eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_73 صبح روز بعد در یکی از دهات مرزی عراق
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 از کوهی که یک طرفش مشرف به ایران و از طرف دیگر به عراق می‌رسید و پوشیده از برف بود، بالا رفتیم. همین که به داخل کشور سرازیر شدیم، از چند طرف به طرفمان تیراندازی شد. خوشبختانه هوا ابری و تاریک بود و ما توانستیم زود خود را از چشم دشمن مخفی کنیم. همان تاریکی کمک کرد سریع جاهایی که دشمن پناه گرفته بود را از روی آتش گلوله هایشان تشخیص دهیم. متأسفانه در همان لحظات اول درگیری، دو نفر از برادران، مجروح شدند. من و محمد بعد از بلند شدن صدای تیراندازی، بلافاصله به پشت تخته سنگی که کمی با ما فاصله داشت رفتیم و موضع گرفتیم. از آتش اسلحه‌های دشمن، معلوم بود که با برنامه‌ای کاملا حساب شده، ما را محاصره کرده‌اند. وقت زیادی نداشتیم، باید تا قبل از روشن شدن هوا حلقه محاصره را می‌شکستیم وگرنه آفتاب طلوع که کرد‌، همگی قربانی می‌شدیم. منتظر دستور فرمانده بودیم. دو ساعت به همان شکل گذشت و حلقه محاصره تنگ‌تر شد. مهمات در حال تمام شدن بود و هنوز از نیروهای کمکی، که فرمانده با بی‌سیم از مرکز درخواست کرده بود، خبری نبود. ساعت ۴ صبح شد و چیزی به سپیده نمانده بود. رسیدن صبح مساوی با کشتار دسته جمعی ما و شادی دشمن بود؛ برای این که از جریان محاصره و برنامه کمک مرکزبا خبر شوم، سعی کردم فرمانده را پیدا کنم. بعد از مدتی سنگر عوض کردن ، موفق شدم. او را همراه بی‌سیم چی و مشغول پیام دادن به رمز دیدم. -خیلی خب، حالا که نیروهای کمکی نمی‌تونن تا قبل از صبح برسن بهتره با خمپاره جاهایی که مشخص می‌کنیمو بزنین. به این جای حرفشان رسیده بودم. کار خیلی خطرناکی بود؛ چون محوطه‌ای که ما و دشمن به هم درگیر بودیم، دامنه دو کوه بود. ما در دامنه یک کوه بودیم. دشمن در دامنه کوه دیگر و قله‌های اطراف مستقر شده بود و هر لحظه به ما بیشتر نزدیک می‌شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_74 از کوهی که یک طرفش مشرف به ایران و
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 امکان این که ترکش‌های خمپاره به ما بیشتر از آن‌ها صدمه بزند، زیاد بود، آن ها در اطراف ما بودند و ما وسط حلقه محاصره. در هر صورت فرمانده ما فرمانده مرکز را راضی به اجرای آتش خمپاره کرد. از چند لحظه بعد صدای انفجار خمپاره‌ها در کوه پیچید. کنار محمد برگشتم. یک ساعت به همین ترتیب گذشت. چند گلوله خمپاره منفجر شد و با کمک خود خدا، چند گلوله دیگر نزدیک ما، منفجر نشد و کسی از آن‌ها آسیب ندید ولی کم شدن آتش دشمن کاملا مشخص بود. همان امید ما بود برای فرار دشمن؛ فرمانده همچنان گرا می‌داد و خمپاره‌چی هم مدام، نقاطی که بیشتر به آن تسلط پیدا کرده بود را می‌کوبید. محمد نزدیک من روی برف‌ها دراز کشیده بود و اسلحه‌اش را بالای سرش گذاشته بود. خیلی ناراحت بود که چرا نمی‌تواند کاری کند. یک ساعت بعد، هوا کم‌کم روشن شد. دیگر می‌توانستیم محاصره‌کنندگان را ببینیم ولی خوشبختانه، آتش خمپاره، آن‌ها را مجبور به عقب نشینی و فرار کرده بود و با روشن شدن هوا سریع‌تر فرار می‌کردند. یکی از آن‌ها را که پشت تخته سنگی بزرگ مخفی شده بود و موقع تیراندازی سرش را بالا می‌آورد، نشانه گرفتم و شلیک کردم. به لطف خدا تیر به سر آن مزدور خورد، اسلحه‌اش از بالای تخته سنگ پایین افتاد و خودش همان پشت برای همیشه دفن شد. محمد که دیگر نشسته بود و وضعیت را می‌دید، متوجه شد. -خدا بهت توفیق بیشتری بده. حیف که من هنوز موفق نشدم این خودفروشا رو شکار کنم. هنوز حرفش تمام نشده بود که هر دو متوجه یکی از آن‌ها شدیم که برای تغییر موضع و عقب نشینی از پشت سنگی بیرون آمده و مشغول فرار بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_75 امکان این که ترکش‌های خمپاره به ما
