eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسرت خوردن بر گذشته‌ای که قابل برگشت نیست تباه کردن زمان حالیست که اکنون در دستان تو قابل ساختن و شکل گیری‌ست این قافله عمرعجب میگذرد ! ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_164 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با این حرف فهمیدم اصلاً متوجه مادر
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مادر کنارم نشست. لبخندی زد و برای پاک کردن سبزی که کمی از کارش مانده بود، مشغول شد. _بیصدا می‌موندی خفه می‌شدی که. چقدر حرف داشتی. هر دو خندیدیم و او ادامه داد. _دخترِ مادر، زندگی بالا و پایین داره. قرار نیست همه چیز باب میل تو پیش بره که. تو که خودت بهش حق میدی؛ پس چرا دلخور میشی؟ ضمناً یادت نره اگه نفیسه خانوم و عطیه رفتارشون خوب نیست، خدا رو شکر امیرحسین که خیلی ماهه. امینه و خانواده‌شم که ماشاءالله... دیگه نگم. پس کم گله... با صدای حلما که در سالن پیچید مادر ساکت شد. هر دو ایستادیم و با تعجب به سالن نگاه کردیم. _داداش چرا تنها نشستی. الانه که کیک آب بشه. بدش به من. چشمم از امیرحسینِ نشسته روی مبل سالن به کیک روی عسلی کنارش سُر خورد. امیر حسین رو به ما ایستاد و سلام داد. غم نگاهش دلم را لرزاند. _شما کی اومدین؟ _داداش زنگ زد. گفت می‌خواد واسه تموم شدن درست سوپرایزت کنه. با هم بی‌خبر بیایم‌ خونه. کیکم گرفته. من رفتم لباس عوض کردم و اومدم اما شما گرم حرف زدن بودین. نفهمیدین. مادر به خودش آمد و به طرف امیرحسین رفت. به او دست داد و کیک را برداشت تا به یخچال ببرد. _بشین مادر. راحت باش. چه کیک خوشگلیم گرفتی. دستت درد نکنه. مادر حین رفتن، اشاره‌ای کرد که سراغ امیرحسین بروم. جلو رفتم و با لبخند دست دادم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_165 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مادر کنارم نشست. لبخندی زد و برای
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _حالا دیگه سوپرایز این‌جوری؟ اگه سکته می‌کردم چی؟ اونوقت یه زن علیل می‌موند رو دستت. نشست و با صدای پایین خدا نکنه‌ای گفت. حلما هم به آشپزخانه رفت. کنارش نشستم و گونه‌اش را بوسیدم. _امیرحسین؟ به چشمانم خیره شد. _جانم. _چیزی نشنیدی. باشه؟ غرغرای مادر دختری بود. تموم شد. _حق با توئه. آخه... انگشتم را روی لبش گذاشتم. _هیس. هیچی نگو. خواهش می‌کنم. چیزی نبود. تموم شد و رفت. _هلیا چی کار کنم؟ موندم بین اذیتایی که تو میشی و ناراحتیای مامان. هیچ کدوم از اینا رو نمی‌خوام. تو رو خیلی دوسِت دارم. مامان رو هم همین‌طور نمی‌خوام هیچ کدومتونو ناراحت ببینم. مامان خیلی تنها شده. مادر خودش را پر سر و صدا رساند و چیزی به روی خودش نیاورد. _خب امیر حسین جان الان چی کار می‌کنی؟ امتحانای هلیا باعث شده زیاد ندیدمت. لبخندی به مادر که در حال نشستن بود، زد و جوابش را داد. _با سامان داریم یه آهنگ جدید می‌سازیم. تموم شد، ضبطو شروع می‌کنیم. همین لحظه پدر رسید و ما بعد از استقبال از او سفره‌ی ناهار را چیدیم. وقتی مشغول شستن ظرف‌ها بودیم، امیر حسین چند دقیقه‌ای به حیاط رفت. با حرف‌هایی که زده بود نگرانش بودم. وقتی برگشت صدایم زد. دست‌هایم را خشک کردم و به سالن رفتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگم چقدر قشنگ گفت که: خوش‌به‌حال انارها و انجیرها دلتنگ که میشوند میترکند... •مهدی‌اخوان‌ثالث
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_166 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _حالا دیگه سوپرایز این‌جوری؟ اگه س
