادش نکردند. گفت با اختیارات خودم آزادش می‌کنم. می‌گفت: هر یک ثانیه که او در زندان باشه گناهش گردن جمهوری اسلامیه. 💬 به جمع رو کرد و گفت: قدرت اجرایی و مدیریتی رجوی به درد نخست‌وزیری می‌خوره. حیف که نفاق داره، اگر نداشت مناسب بود. 💬 الآن بهترین موقعیته برای کمک به پیروزی انقلاب، نیت بدی هم که نداریم. آمار شهدای ١۵خرداد رو بالا می‌گیم، این ننگ به رژیم هم می‌چسبه! بهشتی بدون تعلل گفت: با دروغ می‌خواهید از اسلام دفاع کنید؟ اسلام با صداقت رشد می‌کنه نه با دروغ!- به قاضی دادگاه نامه زده بود که: «شنیدم وقتی به مأموریت می‌روی ساک خود را به همراهت می‌دهی. این نشانه تکبر است که حاضری دیگران را خفیف کنی.» قاضی رو توبیخ کرده بود. حساس بود، مخصوصاً به رفتار قضات… 💬 رفته بودند سخنرانی، منافقین هم آدم آورده‌بودند. جا نبود. بیرون شعار می‌دادند. آخر سر گفتند، حاج آقا از در پشتی بفرمایید که به خلقیها نخورید. گفت: این همه راه آمده‌اند علیه من شعار بدهند. بگذارید چند «مرگ بر بهشتی» هم در حضور من بگویند. و از همان در اصلی رفت… 💬 یکنفر با بی‌ادبی بلند شد به توهین کردن به شریعتی. بهشتی سرخ شد و گفت: حق نداری راجع به یک مسلمان اینطور حرف بزنی. هول شدند و چند نفر حرف تو حرف آوردند که یعنی بگذریم. گفت: شریعتی که جای خود! غیر مسلمان را هم نباید با بی‌ادبی مورد انتقاد قرار بدیم.
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_148 توافق شد که عقد در خانه پریچهر
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 صبح روز بعد رضا برای آزمایش دنبال پریچهر رفت. پریچهر طبق عادت همیشگی عقب نشست. رضا از آینه نگاهش کرد. _نمی‌خوای بیای جلو بشینی؟ _نه هنوز. مونده تا وقتش بشه. نوچی کرد و به راه افتاد. _فکر کنم تا تو بخوای با من مثل بقیه زوج‌ها رفتار کنی، پیر بشم. _یعنی سه روزه پیر میشین؟ _اول این‌که من یه نفرم و حداقل دیگه باهام رسمی حرف نزن. دوم اینکه باور نمی‌کنم وقتی عقد کردیم هم بهم اجازه بدی مثل بقیه رفتار کنم. _نگران نباش. تا اون موقع پیر نشو بعدش حله. رضا سری تکان داد و خندید. _راستی بعد آزمایش میریم حلقه بخریم؟ _نه باید بریم سر کار. واسه خرید، عصر امروز یا فردا بشه که فاطمه، دختر استاد، هم همراهمون باشه. _باشه پس واسه امروز هماهنگ می‌کنم. مشکلی نداری اگه خواهرم بیاد؟ ریحانه خیلی دوست داشت که باشه. _منم دارم دوستمو میارم‌. چه مشکلی می‌تونم داشته باشم؟ بعد از گرفتن جواب آزمایش، برای عصر همان روز قرار خرید گذاشته شد. خریدها را چهار نفره انجام دادند. ریحانه و فاطمه نظرشان را تحمیل می‌کردند و اجازه نمی‌دادند پریچهر و رضا نظر بدهند. موقع خرید حلقه، رضا اعتراض کرد. _ای بابا، ما رو هم آدم حساب کنین. ناسلامتی خرید ما دوتاست. حلقه رو دیگه اجازه نمیدم نظر شما باشه. دِهَه این یکی فرق داره. پریچهر خندید و آن دو نفر که با هم جور شده بودند، حالت قهر گرفتند. _ریحانه جون، بیا بریم بیرون بشینیم. معلوم نیست ما رو واسه چی آوردن. حالا بدهکارم شدیم. بیرون رفتند و پریچهر به حرف آمد. _کاش این طوری نمی‌گفتی. ناراحت شدن. _بی‌خیال. اینا پرروتر از این حرفان. بحث حلقه‌ست. یه عمر قراره هر روز ببینیمش. باید یه چیز باشه که خوشمون بیاد دیگه. حالا تا دوباره نیومدن، انتخاب کن. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 هنوز حرفش تمام نشده بود که ریحانه سرش را داخل مغازه کرد. _داداش اون حلقه ردیف اولیا خیلی قشنگن. اونا رو هم ببینین. رضا که اسمش را صدا زد، در را بست و رفت. هر دو خندیدند و شروع به انتخاب کردند. چند حلقه را که پریچهر به دست کرد، فروشنده رو به رضا کرد. _ماشاءالله هر چیزی که انتخاب کنین به دست خانومتون میاد. پس بگین چه سبکی می‌خواین که از همونا بیارم. رضا اخمی کرد و به پریچهر اشاره کرد که بروند. خداحافظی کرد و به راه افتاد پریچهر هم دنبالش حرکت کرد. بیرون که رفتند صدای رضا در آمد. _مردتیکه چشم چرون، نگاه می‌کنه تو چشم من میگه ماشاءالله همه چی به دست خانومت میاد. پریچهر سعی کرد نخندد. ریحانه نزدیک شد. _چی شد؟ اینجا که حلقه‌هاش قشنگ بودن. پریچهر اشاره کرد که چیزی نگوید. _بخوره تو سرش قشنگی حلقه‌هاش. رو به پریچهر کرد. _لطفا دیگه جلوی فروشنده حلقه رو دستت نکن. پریچهر لبخندی به لبش نشست. "چشم"ی گفت و دنبال او به راه افتادند. خرید که تمام شد، رضا جلوی یک کافی شاپ ایستاد. _با توجه به اینکه واسه پریچهر خانوم سخته توی کافی‌شاپ چیزی بخوره، سفارشتونو بگین تا بگیرم و بیارم توی ماشین. ریحانه رو به پریچهر که عقب کنار فاطمه نشسته بود کرد. _تو واقعاً هیچ وقت کافی شاپ نمیری؟ _چرا میرم البته جاهایی که می‌دونم جای دنج داره و البته با کسایی که قرار نباشه پیششون روبنده داشته باشم. رضا به خودش اشاره کرد. _الان دقیقاً منظورش من بودم که نمی‌خواد جلوم پرده برداری کنه. پس سفارش بدین که تو ماشین خاطره انگیزتره. _وا داداش؟ ماشین چه خاطره انگیزی داره؟ رضا با صدای بلند خندید. از آینه نگاه کرد. _با من موافق نیستی که خاطره انگیزه. _بله موافقم. به همین خاطر واسه من قهوه لطفاً. _حیف جای لقمه‌ها خالیه. صدای فاطمه در آمد. _قبول نیست. شما رمزی حرف میزنین. باید به ما هم بگین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️خدای سال ۶۰ همان خدای امسال است، خدای دوران‌های سختی یکی است ▪️رهبر انقلاب امروز در دیدار با مسئولان دستگاه قضا فرمودند که خدا با کسی قوم و خویشی ندارد. اینکه ما بگوییم ما مسلمانیم و شیعه هستم و جمهوری اسلامی هستیم. پس ما هر کاری که دلمان می‌خواهد بکنیم، نه. ما با دیگران هیچ فرقی نداریم. ما در سال ۶۰ در مقابل این همه حادثه و شدت عمل توانستیم بایستیم روی پای خودمان و دشمن را ناامید بکنیم، امروز هم می‌توانیم. خدای سال ۶۰ همان خدای امسال است، خدای دوران‌های سختی و دوران‌های گوناگون یکی است. ▪️سنت‌های الهی همه سر جایش است. خب؛ سعی کنیم خودمان را مصداق سنت‌های الهی در راه پیشرفت قرار بدهیم سعی‌مان این باشد. 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
