eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
879 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_179 بعد از دادن پیام دوباره یک دل سی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _خدا نکنه. قشنگ معلومه که حواست نبوده. آخه خانومم تونسته کاری کنه که با تمام وجود یه دل سیر حسش کنم. هر چند گریه‌هات جیگرمو سوزوند. پریچهر "هان"ی گفت و گیج نگاهش کرد. _خانم عاشق، هنوزم متوجه نشدی که داوطلبانه اومدی بغلم و نلرزیدی؟ پریچهر دستش را جلوی دهانش گذاشت و چشم گرد کرد. _اِ. انگار راست میگیا. اصلاً حواسم نبود. این یعنی...؟ _این یعنی کلی پیشرفت. شانه پریچهر را گرفت و به طرف داخل خانه همراهیش کرد. _بیا بریم تو. با این لباس نپوشیدنت نمیشه اینجا وایستاد. دلم آروم نگرفت. اومدم ببینمت و برم. مگه میذاری. داخل خانه شدند. فقط چند چراغ گوشه و کنار سالن کمی روشنایی داده بودند. آرام و پچ پچ وار حرف می‌زدند. _میگم فهیمه خانم بیدار بشه و من اینجام درست نیست. آخه خبر نداره. _بیا پشت به اتاقا بشین که اگه لباسش مناسب نبود رو‌به ‌روش نباشی. البته عادت نداره شب بیدار بشه. چشمکی زد و کنار او نشست. _بازم البته اگه چیزی بخواد بابا زحمتشو می‌کشه. یاد بگیر که این‌جا رسم اینه. _آهان از الان آماده باشم شبی چند بار منو از پله‌ها بفرستی پایین دنبال چیزی؟ پریچهر اخمی کرد و به روبه‌رو نگاه کرد. _پس چی؟ توقع داری من بیام؟ شوهر کردم واسه چی؟ رضا دست دور شانه‌اش حلقه کرد و سر او را به خودش چسباند. _چه دختر لوسی. الان چی کار می‌کنی؟ اصلاً بگو ببینم شوهر کردی واسه این‌که شبا از اون بالا بیام پایین واست چیزی بیارم؟ هدفت از ازدواج این بوده آیا؟ _همینه که هست. یه شوهر خوب باید علاوه بر آپشن‌های زیاد، حرف گوش‌کنم باشه. _اوه بانو، میشه یه کم از اون آپشنای زیاد مد نظرتو بگی؟ انگشتش را به گونه‌اش زد و به سقف نگاه کرد. _اوم. بذار ببینم. اول مهربون و خوش اخلاق باشه، دوم اهل کار کردن باشه، سوم مردونه برخورد کنه، چهارم مغرور نباشه، پنجم زنشو درک کنه، ششم به خانواده زنش احترام بذاره و ... نمی‌دونم. بیشتر یادم نیومد. آهان اصل کاری یادم رفت. راست بگه و اهل پیچوندن نباشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
همین لطف‌ها و دعاهای قشنگتونه که بهم انرژی میده و باعث میشه شب و روز قلمم از نفس نیوفته. ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ممنون از کابر حاجیه خانوممون
🌸ای دوست بیا که وقت شادی آمد 🌸هم عزت و هم نور الهی آمد 🌸بر خلق خدا رحمت حق نازل شد 🌸فرزند تقی امام هادی آمد  ولادت باسعادت امام هادی (ع) مبارک باد.🎉💐
⭕️ شب عملیات قیام دختران... 💠🦋 دومین رویداد گفتمانی قیام جوانان برای ساختن ایران 🌱 برای پیشرفت ایران استعدادت رو بشناس نقش خودت رو پیدا کن با انگیزه ادامه بده ما هم هواتو داریم حتی می‌تونی برای شغل آینده‌ت مشورت بگیری یادت باشه دوستاتم دعوت کن ✅ اساتید برتر کشوری در برنامه تشریف میارن ✅ در باشگاه رویداد از ایده‌هات حمایت میشه ✅ کمک هزینه سفر مشهد برنده میشی ✅ گواهینامه می‌گیری برای شرکت در برنامه که در رزومه خودت داشته باشی برای ثبت‌نام روی لینک بزن: https://survey.porsline.ir/s/XlMfCyJr واریز هزینه ثبت‌نام(خانم زهرا آرزومندی): ۶۰۳۷ ۹۹۷۴ ۶۴۸۵ ۱۳۷۸ 🔁 عکس فیش تراکنش را در ایتا به این کاربری بفرستید: @Ghjavanan اطلاعات بیش‌تر در کانال: @Ghjavanan_event
14.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیام برای رویداد گفتمانی قیام جوانان 🌱@Ghjavanan_event
✍شاهد کوچه‌های مدینه شاهد است، یک روز، بانوی دو عالم حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها درِ خانه انصار و مهاجر را می‌زد تا بیایند برای حمایت از حضرت علی‌ علیه‌السلام. کسی حرکت نکرد و نیامد. فرمود: بیایید علی را یاری کنید، که یادتان نرفته، هنوز رنگ بیعت غدیر از دست‌هاتان نرفته است. افسوس که گوش‌ها سنگین شده بود.
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_180 _خدا نکنه. قشنگ معلومه که حواست
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _ماشاءالله. چه خبره؟ من این همه آپشنو داشتم که تو قبولم کردی؟ _چی بگم؟ لابد داشتی که مورد قبول واقع شدی. _دختره‌ی پررو. پاشو یه چیز گرم واسه خودت ردیف کن. مثل دمنوشای اون دفعه که سرماخورده بودی. بدون لباس اومدی بیرون سرما می‌خوری. دراز کشید و سر را روی پای رضا گذاشت. _نمی‌خواد. مگه چقدر بیرون بودم؟ تازه هنوز کاپشنت تنمه‌ها. راستی نگفتی تو چه آپشنایی در نظر داشتی؟ _خب خانوم جان، من فول آپشن در نظر داشتم که خدا رو شکر نصیبم شد. البته ناگفته نمونه که بهم انداختن. بعضی آپشناش درست کار نمی‌کنه. پریچهر از جا پرید و دست به کمر اخم کرد. _دیگه چی؟ کدوم آپشن مشکل داشته بفرما درست بشه. _بُراق نشو. کسی تا حالا بهت نگفته وقتی دست به کمر می‌زنی و براق میشی چقدر با نمک میشی؟ آدم دلش می‌خواد تو رو بچلونه. _اِ؟ دیگه چی؟ از حرص خوردن من خوشت میاد؟ _حرص نخور پیر میشی. اون‌وقت مجبور میشم برم یه زن خوشگل دیگه پیدا کنم. رو برگرداند و پشت به رضا کرد. رضا خودش را نزدیک کرد و سرش را کنار گوش او جلو برد. _جون رضا قهر نکن. من جزو آپشنام زن قهر قهرو نداشتما. پریچهر برای روبه‌رو شدن با او ایستاد و اخم کرد. _مگه من داشتم؟ تو که اول قهر کردی. _من اشتباه کردم. تو که فول آپشن بودی نباید این گزینه‌های بدو داشته باشی که. اخمش باز شد و کنار او نشست. _میگم رضا، دیگه این کارو نکن. خیلی حالم بد شد. کلی گریه کردم. تازه‌شم نتونستم شام بخورم. _قول نمیدم دیگه این کارو نکنم اما ببخش عزیزم. دیدم اگه بمونم ممکنه حرفی بزنم که ناراحتت کنم و پشیمون بشم. رفتم که اذیتت نکنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_181 _ماشاءالله. چه خبره؟ من این همه
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _با این طوری رفتنت که بیشتر داغونم کردی. آهان نگفتم. اون برادرا اومده بودن چون شایان بدهی بالا آورده بود؛ می‌خواست سهامشو بفروشه. منم گفتم به من ربطی نداره. اگه خریدار پیدا کردین، سهم منم بفروشین. رضا لبخندی زد. _آره دیگه لبخند بزن. میری منو دق میدی بدون اینکه بخوای بدونی من به حرف و نظرت اهمیت میدم یا نه‌ البته بهشون که نگفتم آقامون دستور صادر کردن. _من که گفتم تو محشری. هر روز عزیزتر میشی. اینم از آپشناته که عالی کار می‌کنه. احترام نگه داشتن و اهمیت دادن به حرف همسر جانت. _ای جان. چقدر خودتو تحویل می‌گیری. رضا دست پشت پریچهر گذاشت و او را هل داد. _پاشو دختر تنبل. حتما از غذای شام مونده. منم چیزی نخوردم. گرم کن بخوریم. پریچهر غرغر کنان به طرف آشپزخانه رفت. _خوبه الان گفتما توی این خونه این خدمات نصفه شبی مال آقایونه. _خانم غرغروی خودم، اون مال وقتی بود که خواب باشی. نه اینکه همین پایین ور دلم نشستی. بالاخره یه جاهایی باید مثل خانوم خونه رفتار کنی دیگه. وقتی صدای غر زدن‌های پریچهر را که از آشپزخانه می‌آمد شنید، لبخندی زد و سر تکان داد. از ماشین پیاده شدند و به طرف کافی‌شاپی که با فاطمه قرار گذاشته بود، رفتند. قرار داشتند تا برای نامزدش تولد بگیرند. _رضا، چرا خانوم دکتر میگه باید بازم برم پیشش؟ رضا دست پشتش گذاشت و همراهش حرکت کرد. _عزیز من، اون که گفت. اون حرکتت بدون اراده و یهویی بوده. دفعه قبلم که زبونت بند اومده بود، یه ترس یهویی باعث شد زبونت باز بشه. خب حق داره. نمیشه که هر ترس و استرسی یه ور از جسمتو نابود کنه. زبونم لال اگه یه اتفاق خطرناک‌تری واست بیافته چطور می‌خوای خودتو کنترل کنی؟ الان دیگه هیچ ترسی اذیتت نمی‌کنه؟ در ضمن شما فقط اون شب پریدی بغلم. هنوز تا درست شدن آپشنای خاصت کلی مونده. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸 فرهنگ لغت‌ها می‌گوید معنی ولایت حکومت است. نمی‌دانم فرهنگ لغت‌ها شعورشان نمی‌رسد یا ما که ولایت را قبول داریم و حکومت مولا بر زندگیمان را انکار می‌کنیم؟ بروم معنی حکومت را هم جستجو کنم. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739