eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
874 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رخ
35.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برگزار می‎کند: تماشا و نقد فیلم "وارونگی" 📌ناقد: خانم دکتر سمیه خراسانی 📆تاریخ: دوشنبه ۱۴۰۴/۲/۲۹ 🕰زمان: ساعت ۱۵ الی ۱۸ 🌏مکان: قم، پردیسان، دانشگاه باقرالعلوم، تالار امام حسن علیه السلام 🟢جلسه نقد به صورت مجازی نیز برگزار می‌گردد. 🆔 ثبت نام: @Mirhoo 🔸@familyevent
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_34 -یه دختر به نام آرزو صبوری؛ که البته الان با
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -نشنیدی سید چی‌گفت؟ فعلا شوخی هاتو بزار تو گنجینه‌ی باارزشت، درشم قفل کن. بچه ها ساکت، و هرکدام به جایی زل زده‌بودند. فکرشان مشغول بود، مشغول اینکه چطور جوان‌های پاک به‌خاطر کمبود از طرف خانواده یا خاص بودن و خودنمایی و صدالبته کمبود اطلاعات نسبت به دینشان، جذب فِرَق گوناگون می‌شدند و خودشان را هدرِ رهبر آن‌فرقه می کردند. چیزی نگذشت که علی سکوت حاکم بر فضا را شکست: -بلند شید بچه ها وقت کمه! برید از نصراللهی پرونده رو بگیرید شروع به کار کنید تا من بیام. بچه‌ها به تبعیت از حرف علی بلند شدند و پس‌از او از اتاق بیرون زدند. علی به سمت اتاق سید قدم برداشت. در زد و پس از کسب اجازه وارد شد. -کاری داشتی علی جان؟ -مرخصی میخواستم سید، برای دو ساعت! پس از کسب مرخصی راه افتاد. از شدت مشغولیت فکرش نفهمید که چطور به مقصد رسید. از ماشین پیاده شد و زنگ سوم را زد. پس از طی کردن پارکینگ بزرگ ساختمان، وارد آسانسور شد. نگاهی در آیینه به خودش انداخت. هیچ‌وقت قهوه ای چشمانش به این تیرگی نبوده. دستش را میان موهای مشکی‌اش فرو برد و همزمان سرش را پایین آورد. در آسانسور باز شد. گره میان ابروانش را باز کرد و بیرون رفت. در واحد باز بود تقه‌ای به در زد و وارد شد. نگاهی به جعبه های پیتزای روی میز مبل، و آشپزخانه ای که دیگر جای خالی روی کابینت ها و ظرفشویی اش پیدا نمیشد انداخت. سری تکان داد و واردیکی از اتاقها شد. -اهم! بردیا با صدای ارمیا از پشت میز بلند شد و سلام کرد. ارمیا سر تا پایش را از نظر گذراند‌. چشمهای پف کرده، موهای پریشان و لباسهای نامرتبی که همیشه مرتب بود نشان از خستگی عمیقش داشت. لبخندی به این وضعیت برادرش زد و با در آغوش کشیدنش، گفت: -سلام بر برادر شلخته من! تو این دوماهی که نیومدم، زلزله اومده؟! از آغوش هم بیرون آمدند بردیا با نیم‌خند غمگینی جواب داد: -معمولا در حال مطالعه‌م و هرچی بیش‌تر میخونم، بیش‌تر پی به حماقت و عمری که تلف کردم، می‌برم. ارمیا صورتش را جمع کرد و محکم زد به بازوی بردیا: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_35 -نشنیدی سید چی‌گفت؟ فعلا شوخی هاتو بزار تو گ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -ننه من غریبم بازی در نیار! رفتی یه‌جا یه تجربه حسابی کردی دیگه، از جهاتی خیلیم خوبه. -تجربه به چه قیمتی؟! به قیمت بازیچه شدن یا به قیمت به باد دادن عمرم؟! آخه کدوم آدم عاقلی... پلک هایش را محکم روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید. -بالأخره هر تجربه ای یه قیمتی داره، به جنبه مثبتش نگاه کن بردیا! به اینکه ازدواجی صورت نگرفت، به اینکه حدود یه‌سالونیم بیشتر جزوشون نبودی، به اینکه... نگاهی به کتاب باز روی میز انداخت و پس از کمی مکث، خطوط اولش را خواند: -عزاداری برای ما حکم زنده نگه داشتن اهداف و ارزش‌هایی است که پیامبر(ص) و ائمه اطهار (ع) _براساس وضعیت دورانی که داشتند_ برای آن قیام کردند؛ و هیچ قیامی بالاتر و تأثیرگذارتر از کربلا نبود که خود امام فرمودند: «من برای اصلاح امت جدم قیام کردم تا اینکه امر به معروف و نهی از منکر کنم.» اصلاح مفاسدی مثل ظلم عدم اجرای عدالت، ریخته شدن قبح گناه و جابه‌جایی ارزش‌ها با ضدارزش‌ها... - همه‌ش برامون دم‌از محبت می‌زدند و با هرچی ستیز مخالف؛ اما تو عمل فقط زمانی مهربون بودن که به نفعشون بود. کافیه یه انتقاد بهشون بکنی تا تعریفت از مهربونی عوض شه! بردیا جلوتر رفت و کنار برادرش ایستاد انگشت شستش را به گوشه کتاب کشید و ادامه داد: -هرچی گشتم مهربون‌تر از خودشون پیدا نکردم؛ اون روشون فقط واسه متجاوزا بود، واسه حق ضایع کنا. می‌خوام بیام بیرون ارمیا، بی فوت وقت! ارمیا در تیله‌ای چشمانش عمیق شد و لب باز کرد: -الان نه! میخوام کمکم کنی! ابروهای بردیا درهم رفت: -چه کمکی؟ -میخوام هوای یه‌آشنا رو داشته باشی. -آشنا؟! ارمیا سری به تأیید تکان داد و در جوابش گفت: -آره آشنا! کسی که همیشه نگاه تحسینمون روش بود! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
سخنی با نوجوان های عزیزم که آینده ساز هستند و پرتلاش 👇 🍃شما شبیه کسانی خواهید شد که بیشترین رابطه را با آن‌ها دارید. 🍃انسان بطور مداوم در حال تغییر است، تغییرات اجتناب ناپذیر است، اما جهت تغییرات قابل کنترل. 🍃دوستانی که با آن‌ها معاشرت دارید کتاب‌هایی که میخوانید، فیلم‌هایی که می‌بینید آهنگ‌هایی که گوش می‌دهید، محتواهایی که در شبکه‌های اجتماعی با آن‌ها تعامل برقرار می‌کنید. همه در جهت تغییرات شما نقش دارند، 🍃در انتخاب تعاملات و معاشرت‌های خود دقت کنید ،دوران نوجوانی دوران تقویت اراده و خود کنترلی ست 💪خودت را قوی کن و سالم زندگی کن ❌هرآنچه به جسم و روانت آسیب میزند و به آبرو و عزتت لطمه می‌زند از آن دوری کن کارشناس خــ🌱 ـــانواده و استاد دانشگاه ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣✾••❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••❀ ‌❣️ https://eitaa.com/joinchat/1081803223Cc60a0cb30a مشاوره تلفنی👈@moshaver_khob
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_36 -ننه من غریبم بازی در نیار! رفتی یه‌جا یه تج
