فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_161 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با خداحافظی از او گوشی را گرفتم تا
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_162
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
امیر حسین خودش را کنارم که داخل حیاط تکیه به در داده بودم رساند. دستم را در دستش گرفت و بوسید.
_هلیا بابت اتفاقا و حرفای امروز یه عذرخواهی و یه تشکر بهت بدهکارم. ببخش که بهت بیاحترامی شد. ممنون که حالمو خوب کردی و به روم نیوردی چیا پیش اومده.
_امیرحسین.
_جانم.
_چرا مادرتو واسه وسواسش دکتر نمیبری؟
_نمیاد عزیز من. هر کاریش کردم نیومد.
کمی عقبتر رفتم و به دیوار کنار در تکیه دادم و لپم را باد کردم.
_اوم. خب من شنیدم با تعادل مزاج، وسواس کم میشه و تقریباً درمان میشه. برو سراغ اینا که مزاج شناسی بلدند. خودت برو ببین چی کار میشه کرد.
با دو دستش صورتم را قاب کرد و لبش به لبخند کش آمد. با بوسهاش روی پیشانیام، چشمانم را بستم و با صدایش غرق در عشق چشم باز کردم و به چشمان خیره شدم.
_هلیا دوسِت دارم. خیلی خیلی خیلی.
_منم خیلی بیشتر از خیلی دوسِت دارم.
چند لحظه که به هم خیره شدیم، فاصلهای گرفت و به طرف در رفت.
_برو بخواب خانومی. خستهای فردام امتحان داری. شب به خیر.
_شب توام به خیر. مواظب خودت باش. راستی صبح خودم میرم دانشگاه. بعدش با فرزانه میخوایم بریم خرید.
باشهای گفت و رفت. در دل به خاطر داشتنش خدا را شکر کردم. حتی اگر زندگی عادی با او نداشته باشم، به داشتن و بودن کنار او میارزید. او به شکل ویژهای خوب بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_161 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 سرش را که بلند کرد، نگاهی عمیق به چشمان
#رمان_قلب_ماه
#پارت_162
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
با رفتن مریم، امید روی صندلی ولو شد. دیگر توانی برایش نمانده بود. پدر و آقای حقانی به طرف او رفتند.
_بابا جان پاشو. باید بریم. آقای حقانی تا فردا کارا رو پیگیری می کنه.
_کجا بریم؟ یعنی باید اینجا بمونه؟ مگه نمیخواین براش وثیقه بزارید؟
_نمیشه پسر من. واسه پرونده این نوع مواد و این اندازه، نمیشه وثیقه گذاشت وگرنه میدونی حاضرم همه چیزمو بزارم تا یه شب اینجا نمونه.
آقای حقانی جلو آمد و بازوی امید را گرفت تا کمک کند او بلند شود.
_هر کی این پاپوشو درست کرده، میدونسته چی کار کنه. خودم تا قبل از بردنش به دادسرا یه سری مدارک آماده میکنم و باهاش میرم اونجا.
در راهِ رفتن به خانه، مادر مریم با امید تماس گرفت. سلام کرد.
_سلام امید جان. مریم قرار بود بیاد خونه با هم جایی بریم. نیومده. جوابم نمیده. مادر، نگرانش شدم. گفتم ازت بپرسم.
امید مانده بودکه چه جوابی بدهد.
_مامان نگران نباش داریم میایم اونجا.
امید تماس را قطع کرد. رو به پدر کرد.
_بابا من نمیتونم بهشون بگم. میتونی باهام بیای؟
پدر از راننده خواست مسیر را عوض کند.
مادر مریم از چیزهایی که پدر امید گفته بود، شوکه شد. با تعجب به او و امید نگاه میکرد.
_آخه کی باور میکنه دختر معصوم من این جوری گرفتا شده باشه. مگه اون چه گناهی کرده بود.
_خانوم صدری دختر شما بیگناهه. دیر یا زود خلاص میشه. شما خوددار باشید و واسش دعا کنید.
محمد که گویی از خواب بیدار شده باشد، از جا پرید و شروع کرد به داد و هوار.
_آقا امید بهم بگو کی میتونه این کارو کرده باشه؟ هان؟ غیر از اونی که اون دفعه مریمو دزدیده بود؟ چرا نمیرین سراغش؟ اون دفعه هم قسر در رفت. اگه جراتشو ندارین، بگین کیه. خودم میرم گیرش میارم و حالیش میکنم تهمت زدن به ناموس مردم یعنی چی. این دفعه دیگه مریم نیست که جلومو بگیره.
امید او را روی مبل نشاند و سعی کرد ساکتش کند. از مریم و حرفهایی که تا آخرین لحظه گفته بود برایش گفت. کمی از خشم محمد فروکش کرد و شرمنده وسعت قلب خواهرش شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_ 161 _خوشم اومد. شیرینی نگرفتی که هی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_162
_خب دلم نمیاد مثل اون اذیتت کنم ولی سر به سرم نذار که دست به تلافیم مثل داریوشه. رضا؟
_جانم حضرت دلبر.
نشست و به چشمهای رضا خیره شد.
_رضا من تازه متوجه یه مشکلی شدم.
_چی شده؟
_امروز وقتی بغلم کردی، متوجه شدم یه ترس قدیمی که فراموشش کرده بودم، از بین نرفته. هنوز هست.
_یعنی چی؟ چه ترسی؟ از کجا؟
_چند سال قبل یکی توی حال غیر طبیعیش سعی کرد بهم نزدیک بشه. بیبی رسید و نذاشت اتفاقی بیافته اما استرس و فشار روانی اون موقع باعث شده بود یه مدتی زبونم بند بیاد و اون لرزی که دیدی واسم بمونه. وقتی بابا یا برادرام یا عمو بغلم میکردن این طوری نمیشدم. نمیدونستم این ترس از بین نرفته.
رضا سرش را به زمین گرفته بود.
_پریچهر، اون آدم کی بوده؟ تا چه حدی پیش رفته.
پریچهر از عکس العمل رضا ترسید. دستش را گرفت.
_باور کن اتفاقی نیفتاد. این فشار روانی ماجرا بود که بهم فشار آورد. من تا قبل اون، دختری بودم که به خاطر زیبایی و شباهتم به مامان، بابا نمیذاشت کسی منو ببینه. همین باعث ترس زیادم شد.
رضا لرزش دست پریچهر را احساس کرد. دستانش را بین دو دستش گرفت و بوسید.
_آروم باش عزیزم. من که چیزی نگفتم. فقط بهم بگو کی بوده.
_خواهش میکنم رضا. تموم شد اون اتفاق.
_تموم که نشده. لرزش این دستا میگن تموم نشده. فقط اسم بگو. کاری ندارم. فقط بدونم.
پریچهر سرش را به شانه رضا تکیه داد. اشکش جاری شد. رضا سرش را بلند کرد و اشک را از صورتش پاک کرد.
_خواهش میکنم. نمیخوام فکرم درگیر آدمی باشه که نمیدونم کیه و قطعاً اطرفاته که اسمشو نمیگی.
گریهاش شدت که گرفت، رضا را کلافه کرد.
_همون یه بار حالش طبیعی نبود. آدم این کارهایم نبود که بخوای نگرانش باشی. الانم اطرافم نیست.
_کار شایانه؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