فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_170 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 یک روز مریم را صدا زدند و او را به راهرو
#رمان_قلب_ماه
#پارت_171
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم خشکش زده بود. فکر این شرایط را نمیکرد. رویا دستش را روی گلوی مریم گذاشت و او را تا کنار دیوار هل داد. در حال خفه شدن بود.
_به جای کشتنت میخوام یه یادگاری خوشگل واست بزارم.
با آرنج مریم را نگه داشت و کف دست او را گرفت. زخم عمیقی ایجاد کرد. جوی خون راه افتاد. رویا به سرعت فرار میکرد. در حال فرار داد زد.
_کسی بفهمه کار من بوده، زنده نمیمونی.
با دست دیگرش دستی که خونش جاری بود را نگه داشت. نفسش به سختی بالا میآمد. به طرف خروجیِ بند رفت. با صدای بلند مأمور را صدا می زد. زندانیها یکی یکی بیرون آمدند. مامور او را به بهداری برد. خون زیادی که از او رفته بود باعث شد از حال برود. تا روز بعد نتوانست چشم باز کند. وقتی توانست سرپا بشود، رییس زندان زنان سراغش رفت. از او ماجرا را پرسید اما هیچ چیزی نشنید. به محض ورود به بند سوالات پشت سر هم زندانیهای بند، کلافهاش کرد. به تختش پناه برد. چشمهایش را بست. صداها را میشنید. هستی بقیه را از سلول بیرون انداخته بود. چند دقیقه بعد الهام سراغش رفت. مریم را تکان میداد.
_مریم چشماتو باز کن. کی تو رو این جوری کرده. بگو حسابشو برسم. هی با توام از کی ترسیدی که هیچی نمیگی.
مریم چشم هایش را باز کرد و به او خیره شد. نیم خیز شد.
_ببین الهام خانوم، من از کسی نمیترسم. اگه ترسیده بودم، الان به خاطر انتقام پاپوش به این بزرگی واسم درست نکرده بودن. پس حرف الکی نزن. نمیخوام به خاطر من کسی به دردسر بیافته. دست من خوب میشه اما شاید یه چیزی باعث شده باهام این کار رو بکنن.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_171 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم خشکش زده بود. فکر این شرایط را نمی
#رمان_قلب_ماه
#پارت_172
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_تو داری اجازه میدی یکی تو رو ناکار کنه و راست راست راه بره. بس کن. ادای مریم مقدسو در نیار. چیو میخوای ثابت کنی؟
چشم مریم به بیرون از سلول افتاد. رویا ایستاده بود و به او نگاه میکرد. نشست و جواب الهام را داد.
_من نمیخوام چیزیو ثابت کنم. فقط میخوام به تو و به همه بگم تا بدونین.
بغض مریم باز شد و شروع به باریدن کرد. هم سلولیهایش و آنها که بیرون از سلول ایستاده بودند با تعجب به او نگاه میکردند. در طول یک ماه، حتی زمانی که تازه آمده بود، کسی اشک او را ندیده بودند.
_هیچ وقت آدما رو از ظاهرشون قضاوت نکنید. خیلی زندگیا خراب شده. خیلیاتون پاتون به خاطر همین به اینجا باز شده. اگه من آرومم. اگه کسی بیقراریمو نمیبینه، دلیلش خوشی بیش از حد نیست. الان اگه توی زندان نبودم شاید از حد تصور شما هم خیلی خوشبختتر بودم اما همیشه این طوری نبودم. سختی کشیدم. اتفاقای خوب و بد زیادی واسم افتاد. همیشه فقط به یکی اعتماد کردم. به یکی تکیه کردم. اونم خدا بوده. توی این مدت شاید همهتون فکر کردید خیلی خوشحالم که هفتهای چند بار صدام میکنن. نمیدونم شما یادتون رفته یا اصلا ندیدین. شما بگین کسی که هفتهای چند بار به خاطر کاری که نکرده، بازجویی میشه، اعصابی براش میمونه؟ این وسط اگه واسه دیوونه نشدنش، زندان اجازه ملاقات خصوصی بده، این نشونه خوشی اون آدمه؟ چرا یاد گرفتید اگه کسی که مثل شما بیقراری نمیکنه فکر کنید مشکلی نداره.
تقریباً داد می زد و اشک می ریخت. الهام او را در آغوش گرفت. افراد بیرون سلول یکی یکی پراکنده شدند و رویا آخر از همه رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
شکاف عظیم دیوار علم رو به همه بزرگواران تسلیت عرض میکنم.
آجرک الله یا بقیهالله
◼️ علامه حسنزاده آملی دارفانی را وداع گفت
□ یکی از نزدیکان علامه حسن حسنزاده آملی اعلام کرد: علامه حسنزاده آملی دقایقی قبل دار فانی را وداع گفتند.
□ علامه حسنزاده آملی متولد سال ۱۳۰۷ در قریه ایرابخش لاریجان شهرستان آمل از فیلسوفان متأله، فقیه، عارف، منجم و مدرس دروس حوزوی است.
□ این عالم برجسته و شهره جهان اسلام در ادبیات، ریاضی، هیئت و .... تبحر خاص داشت و به زبانهای فرانسوی و عربی نیز مسلط بود.
□ اشعار اثرگذار و جذاب به زبان طبری و فارسی دارد و تاکنون حدود ۱۹۰ اثر از علامه حسنزاده آملی به ثبت رسیده است.
https://hawzahnews.com/xbm8T
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
حسرت اربعین:
امسال حسرت خستگیهای دلنشین مسیر، طعم بینظیر چای عراقی و التماس بادیه نشینها برای پذیرایی را در پستوی خاطراتت بارها مرور کردی.
میدانم بارها آه کشیدی وقتی رادیو اربعین گزارش میداد از دستهرویهای اطراف حرم ارباب.
چه حسرتی به دل داشتی تو ای زائر هر ساله اربعین. راستی امسال که پشت درهای مرزی خیره به راه بیمسافر آن طرف انداختی، توانستی حال جاماندگان اربعین را درک کنی؟
اکنون جوابی از تو میخواهم. برای ندیدن امام زمانت چقدر حسرت خوردی؟ چقدر آه کشیدی به خاطر نرسیدن ظهور؟ چقدر خیره به مسیر انتظار چشم چرخاندی؟
خوب است که اربعین مانند انتظار در پس کوچههای روزمرگی هنوز گم نشده.
رسیدن بدون دویدن، خواستن بدون تلاش مگر میشود؟ آنها که به امید گشایش راهها، پشت درهای بسته مرزی منتظر مانده بودند، چقدر برای رسیدن ظهور به تکاپو افتادهاند؟ چقدر؟
#زینتا
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_172 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _تو داری اجازه میدی یکی تو رو ناکار کنه
#رمان_قلب_ماه
#پارت_173
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
هستی کنار مریم نشست و به الهام اشاره کرد که کنار برود. اشکهای مریم که بند آمد، هستی زیر گوشش طوری که بقیه نشنوند، چیزی گفت که چشمهای مریم گرد شد.
_رویا دست طلا تو رو زده. مگه نه؟... این جوری نگام نکن. از چیزایی که گفتی فهمیدم. به کسی نمیگم ولی حرفات حالشو گرفت. بیشتر مواظب خودت باش.
حرفش را زد و کنار رفت تا مریم استراحت کند. چند روزی مریم بین درد و درمان دست و پا میزد. گزارش هفته جدید که از شرکت رسیده بود را به زحمت بررسی کرد و با دست چپش دستورها را نوشت. تمام سعیش را کرد که بد خط نشود. خبری از بازپرس نبود اما آخر هفته برای ملاقات حضوری صدایش زدند.
مریم تب شدیدی داشت. آبی به صورتش زد تا کسی که برای ملاقات آمده از حالش خبردار نشود. به سالن ملاقات که رسید، امید و آقای حقانی را دید. لبخند همیشگیاش را چاشنی احوالپرسی کرد. امید با هیجان شروع کرد.
_مریم جان آقای حقانی خواست بیاد بهت خبر بده ازش خواستم خودم بهت بگم.
_چی شد؟ خیره؟
_آره خیره. از دوربینای مجتمع شما تونستن دو نفرو پیدا کنن که بدون اجازه از در پارکینگ رفتن تو و طرف ماشینت رفتن. ماشینت توی زاویه دید دوربین نبود ولی دارن دنبال اون دو نفر میگردن. اگه پیداشون کنن. خلاص میشی.
لبخندی به لب مریم نشست.
_این که خیلی عالیه.
آقای حقانی توضیح داد.
- این مدرک خیلی مهمه. بازپرس داره جدی پیگیریش میکنه. اگه نکته دیگهای واسه گفتن ندارید، بیرون منتظر آقای پاکروان میمونم.
مریم از او تشکر کرد.
-آقای حقانی آدرسیو که بهتون میدم یادداشت کنید. در مورد من و شرایطم بهش بگین. واسه پیدا کردن اون آدما و ارتباطاتشون هر کاری ازش بر بیاد واستون میکنه. فقط بهش بگین از طرف من رفتین. بگین نشون به اون نشون که اولین پرونده رو به خاطر ترس از آبروش ادامه نداد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_173 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 هستی کنار مریم نشست و به الهام اشاره کر
#رمان_قلب_ماه
#پارت_174
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-یه وقتایی ازتون میترسم. خلافکار که نیست؟
مریم چشم غرهای داد.
