فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_162 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 امیر حسین خودش را کنارم که داخل حی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_163
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
روز آخر امتحانات هم رسید و آخرین ترم و آخرین امتحان را دادم و جلوتر از دانشگاه منتظر امیرحسین شدم که قرار بود دنبالم بیاید. کمی گذشت اما خبری از او نشد. گوشی را از کیفم برداشتم تا تماس بگیرم متوجه تماس های بیپاسخ فراوان از طرف او شدم. برای امتحان گوشی را بیصدا کرده بودم. سریع تماس گرفتم. صدای عصبیاش را شنیدم. سلام کردم.
_سلام هلیا. خوبی؟ چرا جواب نمیدی؟
_خوبم گوشی رو واسه امتحان بیصدا کرده بودم. کجایی؟ منتظرم.
_شرمندهم خانوم. زنگ زده بودم بهت بگم منتطرم نمونی. ببخشید اذیت شدی.
_چیزی شده؟ تو خودت حالت خوبه؟
_آره عزیزم خوبم. مامان عصری مهمون داره. دوستاشو دعوت کرده از دیروز آماده باش ایستادم چیزایی که میخواستو واسش گرفتم. باز گیر داده یه سری وسیله میخواد آوردمش بگیره. کارم تموم بشه میام خونهتون. باشه؟
از اینکه نیامده بود ناراحت نبودم اما تعجب کرده بودم که مادرش مرا برای آن مهمانی خبر نکرد. به دلم که نگاه کردم فهمیدم دلخور هم هستم. با صدای امیرحسین به خودم آمدم.
_هلیا معذرت میخوام. میدونم ناراحت شدی. اجازه بده...
اجازه ندادم بیشتر خودش را اذیت کند.
_امیرحسین جان، من ازت ناراحت نیستم. کار پیش میاد خب. خودتو اذیت نکن. میرم خونه منتظرتم.
_خیلی ماهی هلیا. میبینمت.
با تاکسی به خانه برگشتم. آنقدر فکرم به هم ریخته بود که یادم نمیآمد وقتی رسیدم، به مادر سلام کردم یا نکردم. لباس که عوض کردم، صدای مادر را از حیاط شنیدم.
_هلیا من دارم به باغچه میرسم. یه سر به غذا بزن نسوزه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_162 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با رفتن مریم، امید روی صندلی ولو شد. دی
#رمان_قلب_ماه
#پارت_163
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
پدر با آقای حقانی تماس گرفت و موضوع دزدیده شدن مریم و تهیه مدارک آن را یادآور شد.
با پا گذاشتن به بازداشتگاه، ترس عجیبی مریم را فرا گرفت. چهرههایی که میدید، خبر از روزهای سخت داشت. بیحرف گوشهای نشست. پاهایش را در دلش جمع کرد و سرش را روی زانو گذاشت. چند دقیقه بعد با صدایی مجبور شد سر بلند کند و به دنبال صاحب صدا بگردد.
_آخی کوچولو چی شده؟ کیو اوف کردی آوردنت اینجا؟
مریم با سکوت نگاه کرد. زنی نسبتاً جوان به چشمانش زل زد.
_مگه کری؟ با تو بودم. چی کار کردی آوردنت اینجا؟
_هیچی.
زن با صدای بلند خندید. بقیه هم با او همراه شدند. صدای خندههایی که در اتاق میپیچید باعث شد حال مریم بد و بدتر شود. سرش را دوباره روی زانو گذاشت. زن که از مریم عصبانی شده بود، چادرش را کشید و با صدای بلند سر او داد زد.
_اینجا همه به خاطر هیچی میان. دختره بیادب وقتی ازت می پرسم درست جواب بده. جرمت چیه؟
مریم برای خلاص شدن از دست او جوابش را داد.
_حمل مواد.
_آفرین داری آدم میشی. حالا چقدر بود.
_چه میدونم؟ توی ماشینم جاساز کرده بودن. نمیدونم کی و کجا.
دوباره صدای خندهها بالا رفت. این بار مریم به طرف در رفت و در زد. زن دست او را گرفت.
_ببین جوجه، بخوای لوس بازی دربیاری و گزارش مُزارش بدی بدجوری حالتو میگیرم.
_ولم کن حالم بده از سر درد دارم بالا میارم.
صدای باز شدن در باعث شد مریم را رها کند. مریم از سر دردش گفت و بیرون که رفت، درخواست کرد با مادرش تماس بگیرد و با اطلاع به او از نگرانی درش بیاورد. با مسکنی که خورد سرش کمی آرام گرفت. موافقت شد تا با مادرش صحبت کند. تماس گرفت. مادر صدای سلام مریم را که شنید، بغضش ترکید. فهمید مادر ماجرا را میداند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_162 _خب دلم نمیاد مثل اون اذیتت کنم
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_163
_کار شایانه؟
پریچهر سرش را به معنی نه تکان داد. صدای رضا کمی بالا رفت.
_پریچهر، چرا گریه میکنی؟ یه سوال ازت پرسیدم. من حق ندارم بدونم کی باعث شده الان که شوهرتم از ترس بد شدن حالت ندونم چطور آرومت کنم که لرز نیفته به جونت؟
پریچهر به سختی اسم شاهین را لب زد و رضا "لعنتی"ی گفت.
_سرتو بذار رو پام و دیگه گریه نکن. باشه؟
پریچهر سعی کرد گریهاش را مهار کند. سر روی پای رضا گذاشت. رضا دستی به صورت برافروختهاش کشید و شروع به نوازش موهای پریچهر کرد. پریچهر خوابش برد. رضا پالتواش را درآورد و روی او انداخت. کمی که در خودش درگیر بود، به خودش آمد. سرما را احساس کرد. پریچهر را با نوازش صورتش بیدار کرد.
_خانومی، عزیز جان، پاشو سرده. مریض میشی.
پریچهر نشست و با دیدن پالتوی رضا و خودش که با تک پیراهن نشسته بود، هینی کشید.
_وای خاک به سرم. سرما میخوری. چرا این کارو کردی؟
رضا اخم کرد.
_دور از جون. خاک به سرم چیه؟ خب اون جوریم تو سرما میخوردی. پاشو بریم که دیگه حسین با تیکههاش شرف نمیذاره واسم.
پریچهر خندید. ایستادند. رضا به او خیره شد.
_پریچهر، چی کار کنم دلم آروم بگیره؟
پریچهر سرش را پایین گرفت.
_ببخش. من نمیدونم.
رضا دستش را دو طرف صورت او گرفت و سرش را بالا آورد. پیشانیش را بوسید و دست پریچهر را به قبلش فشرد.
_دیگه دلم واسه تو میزنه. جات اینجاست. پس وقت واسه آرامش زیاده پری من.
پریچهر روی نوک انگشت ایستاد و گونه رضا را بوسید.
_ممنون که اینقدر خوبی. ممنون که درکم میکنی. ممنون که قلبت واسم میزنه.
با دستش شکل قلب درست کرد و صدایش را بچگانه.
_مرسی که هستی. دوسِت دارم.
رضا دست او را گرفت و بوسید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