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دست‌هایم را خشک کردم و به سالن رفتم. گوشه‌ای ایستاده بود. پدر و مادر کمی دورتر حین حرف زدن، مشغول خوردن چای بودند. سرش را نزدیکم کرد. _هلیا اجازه‌تو بگیرم، میای بریم شمال؟ دلم دریا می‌خواست. دوست داشتم امینه و خانواده‌اش را هم ببینم. ذوق زده نگاهش کردم. _جدی؟ یعنی میشه بریم؟ _یعنی اینقدر خوشحال میشی؟ اوهومی گفتم و او دستش را پشتم گذاشت. مرا برای نشستن روبروی پدر و مادر همراه کرد. از پدر اجازه گرفت تا روز بعد یک سفر دو نفره به شمال را تجربه کنیم. کمی بعد از خوردن کیک پایان تحصیلم، او رفت تا به کارهایش سر و سامانی بدهد و صبح به دنبالم بیاید. من مشغول بستن بار سفرم شدم و مادر هم تدارکات مادرانه‌اش را آماده می‌کرد. وسیله‌ها را که در صندوق عقب گذاشتیم، خداحافظی کردیم و به راه افتادیم. امیرحسین همسفر خوبی بود. از همان اول راه شروع کرد به حرف و شوخی. در این بین برایم با ترانه‌هایش اجرای زنده هم داشت. به قسمتی از جاده رسیدیم که نزدیک رودخانه بود. به اصرار من آنجا پیاده شدیم. به آب که رسیدیم، کفش‌هایم را در آوردم و با پای بدون کفش شروع به راه رفتن در آب کردم. او هم همراهم شد. روی تخته سنگ بزرگی نشستیم و عکس گرفتیم. عکس‌های تکی و دو نفره‌ی پر شور و احساس. حس عکاسیم گل کرده بود و عکس‌های تکی که او از من گرفت را سوژه‌ی اذیتش کردم. کنارش صبحانه‌ی آماده شده‌ی دست مادر را هم خوردیم. وقتی خواستیم سوار شویم، چشمم به لواشک‌هایی افتاد که از مغازه به من چشمک می‌زدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_167 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دست‌هایم را خشک کردم و به سالن رفت
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دستش را کشیدم و قیافه‌ی بچه‌گانه‌ای به خودم گرفتم. _امیرحسین من لواشک می‌خوام. _نه خیرم. من لواشک می‌بینم یاد اون مریض شدنت می‌افتم. از اون روز از هر چی لواشکه متنفر شدم. با حالت قهر و دلخوری سوار ماشین شدم و در را بستم. سوار شد و تا خواست حرکت کند، سعی کردم آخرین تلاشم را هم بکنم. _آمپول و سرمشو من خوردم. تو چرا متنفر شدی؟ به طرفم برگشت. سر کج کرد و لبخندی روی لبش نشاند. _خب چون باعث شده بود عشقم به اون حال بیافته دیگه. بلند خندیدم و انگشت‌هایم را به هم نزدیک کردم و به لبم چسباندم. بوسه‌ای روی آن زدم و بعد آن را به گونه‌اش زدم. به معنی بوسیدنش. به حرکتم خندید. _قربون عشق با حیام بشم که عشقشو فقط با داد و بیداد نشونم می‌داد. _وای هلیا نمی‌دونی چه حالی بودم. همه بسیج شدیم و دنبالت می‌گشتیم. اثری ازت نبود. بعد از کلی گشتن و حرص خوردن پیدات که کردیم خانوم میگه نمیدونه گوشیش کجاست. اگه بدونی؟ اون وقت که شنیدم به خاطر زیاد لواشک خوردن به اون وضع افتادی دلم می‌خواست نصفت کنم. _عشق و دلواپسیت، درسته تو حلقم. _برو بچه. با اون بچه بازیت دق دادی منو. توجهم که به اطراف جلب شد فهمیدم از حواس پرتی من استفاده و حرکت کرده. از آن مغازه دور شده بودیم. با اخم از او رو برگرداندم و با صدای بق کرده ای به حرف آمدم. _خیلی بدی. حواسمو پرت کردی که لواشک نخری؟ من لواشک می‌خوام. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕چه زیباست...فقط برای خدا💯 بی قید و شرط عشق بورزیم؛ بی قصد و غرض حرف بزنیم؛ بی دلیل ، ببخشیم و از همه مهمتر، بی توقع محبت کنیم 🌸🍃🌸🍃🌸 همراهان عزیز سلااام😊 روزتون بخیر و پراز توفیقات الهی 💫  •┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈• ❣ @asheganehh