-من هر چی هم ترسناک باشم، دور و بر خلاف نیستم.
آدرس را داد و او رفت. امید دستش را روی دست مریم گذاشت. دست دیگر او اما زیر میز، زیر چادرش بود. امید به اینکه مریم فقط یک دستش را گرفته حساس شد. چشم در چشم شدند که متوجه عرق شدید مریم و داغی دستش هم شد.
-مریم جان تب داری؟ چرا اینقدر عرق کردی.
دست روی پیشانی او گذاشت. متوجه تب بالای او شد. مریم برای اینکه او را آرام کند هم؟ دست دیگرش را بالا نیاورده بود. از صندلی بلند شد. کنارش ایستاد و دست زخمی او را از زیر چادرش بیرون کشید. با چیزی که دید هینی کشید.
-تو داری چیو مخفی میکنی؟ دستت چی شده؟ جواب بده.
-چیزی نیست. زخمه. داره خوب میشه.
-چیزی نیست؟ داره خوب میشه؟ تو داری توی تب میسوزی. باز کن اون دستتو ببینم چی شده.
مریم دستش را کشید اما امید دستش را گرفت و خودش باند را باز کرد. با دیدن زخم پر از عفونت او با صدای بلند آقای حقانی را صدا زد. مأمورها به طرف او آمدند تا ساکتش کنند.
-برین عقب ببینم. معلوم نیست چه بلایی سرش آوردن اینم وضع درمانشونه. همه تونو بیچاره میکنم.
مریم التماس میکرد تا امید را آرام کند. آقای حقانی خودش را رساند.
-نگاه کن آقای حقانی. شما توی قانون با این وضع چی کار میکنید؟ داره توی تب میسوزه. اینم وضع عفونتشه.
-آقای پاکروان آروم باش بزار اول ترتیبی بدم ببرنش بیمارستان بعد در مورد قوانین حرف میزنیم.
مسئول مربوطه وارد سالن شد. امید خواست جلو برود که مریم جلوی او ایستاد.
-خواهش میکنم. به خاطر من آروم باش.
آقای حقانی رفت و مقدمات انتقال مریم به بیمارستان را آماده می کرد. امید همان طور عصبی روبروی مریم نشسته بود و پاهایش را تکان میداد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘
حلوای تن تنانی
اغلب ما تا به حال عسل خوردهایم. حداقل یک بار. یا نهایتا دیدهایم دست مردم و در و همسایه. اگر برویم دورها، آن طرف جغرافیا، پشت کره زمین مثلا، کسی پیدا میشود که عسل نخورده باشد؟ حتما میشود.
ولی بیایید راه دور نرویم. همین کنار گوشمان، سیستان و بلوچستان؟ نه. تصور اشتباهِ فقر هم از یک استان نداشته باشیم. در دل یک روستای دور افتاده، در شهر کوچک خودمان چطور؟ آن هم منقضی است. اتفاقا تولید، عمدتا در روستاست و آنچه بچه شهری میخورد، ارگانیک و اصلش دست بچهی طبیعت بوده.
خب پس تا اینجا مطمئنیم که خیلیها، حداقل با مفهوم عسل آشنا هستند. گیریم، عدهای هستند که نمیدانند عسل چیست. ما را فرستادهاند عسل بفروشیم بهشان. ما هم نویسندههای توانمندی هستیم که کلمات را استخدام کردهایم و حسابی هم سینه کفتری و مدعی هستیم. میرویم برای توصیف باورپذیر از مفهوم عینی عسل. آنوقت به طفلکان عسل نخورده میگوییم:
-نمیدونید چیه که. دیوونه میشید از طعمش اگر بچشید. اصلا انقدر شیرین و لذت بخشه که نظیرش تو هیچ طعمی نیست. نه معلومه که من نمیتونم بگم دقیقا چه مزهایه و مثل چیه! فقط خودتون باید امتحان کنید تا ببینید چه چسبندگی خاص و متفاوتی داره. یه بار بخوری دیگه نمیتونی نخوری. چی؟ گرونه و نمیتونید تهیه کنید؟! خب نگران نباشید حال مایی که خوردیم و میدونیم چیه، سختتر از شماست. برید خدارو شکر کنید که نمیفهمید چی رو از دست دادید و چقدر عمرتون بر فناست.