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -... -تسنیم... -امکان نداره!... اون... اونکه خیلی محکم بود! -شاید نه اونقدری که ما فکر میکردیم...! بردیا با دهانی نیمه‌باز و چشمانی درشت شده، دستش را در موهایش برد و پریشان‌ترشان کرد. -تو از کجا میدونی؟ -نپرس! البته شاید بعدا فهمیدی! تو این چند وقته مجالسشونو رفتی؟ -گاهی بهشون سر میزدم؛ اما دورهمیا و مهمونیا رو یه‌دو-سه ماهی هست که یا نمیرم یا تک‌وتوک میرم. -ازینبه‌بعد منظم برو! دنبال یه‌دختر چادریَم نباش! بردیا نفسش را پرغصه بیرون داد. ارمیا که انگار چیزی یادش آمده باشد، سریع اضافه کرد: -البته اگه سختت نیست یا... -سختم که هست؛ اما دیگه اغفال نمیشم، خیالت راحت! ارمیا با لبخندی، دوطرف بازوهای برادرش را محکم گرفت و چشمانش را مطمئن برهم گذاشت. حصر دوم تقریبا همه روزهای دی به امتحاناتمان گذشت. تمام این مدت آناهید کنارم بود و هوایم را داشت. ورد زبانش عذرخواهی بود و توضیح اینکه نمیدانسته. یکسره برایم از این میگفت که گناهی ندارم و از آدم‌های مختلف مثال میزد، از اینکه یکسری کارشان این است و عذاب وجدان ندارند، آنوقت من... آنقدر این چیزها را گفت تا کمی آرام گرفتم. خودم‌هم سعی می‌کردم به‌روی خودم نیاورده و تمرکزم را روی درس‌هایم بگذارم؛ که میشود گفت در این امر، آناهید نقش بزرگی داشت. امتحان‌هایم را به لطف روحیه دادن‌های آناهید و کمک بچه‌ها خوب دادم. مادر و پدرم پیشنهاد داده‌بودند تا در فرجه میان دو ترم، به آنجا بروم؛ اما ترجیح دادم بمانم و پس‌از کارهای انتخاب‌واحد، کمی درس‌های ترم بعد را پیش‌خوانی کنم. به پهلوی چپ روی تختم دراز کشیده و دستم را ستون سرم کردم تا راحت‌تر نقاشی کنم. آناهید تختم را دور زد و کنارم نشست. نگاهی به طرح گنجشکی که روی شاخه درخت، ایستاده بود انداخت و گفت: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_37 -... -تسنیم... -امکان نداره!... اون... ا
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -چقدر قشنگ میکشی! لبخندی به رویش زدم و بدون اینکه چیزی بگویم به کارم ادامه دادم. بعداز کمی من‌من کردن دوباره لب بازکرد: -میگم تسنیم! نگاهش کردم. -یه چیزی میگم نه نگو! با اخم ریزی، منتظر، نگاهش کردم. ادامه داد: -فردا یه‌دورهمی و مهمونی کوچیکه، دلم می‌خواد توهم باشی. اخمم عمق گرفت. با انزجار رو برگرداندم و بلند گفتم: -اصلا حرفشم نزن! -تا کی میخوای دورهمی یا مهمونی نری؟ بالأخره که باید یه‌روز مواجه شی! ابرویی بالا انداخته و در جوابش گفتم: -کی گفته باید یه‌روز مواجه شم؟! اونموقع که اینطور مهمونیا رو نمی‌رفتم، چی‌شد؟ -تسنیم این‌یکی فرق میکنه. یه دورهمی ساده‌ست، همین! اونبارم که هول شدم و لیوان اشتب... -بسه آناهید! آناهید کمی سکوت کرد و دستش را روی دستم گذاشت: -خواهش می‌کنم تسنیم! اتفاقی نمیوفته، مطمئن باش! دلم میخواد خاطره تلخت ازبین بره... خواهش میکنم! سرش را کج کرده‌بود و ملتمس نگاهم می‌کرد. دربرابر لحن مطمئنش که مدعی نیوفتادن اتفاقی بود و چهره خواهشگرش، کم آوردم: -باشه! آناهید ذوق‌زده بغلم کرد و گفت: -عزیزم! می‌دونستم که روی منو زمین نمی‌ندازی! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246