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_168 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دستش را کشیدم و قیافه‌ی بچه‌گانه‌ا
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _هلیا به خاطر لواشک قهر می‌کنی؟ _من لواشک می‌خوام. بلند خندید و باعث شد نگاه متعجبم را به طرفش کنم. _تو الان این جوری می‌کنی، وای به ویار کردنت. خدا به دادم برسه. هینی کشیدم و اخمم را غلیظ‌تر کردم. _خجالت بکش. فکرتم زیادی پرورش نده. حالا یه چیز ازت خواستما. ماشین را گوشه‌ای نگه داشت و همچنان که پیاده می‌شد، جوابم را داد. _تو جون بخواه. کیه که بده. شکلکی برای حرفش درآوردم و به طرفی که او می‌رفت نگاه کردم. با تحلیل کوتاهی فهمیدم برای خرید لواشک می‌رود. سریع پیاده شدم تا به خودم حق انتخاب داده باشم. بماند که مجبور شد چندین امضاء بدهد و عکس هم بگیرد. در طول مسیرِ باقی مانده لواشک‌های خریده شده را تمام کردم و حتی با وجود غر زدن‌هایش به لواشک‌هایی که برای بهاره خریده بودیم هم ناخنک زدم. قبل از ظهر به خانه‌ی امینه رسیدیم. امیرحسین به ذوق من و شادی آن‌ها با لبخند نگاه می‌کرد. می‌توانستم فکرش را حدس بزنم که در حال مقایسه این ارتباط با رابطه‌ام در مقابل مادرش و عطیه بوده. به خانواده‌ها خبر رسیدنمان را دادیم. ناهار خوردیم و بعد از کمی استراحت، برای رفتن کنار دریا آماده شدیم. با خانواده‌ی امینه به همان جای قبلی رفتیم. امینه از قبل برای شام الویه درست کرده بود تا آنجا راحت باشیم. وقتی کنار خانواده‌ی امینه بودم حس غریبگی نداشتم. مانند خانواده‌ی خودم بودند. بعد از شام آن‌ها رفتند و من و امیرحسین گفتیم کمی دیرتر برمی‌گردیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_169 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _هلیا به خاطر لواشک قهر می‌کنی؟ _م
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روی زیلو نشسته بودم. امیرحسین کنارم دراز کشید و سرش را روی پایم گذاشت. صدای امواج دریا آرامش عجیبی برایم داشت. کمی که چشم‌هایش بسته بود و من مشغول نوازش موهایش بودم، شروع به حرف زدن کرد‌. _دفعه قبل که با هم اومدیم اینجا، همون شب که توی ساحل روبروم نشسته بودی و ازم فیلم می‌گرفتی، توی دلم می‌گفتم کاش الان این دختر مال من بود و به جای روبروش کنارش نشسته بودم. وقتی با اون آهنگ به هم ریختم، می‌دونی چی حالمو اونقدر بد کرد؟ آرام "چی" گفتم تا ادامه بدهد. _این‌که منِ احمق که به این سادگی به هم می‌ریزم، چطور می‌تونم از فرشته‌ای مثل تو حمایت کنم و برات بشم شوهر. خیلی با خودم کلنجار رفتم اما تنها نتیجه‌ای که گرفتم این بود که بفهمم من خودخواه‌تر از اونم که بتونم تو رو از دست بدم. با خودم گفتم باید روی خودم کار کنم تا محکم و قوی باشم. باید جوری بشم که بتونی بهم تکیه کنی. هلیا به سختیایی که به ممکنه به خاطر ضعفای من بکشی فکر نکردم. به ظرفیت تو، به دل ظریفت که سعی می‌کنی بیشتر بزرگیشو نشون بِدی فکر نکردم. تو به خاطر من، شهرتم و خانواده‌م داری اذیت میشی. فکر نکن نمی‌فهمم و دیروز از حرفات فهمیدم. بیشتر از این فهمیدنا، عذاب وجدان غر نزدن و اعتراض نکردنت داره منو می‌خوره. دلم نمی‌خواد بریزی توی خودت و غصه‌هات تو دلت انبار بشه. هلیا دلم می‌خواد مثل بقیه‌ی زنا به‌جونم غر بزنی تا سبک شی. ناراحیتو بگی تا لااقل گوش شنوا باشم برات. خم شدم و بوسه‌ای روی موهایش نشاندم‌. به حالت قبل که برگشتم، به چشمان بسته‌اش نگاه کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739