همین قدر تر و تمیز و داستانی برایش عمق فاجعه را مشخص میکنیم. چه شده؟ کلافه شدید و بیش از این تاب شنیدن حرفهای عسل خورده را نداشتید؟
این فقط چند ثانیه از حال کربلا نرفتهها بود،
در برابر کربلاییها...
#ف.ز.بختیاری
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_174 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -یه وقتایی ازتون میترسم. خلافکار که نی
#رمان_قلب_ماه
#پارت_175
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
امید همان طور عصبی روبروی مریم نشسته بود و پاهایش را تکان میداد.
-چی شد که این جوری شدی؟ کی این کارو باهات کرده؟ اصلا چرا؟
مریم سرش را پایین انداخته بود و سکوت کرد. امید بیاختیار داد زد.
-اینقدر ساکت نباش. جواب منو بده.
با صدایش مریم ترسید و اشکش جاری شد. امید غصه دار نگاهش کرد.
-ببخش. خواهش میکنم مریم. دست خودم نیست. چطور ببینم همچین بلایی سرت اومده و آروم باشم. فقط ازت میخوام بهم بگی چی شده.
-ملاقات خصوصی ما حسادت یکیو تحریک کرد. خواسته حرصشو سرم خالی کنه.
-یعنی چی؟ میخوای بگی من بازم باعث دردسرت شدم؟ من...
-امید یه لحظهم فکر اینو نکن که اگه نیومده بودی بهتر بود. میدونی چقدر به سر گذاشتن روی شونه تو نیاز داشتم؟ میدونی کنار تو بودن همه سختیهامو شست و برد؟ پس فکر نکن با هم بودن ما غلط بوده.
مریم به بیمارستان منتقل شد و تحت درمان قرار گرفت. در طول مدت درمان، مادر و امید به او سر میزدند. مادر با غذاهای مقوی انرژی رفتهاش را برگرداند و امید روحیهای که برای تحمل ادامه زندان نیاز داشت، تأمین کرد. با روحیه خوبی به زندان برگشت.
مریم تصمیم گرفت به همبندیها در امور اقتصادیشان مشاوره بدهد تا گرهای از کارشان باز کرده باش. با اجازه رییس بند به گوش همه رساند که همه روزه در کتابخانه برای کمک به آنها منتظر است. دو روز اول کسی نیامد و مریم به مطالعهاش ادامه میداد. روز سوم وکیل بند به معرفی مریم پرداخت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_175 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید همان طور عصبی روبروی مریم نشسته بود
#رمان_قلب_ماه
#پارت_176
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-خانوما همه گوش کنید. این مریم خانوم صدری که چند روزه گفته میخواد کمکتون کنه، مشاور اقتصادی قَدَریه. مشاور یه شرکت تجاری خیلی بزرگه. بورس و این چیزا تو دستشه. بیگناهیشم داره ثابت میشه. وقت زیادی ندارید که سوالای مالیتونو ازش بپرسید. از من گفتن بود. اگه بخواین بیرون دستتون به یکی مثل اون برسه، باید کلی وقت بگیرین و هزینه کنین.
با حرفهای وکیل بند، روزهای بعد یکی یکی مراجعه به مریم شروع شد. دو هفته به این شکل گذشت. مریم از امید روند بررسی پرونده را میپرسید و آخرین خبری که شنید این بود که هر دو نفر که به طرف ماشین او رفتند، دستگیر شدند اما اعتراف نمیکنند. بدون اعتراف آنها، بیگناهی مریم ثابت نمیشد. مشغول شدن او به مشاوره برای زندانیها از بار فشار این وضع کم میکرد. رییس زندان از کار مریم باخبر بود. مریم را به اتاقش دعوت کرد. بعد از تعارفاو معمول حرفش را پیش کشید.
-شنیدم مشاور اقتصادی قوی هستی و داری به زندانیا کمک میکنی. ازت خواستم بیای اینجا چون چند نفر هستن که مشکلات جدی اقتصادی دارن و واسه رفتن از زندان به راه حلی مطمئن و درست و حسابی نیاز دارن. میخواستم ببینم میتونی بهشون کمک کنی؟ البته مرد هستن که اگه لازم شد میارمشون همین جا باهات صحبت کنن.
-واسه من فرقی نمیکنه زن یا مرد بودنشون. با خودم نیت کردم گره از کار این آدمای گرفتار شده باز کنم تا گره کار خودمم باز بشه. منتظر فرصتی بودم تا شما رو ببینم و اینو بهتون بگم. نذر کردم وقتی آزاد شدم، ماهی یک روز بیام اینجا و واسه این زندانیا کار مشاوره رو رایگان انجام بدم. خیلیاشون روش پول در آوردن رو بلد نیستن. که اگه بلد بودن هیچ وقت پاشون به اینجا باز نمیشد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739