🔰 آموزش صبر و خودکنترلی به کودکان بالای دوسال: 🔹هر زمانی کودک چیزی خواست:👈 باید به نوعی برای انجام آن کار زمان بخریم؛ یعنی مثلا بگوییم؛ ➖اول به بابا زنگ بزنم بعد بهت بستنی بدم... ➖اول دستات را بشور تا من میوه بیارم.... 🔺 بهتره زمان خریدن برای انجام کارهای کودک، از زمانهای کم شروع شود، تا با توان و تحمل کودک هم‌خوانی داشته باشد. 🔸 به مرور زمان را بیشتر کنید، مثلا بگویید؛ ➖صبر کن تا بابا بیاد، با هم میوه بخوریم... ➖(سر سفره) همه صبر کنند تا مامان هم بیاد بعد غذا را شروع می‌کنیم... ➖برسیم خونه بعد بستنیت را بخور... کودکانی که از 2سالگی صبرکردن را یادمی‌گیرند و تمرین می‌کنند، لذتهای زودگذر و موقتی را برای پاداشهای بزرگتر به تعویق می‌اندازند و در آینده بسیار موفقترند. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_150 هنوز حرفش تمام نشده بود که ریحا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 رضا جواب داد. _تا من سفارشتونو بیارم پریچهر خانوم واستون میگه. حالا چی؟ هر دو بستنی سفارش دادند. رضا رفت و پریچهر ماجرای ماموریت با ماشین را برایشان گفت. رضا با دو قهوه و دو بستنی با کیک شکلاتی برگشت. ریحانه اول سهمش را برداشت. _ببین چه خدا جورشون کرده. ما هر وقت می‌رفتیم این جور جاها، داداش تنها کسی بود که قهوه سفارش می‌داد. الان جفتش جور شده. برای روز جشن پریچهر بزرگترهای فامیل و مهمانان همیشگی‌اش را دعوت کرده بود. عمو پیام، استاد و دخترهای فهیمه خانم با خانواده‌هایشان. خانواده رضا پر جمعیت بود و برای مراسم فقط بزرگترها دعوت شده بودند. دو شب قبل از مراسم، پریچهر جعبه‌ای را به طرف پیمان گرفت. _این چیه باباجان؟ کنار پدر نشست و جعبه را باز کرد. یک سوییچ بود. _بابا، می‌خوام اینو به عنوان هدیه عقدمون بدی به رضا. دوست ندارم ماشینش کمتر از ماشین من باشه. همین جوریم اگه بهش بدم، مطمئنم خوشش نمیاد اما اگه هدیه عقد باشه نمی‌تونه چیزی بگه. پدر دست پریچهر را گرفت. _خدا رو شکر که اینقدر خوب درک می‌کنی. هم دست خالی منو؛ هم عزت نفس شوهرتو. چند وقته می‌خوام یه چیزی بهت بگم. می‌ترسم ترش کنی و باز بچه بازی در بیاری. _بابا، دستت درد نکنه. دیگه چی؟ _هیچی. بذار حرفمو بزنم. ببین اون موقع که من ازدواج نکرده بودم، خرج شخصی نداشتم. با همون کارتت مخارج خونه رو میدادم و تموم اما الان فهیمه اگه یه وقت چیزی بخواد، دستم نمیره از اون کارت بردارم. چطور بگم... رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_151 رضا جواب داد. _تا من سفارشتونو ب
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _چی داری میگی؟ حالا که این طوره بذار حساب کتاب کنیم. خوبه؟ نوزده سال دختر شهروز خانو تر و خشک کردی و بزرگش کردی. خرج خورد و خوراک و دوا و درمونشو دادی. پس یه بخش زیادی از اون ارث حقته. من بی‌شعور بودم که از اول حساب کتاب نکردم و واست جدا سهم مشخص نکردم که عذاب این مساله رو نداشته باشی. بعد اون نوزده سالم داری باغبونی این باغو می‌کنی و مباشر همه امور زندگی و سهام شرکت هستی. دستمزد اینا در ماه چقدر میشه اینا رو هم حساب کن و بگو چقدر بهت بدهکارم. همین فردا میرم حقتو یا به نامت میزنم یا نقدی بهت میدم. _پریچهر؟ چرا این طوری می‌کنی؟ من فقط خواستم بگم... _هیچی نگو. فکر نمی‌کردم با جدا نکردن حقت، باعث عذابت بشم. از فردا درستش می‌کنم. پیمان شانه‌های پریچهر را گرفت. _بی‌خیال شو دختر. باشه دیگه بهش فکر نمی‌کنم. _قول بده. قول بده هیچ وقت واسه خرج کردن، هدیه دادن و بخشیدن از اون کارت حد و اندازه نذاری؛ وگرنه بفهمم، دست به کار میشم. _از دست تو دختر دیوونه. سوییچ را در ست گرفت. _این سوییچ همون ماشینه که توی پارکینگ گذاشتی؟ پریچهر سری تکان داد. _چه داماد خوشبختی که پدر خانومش یه همچین ماشینی واسش گرفته. جشن برای عصر روز جمعه بود و پریچهر از صبح در اتاقش زیر دست آرایشگر نشست. تاکید زیادی کرد که آرایشش طبیعی باشد و چیز اضافه‌ای نداشته باشد. با تمام شدن کارش، به‌به و چه‌چه فاطمه و فهیمه خانم و زن‌عمو به راه افتاد. آرایشگر با دیدن چادر و روبنده پریچهر چشمانش گرد شد و آهی کشید. _خدای من، باورم نمیشه قراره این همه زحمتمو بذاری زیر چادر؟ پس چرا خودتو اذیت کردی که موهاتو درست کنم و آرایشت کنم؟ پریچهر لبخند زد و فاطمه جوابش را داد. _عزیزم ایشون این همه اذیت رو به خاطر شوهر جانش تحمل کرده. مطمئن باش فقطم به اون نشونش میده. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با هم ببینیم... گل زهرا؛ عزیز مرتضی ای تو... امام ما، جواد بن الرضایی تو...
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_152 _چی داری میگی؟ حالا که این طوره
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر در را قفل کرده بود که کسی وارد نشود. صدای تقه در آمد. _پریچهر، درو باز کن ببینم چه چیز وحشتناکی در اومدی. داریوش بود. بقیه خندیدند. _من وحشتناک شدم؟ باشه اگه گذشتم منو ببینی. تا از فضولی بترکی. _نمیذاری دیگه؟ بچرخ تا بچرخیم. ببین کجا تلافیشو سرت در بیارم. پریچهر آهش بلند شد. _خدا به دادم برسه که کجا گندشو دربیاره. _خب میذاشتی ببینتت. درو باز کنم؟ _نه مادر‌ من نمی‌شناسیش. الان دیگه تا زهرشو نریزه ول نمی‌کنه. _توام دست کمی ازش نداری. می‌دونی این جوریه و باز سر به سرش میذاری. پریچهر لبخند کجی زد. _آخه نمیدونی چه کیفی میده. _طفلی رویا هم می‌خواست ببینتت. به خاطر شرایطش نتونست بیاد بالا. _راستی کی بچه‌ش دنیا میاد؟ زن‌عمو ذوق زده از جا بلند شد. _کمتر از دو ماه مونده. به خاطر تو پاشده اومده. میگه همش آرزو داشتم عروس شدن پریچهرو ببینم. با آمدن خانواده داماد، رضا برای همراهی عروسش به طبقه بالا رفت و با هم از پله‌ها پایین آمدند. در جایگاه که نشستند، رضا سرش را طرف پریچهر خم کرد. _اگه بدونی چه حالی دارم. همه چیزم درهمه. خوشحالی، هیجان، ترس، استرس؛ دقیقه شماری می‌کنم عاقد بیاد. عقدو بخونه و این حالم درست بشه. _از کجا معلوم که اگه بخونه حالت درست بشه. رضا رو به پریچهر کرد. _الان به جای آروم کردنم، بدتر حالمو می‌گیری؟ _این هم بگذرد. خودتو اذیت نکن. _واسه تو راحته که منو گذاشتی سر کار و من هر لحظه منتظرم ببینم چیز جدید چی داری که رو کنی. مثل همین مهریه که قراره سر عقد رو کنی و فقط به عاقد گفتی. با صدای داوود که آمدن عاقد را خبر داد، حرفشان را قطع کردند. پیمان، پدر رضا و پدربزرگش، کنار عاقد نشستند و او شروع به خواندن وکالت کرد تا عروس گل بچیند و گلاب بیاورد. اولین بار که گفت، جمع از مهریه تعیین شده به یکدیگر نگاه می‌کردند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