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 محمد که از من آماده‌تر بود، بلافاصله او را نشانه گرفت و ماشه را چکاند. بعد از بلند شدن صدای شلیک تیر محمد، مزدور از همان بالا به سراشیبی پایین کوه پرتاب شد و بعد با سرعت سرسام‌آوری به پایین دره افتاد. با پرت شدن او، صدای تکبیر عده‌ای از بچه‌ها بلند شد. آن صدا روحیه عجیبی به بقیه بچه‌ها داد و هم زمان با صدای تکبیر، کافرها با سرعت بیشتری پا به فرار گذاشتند. بچه‌ها که از حالت محاصره در آمده بودند، با چند تحرک تغییر موضع می‌دادند و دشمن را تعقیب می‌کردند. این جنگ و گریز تا صبح ادامه داشت. ساعت هت تیراندازی به کل تمام شد و ما برای جمع کردن مجروحان از سنگرها بیرون آمدیم، تعداد مجروحان ما سه نفر بودند. یک نفر هم موقع جابه جا شدن از روی کوه پوشیده از برفِ یخ زده، سُر خورده و پرت شده بود که چند نفر برای پیدا کردن جسدش مأمور شدند. جستجوی مجروحین، شهدا و کشته‌شدگان دشمن تا ساعت یازده ادامه داشت. دشمن با به جاگذاشتن یازده کشته فرار کرده بود. تعداد تلفات ما هم سه مجروح بود که تیر به بازو و پایشان خورده بود و یک شهید. بعد از بستن زخم مجروحین، کنار محمد رفتم. او مشغول خوردن مقداری خرما بود که در کوله‌پشتی‌اش باقی مانده بود. نمی‌دانم صبحانه می‌شد یا ناهار. من هم شروع به خوردن کردم. تازه فکرم از درگیری‌های چند ساعت قبل منحرف شده بود که یکی از بچه‌ها صدا زد. -دکتر، دکتر، بیا اینجا یک نفر از رزگاریا زنده‌ست. داره ناله می‌کنه. با محمد به طرف صدا رفتیم. برادری که صدا زده بود، روی تخته سنگی ایستاده بود و به اطراف نگاه می‌کرد. به او رسیدیم. -اون رزگاریه کجائه؟ با اسحه اشاره به جلوی پایش زد. -پشت این تخته سنگ. بقیه بچه‌ها هم متوجه شده بودند و آمدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_76 محمد که از من آماده‌تر بود، بلافاصل
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 بقیه بچه‌ها هم متوجه شده بودند و آمدند. وقتی خواستم به سراغ رزگاری بخت برگشته بروم، برادری که صدا زده بود، پیشنهاد داد. -اول باید امکان هر کاریو ازش بگیریم تا اگه خواست کاری کنه و فکر ناجوری به سرش بزنه، نتونه». تعجب کردم. "چرا"یی پرسیدم. -واسه این‌که وقتی نگاش کردم با صورت به روی زمین افتاده بود و اسلحه‌ش زیر شکمش بود. امکان داره وقتی بهش نزدیک میشیم، طرفمون شلیک کنه. محمد که نزدیک من ایستاده بود، به طرف تخته سنگ اشاره کرد. -برادر من، این بزدلا وقتی سالمن، با صدای تکبیر ما هر سوراخیو هزارتومان می‌خرن؛ حالا که مجروح شده و از ترس نای کمک خواستن هم نداره، چطور این کارو بکنه؟ محمد کمی جلوتر رفت. -قبول دارم ولی می‌دونه که ما اعدامش می‌کنیم. شاید فکر کنه، حالا که از بین رفتنیه، بهتره یکی از ما رو هم با خودش ببره. محمد خندید و جوابش را داد. -اشکال نداره. تا نزدیک در جهنم باهاش میرم؛ بعد میرم طرف بهشت و اونو هل میدم بره به جهنم. با گفتن این حرف به پشت تخته سنگ رفت. بقیه بچه‌ها ایستاده بودند؛ فرمانده هم چند متر آن طرف‌تر مشغول صحبت کردن با بی‌سیم بود و متوجه ما نبود. محمد که رفت، برای دیدن مجروح و وضع جسمی‌‌اش، به دنبال او حرکت کردم. با هم بالای سر رزگاری رسیدیم. روی تخته سنگی نزدیک یک پرتگاه عمیق افتاده بود. اگر کمی بیشتر حرکت می‌کرد به داخل پرتگاه می‌افتاد، من و محمد با هم بازوهای مجروح را گرفتیم. به طرف مخالف پرتگاه کشیدیم تا بتوانیم او را برگردانیم و زخمش را ببینیم. اسلحه‌اش همچنان زیر شکمش بود و به همراهش کشیده می‌شد. وقتی او را در جای مطمئنی قرار دادیم. کوله پشتی‌ام را از روی دوشم پایین می‌آوردم که محمد دست زیر بغل مجروح کرد تا او را برگرداند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_77 بقیه بچه‌ها هم متوجه شده بودند و آم
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 هنوز محمد کامل او را به پشت نخوابانده بود که صدای رگبار کلاشینکف بلند شد. سر که بلند کردم، دیدم محمد یک دستش را روی شکمش گرفته و خون از زیر دستش فوران می‌زند. اسلحه ژسه‌اش در دست دیگرش بود. لوله‌اش را به طرف مجروح گرفته بود و در همان لحظه که صدای شلیک کلاشینکف بلند شد، صدای رگبار ژسه محمد مثل غرش توپی در کوه پیچید و بعد محمد روی رزگاری افتاد. برای چند لحظه قدرت فکر کردن که هیچ قدرت نفس کشیدن هم نداشتم. هیچ حرکتی نکردم. کمی بعد به خودم آمدم و متوجه جریان شدم. همان طور گیج نگاش می‌کردم. بقیه بچه‌ها دویدند. به سرعت به طرف محمد رفتند و او را از روی رزگاری بلند کردند. رزگاری نمک‌نشناس فرصت شلیک چهار گلوله را پیدا کرده بود. همه را داخل شکم محمد عزیزم خالی کرده بود. محمد هم هشت تیری که داخل خشاب اسلحه‌اش داشت را به طرف او خالی کرده بود. بدن محمد هنوز گرم بود و خون گرم پاکش از محل گلوله‌ها بیرون می‌آمد. او را بلند کردم و به پشت روی تخته سنگی گذاشتم. همه بچه‌ها دور ما حلقه زده بودند، نگاهی به آن‌ها کردم. اشک در چشمان همگی جمع شده بود. دیگر امیدی به زنده ماندن محمد نبود و او خودش کسی بود که به همه روحیه می‌داد. او در سخت‌ترین عملیات‌ها شرکت می‌کرد. بارها شده بود که چندین کیلومتر مجروحین را برای رساندن به محل درمان روی دوش خود می‌برد. با صدای گرفته و بغض آلود صدایش زدم. -محمد جان، محمد، ... آهسته چشم‌هایش را باز کرد. وقتی نگاهش به من افتاد لب باز کرد. -علی، نگفتم تا دروازه جهنم میریم‌. من میرم بهشت و اونو هل میدم توی جهنم؟ با این حرفش همه به گریه افتادند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
19.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان سیدحسن نصرالله که میگه گاهی خسته می شدم و کم می‌آوردم اومدم پیش رهبری توصیه ای بهم کرد که هر وقت عمل می کنم جون میگیرم و پر قدرت ادامه میدم ... اما اون توصیه رهبری چی بود؟👆 رفیق دل بده گوش کن حالت بهتر میشه😌 بسیار بسیار زیبا،شنیدنی و تاثیر گذار👌 🕊🌟الهی شهادت بعد از عمری باعزت🌟
بانو شنیده‌ام برای همسایه‌ها دعا می‌کردی. ما همسایه‌های پسر منتظرتان هستیم. بانو برای ما هم دست به دعا می‌گیری؟ بیا قراری بگذاریم. شما برای حیا و آزادگی خواهرانم دعا کنی و ما برای باز شدن گره انتظار پسرت دعا کنیم. معامله شیرینی‌ست؛ دو سر برد. بانو سوال: غربت شما بین همسایه‌هایتان بیشتر بود یا غربت پسر منتظرتان. سلام الله
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_78 هنوز محمد کامل او را به پشت نخوابان
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 با این حرفش همه به گریه افتادند. فرمانده که تازه صحبتش تمام شده بود و به محل آمده بود تا از جریان باخبر شود، وقتی محمد را دید که در خونش غوطه‌ور است، رنگش قرمز شد. بچه‌ها را کنار زد و به او نزدیک شد، نگاهی به صورت محمد کرد و نگاهی به من. از ماجرا پرسید و ما نگاهمان به طرف رزگاری رفت که باعث این کار شده بود. فرمانده همه چیز را فهمید. رو به محمد کرد. -محمد، صدای منو می‌شنوی؟ محمد دوباره چشم‌هایش را باز کرد. به فرمانده نگاه کرد. با زحمت زیاد "سلام" گفت و بعد ادامه داد: اَشهَدُ أن لا إله إلًا الله... صحنه عجیبی بود و هیچ کس قدرت حرف زدن نداشت. همه به لب‌های محمد چشم دوخته بودند که به زحمت شهادتین را به زبان می‌آورد. وقتی شهادتین را گفت، ساکت شد و بعد از چند نفس عمیق برای همیشه آرام گرفت. سکوتی طولانی، کوه پر از برف را فرا گرفته بود و من در این سکوت، به یاد لانه جاسوسی، زندان سنندج و کارهایی را که با هم در عراق کرده بودیم افتادم؛ به یاد تی‌ان‌تی‌هایی که در مناطق حساس و پاسگاه‌ها کار گذاشته بودیم. حالا او آرام به خواب رفته بود و ما را برای همیشه تنها می‌گذاشت. غرق افکار خودم بودم، که با صدای تکبیر بچه‌ها به خود آمدم. همه با هم این شعر را می خواندند: شهیدان زنده‌اند الله اکبر به خون آغشته‌اند الله اکبر چند نفر از آن‌ها آمدند و محمد را به روی دست بلند کردند و او را به محلی که شهید دیگرمان بود، بردند، بقیه به دنبال آن‌ها رفتند و شعر را تکرار می‌کردند. من و فرمانده همان جا کنار جسد سوراخ شده رزگاری ماندیم. چند دقیقه به سکوت گذشت. غمی عجیب قلبم را می‌فشرد. نگاهم را از آسمان به سوی فرمانده کردم -حالا با این دو تا شهید و سه تا مجروح توی این کوه‌های پر از برف چی کار کنیم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_79 با این حرفش همه به گریه افتادند. فر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 با مرکز تماس گرفتم. قرار شد واسه بردنشون هلیکوپتر بفرستن. نیم ساعت بعد یک هلیکوپتر توفرتین در آسمان پیدا شد و به طرف ما آمد. در دامنه کوه، محل امنی برای نشستنش پیدا کرد. با هر زحمتی که بود شهدا و مجروحین را، به محل نشستن هلیکوپتر بردیم و آن‌ها را داخلش گذاشتیم. من هم برای مواظبت از حال سه مجروح سوار شدم. ده دقیقه بعد در پادگان مریوان، هلیکوپتر به زمین نشست. آمبولانس برای بردن آن‌ها آمده بود. مجروحین را به بیمارستان و شهدا را به سردخانه بیمارستان بردیم، تا ترتیب اعزام آن‌ها به شهرستان خودشان داده شود. آن شب بعد از حمام کردن و استراحت، وقت نماز و دعا، در مورد زندگی محمد فکر کردم. شخصی که اوایل با نهایت خلوص، به تبلیغ مکتب مادی مارکسیسم پرداخته بود و همان خلوصش باعث هدایتش شده بود. بعد از پیدا کردن حقیقت با خلوصی صد برابر در راه همان حقیقت در کردستان تلاش کرد و آخر کار در راه هدف تازه پیدا شده‌اش به طور ناجوانمردانه‌ای به شهادت که نهایت آرزویش بود، رسید. از خدا طلب بخشش و لایق شدن برای شهادت کردم، در همان حال، به یاد شبی افتادم که در سپاه مریوان، نیمه شب که از خواب بیدار شدم، گوشه اتاق صدای عبادت و عجز و ناله شخصی توجهم را جلب کرد. با کمی دقت صدای محمد را که از سوز دل ناله می‌کرد، شناختم. صدایش در گوشم می‌پیچد. «معبود من! چیزی که بر من گذشت، جز سرپیچی و مخالفت با خدایی تو و ولایت تو نبود. حالا که به نادونی خودم فکر می‌کنم، می‌بینم اگه واسه عذاب کارام عجله می‌کردی، حالا چی بودم و به چه مصیبتی گرفتار بودم؟ الهی! توجه و رحمت بی.نهایتت شامل حالم شده و به راهت هدایت شدم. از ذلت کفر و حزب‌پرستی به عزت توحید راهنماییم کردی ولی قدرت شکر نعمتتو اون طور که بهم دادی ندارم...» رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا